ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

بستنی خور آدم فروش

بهتون چه حالی دست می دهد وقتی بچه تون را سه ساعت می برید تو پارک که بازی کنه. بعد بهش بستنی می دهید (البته ارنواز یک کم سرفه داره) بعد که برمی گردید خانه، ارنواز سریع بدوه و بگه: مامان بابا بهم بستنی داد مامان هم حالا هر سرفه ای که ارنواز می کنه، چپ چپ بهم نگاه می کنه.
20 اسفند 1392

چد روز تا رسیدن به ایران

خبر فوری: ارنواز یکدفعه ای قرار شده که واسه تعطیلات سال نو با مامانی در ایران باشه. ۱- بابا کی میرم ایران؟ - پنج روز دیگه - با دست نشونم می دهی؟ - آره - این کجاست؟ - این فرداست. میری مدرسه. اینجا میری مدرسه، این هم مدرسه. چهارمیش هم میری مدرسه. این پنجمی میری ایران  - یعنی امروز که از خواب پا شدم میرم مدرسه؟ - فردا - بعد چهار تا میرم مدرسه؟ - آره (و این قصه تا شب ده باری تکرار شد)   فردای آن شب - در راه مدرسه (ارنواز سه تا انگشتش را بالا می آورد) - بابا من باید اینقدر برم مدرسه، بعدش میرم ایران؟ - نه باید چهار تا بری مدرسه، بعدش بری ایران - ولی تو گفتی امروز که برم مدرسه سه تا میمونه - ولی تو که ...
20 اسفند 1392

بی شرف

- بابایی من هر وقت مدرسه میرم دلم درد می گیره - ولی ارنواز تو سه روز خونه بودی، دلت درد نکرد - آره، ولی مدرسه که میرم دلم درد می کنه،  - خب تو خیلی بی شرفی ارنواز - نه واقعنی میگم دلم درد می گیره - من هم واقعنی میگم تو خیلی بی شرفی  
20 اسفند 1392

تذکرهای پدرانه

آدم بعضی وقت ها میمونه چه نکاتی را دایم باید به این بچه ها یادآوری کنه. مثلا من به خواب هم نمی دیدم که ممکنه روزی به یک نفر (در اینجا بچه ام) بگم: بابایی پاتو تو دهنت نکن
14 اسفند 1392

برنده

فکر کنم یکی از همسایه های ساختمونمون فوت کرده باشند. اینجا معمولا در این موارد یک پارچه ای را روی در ساختمان می زنند که شبیه تاج گله ( و البته گل نداره) ارنواز که از مدرسه برمیگرده با خوشحالی میگه: آخ جون ما برنده شدیم
14 اسفند 1392

پیشمرگ

ارنواز یه خورده سرما خورده. مامان می خواد تو دماغش قطره بریزه. ارنواز از قطره می ترسه و نمی خواد قطره بریزه. ارنواز: درد داره؟ مامان: نه  - می سوزونه؟ - نه نمی سوزونه - نه می ترسم - ترس نداره که، قطره است - پس اول بابا بریزه - بابا که مریض نیست - نه بابا بریزه
13 اسفند 1392

دلتنگی

یه هفته ای هست که دایم میگه دلم درد می کنه و اگه میشه مدرسه نرم... سرانجام مامان تسلیم میشه و قبول میکنه که ارنواز چند روزی مدرسه نره و بهترین روز برای شروع آزمایش از همین امروز یعنی شنبه و یکشنبه هست که مدرسه ها تعطیلند. مامان به من میگه: بابایی می دونی ارنواز قراره امروز و فردا مدرسه نره. روز بعدش هم ببینیم چی میشه من میگم: ولی من مطمئنم که بعدش دلش برای چه ها تنگ میشه و خودش دوست داره زودتر بره مدرسه ارنواز که تازه متوجه شده به ندیدن بچه ها فکر نکرده بوده، سریع میگه: عیب نداره. عکس بچه ها را می گیرم که دلم واسه شون تنگ نشه
11 اسفند 1392

اولین و دومین نکته از مدرسه ارنواز

من قراره از این به بعد بعضی ویژگی های مدارس و مهدودک های اینجا را (خوب و یا بد)  بنویسم. اینه که تا چیزی را دیدم و یا یادم اومد مطرحش می کنم. اولیش: چند روز پیش مامان ثبت نام ارنواز را اینترنتی توی مدرسه انجام داد و من امروز برای تکمیل ثبت نام و بردن یک قطعه عکس ارنواز رفتم به دبیرخانه. اینجا هم مثل موقعی که رفته بودیم تا اسم ارنواز را توی مهدکودک بنویسیم، اولین چیزی که ازمون پرسیدند این بود که شما مسلمانید؟ (البته اینجا سوال از دین خیلی کار مناسبی دانسته نمیشه. اینه که خانومه سریع اضافه کرد) می خواستم ببینم همه غذاها را می خورند؟ (منظورش گوشت خوک بود)  این را گفتم که یاد آوری کنم به عنوان یک مهاجر سیستم مدارس اینجا (که حتی ی...
8 اسفند 1392

انگلیسی از نظر ارنواز

ارنواز تازگی ها از انگلیسی خوشش اومده چون تو انگلیسی پرتغال میشه Orange و تو ایتالیایی مشه Arancia تازه تو هر دو زبان هم موز ممیشه Banana اگه بقیه اش هم همینجوری بود که الان ارنواز می تونست به سه تا زبان صجبت کنه
8 اسفند 1392