ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

پليس 10+

هفته گذشته صبح پنجشنبه ارنواز با بابایی و مامانیش برای گرفتن اولین پاسپورت زندگیش به پلیس ١٠+ مراجعه کرد. ارنواز از بس حادثه اونروز خیلی خوش اخلاق نبود اما موقعی که بابایی و ارنواز وارد اتاق افسر پلیس که یه خانوم بود شدند، قضیه کاملا فرق کرد. بابایی برای چند دقیقه برای گرفتن کپی از اتاق خارج شد و در همین فاصله ارنواز با خانوم پلیس دوست شد. خانوم پلیس بهش یاد داد که چه جوری انگشت بزنه، اسمش را پرسید و... البته خانوم پلیس ارنواز را ارشاد هم کرد و بهش گفت که بهتره لاکش را پاک کنه و بگذاره ناخن هاش هوا بخوره و بعد دوباره اگه خواست لاک بزنه. نکته ای که البته ارنواز بهش هیچ توجهی نکرد. ...
5 مرداد 1390

نمونه ای از عذرخواهی کوچولو

چند شب پیش ارنواز بدون اجازه میره سر میز توالت مامان و بعد از برداشتن و باز کردن کرم مامان تمام آن را میریزه روی زمین و لباس هایش. مامان که کاملا عصبانی است و در این لحظه حساس بابایی باید با سخنانی منطقی ارنواز را متوجه اشتباهش بکنه. بابایی: ارنواز فکر نمی کنی اشتباه کرده ای؟ ارنواز: .... بابایی: من که فکر میکنم دو تا اشتباه انجام داده ای. اول اینکه بدون اجازه رفته ای سر وسایل مامانی و دوم اینکه بجای استفاده از کرم خودت از کرم مامانی استفاده کرده ای. ارنواز: آخه... بارون میومد... بابایی: خب ارنواز: بارون میومد بعد من اون رو زدم بابایی: خیلی خب بابایی ولی باز هم باید اجازه میگرفتی ارنواز: آخه بارون میومد بابایی: می فهمم بابا...
3 مرداد 1390

چند؟

١- این ارنواز نمی دونم "چرا؟" هنوز مرحله چرایی را آغاز نکرده؟ ٢- ارنواز به جاش مرحله چندی را آغاز کرده ٣- ارنواز از باباییش می پرسه "خاله سلیمه چند وقتشه؟" میگم خاله از وقت گذشته به سال رسیده ٤- ارنواز تلفنی از خاله فریبا می پرسه "خونه تون چند متره؟" ٥- حالا واستیم تا چند تا چنده دیگه را هم به زودی از آستینش بیرون بیاره
1 مرداد 1390

چي دارند من بخورم؟

تو تازگي ها يك عادتي پيدا كردي. هنوز پنج دقيقه از خوردن غذا نگذشته، مي پرسي" چي داريم من بخورم؟" حالا چند روز پيش يكدفعه اي تصميم گرفتيم بريم اصفهان. وسايل سفر را جمع كرديم و ماماني شروع كرد به توضيح دادن موضوع. اولين چيزي كه پرسيدي اين بود" چي دارند من بخورم؟"  
28 تير 1390

زندايي شمسي

پریروز زندایی بابایی یعنی زندایی شمسی فوت کرد. زندایی شمسی خیلی دوستت داشت و همیشه بهت می گفت سادات خانوم! گاهی وقت ها هم یواشکی و وری که مامانی نفهمه صدات می کرد آبجی! (چون تو ظاهرا خیلی شبیه مامان جون هستی و کلاکی ها به مامان جون تو می گفتند آبجی!) اگر روزی وبلاگت را خواندی تقریبا تو اول های راه اندازی وبلاگ به اسم زندایی برمی خوری،‌ جاییکه زندایی خبر حامله بودن مامانی را سر نماز می شنوه و از شدت گریه تلفن را قطع میکنه. ما دیروز با تو برای شرکت در مراسم تدفین زندایی به کلاک رفتیم. روحش شاد!
28 تير 1390

پرسش

ارنواز قبل از خوابیدن ارنواز: مامانی فردا کجا می خواهیم برویم؟ مامانی: هیچ جا ارنواز: هیچ جا؟ مامانی: آره! جایی نمی خوایم بریم ارنواز: مامانی، فردا کجا نمی خواهیم برویم؟ ....
23 تير 1390

بازيگر يا بالرين

یخ خاله ای داری به اسم فاطمه وفایی که تو نیوزیلند نقاشه و از همدانشگاهی های قدیم مامانی و بابایی است. خب،‌ این خاله که تو را (و البته من را ) برای اولین بار دید، پیش‌بینی کرد که در آینده یا بازیگر میشی و یا بالرین (آخ جون!!!!)
22 تير 1390

ماماني كو؟

بابايي و ماماني تصميم گرفتند تا بروند در كلاس ويژه اي كه مهدكودك ارنواز درباره حقوق كودكان برگزار مي كند، شركت كنند؛ اما كمي دير شده. بابايي سريع ميره و ماشين را از پاركينگ بيرون مياره و ماماني هم ارنواز را از پله ها پايين مياره. سر كوچه مامان در عقب را باز مي كنه و ارنواز را سوار مي كنه. بابايي هم شروع مي كنه به حركت. ارنواز: ماماني تنها مياد؟" بابايي هيچ جوابي نمي دهد. چند قدم جلوتر بابايي متوجه مي شود كه يك قسمت از لباسش چروك هست. اينه كه از ماماني مي پرسد:" اين لباسه بدجوري چروكه؟" ولي ماماني هيچ جوابي نمي دهد. بابايي ماشين را دم مهدكودك پارك مي كند و به ماماني و ارنواز ميگه پياده بشوند ولي بعد از لحظاتي هنوز درب ماشين باز نشده. با...
22 تير 1390