ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

کار بد ارنواز

البته فکر نکنید بچه من که از ایران برگشته، فقط به کمالاتش اضافه شده. نخیر اصلا هم اینطور نیست. خانوم یک عادت بد هم پیدا کرده و اون اینکه دایم آب می خوره و آروغ میزنه!!!! بعد هم که بهش اعتراض می کنیم، میگه خب ما که مهمون نداریم!!!! این هم شد منطق؟
4 شهريور 1391

دست درازی

ارنواز میدونه تو نمایشگاه ها نباید به آثار تجسمی دست بزنه اما دیروز خیلی به این موضوع دقت نکرد و وسط همه این چیزها موقعی که در  palazzo reale مشغول تماشای آثار Fabio Mauri بودیم، دستش را کرد تو یک سطل پر از پارافین که داشت توش فیلم پخش می شد. البته اگر من هم همسن اون بودم شاید دست به این اشتباه می زدم.
30 مرداد 1391

بزرگ شدن

- بابا من غذا بخورم بزرگ میشم؟ - بله - بزرگ بشم، پسر میشم؟ - نه - پسر نمیشم؟ - نه - بزرگ بشم دودودل دارم؟ - نه - دودول ندارم؟ - نه - دودول ندارم، مثل اونایی میشم که تو کارتون ها هستند؟ - نه - میبرنم تو کارتون ها؟ - نه . . . . . . ارنواز میتونه تا ساعت ها درباره همین موضوع کنجکاوی بکنه  
30 مرداد 1391

یک گفتگو

- بابا چرا بچه ها همه چیزشونو به مامان باباهاشون میگن؟ - مثلا چیا رو؟ - مثلا همه چیزای مهم رو - خب واسه اینکه مامان باباها می تونند به بچه ها کمک کنند - من وقتی کوچیکتر بودم، یادت میاد؟ ـ آره بابایی - من اونموقع به مامانم کمک نمی کردم چون خسته میشدم - نه نگفتم که شما کمک کنی. منظورم این بود که مامان و بابا به شما کمک کنند - یعنی چی؟ - مثلا... مثلا موقعی که شما میفتی زمین، مامان و بابا تجربه بیشتری دارند، یعنی اونها هم وقتی کوچولو بودند زمین خوردند... - اونوقت دست منو می گیرن بلندم می کنند؟ - آره یا مثلا اگه پات خون اومده باشه، میگن چیزی نیست. نگران نباش. چون اونا وقتی کوچیک بودند خودشون زمین خوردند و پاشون خون اومده و ب...
29 مرداد 1391

برگشت ارنواز

ارنواز بالاخره اومد. بعد از حدود ۴۸ روز سرانجام سه روز پیش اومد. همون اول پرید بغل باباییش و یه ساعتی بیرون نیامد. حالا هم تو این چند روزه هر روز برنامه پارک رفتن را داشتیم. دیروز هم یه پارکی کنار دریاچه رفتیم و ارنواز حسابی آب بازی کرد و بعد هم رفتیم شهربازی. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که ارنواز خیلی بزرگ شده. یعنی بابایی حس می کنه که دخترش یکدفعه بزرگ شده و واسه خودش خانوم شده. قصه های ایرانش را هم می گذارم تا اگه مامانش یادش اومد، بگه و من هم بنویسم.
27 مرداد 1391

دلتنگی، همچنان

این مامانی همه اش با دختر خوشگلش میره مهمانی. تو همه جا هم مامانی دسترسی به اسکایپ و امثال آن را نداره، اینه که بابایی بعضی وقتا خیلی دلش می گیره. تازه دارم می فهمم که قدیما چرا پدر مادرها اینقدر از رفتن بچه هاشون به سربازی افسرده می شدند.
4 مرداد 1391

دلتنگی

با بابایی که صحبت می کنه. میگه بابا دلم برات تنگ شده. بابایی هم میگه که خیلی دلش واسه دخترش تنگه. کاش می شد روزها سریعتر بگذره و بابا دوباره ببیندت
24 تير 1391

قر و فر ازنواز

یه بچه خوب صبح که پا میشه، چی کار می کنه؟ اولش میگه سلام، صبح بخیر بعد هم میره و دست و صورتش را می شوره و میاد صبحونه می خوره. ارنواز چیکار می کنه؟ مامانی میگه اول دامنش را پاش می کنه، رژ لبش را می زنه، تاج پرنسسیش را سرش می گذاره و... مامان جون میگه این دختر ما اول باید به قر و فرش برسه
22 تير 1391