ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

خستگی

شب شده و ارنواز از شدت خواب با زور خودش را نگه داشته. برمیگرده به مامانش میگه:" مامان یه سی دی بگذار خستگیمون دربره" آخه بچه جون با خوابیدن خستگیت درمیره نه با سی دی دیدن!!!!
5 شهريور 1390

وانت و وان تو

مامان و ارنواز دارند توی خیابان ماشین بازی می کنند. مامان: این چیه؟ ارنواز: پژو ٢٠٦ مامان: آفرین، این چیه؟ ارنواز: پراید مامان: این چیه؟ ارنوز: بگو مامان: بلدی، بگو؟ ارنواز: تو بگو مامان: وا.... ارنواز: وا.... مامان: نه! وان.... ارنواز: وان، تو (١.٢)
1 شهريور 1390

بدون عنوان

ارنواز میخواد مامانی واسه اش کتاب بخونه. مامانی که خوابش میاد پیشنهاد میده که بابایی واسه اش کتاب بخونه. ارنواز اما قبول نمی کنه چون "بابایی ریش داره، مامانی ریش نداره، پس مامانی بخونه" فکر کنم ارنواز هم یک چیزهایی از رابطه ریش و دانش فهمیده باشه!
27 مرداد 1390

بدون عنوان

خب با این مهدی باید هم همینجوری صحبت کرد. ارنواز (با نهایت احترام): لطفا اجازه می دی برم پیش مامانم؟ مهدی: نه اجازه نمیدم ارنواز( با فریاد): می خوام برم پیش مامانم
27 مرداد 1390

قلمبه كردن توپ

ارنواز زنگ زده به باباییش: ارنواز : بابا این توپم را قلمبه می کنی؟!!! بابا: آره بابایی ارنواز: می تونی؟ بابا: من نه ! ولی بعداز طهر که اومدم ... ارنواز: باشه خداحافظ
27 مرداد 1390

باله

ارنواز گير داده كه بره كلاس باله و ماماني هم براش لباس باله بخره. لباس كه خيلي مشكل نيست ولي كلاسي كه يه بچه دو ساله را بپذيره كمي دشوار ميشه پيدا كرد. فعلا قراره كه سه شنبه ببريمش تا به مربيش نشانش بدهيم و ببينيم چي ميگه.
23 مرداد 1390