ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

خدا، عشق و انرژی

ارنواز قرار بود واسه تعطیلات بیاد تهران بهش میگم که دعا می کنم و از خدا می خوام که کارها جور بشه و بیای میگه: من خیلی به خدا اعتقاد ندارم. فکر می کنم خدا دنیا را به وجود نیاورده اون کار بیگ بنگه. میگم: نمی دونم. ولی شاید بتونیم از یک انرژی جهانی که تو کل دنیاست بخواهیم که کارها را جور کنه میگه که اسم اون عشقه میگم حالا هر چی  
14 دی 1397

بازگشت آقای پدر

تقریباً دو سالی میشه که چیزی اینجا ننوشتم و البته چند سالیه که مطالبم هم خیلی زیاد نیست. دلیل اولش اینه که ارنواز بزرگ شده بود و بنظر من و فرحناز می رسید که باید حریم شخصیش را رعایت کرد ولی واقعش اینه که حالا فکر می کنیم ممکن بود با حذف بخشی از مطالب هم این وبلاگ را ادامه داد و هم حریم شخصی ارنواز را حفظ کرد. دلیل دیگه ننوشتن این وبلاگ این بود که من و فرحناز از هم جدا شدیم و من در تهران و فرحناز و ارنواز ایتالیا هستند. از اونجایی هم که فرح کلاً خیلی اهل وبلاگ نوشتن نیست، خب خیلی از مطالب به گوش من نمیرسه که بخوام اصلاً بنویسمش. امّا هر طوری هست من برگشته ام و می خواهم با کمک مامان دوباره خاطرات ارنواز را ثبت کنیم پس باز ...
14 دی 1397

هولوکاست

میگه بابا کار دارم نمی توانم باهات صحبت کنم تو مدرسه گفتند باید یه Memoria (یادبود مردگان) بکنم. به فرح تلفن می زنم میگم چی کار باید بکنه؟ میگه نمی دونم نشسته داره یه سری فیلم تو اینترنت درباره Anne Frank می بینه. میگم کیه؟ میگه یه دختر یهودی بوده که تو اردوگاه آشویتس مرده. تا موقع خوابش داشته همین فیلم ها را می دیده. امروز روز یادبود کشته شدگان هولوکاست بوده
9 بهمن 1395

فلسفه خلقت درخت

بیکاریمم تصمیم می گیریم یکسری سوال از همدیگه بپرسیم و هر کداممان جواب های اشتباه و احمقانه به سوال هامون بدهیم. اولین سوال ارنواز از باباش اینه - درخت ها برای چی به وجود آمده اند؟ - نمی دونم، واسه چی؟ - واسه اینکه دست بکنی تو دماغت و بعد بمالی به درخت ها!!!!
2 شهريور 1395

دیروز، امروز، فردا

قراره فردا صبحش بریم یه جای مهم و ارنواز واسه رفتن خیلی عجله داره. عصر که میشه خوابش می بره و یکی دو ساعتی بعدش بیدار میشه. هوا هنوز روشنه. ارنواز میگه: بابا، امروز دیروزه یا فردا؟
2 شهريور 1395

تئاتر آخر سال کلاس 2C

این هم از درج مطلبی که امروز مامان به صفحه فیس بوکت فرستاد: عزیز دلم دیروز اجرای تئاتر کلاستون بود، ماجرای یک گرگ بدجنس که بقیه حیوونهارو می ترسوند و قلبهاشون رو پاره می کرد. وقتی گرگ خواب بود، با پرهایی که درست کرده بودید، اون رو قلقلک دادید. گرگ بیدار شد و انقدر خندید که باهاتون دوست شد و نقابشو برداشت. زیر نقاب چهره مهربون النا معلمت بود. احتمالا اینجوری یاد گرفتی که زیر هر چهره بدجنسی یک چهره مهربونی هست و میشه دوباره قلبهارو وصل کرد. در همین زمان تو ایران بچه ها رو به تماشای اعدام می برند و کتابهایی داره چاپ میشه که با اعدام در جنگل حیوانات را به سزای اعمالشون می رسونن. چند وقت پیش کتابهایی که یک دوست از ایران ب...
19 خرداد 1395