ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

نقاشی های ارنواز

حالا که داریم تو گذاشتن عکس های ارنواز تنبلی می کنیم، به اطلاع می رسانیم که امروز همت کردیم و از یک سری از نقاشی های جدید ارنواز اسکن گرفتیم که اونها را بگذاریم داخل وبلاگ     ...
6 خرداد 1392

کلک به سبک ارنواز

ارنواز کلی از اسباب بازی هاش ریخته تو اتاق ارنواز: مامان میایی بازی کنیم؟ مامان: آره عزیزم ارنواز: تو بشو ارنواز، من هم بشم مامان مامان: باشه ارنواز: ارنواز! مامان: بله مامان؟ ارنواز: ارنواز! زود این وسایلتو که ریخته جمع کن ببر بگذار تو اتاق مامان: ....
6 خرداد 1392

بنفش

تو اتوبوس جا نبود. اما ارنواز صاف رفت کنار یک پیرزن نشست. خانوم هم جا باز کرد تا ارنواز بشینه و دستش را هم گذاشت رو شانه هاش تا یک وقت نیفته. ارنواز هم که اینو دید سر صحبتو با اون خانوم و دخترشون که صندلی جلویی نشسته بود و کمی دیرتر اومد تو گفتگو باز کرد. ارنواز: I miei capelli sono rossi? (موهای من قرمز هستند؟) پیرزن که درست متوجه نشده میگه چی؟ ارنواز: ?I miei capelli sono rossi, si o no دختره میاد کمک مامانش و میگه:Unpo. ti piace rosso? (یک خورده، تو قرمز را دوست داری؟ - No, mi piace viola خلاصه تا زمان پیاده شدن ارنواز درباره رنگ بنفش و اینکه می خواد موهاش بنفش باشه برای اون دو تا خانوم محترم حرف زد. پی نویس: خدا را شاکریم که ای...
17 ارديبهشت 1392

عشق و عاشقی

مامانی فکر می کنه ارنواز عاشق شده (اینو یواشکی میگه) یه نمه رگ غیرتم می زنه بیرون. می پرسم: کیه؟ میگه: احتمالا شان (همان تخم جنی که ظاهرا صداش یه خورده کلفته و ارنواز چند ماه پیش همه اش می گفت اذیتم می کنه) در پرانتز: مامان اون موقع حتی یکبار به مربیشون گفته بود که ارنواز نمی خواد بیاد مدرسه چون شان دیروز اذیتش کرده. مربیشون هم خندیده بود چون ظاهرا روز قبلش شان اصلا مدرسه نیود. القصه الان دو نفر تو کلاس از همه مهمترند. یکی آزیا که الگوی رفتاری و اخلاقی ارنواز شده و دیگری هم همین شان که ...
17 ارديبهشت 1392

قصه های بیمارستان ۲

بعد یک دختری اومد که اسمش سارا بود. ارنواز و سارا شروع کردند سر بازی با اسبا بازی ها دعوا کردن. یک نیم ساعتی که گذشت چنان شیفته و مجذوب هم شده بودند که اگه یکیشون می خواست بره دستشویی اون یکی هم می خواست باهاش بره. چنان هم با سر وصدا بازی می کردند که نزدیک بود همه مون را از بینارستان بیرون کنند. سر آخر هم بابای سارا یک پیتزا واسه اش خرید و جفتی شروع کردند به خوردنش و...
17 ارديبهشت 1392

قصه های بیمارستان ۳

رفتیم پیش خانم دکتر. یک سوالی ازمون می پرسه که من و مامانی هاج و واج داشتیم به معنیش فکر می کردیم. ارنواز اما بلافاصله جواب دکتر را میده. همه مون زدیم زیر خنده. چاره ای نیست زبانش از من و مامان خیلی بهتره
17 ارديبهشت 1392