ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

بدون عنوان

چراغها را خاموش کردیم تا بخوابیم، ارنواز البته بعدازظهر خوابیده و کمتر خوابش میاد. بابا که پتو را روش میکشه می بینه که پتو جرقه میزنه، یکدفعه تو ذهنش هم یک جرقه ای ظاهر میشه. فکر می کنه که نصف شبی درباره الکتریسیته ساکن برای ارنواز توضیح بدهد. پتو را به لباسش میکشه تا دوباره برق بزنه. - ارنواز اینجا رو ببین! - کجا رو؟ - اینجا رو. ببین برق میزنه! - من برق میزنم؟ - نه اینجا رو ببین - من می درخشم؟ - نه بابا اینجا رو ببین - من می درخشم تو هم می درخشی؟ - نه بابایی کله ات را اینوری کن! - خب! - ببین - من از تو بیشتر می درخشم؟  ... - اصلا بگیر بخواب بابا نوشته شده در ۵ دسامبر ...
9 دی 1391

ازدواج ارنواز

ارنواز داره تو استخر لباسش را عوض می کنه. یک پسر بچه هم میاد تو. ارنواز صاف زل میزنه تا پسره شورتش را دربیاره. حسابی که دید می زنه، می پرسه: بابایی، من بزرگ میشم با چه کسی ازدواج می کنم؟ نوشته شده در ۱۲ دسامبر
9 دی 1391

نمایش ارنواز

چند روز دیگه ارنواز قرار توی مهدکودک در یک نمایش بازی کنه. نقشش تو این نمایشالبته نقش مادربزرگه هست. بیججو گفته براش یه کفش خانومونه بیاریم ولی ارنواز میگه نمی خواد بپوشه چون ممکنه بیفته. نوشته شده در ۵ دسامبر
9 دی 1391

تولد مادر

دیروز تولد مادر (اسم جدید مامان) بود. مشکل اما این بود که ارنواز قبول نداشت که تولد مادر هست. یعنی معتقد بود که باید تولد فقط واسه خودش باشه. در نتیجه مادر حتی نتونست کیک خودشو فوت کنه.... اما در ادامه ارنواز تصمیم گرفت که به مادر هدیه بده. اینه که با بابایی رفتند تو اتاق. البته ارنواز دنبال یک جعبه هم می گشت که هدیه اش را بگذاره تو جعبه. اما چون جعبه پیدا نشد بابایی پیشنهاد کرد که هدیه را تو کاغذ کادو بپیچند. بعد ارنواز یک عروسک خوک را برداشت که بده به مادر. یک عروسک ببر را هم برای هدیه دادن به خودش برداشت و از آنجایی که احنمالا بابایی گناه داشت یک قورباغه هم سهم بابایی شد. بعد همه هدایا کادوپیچ شد و... اما از آنجاییکه هدیه دادن و هدیه گر...
9 دی 1391

توضیح

از آنجایی که بابایی واسه ارنواز یک وبلاگ دیگه هم درست کرده به ادرس http://dastanhaieammepasand.blogspot.it و از آنجاییکه بابایی مطالب اون وبلاگ را توی این وبلاگ دخترش کپی می کنه و از آنجایی که بابایی یه خورده تنبله و ... مطالب وبلاگ کمتر آپدیت میشه ولی مطالب یک ماهه اخیر را از تو اون وبلاگ یک جا می خوام کپی کنم اینجا بماند که تاریخ هاش کمی اشکال خواهد داشت.
9 دی 1391

دسته گل ها

بچه ها که سنشان بالا میره، مطالبی که درباره شون میشه نوشت کم میشه. شاید چون دیگه شیرین زبونی های سابق را ندارند... البته من این را زیاد مطمئن نیستم چون فقط تا حالاش همین یک بچه را داشتم و احیانا خواهم داشت. اما این مقدمه را گفتم که بگم اگه تازگی ها مطالب ممنوعه وبلاگ ارنواز بالاتر رفته فقط بخاطر اینه که این قسمت حرف های ارنواز شیرین تره. اما آخرین دسته گل ارنواز خانوم: ارنواز یک مدتیه که یک بازی جدید داره. خودش میشه ارنواز یا آزیا یا آئورا (همکلاسی هاش) و مامانی معمولا میشه مارینا (مربیه کلاسش) و من هم اگه شان (پسر قلدر کلاسشون) نشم، باید بیججو (مربی کلاسشون) باشم. بعد همه باید ایتالایی (ایتالیایی) صحبت کنیم. اونروز هم ارنواز گفت: بابایی...
12 آذر 1391

عضو شریف و باقی قضایا

من دیگه نمی خوام که بیشتر از این وارد قضایای فمنیستی بشم. از همینجا هم میگم و همیشه هم گفته ام که خیلی به کارهای مردانه و کارهای زنانه اعتقادی ندارم. اصلا هم فکر نمی کنم که یکسری کارها هست که مردها می تونند انجامش بدهند و یکسری کارها هست که واسه زن ها است و... این درسته که من یک جایی خوندم که مردها به دلیل استخوان بندیشان نمی تونند مثلا زیاد سر پا وایستن و یا بچه را بغل کنند... ولی چون می دونم این بحث ها خودش بحث های فلسفی و اجتماعی را پیش می کشونه، از اونها هم عبور می کنم. من البته دلم می خواد که تو هم به این تفکیک ها اعتقاد نداشته باشی که البته ظاهرا متاسفانه داری. اما آخه قربونت برم حتی اگه اعتقاد هم داری، تو را خدا به یک شکلی اعتقاد دا...
1 آذر 1391