ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

بستنی یواشکی

1392/12/22 3:48
232 بازدید
اشتراک گذاری

تو بستنی فروشی داره بستنی می خوره که یهو سرفه اش می گیره.

- تو مگه نگفتی خوب شدی دیگه سرفه نمی کنی

- آخه از صبح سرفه نمی کردم.

- حالا مامان می کشتمون

- خب می تونیم به مامان نگیم

- ارنواز من چند بار بهت بگم مامان و باباها همه چی را می فهمند

- نه نمی فهمه

- می فهمه

- نه، بهش نگیم نمی فهمه (با خودم فکر کردم که باید یواشکی هم شده به فرحناز موضوع را بگم تا از حالا این نیم وجبی نخواد ما را سر کار بگذاره)

 

چند دقیقه بعد - خانه

مامان تا در را باز می کنه و ارنواز را می بینه، میگه: بستنی خوردید؟

من و ارنواز نگاهی به هم می اندازیم و خنده مون می گیره

ارنواز: نگو، نگو، نگو

- نه نمی گم

مامان: پس بستنی خوردید؟

- (باخنده) نه نخوردیم

بابا: ارنواز من بهت گفتم...

- نه نگو

- خوردید؟

- نه نخوردیم... بابا نگو

- نه نمیگم

- ولی من می فهمم که خوردید

- نه نخوردیم

- خوردید

- حقیقتش مامانی...

- نه نگو بابا

- حالا خوردید یا نخوردید؟

- نه نخوردیم، من خودم همشو تنهایی خوردم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

aban91
22 اسفند 92 13:25