ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

سو استفاده از احساسات

- ارنواز با بابا تلفنی صحبت می کنی؟ (ارنواز گوشی را می گیرد) - ارنواز، دلم واسه ات تنگ شده - مامان یک چیزی در گوشت بگم؟ - بگو - ... - خب خودت به بابا بگو - نه تو بگو - بابا، ارنواز میگه واسه ام هدیه می خری؟ - آره عزیزم، واسه عید می خواد؟ - واسه عید می خواهی ارنواز؟ - نه چون گفته دلش تنگ شده، واسه ام هدیه بخره 
28 اسفند 1392

هواپیمایی ایران ایر

ارنواز و مامانش سوار هواپیما شدند که بروند. قبل از سفر پشت شیشه های ترمینال هواپیمای ایران ایر را دیدیم.  - ارنواز شما قراره با اون هواپیما برید - همون که عکس Drago (اژدها) داره؟ - بابایی اون Drago نیست، هما هست - حباب؟  - نه هما - هه هه بابا میگه حباب سوار می شیم. -... ...
23 اسفند 1392

بستنی یواشکی

تو بستنی فروشی داره بستنی می خوره که یهو سرفه اش می گیره. - تو مگه نگفتی خوب شدی دیگه سرفه نمی کنی - آخه از صبح سرفه نمی کردم. - حالا مامان می کشتمون - خب می تونیم به مامان نگیم - ارنواز من چند بار بهت بگم مامان و باباها همه چی را می فهمند - نه نمی فهمه - می فهمه - نه، بهش نگیم نمی فهمه (با خودم فکر کردم که باید یواشکی هم شده به فرحناز موضوع را بگم تا از حالا این نیم وجبی نخواد ما را سر کار بگذاره)   چند دقیقه بعد - خانه مامان تا در را باز می کنه و ارنواز را می بینه، میگه: بستنی خوردید؟ من و ارنواز نگاهی به هم می اندازیم و خنده مون می گیره ارنواز: نگو، نگو، نگو - نه نمی گم مامان: پس بستنی خوردید؟ - (باخند...
22 اسفند 1392

تنبل خانوم

ارنواز می خواد یه نقاشی بکشه تا وقتی که نیست، بابا دلش واسه اش تنگ نشه - بابا میای موقع نقاشی پیشم بنشینی؟ - آره بابایی - بابا کمکم می کنی؟ - چه کمکی بابا؟ - ماژیک را بگیر آسمان را واسه ام رنگ کن - یعنی ارنواز از تو تنبل تر هم کسی وجود داره؟
22 اسفند 1392

اندر کرامات ما

قصد تعریف از خودم را ندارم اما به هر حال من کلا یه همچین آدمی هستم که کمتر از خودم پیش دیگران تعریف می کنم. حالا این را به حساب مناعت طبعم می خواهید بگذارید یا هر چیز دیگه ای، به هر حال ما اینجوری هستیم دیگه. رو همین اصل من جز تو این صفحه و برای شمایی که لابد منو کمتر می شناسید از توانایی های خارق العاده ام چیزی نگفته بودم. گفتن هم نداشت تا اینکه پریروز که از کارناوال به خانه برمی گشتیم، ارنواز و کیارا وخواهران کیارا یعنی فرانچسکا و لتیتزیا با مامان کیارا و صد البته من جلوی ویترین مغازه اسباب بازی فروشی ایستاده بودیم و ارنواز مثل همیشه شروع کرده بود به سفارش خرید دادن به بابانوئل. بعد یهویی گفت: می دونید بابای من میتونه با بابانوئل صحبت کنه؟...
20 اسفند 1392

Sentire

Sentire یعنی شنیدن اما در همان حال احساس کردن هم معنی میده. حالا واسه بابایی که می خواد دخترش فارسیش را درست صحبت کنه، سخته توضیح این نکته که ادم سنگ را تو پاش نمیشنوه، احساس می کنه.
20 اسفند 1392

مربی های ارنواز و ایران

مارینا (مربی ارنواز) به ارنواز سفارش داده که واسه اش از ایران Dolcetta (شیرینی ) بیاره - به بیجو ( مربی دوم ارنواز - در اینجا هر کلاس دو تا مربی اصلی و یک مربی در حال کار آموزی داره) هم گفتی داری میری؟ - آره - چی گفت؟ - گفت من هم می تونم بیام ایران؟ - تو چی گفتی؟ - گفتم آره ولی اگه نتونست بیاد اشکال نداره (یک توضیح ضروری: ارنواز هر وقت که می خواد از یک ایتالیایی نقل قول کنه، نمی تونه حرف هاشون را به فارسی بگه ولی من ترجمه اش را می نویسم)
20 اسفند 1392

ترجمه ارنواز

بابا: فرحناز از بین رفتن به ایتالیایی چی میشه؟ ارنواز: من بگم، من بگم؟ - چی میشه بابا؟ - بذار یه خورده فکر کنم .... آهان میشه Morire (مردن) خداییش حالا ترجمه بدی هم از یک بچه شش ساله نیست.
20 اسفند 1392