ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

داروین و میمون و بابا و ناناز

1392/11/10 2:21
317 بازدید
اشتراک گذاری

حالا مگه خود داروین بیاد به داد ما برسه. مامان که هنگ کرده و سکوت، جوابی هم نمیده، آخه تا حالا مشکل این بود که باید توضیح می داد آدم ها چطور اولش میمون بودند (اخه این هم حرف بود به بچه زدی؟)‌ به جای جواب گفته این تکامله و حالا باید توضیح بدهد که تکامل چیست. اینه که بابا مثل یک قهرمان میاد تا توضیح بدهد

- ببین مثلا میمون ها اولش چهار دست و پا می رفتند این بود که دست هاشون قوی بود و از درخت بالا می رفتند بعد که توانستند رو پاشون بایستند دیگه به دست هاشون احتیاج نداشتند، این بود که پاهاشون قوی شد ولی دست هاشون ضعیف موند

- مثل ما که بچه بودیم، چهار دست و پا می رفتیم؟

- آره. یا مثلا اولش آدم ها مثل میمون ها همه جاشون مو داشت ولی بعدا که لباس داشتند دیگه اینقدر به مو احتیاج نداشتند چون دیگه سردشون نمی شد

- ولی تو اینجاهات مثل میمون ها مو داره

- نه این اونجوری نیست

- بابا ناناز چه جوری اینجوری شد

- ناناز از اولش اینجوری بود دخترم، داشتیم درباره تکامل حرف میزدیم 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

aban91
10 بهمن 92 21:45
سلام...مدتیه اینجا رو می خونم... اولین بار هم که شروع کردم دو روز فرصت گذاشتم وتموم پست ها رو از همون اول اول خوندم..عکس های دخترتون رو هم دیدم و توصیفاتتون از دوستاش توی ایتالیا... و بعد عاشق دخترتون شدم(غیرتی نشین ها ) و کنجکاوی دخترتون در مورد ناناز برام خیلی خیلی جالبه...راستش هیچ بچه ای رو تا این حد کنجکاو ندیده بودم... خواهشا تند تند آپ کنید. من تقریبا هر روز سر می زنم اینجا .... دلم میخواد بیشتر بخونم از شیرین زبانی ها و کارهای دخترتون...
آقای پدر یا خانم مادر
پاسخ
چشم و مرسی
aban91
11 بهمن 92 12:34
ممنونم
aban91
11 بهمن 92 12:37
راستی اسم دخترتون هم خیلی خوبه...انتخاب همسرتونه یا خودتون؟ ارنواز اسم خیلی قشنگیه...
aban91
11 بهمن 92 12:59
مطالب وبلاگ فیلتر شده رو نخونده بودم..امروز تصمیم گرفتم همه شون رو بخونم و چقدر خوشحالم بابت این تصمیمم..چون از لحظه ای که شروع کردم به خوندن مرتبا در حال تحسین سبک نوشتارتون هستم و لذت بردن از شوخ طبعی ها و شیرین نویسی هاتون.....و هنوز دارم می خونم... عالیه...کاش دوباره مثل اون موقع ها حوصله کنین و خاطرات ارنواز رو گسترده تر بنویسین... یه چی دیگه...اینجا و خوندن خاطرات کسی که نمیشناسیم(شما و خانواده تون) حس خوندن یه اتوبیوگرافی و رمان رو به آدم میده...حس خوب و لذت بخشیه...
aban91
11 بهمن 92 16:20
طریقه ی انتخاب اسمش رو هم خوندم: نوشته شده در شنبه شانزدهم آذر 1387 ساعت 7:41 شماره پست: 282 جالب بود.... و انتخابتون خوبه
aban91
11 بهمن 92 17:12
نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:19 شماره پست: 326 در مورد رسم روز ششم نوشتین و فکر کردین من درآوردیه... اما واقعیه و خیلی جاها هست و اجرا میشه..بعضی ها خیلی مفصل و با یه عالمه مهمون برگزار می کنن و بعضی ها با چند نفر معدود اعضای خانواده...برای انتخاب اسم و اسم گذاریه اما امروزه به شکل فرمالیته در اومده و معمولا اسم بچه از اول انتخاب شده هست و دیگران دخالتی نمی کنن و فقط پذیرایی میشن و مبارکی و این چیزاست...
aban91
12 بهمن 92 1:29
سلام دوباره...امروز تا الان به هاپو نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مرداد 1388 ساعت 23:48 شماره پست: 685 رسیدم..تو رو خدا حیفه..این نوشته ها رو کتاب کنین...مثلا مثل نامه های بابالنگ دراز... به خدا خیلی جالبن...یه ویراستاری کوچولو عالی ترش می کنه...چقدر هم زحمت کسیدین برای اسم بچه تون و حیف که اهورانواز نشد..اما بازم اشکال نداره ارنواز هم خیلی قشنگه... بقیه رو بعدا می خونم...شبتون خوش
مامان سهند و سپهر
13 بهمن 92 7:38
شادی
13 بهمن 92 12:46
عزیز دلم.