ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

ربطي نداره

ارنواز روي تخت مي پره رو شكم و سر و كله ماماني، موهاش را مي كشه، مي بوسدش و خلاصه حسابي در جريان بازي مامانش را له و لورده كرده. بابا ميگه: ارنواز چه خبرته؟ مامانو كشتي! ارنواز ميگه: ربطي نداره (يعني احتمالا به تو ربطي نداره) فك مامان و بابا پايين اومده و به زحمت جلوي خنده شون را مي گيرند (اين يكي را ديگه از كجا ياد گرفته خدا عالمه)
28 ارديبهشت 1390

خواستگار

پسر همسايه جديد ما احتمالا هفت هشت ساله اشه. ديروز من و ارنواز را تو راه پله ديد و پرسيد: دختره؟ گفتم: آره گفت: خيلي نازه بعد ادامه داد: دختر خواستگار زياد پيدا مي كنه به ارامي لبخندي زدم و گفتم: بله چند قدمي كه دور شد خنديد و گفت: خودم اولين خواستگارشم، آخه خيلي نازه!!!
28 ارديبهشت 1390

سفارش قهوه

ماماني و ارنواز حوصله شون سر رفته اينه كه ميان شركت تا به بابايي سر بزنند. مامان و ارنواز بعد از چند دقيقه مي روند به اتاق خاله آسيه. ارنواز تا ميشينه خيلي باكلاس سفارش قهوه مي ده. خاله آسيه حالا با خودش فكر مي كنه اين چه قهوه خوريه
27 ارديبهشت 1390

بي غيرت

ارنواز مثل اینکه غیرت میرت نداره. عمو غلامرضا (بابای صبا) داره باهاش صحبت می کنه. عمو غلامرضا: یه بوس به من می دی؟ ارنواز: نه! عمو غلامرضا: حالا یه بوس بده! ارنواز: نه، مامان رو ببوس!!!!
27 ارديبهشت 1390