داستان‌هاي عمه پسند

خب حالا که از ارنواز پنهان نیست از شما چه پنهان که من و مامانی مدتیه با هم زندگی نمی کنیم. اینو گفتم که بدونید مامان و ارنواز الان تو ایتالیا هستند و بابا در تهران و بابا هر چند وقت یکبار میره به دخترش سر می زنه. اگه تو این سر زدن ها چیز بامزه ای دید میگه ولی بقیه اش دیگه کار مامانیه

ارنواز بطری آبو از مامان گرفت تا آب بخوره ولی هی طولش میداد. - ارنواز، بخور دیگه! - بخور نه، بنوش! دیدی ایرانی بلد نیستی!

- مامان، می می هات سنگینند؟ - نه. - خسته ات نمی کنند؟

- مامان، دلم برای بابا تنگ شده. دلم میخواد شکمشو بغل کنم، حتی خودشو...

من باید سوال کنم و حدس بزنم ارنواز برای بازی بیست سوالی چه سوژه ای انتخاب کرده. - جون داره. - یه خورده! - تو جیب جا میشه؟ - (کمی فکر میکنه) جا میشه، ولی ممکنه بیاد بیرون اینطوری بره رو قلب و بره. به نظر شما این چی میتونه باشه؟ من که نفهمیدم. - ارنواز چیه؟ - روح!

- ارنواز چقدر اتاقو به هم ریختی. - من نکردم  که. - پس کی کرده، عمه ام کرده؟ - ( با تغیر) آخه به عمه ات چی کار داری؟ گناه داره.

ارنواز همیشه موقع لباس پوشیدن مامانشو میکشه. این کشتن به شرح زیره: - تابستونها هوس میکنه جوراب شلواری پشمی بپوشه. - زمستونها لباس دکلته هوس میکنه. - تو سرمای زمستون کاپشن نمیخواد بپوشه، چون میگه لاغریمو نشون نمیده. - موقع رفتن به مدرسه کلی جر و بحث میکنه که شلوارش چسبون نیست. - و بالاخره اینکه تو زمستون کلاه بافتنی سرش نمیذاره، چون میگه مثل کچل ها میشه!

ارنواز در حال شنیدن دریاچه قو،  - چقدر قشنگه، انگار تو قلبم یه چیزی می چرخه!

- مامان! وقتی بزرگ شدم، بچه از تو شکمم اومد بیرون، تو منو بیشتر دوست داری یا بچه مو؟ چی بگم والله!

ا ...