ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

همه مطالب وبلاگ فيلتر شده ارنواز!!!!

1390/2/26 9:07
89,563 بازدید
اشتراک گذاری

 

عنوان وبلاگ:

داستانهای عمه پسند

آدرس وبلاگ:

http://dastanhaieammepasand.blogfa.com

توضیحات:

 ظاهرا بي دليل فيلتر شده است

نام نویسنده:

رضا حیدری

تاریخ تهیه نسخه پشتیبان:

یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1390 ساعت 11:29

پدر شدن

نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1387 ساعت 22:57 شماره پست: 1

من امروز یک پدرم. یعنی چهار، پنج روزه که یک پدرم. شاید هم بهتر باشه که بگم چهل، پنجاه روز. من یک پدرم، اما نه یک پدر بالفعل، من یک پدر بالقوه هستم. من پدر یک جنین هستم. در حقیقت بچه من طبق نظر دکتر پنجاه روزه هست، اگر چه من این را چهار، پنج روزه که می دانم. داستان پدر شدن من با یک Baby check آغاز شد. (مطمئنم که نیاز به گفتن ابتدای ابتدای این داستان وجود ندارد) چهار، پنج روز پییش من وارد خانه شدم و دیدم که فرحناز دارد زار زار گریه می کند. اون در عین حال سعی داشت که به من دلداری هم بدهد تا هول نکنم. اون گفت که حامله است. من در این لحظات باید چه کار می کردم؟ گریه می کردم؟ از خوشحالی پر در می آوردم؟ یا بی تفاوت با قضیه برخورد می کردم؟ من راه حل چهارم را انتخاب کردم ، چون می دانستم در آن لحظات هر حرکتی می تونه بعدا به ضرر خودم تمام بشه. من و فرحناز شش سالی هست که با هم ازدواج کرده ایم، اما باید اعتراف کنم که چند ماه اخیر بدترین ماه های زندگی ما بود. ما در حقیقت قرار بود چند روز پیش از این ماجرا از هم جدا بشیم و اگه وساطت های چند تا از دوستانمون - ایمان، شهرام، فرهاد و نیلوفر- نبود، فرحناز مجبور بود بقیه عمرش یک بچه بی پدر را بزرگ کنه (من نمیخوام وارد داستان های دعواهایمان بشم ، چون فکر می کنم دعوای پدر و مادرها به بچه ها هیچ ارتباطی نداره) تا اینجای کار فقط می تونید مطمئن باشید که تو هیر و ویر زندگی ما فقط یک بچه کم بود که آن هم پیدا شد. اما موضوع اصلی در این وسط این دعواها نبود، موضوع اصلیتر شرطی بود که فرحناز با من موقع ازدواج گذاشت؛ شرط بچه دار نشدن. فرحناز فکر می کنه که بدنیا آوردن یک بچه (در این دنیا سیاه رنگ) یک جور جنایته. اون نهایتا با آوردن یک بچه و بزرگ کردنش می تونه موافق باشه (باید اقرار کنم این همان چیزی بود که من هم کاملا به اون علاقه داشتم، اگر چه با پیش فرض فرحناز موافق نبودم) ولی جالب این هست که ما هیچوقت درباره این موضوع با هم بحث نکردیم. چون اصلا لزومی به بحث وجود نداشت. من مطمئن بودم که اصولا بچه دار نخواهم شد (امیدوارم شما درباره بچه ما فکر بدی نکنید) حقیقت آن هست که نخستین کسی که به من گفت من نازا نیستم Baby check نبود، بلکه یک کف بین بود.اما از آنجا که تاریخ بچه دار شدن را اشتباه گفت، چندان وقعی به حرفاش نگذاشتم (یعنی از هیچ وسیله پیشگیری ای استفاده نکردم) من حالا فکر می کنم که تا حدودی توانسته باشم وضعیت ویژه خودم را در آن لحظات بازگو کرده باشم: 1- من خوشحال بودم چون پدر شده بودم و پدرها در این شرایط خوشحالند. 2- من خوشحال بودم چون نشان داده بودم که نازا نیستم 3- من گیج بودم چون تا دو روز قبل داشتیم از هم جدا می شدیم 4-من گیج بودم چون تا دو روز قبل از هیچ وسیله پیشگیری استفاده نمی کردم 5- من مقصر بودم چون بر خلاف اصرار فرحناز که احتمال می داد ممکنه کف بین درست گفته باشه، از هیچ وسیله پیشگیری استفاده نکرده بودم.

 

مدیریت بحران

نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1387 ساعت 23:25 شماره پست: 2

فرحناز با بچه دار شدن ما مخالف بود، چون فکر می کرد که این ظلم هست که یک بچه را به این دنیای کثیف وارد کرد. من خیلی با نظر فرحناز موافق نبودم. اما در آن لحظات می ترسیدم. من با توجه به شناختی که از فرحناز داشتم ، در حال مرور آینده بودم. اگر خدایی نکرده هر حادثه ای برای بچه پیش می آمد مثلا بچه سرما می خورد، من مقصر بودم که از کاندوم استفاده نکرده بودم. اگر هرگونه بلایای طبیعی (مثل زلزله) یا غیر طبیعی (مثل جنگ) پیش می آمد من مقصر بودم که از کاندوم استفاده نکرده بودم و الی آخر. من داشتم فکر می کردم که باید یک جوری این بحران را جمع کرد، اما چه جوری؟ آیا باید بچه را انداخت؟ ما تلاش کردیم که موقعیت را مجددا تحلیل کنیم. این بچه حتما یک نشانه بود. ما شش سال بود که بچه دار نشده بودیم، اما حالا درست زمانی که فکر می کردیم باید از هم جدا بشیم بچه دار شده بودیم. آیا این معنای خاصی داشت؟ در طی یک ماه گذشته بسیاری از آدم هایی که تا حالا درباره بچه با ما حرفی نزده بودند، صحبت بچه را پیش آورده بودند. آیا این معنای خاصی داشت؟ آیا دعواهای چند وقت گذشته و خشمی که بین ما در جریان بود، مقدمه ای برای آرام شدن ما و ورود یک موجود تازه به زندگی ما نبود؟ آیا این بچه می توانست برکت زندگی ما تلقی بشه و ما را از همه مشکلات مادی ای که با آن درگیر بودیم، رها کنه؟ شاید همه این حرف ها درست باشه اما این تردید فرحناز را کم نمی کرد. آیا به دنیا آوردن بچه خودخواهانه نیست؟ آیا این ستم به آن بچه نیست؟ آیا اگر بچه می توانست بین آمدن و نیامدن یکی را انتخاب کنه، نیامدن را ترجیح نمی داد؟ یا شاید هم روح بچه امکان انتخاب داشته و این انتخاب آگاهانه خودش بوده. واقعیت آن هست که ما برای هیچکدام از این سوال ها پاسخی نداشتیم.

 

زنی در سونوگرافی

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1387 ساعت 19:12 شماره پست: 3

من با ید انتخاب را به عهده فرحناز می گذاشتم، اگر چه در ته قلبم دوست داشتم که نگه داشتن بچه را انتخاب کنه. فرحناز تردیدهای جدی ای هم درباره این داشت که آیا انداختن بچه خطرناک نیست؟ حتی به فکر هزینه آن هم افتاد، اما من مطمئن بودم که همه اینها می تونست یک بهانه باشه و من از این بابت خوشحال بودم. حالا مهمترین سوالی که برای فرحناز پیش آمد این بود که چند وقتشه؟ فرحناز حس می کرد که بچه باید شش، هفت هفته ای بیشتر نداشته باشه. ولی پاسخ قطعی به این سوال را سونوگرافی تعیین می کرد. اما قبل از آن شاید لازم بود که از وجود بچه هم مطمئن بشیم. این بود که فردا صبح (یعنی هجده اردیبهشت) فرحناز به یک آزمایشگاه رفت. نتیجه تا بعداز ظهر مشخص می شد و ما بعدازظهر آن روز قبل از رفتن به یک میهمانی (ساعت هفت و پنج دقیقه) خودمان را به آزمایشگاه رساندیم. نتیجه مثبت بود،اما تنها بعد از سونوگرافی می شد دراین باره با یقین صحبت کرد. ما سریع خودمان را به سونوگرافی رساندیم، اما سونوگرافی فردا صبح انجام می شد. من از خانم میانه سالی که آنجا بود درباره انداختن بچه سوال کردم. می تونم با اطمینان بگم که آن خانم در آنجا بود که به ما کمک کنه. فکر می کنم قشنگترین و بهترین حرفهایی را که می تونسیم بشنویم، از زبان آن خانم شنیدیم. آیا حضور یک زن مهربان در یک محیط عصبی مثل یک بیمارستان و وقتی که برای ما گذاشت و با ما حرف زد و حرفهایی که دقیقا ما انتظار شنیدنش را داشتیم، یک نشانه نبود؟ ما فردا، آن خانم را دیدیم ولی انگار او اصلا ما را نمی شناخت.

 

بدون هیچ اتفاقی

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1387 ساعت 19:59 شماره پست: 4

مائده اولین کسی بود که موضوع را فهمید. فرحناز اصرار داشت که موضوع را به کسی نگیم. این بخاطر آن بود که تو این فاصله بتونه تصمیمش را درباره نگه داشتن یا انداختن بچه بگیره. مائده اما آن شب خانه ما بود و به همین خاطر فرحناز اجازه داد که موضوع را بفهمه. البته مائده قول داد که موضوع را فعلا به کسی نگه و این برای مائده عظیمترین زجر ممکن بود. فردای ان روز جمعه بود. (بیستم اردیبهشت) این فرصت خوبی بود که فرحناز بیشتر درباره موضوع فکر کنه. البته ما قرار گذاشته بودیم که خیلی درباره انداختن بچه صحبت نکنیم. چرا که اگر می خواستیم بچه را نگه بداریم، ممکن بود که این روش تاثیر منفی بگذارد. من آنشب سرم را روی شکم فرحناز گذاشتم و به بچه قول دادم که حفظش می کنیم (البته این صحبت پدر و فرزندی را فرحناز نفهمید) صبح شنبه من به سرکار رفتم و فرحناز به سونوگرافی. من که طاقت نداشتم موضوع را مخفی کنم، از فرحناز اجازه گرفتم که موضوع را به ایمان هم بگم. ایمان از شنیدن خبر کلی ذوق کرد و من را بغل کرد، اما من هیچ واکنشی نشان ندادم. احتمالا به سرکوب کردن احساسم در این دو روزه عادت کرده بودم. ایمان سر از پا نمی شناخت و پس از کلی سوال من را شماتت کرد که چرا در این لحظه پیش فرحناز نیستم (احتمالا راست می گفت چون ناسلامتی من پدر بچه بودم) این بود که از سر کار به سونوگرافی رفتم ولی متوجه شدم که وقت سونوگرافی برای بعداز ظهر تعیین شده. فرحناز حالش بد بود. ظاهرا صبح گریه کرده بود و همان موقع مادرش زنگ زده بود و فرحناز مجبور شده بود موضوع را بگه. مثل اینکه فرحناز بعد از این گفتگو حالش بدتر شده بود. با فرحناز به خانه برگشیم.

 

در سونوگرافی

نوشته شده در جمعه بیست و هفتم اردیبهشت 1387 ساعت 13:5 شماره پست: 5

وقتی خانه برگشتیم،حال فرحناز بدتر بود. فکر کردم شاید صحبت با کسی که تجربه بچه دار شدن داشته باشه، بتونه حالش را بهتر بکنه. به نغمه زنگ زدیم، ولی خانه نبود. دوست داشت با پدر رکسانا صحبت کنه، اما روش نمی شد. این بود که به خانه شون زنگ زد و خواست که با رکسانا حرف بزنه. رکسانا خواب بود، در نتیجه با پدرش هم صحبت نکرد. بهش پیشنهاد دادم که با پریوش صحبت کنه. قبول کرد. بعد از نهار باید به سونوگرافی می رفتیم. فرحناز باید مثانه اش را پر آب می کرد. به طور طبیعی فرحناز همیشه توی دستشویی است، ولی اعتقاد داشت که این مقدار ادرار کافی نیست. این بود که یک بطری پر از ماء الشعیر را با خودمان بردیم. توی راه همه را خورد ولی عجیب بود که هیچ احساسی نداشت. به سونوگرافی هم که رسیدیم پشت سر هم آب خورد. من نگرانش شدم، ولی مثل همیشه حرفم را قبول نکرد. آنقدر خورد تا شاش داشت از چشمهاش بیرون می زد. با اینحال هنوز نوبتمون نشده بود. مجبور شد به دستشویی بره و مقداری ادرار کنه. داخل سونوگرافی که شد اجازه خواست که من هم برم. بچه وجود داشت. شش هفته و چهار روز یا شاید هم شش روز. خانم دکتر زن مهربانی بود. صدای قلب بچه را هم گذاشت که بشنویم. مطمئن بودم که با شنیدن صدای قلب بچه، فرحناز از انداختن بچه منصرف می شه، اما واقعیت این بود که فرحناز اینقدر شاش داشت که صدای قلب بچه را هم نشنید. بیرون که آمدیم فرحناز سریع به دستشویی رفت.

 

تقدیم به فرزندم و همه خاله زنک های فامیل و غیرفامیل

نوشته شده در جمعه بیست و هفتم اردیبهشت 1387 ساعت 20:3 شماره پست: 6

از در که بیرون آمدیم، مطمئن بودم که فرحناز بچه را نمی اندازه. گفتم: "میشه یه خواهشی ازت بکنم. اگه خواستی بچه را نگه داری لطفا همه مدارکشو براش یادگاری حفظ کن" گفت: "مثل چی؟" گفتم "مثلا همین سونوگرافی یا نتیجه آزمایش حاملگیتو" موافق بود (مطمئنا اگر من نحوه قراردادن عکس توی وبلاگم را یاد بگیرم، حتما آنها را روی وب هم قرار می دهم) با خودم فکر کردم حتی اگر همه مدارک بچه را هم جمع کنم، یک چیز این وسط از دست رفته و آن هم Babycheck هست. اما خیلی مهم نیست چون قطعا بچه از دیدن کاغذ شاشی مامانش خوشحال نمی شه. من تو فکر عکس های سه بعدی هم بودم که بعدا می تونستیم از جنین بگیریم. موقعی که یه کم آدم تر بشه. فرحناز گفت: "تازه می تونیم فیلم هم روی DVD بگیریم و نگه داریم" خانه که رسیدیم یک ایده جدید به ذهنم رسید. "وبلاگ" توی وبلاگ می تونم همه لحظاتی را که بچه داشته چه قبل از تولدش و چه بعد از آن، تا موقعی که خودش بتونه بنویسه، براش بنویسم. درست مثل یک دفترچه خاطرات. در حقیقت این دفترچه خاطرات او خواهد بود که من تو نوشتن بهش کمک خواهم کرد. بعدها هم اون می تونه که ادامه اش را خودش بنویسه (یعنی یک وبلاگ مشترک) علاوه بر این گاهی می تونم حرفهایم را هم بهش بزنم. مثلا نصایح پدرانه ام رو. درست مثل قابوس بن وشمگیر. نصایحم را البته همه می توانند بخوانند (درست مثل شما که نصایح قابوس بن وشمگیر زا می خوانید) اما خاطرات بچه من را چرا باید دیگران بخوانند؟ جواب این را درست نمی دانم. فکر کردم که این دیگه مشکل بقیه است که بخواهند حس فضولیشون را درباره داستان های یک جنین ارضا بکنند یا نه. اما شاید در اینصورت قضیه شبیه نمایش ترومن باشه. این یه خورده وحشتناکه. اما نباید نگران بود چون بچه من مثل ترومن نیست که دنیاش ساختگی باشه. اون واقعا داره زندگی می کنه و من فقط دارم ثبتش می کنم. نهایت اگر یه نوشتار مستند یا یه دفترچه خاطرات نباشه، یک منبع مناسب برای حرفای خاله زنکی که می تونه باشه (ما دوستای زیادی داریم که اکثرشون عین خودمون خاله زنک هستند. پس این وبلاگ را تقدیم می کنم به فرزندم و به همه خاله زنک های فامیل و غیرفامیل)

 

امیر بهادر

نوشته شده در جمعه بیست و هفتم اردیبهشت 1387 ساعت 21:34 شماره پست: 7

مائده می گه همه بچه های فامیل منتظر بدنیا آمدن بچه ما هستند تا بلاهایی که من تو بچگی سرشان آوردم را روی بچه من خالی کنن (مائده خودش بچه برادرمه) من کارهای خیلی بدی نکردم. البته قبول دارم که فرشته را روی اجاق گاز گرفتم (این تنها راه آروم کردن اون بود) چند تایی هم لگد به در کون بقیه شون زدم، اما در مجموع جز کارهای بی ادبی که بهشون یاد دادم (اگر که یاد گرفته باشند) پیش وجدانم راحتم. مائده گفت اسم بچه تو می گذاریم بهادر. من فکر کردم که امیر بهادر هم بد نیست. سید امیر بهادر حیدری. فرحناز اسم پارسیا رو برای بچه انتخاب کرده (البته اگر پسر باشه) من معتقدم اگر دختر هم باشه می شه اسمشو را همین پارسیا گذاشت ولی فرحناز می گه در آنصورت بهتره اسمشو پارسه بگذاریم. (این اسم منو یاد موسسه آموزش عالی آزاد پارسه می اندازد) تنها مشکل این وسط اینه که فرحناز احساس می کنه ممکنه از نسل پارت ها باشه و در آنصورت بهتره اسم بچه رو پارتیا گذاشت که چون اسم بچه یکی از دوستامون هست، قضیه منتفیه. به نظر من این قضیه چندان مهم نیست چون من خودم از نسل پیامبرم ولی اصلا دلم نمی خواد اسم بچه مو عربیا بگذارم. اونشب که خواستم وبلاگمو باز کنم اسم پارسیا رو برای وبلاگ انتخاب کردم (تکراری بود) اسم امیر بهادر رو انتخاب کردم (اون هم تکراری بود) این بود که داستان های عمه پسند را انتخاب کردم. فکر می کنم با تم خاله زنکی سایت هم همخوانی داره

 

نذر و نیاز

نوشته شده در دوشنبه سی ام اردیبهشت 1387 ساعت 7:52 شماره پست: 8

قضیه اختگی من ظاهرا برای فامیل جدی تر از اون چیزی بود که ما فکر می کردیم. یعنی تقریبا ما به این موضوع حتی فکر هم نمی کردیم. من اینو بعد از اونی فهمیدم که خبر بچه لو رفت. ما اونشب پیتزا داشتیم. یعنی فرحناز ویار پیتزا کرده بود (تصور کنید اگر مثلا ننه بزرگ من ویار پیتزا می کرد، بهش چی می گفتند!) این بود که پاشد و شروع کرد به درست کردن پیتزا. موقعی که پیتزا آماده شد، هنوز اولین لقمه را توی دهنش نگذاشته بود که فشارش پایین اومد. فکر کردم با آب قند مثل همیشه حالش جا می آد، ولی مثل اینکه اینبار فرق می کرد چون فرحناز خیلی سریع گفت که بریم دکتر. ساعت حدودای ده شب بود. به میلاد پسرخاله ام زنگ زدم، تا با ماشینش بریم دکتر. خانه خاله اینا تو فاصله صد قدمی خانه ما هست. تو درمانگاه به میلاد گفتم به کسی نگه که فرحناز حامله است. گفت حتی به مامانم. من که از اول هم دلم می خواست که خاله این قضیه را بفهمه گفتم به خاله می توانی بگی. گفت بهش فردا صبح می گم، چون اگر امشب بگم خوابش نمی بره (باورم نمی شد که نخوابیدن خاله جدی باشه) یه سرم به فرحناز زدیم، ولی وقتی بیرون اومدیم فرحناز حال تهوع گرفت و بالا آورد. اونشب تا صبح اق می زد (یا شاید عق می زد) صبح حالش هنوز بد بود. من باید به سر کار می رفتم این بود که به خاله زنگ زدم که بیاد پیش فرحناز. خاله طاقت نیاورد که موضوع را به مریم خواهرم نگه . مریم تا قضیه را شنید، با یک دسته گل و شیرینی پاشد و از کرج آمد به خانه مون. ظاهرا خاله شب قبلش به میلاد گیر داده بود که چی شده و میلاد هم ماجرا را به خاله گفته بود. خاله از خوشحالی تا صبح نماز می خواند. اما قضیه مریم جالب تر بود، چون ظاهرا برای بچه دار شدن ما نذر ختم قرآن کرده بود و الان جزء بیست و هشتمش بودکه ما بچه دار شدیم (احتمالا بسم الله اولش راکه گفته بود، ترتیب اثر داده شده بود) هزار تا صلوات هم نذر داشت که وقتی خانه ما اومد شروع به خوندنش کرد. یکسری هم نذر طیب و طاهر کرده بود که می گفت هر چی هست پای اونها درمیانه (جهت حفظ حیثیت خانوادگی تاکید می کنم که طیب و طاهر دو تا امامزاده شریف هستند و شما همچنان مطمئن باشید که این بچه از خودمه)

 

سپهر حیدری

نوشته شده در دوشنبه سی ام اردیبهشت 1387 ساعت 23:4 شماره پست: 9

پریروز مسابقه فوتبال پرسپولیس و سپاهان بود. پرسپولیس با گل دقیقه نود سپهر حیدری برنده بازی و قهرمان شد. من و فرحناز از خوشحالی بغل هم پریدیم. میلاد پیشنهاد داد تا اسم بچه را به افتخار سپهر حیدری، سپهر بگذاریم. اون هم می شه سپهر حیدری (البته اگر پسر بود).

 

IRIB

نوشته شده در چهارشنبه یکم خرداد 1387 ساعت 16:59 شماره پست: 10

فرحناز قبول کرد که اشکال نداره بقیه فامیل قضیه را بفهمند. از لحظه ای که بله را گرفت تا کمتر از پنج دقیقه هر کی باید می فهمید، فهمیده بود. من اول به مائده زنگ زدم. مائده هنوز گوشی را نگذاشته بود که به افسانه زنگ زد (افسانه بچه خواهرمه) افسانه سریع زنگ زد که تبریک بگه. اما اینقدر خاله زنک هست که درست و حسابی تبریک نگفت. عجله داشت که خبر رو به مامانش بگه. اکرم- مامانش - که زنگ زد کلی گریه کرد. مامان مائده -ملیحه- هم زنگ زد. مریم خبر رو به خواهر دیگه ام صدیق داد و ده دقیقه بعد از تلفن صدیق، دخترش فرشته زنگ زد (البته لازم به ذکر است که خانه فرشته تلفن نداره) خاله هم سریع به این افراد زنگ زد: زندایی شمسی (زندایی سر نماز بود و همانجا شروع کرده بود به گریه طوری که تلفن را قطع کرد) زندایی کبری، زندایی شهناز، زندایی رقیه (زندایی رقیه شش تا بچه داره اون یک ماه پیش که فرحناز را دیده بود از چشماش فهمیده بود که حامله است ولی موضوع را فقط به دایی ام گفته بود-دیدید از Babycheck هم مطمئن تر وجود داره) و احتمالا سرانجام ایران خانم دخترخاله شوهر خاله ام (این قضیه تصاعدی ادامه پیدا می کنه (توضیح پایانی: من دنبال کسی می گردم که موضوع را به آقای تجار همسایه بغلیمون هم اطلاع بدهد.

 

دکتر عبدالله حیدری

نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 1:31 شماره پست: 11

این دکتر عبدالله حیدری هیچ نسبت فامیلی با ما نداره جز اینکه فامیلش با ما یکی هست، تفرشی هست و مهمتر از آن ها این هست که همه بچه های فامیل را به دنیا آورده، حتی خود من را. اون روز خاله و مریم تصمیم می گیرن که فرحناز رو به نزد دکتر ببرن و در چنین شرایطی چه دکتری بهتر از یک دکتر خانوادگی. حتی تصورش بامزه است که دکتری که یک پدر و فرزند را با سی و هشت سال اختلاف سنی به دنیا بیاره.

 

؟

نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 2:8 شماره پست: 12

انسان های سی و هفت ساله اصولا پیر نیستن. فسیل هم نیستن، حتی اگر مثل من کچل هم باشن دلیل نمی شه که فکر کنن دایناسورند. من هم اینطوری فکر نمی کنم، اما مشکل من اینجاست که زمانی تصمیم گرفتم وبلاگ داشته باشم که فهمیدم پدر شدم (یعنی تا اون لحظه نمی تونستم درک کنم که برای چی باید وبلاگ داشته باشم، همونجوری که نمی تونستم درک کنم برای چی باید بچه داشته باشم) اما من امروز هم پدرم و هم وبلاگر (پیش خودم فکر می کنم پدر وبلاگم) مشکل اینجاست که همانقدر که نمی دونم چه جوری می شه بچه بزرگ کرد، نمی دونم چه جوری می شه وبلاگ رو مدیریت کرد. مثلا اگه دوستی برات نوشت که به وبلاگ من سر بزن و من هم رفتم و سر زدم، همین کافیه یا باید جای نظرش من هم یک نظر بدم. یا مثلا اگر دوست دیگری گفت که این کار رو بکن که بازدیدکننده هات بیشتر بشن، من چه جوری باید اونکار را بکنم (یا اصلا باید بکنم که بازدیدکننده بیشتری هم داشته باشم؟!) تازه نمی دونم که آیا باید نظر خواننده ها را روی صفحه اصلی بگذارم یا نگذارم و تازه چه جوری باید این کار را بکنم یا چه جوری باید کهنه بچه ام را عوض کنم (ممنون اگر در این زمینه هم مرا راهنمایی فرمایید) نکته دوم این هست که من قرار بود دفترچه خاطرات بچه ام باشم (منظور وبلاگ من است نه خود من) اما هر چی می نویسم چند روز عقبم. پس از امشب اتفاقات روزانه را هم به شرح زیر خواهم نوشت: فرحناز بعداز ظهری حالش بد شد. اعتراف کرد که برای درد معده اش عرق نعنا خورده و از آنجا که فرحناز همیوپات بود سردرد گرفته (اگر چه خودش این نکته را قبول نمی کرد) و پس از سردردش عرق اسطوخودوس می خوره که سردردش خوب بشه و البته که نمی شه. آقای اقبالی که برای سرم زدن به خانه می آید تنوانست بعد از شش بار سوراخ کردن رگ فرحناز رگش را پیدا کند و در نتیجه با دو بار سوراخ کردن باسنش تنها به زدن آمپول های ب کمپلکس و B6 و B12 اکتفا می کنه. این آمپول های B12 بدتر برای فرحناز حال تهوع ایجاد می کند. از آنجایی که من نه بچه داری و نه وبلاگ داری و نه زنداری (البه زن حامله داری ) را بلد نیستم، لطفا به این سوال ها هم پاسخ دهید که آیا فرحناز در موقع سردرد استامینوفن می تواند بخورد و در ضمن چرا آمپول B12 حالش زا بدتر می کند؟ متشکرم

 

Menism

نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 12:21 شماره پست: 13

من فکر می کنم در دنیا حتما جنبش هایی هم برای مردان وجود دارد یا حداقل می تواند به صورت نظری وجود داشته باشد که به آنها جنبش های منیستی می گویند. البته این جنبش ها برای گرفتن حقوق از دست رفته مردان که آن را هم به ناحق کسب کرده بودند، نیست بلکه این جنبش ها می خواهند تا مرد را به عنوان یک انسان مورد بررسی قرار دهند. یعنی مثلا همانطوری که خانواده برای دخترها نقش هایی را تعیین می کند، این هم بدیهی است که نقش هایی را برای پسرها تعریف می کند و مثلا خانواده عملا به سرکوب احساسات پسرها می پردازد. جنبش های منیستی باید به احساسات و حتی نیازهای فیزیولوژیکی آقایان نه به عنوان یک موجود سرکوبگر بلکه به عنوان یک انسان توجه کنند (آیا نر بودن و زمخت بودن دلیل خوبی برای بی توجهی به احساسات مردها تلقی می شود؟) شاید بتوان گفت که یکی از کارکردهای این وبلاگ هم چیزی در همین جهت هست و تلاش دارد تا احساسات یک پدر را بیان کند. من می خواهم توجه شما را به این واقعیت جلب کنم که همزمان با پدر شدن، احتمالا برخی تغییرات هورمونی در بدن پدر هم بوجود می آید که کسی به آنها توجه نمی کند. از روزی که من پدر شده ام فرحناز به من می گوید تو داغی (با عرض معذرت از خانمها فرحناز نمی گوید که من به آن معنا داغ هستم و می توانم خطری برای کسی داشته باشم،که البته گمان می کنم به آن معنا هم داغ هستم) بلکه من واقعا داغ هستم یعنی یک پارچه آتشم (با عرض معذرت از خانمها من به آن معنا هم آتش نیستم بلکه به این معنا آتشم که واقعا آتشم) در حقیقت من نه تب دارم نه گر گرفتم ولی الان چند روزه که بیش از ده ثانیه نمی توانم به فرحناز دست بزنم چون فرحناز می گوید تو داغی (با عرض معذرت از خانمها حتما متوجه شده اید که من در این چند روزه به آن معنا به کسی دست نزده ام که به آن معنا گفته شود داغ هستم) لطفا مرا راهنمایی کنید!!!

 

وبگردها

نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 22:13 شماره پست: 14

این وبگردها آدمهای عجیبی هستند. من این رو توی این چند روزه خوب متوجه شده ام. وبگردها درست شبیه ایرانی ها هستند (یا چون وبگرد ایرانی هستند این خصوصیت را پیدا کرده اند) ما ایرانی ها عادت داریم تو هر موضوعی سرک بکشیم و اظهار نظر کنیم اما درست موقعی که ازمون می خواهند اظهار نظر کنیم، نظری نداریم. شما حساب کنید من یک وبلاگ را راه انداختم که نه هنوز در موتورهای جستجو می شود پیدایش کرد و نه حتی در خود بلاگفا خبری از آن هست. در چنین شرایطی یک سری وبگرد معلوم نیست چه جوری این وبلاگ را پیدا می کنند و لطف می کنند تا نظرشون را برای من بگویند. اما موقعی که من چند تا سوال دارم و می خواهم که دوستان عزیز نظر بدهند دو روزه که هیچکس پیدایش نمی شود تا اظهار نظر بکند.

 

خاطرات امروز

نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد 1387 ساعت 23:15 شماره پست: 15

امروز بعداز ظهر برای اولین بار به یک مغازه فروشی وسایل کودک رفتیم. قیمت ها برای ما باور کردنی نبود. فرحناز در مجموع حالش خوب بود جز بعدازظهر که کمی حالت تهوع داشت.

 

اطاق خواب بچه

نوشته شده در جمعه سوم خرداد 1387 ساعت 13:37 شماره پست: 16

خانه ما یک آپارتمان تو طبقه چهارم دهکده المپیکه با دو تا اطاق خواب، یک انباری، یک پذیرایی و یک تراس. یکی از اطاق خواب های ما به اصطلاح اتاق مطالعه است، اما بیشتر شبیه یک انباری کتاب هست و کلی خرت و پرت های دیگه. بقیه اطاقهامون هم شبیه یک مغازه سمساری است. آمدن بچه جدید حداقل این مزیت را دارد که یک نگاه مجددی به دور و برمون بکنیم. مهمترین مشکل پیدا کردن یک جا برای خوابیدن بچه است، یعنی اتاق خواب بچه. مامان(مامان فرحناز) پیشنهاد داد تا تراسمون را دیوار و شیشه بکشیم و آن را تبدیل کنیم به کتابخانه. اینجوری اطاق مطالعه را می تونیم برای بچه آماده کنیم. من فکر می کنم باید کف اطاق بچه را هم که الان موکت هست به پارکت تبدیل کنیم یا حداقل فرش بیندازیم. فرحناز از در خانه صحبت می کند که ترک برداشته و خاک به داخل خانه می آید و اینجوری برای بچه بده. من تو روزنامه همشهری دنبال خدمات ساختمانی گشتم ولی امروز جمعه است و مغازه ها تعطیلند. علی الحساب به این خدمات نیازمندیم: شیشه بر، بنا، درب ساز، فروشنده پارکت و....

 

خاطرات امروز

نوشته شده در جمعه سوم خرداد 1387 ساعت 22:52 شماره پست: 17

دیشب خانه مادر فرحناز بودیم. حدود ساعت چهار به خانه برگشتیم. از بنایی که مشغول بنایی خانه همسایه بود خواستیم تا تراس ما را هم ببیند. بعد از اینکه رفت من طول کتاب ها را متر زدم. حدود سی و یک متر بود. در بالکن نهایتا اگر تا سقف کتابخانه بزنیم حدود بیست و پنج متر کتاب جا می گیرد، ولی چندان مهم نیست. تمام فکر و ذکر من درست کردن یک اطاق برای بچه شده است. فرحناز در مجموع حالش خوب بود. فقط بعداز ظهری دچار استرس شده بود و شب موقع شام کمی گریه کرد. پگاه می گفت که این حالت در زنهای باردار طبیعی است.

 

میرمحمدرضا حیدری پسر

نوشته شده در شنبه چهارم خرداد 1387 ساعت 21:38 شماره پست: 18

ایمان می گه اسمای جدید روی بچه تون نگذارید. میگه چند وقته مد شده همه دنبال اسمای جدید و عجیب غریب می گردند تا روی بچه شون بگذارند. میگم این شاید واکنشی در مقابل اسمای عربی ای باشه که بعد از انقلاب همه روی بچه هاشون گذاشتند. تازه مگه این اشکالی هم داره؟ میگه آخه این اسمها به همون سرعتی که مد می شن از مد هم می افتن. میگم مثلا چه اسمی؟ میگه مثلا کامبیز، چند سال پیش حتما خیلی اسم با ابهتی بوده. میگم این که تقصیر اسم نیست. مساله از یک شوخی یا یک جور خرده فرهنگ ناشی شده. تازه چرا اسم جواد رو نمی گی که همین مشکل را پیدا کرد. در ضمن مثلا اسم شهرام (شهرام اسم همسر ایمان هست) سی ساله که مد شده ولی هنوز هم اسم قشنگیه. میگه آخه اسم اگر قراره اسم پسر باشه باید احساس مردانگی به بچه بده یا اگر اسم دختر هست، باید حس زنانگی داشته باشد. میگم این هم که فرهنگیه. مثلا ما در ترکیه یک آقای کردی را دیدیم که اسمش باران بود. خودش هم می دانست که این اسم ایرانی هست و در ایران هم روی دخترها می گذارند. گفت آره اسم شوهرخاله خودم هم بارانه. یادم رفت بهش بگم که اسم خودت هم اسمیه که اینجا روی پسرها می گذارند (اصلیت ایمان عرب هست و آنجا این اسم را روی دخترها می گذارند. به نظر خودم هم این اسم آهنگی دخترانه دارد) میگه به هر حال اسمی نگذارید که بعدها بچه تون ازتون متنفر بشه (و البته این مساله جدی ای هست) میگم خب پیشنهاد خودت چیه؟ میگه من اگر بچه دار بشم اسمشو می گذارم جلال الدین. میگم پس اینطوری از اسم امیربهادر خوشت اومده بود؟ میگه آره مگه چه اشکالی داشت؟ میگم هیچی فقط من نمی تونم روی بچه ام جلال الدین بگذارم، چون اسم برادرم جلال الدینه.میگه اون که مساله ای نیست، عموشه . امروز خیلیها اسم خودشون را روی بچه شون می گذارند. میگم مثل جرج بوش. جرج بوش پدر، جرج بوش پسر. می خندیم. قرار شد اسم بچه ام رو بگذارم میر محمدرضا. میرمحمدرضا حیدری پدر، میر محمدرضا حیدری پسر.

 

میرمحمدرضا حیدری پدر

نوشته شده در شنبه چهارم خرداد 1387 ساعت 22:14 شماره پست: 19

اسم من را خواهرم برام انتخاب کرد. این البته هیچ ربطی به بچه ام نداره ولی حالا که قرار شد من و بچه ام همنام بشیم میگمش. ظاهرا خواهرم (که پنج سال از من بزرگتره) موقع دیدن تصویر شاه در تلویزیون زمان شاه گریه می کنه و میگه اسم داداشم رو محمدرضا بگذارید (متاسفانه ذاتم طاغوتیه) فکر می کنم این دلیل خوبی باشد که اسم بچه ام را نگذارم میرمحمدرضا حیدری پسر (اینجوری بچه ام هم خدایی نخواسته مثل باباش طاغوتی میشه)

 

خاطرات امروز- مطب دکتر زنان

نوشته شده در شنبه چهارم خرداد 1387 ساعت 23:34 شماره پست: 20

من برای اولین بار دکتر زنان رفتم. البته نه برای خودم، طبیعیه برای فرحناز. اگر چه شک داشتم که می تونم برم یا نه. اما به اصرار فرحناز رفتم. قبل از رفتن قلبم می زد. درست مثل یک زن زائو (البته نمی دونم یک زن زائو چطور قلبش می زنه) مثل این که قرار بود خودم را معاینه کنند. فرحناز متوجه این همه وحشت نشد این بود که یک دوربین فیلمبرداری به دستم داد و گفت توی مطب از سونوگرافی من فیلم بگیر (البته نگذاشتند که این اتفاق بیفته وگرنه من الان یک فیلم در فیلم از بچه ام ساخته بودم) دوربین را که داد من خیلی هیجان زده تر شدم. وارد مطب که شدیم یک آقا ریلکس آنجا نشسته بود. یکی دیگه هم دیرتر اومد. اینه که فهمیدم طبیعیه که مردها هم بیاین. با اینحال این رو برای مردهایی می نویسم که تا حالا مطب دکتر زنان نرفتن. اول که وارد می شوید یک دره که روش نوشته زنگ بزنید و بعد فشار دهید(البته زنگ هم که نزنید می توانید فشار دهید یا زنگ هم که بزنید می توانید فشار ندهید. من این را بعدا فهمیدم) داخل، یک ست مبل قرار داره نصفش سبز مغز پسته ای، نصفش سبز لجنی. روی دیوار چند تابلو هست سه تا تابلوی رئال با قاب مشکی. پنج تا تابلوی طبیعت در انداره های متفاوت با قاب قهوه ای. یک تابلو که من گفتم کوبیستیه و فرحناز گفت امپرسیونسیتیه (احتمالا کوبسیونیستیه) دو تا تابلوی خط. دو تا آباژور. دو تا گلدان گل مصنوعی و دو تا طبیعی. اونجا که ما نشستیم سالن انتظار بود. اطاق روبرو اطاق منشی ها بود. پشت اطاق منشی ها یک اطاق دیگه بود که پرده هایی شبیه پرده های کاخ ها داشت. نوبتمون که شد اول من رو راه ندادند. فرحناز رفت و پنج دقیقه بعد من رو صدا کردند. من به اطاق منشی ها رفتم . اونجا یک خانم چاقی جلو افتاد و من هم دنبالش رفتم. ما از اطاق سوم رد شدیم که فقط یک صندلی سلطنتی در یک گوشه اش گذاشته بودند. از آنجا پیچیدیم به اطاق چهارم که یک میز و صندلی اداری شیک اونجا بود. از آنجا پیچیدیم تو اطاق سمت چپ که می خورد به دو تا اطاق دیگه. از اطاق اول که درش بسته بود صدای دکتر می اومد. اما فرحناز تو اطاق دوم بود که یک خانم دکتر داشت براش دارو می نوشت. یک سری دارو و یک سری آزمایش. (این بود مطب یک دکتر زنان. آقایان توجه کنند خانمها به چه میزان چیزشان برایشان مهم هست و برای شما مهم نیست. از دفتر رییس جمهور هم امنیتی تر بود. البته در مقام مقایسه لازم هم هست) خانم دکتر به من گفت که چون خانومتون سنش بالاست بهتره که آزمایش سندروم داون بدهد. فرحناز نگران شده. من هم کمی نگران شدم. اگر چه فکر می کنم هیچی نیست و در ضمن دکتر هم نباید این مساله را قبل از آزمایش با این لحن می گفت. فرحناز سرش درد می کنه. خونه که رفتیم گرفت خوابید. الان هم خوابه. توی داروخانه یک کتاب درباره سندروم داون گرفتیم (راستی اسم دکتر شاهرخی بود در خیابان قائم مقام جهت ثبت در تاریخ

 

 

نوشته شده در یکشنبه پنجم خرداد 1387 ساعت 5:54 شماره پست: 21

هنوز هیچ دلیل مشخصی برای سندروم دان پیدا نشده. فقط گفته می شه که در زایمان افراد بالای سی و پنج سال در هر 400 مورد یک مورد به سندروم داون مبتلا می شوند و البته با اینحال هشتاد درصد موارد ابتلا مربوط به کودکان مادران زیر سی و پنج سال هست. من فکر می کنم پیشنهاد انجام این آزمایش کار خیلی خوبی بود ولی با توجه به اینکه در برگه معرفی ای که در ارتباط با مرکز انجام غربالگری به ما داده شد نوشته شده بود که آزمایش از هفته یازدهم انجام می گیرد، دکتر می بایست این موضوع را در مراجعه بعدی مطرح می کرد و یا حداقل کمی آرامتر این موضوع را مطرح می کرد. به هر حال می دانم و امیدوارم که موضوع خاصی نباشد. فرحناز قرار است امروز زنگ بزند و ببیند که آیا آزمایش می تواند سریعتر نیز انجام بگیرد؟

 

SMS

نوشته شده در یکشنبه پنجم خرداد 1387 ساعت 12:6 شماره پست: 22

مائده اینها ساکن اصفهان هستند. تازگیها در حال عوض کردن خانه شون هستند. پریشب یک اس ام اس برامون فرستاد: Salam darim mirim khune jadid bara ninitun ye dampai gozashtam tu das shui ama bachatun ke hanuz pa nadare

 

چه جوری می شود یک نی نی دو ماهه به دنیا آورد؟

نوشته شده در یکشنبه پنجم خرداد 1387 ساعت 12:11 شماره پست: 23

رومینا بچه خواهر فرحنازه. چهار سالش هست و شیرین زبان. چند شب پیش که فرحناز رو دید گفت خاله نی نی داری؟ فرحناز گفت آره رومینا گفت تو شکمته فرحناز گفت آره رومینا گفت چرا درش نمیاری فرحناز گفت چه جوری؟ رومینا قیافه اش را کج می کند و می گوید اینجوری

 

خاطرات دیروز

نوشته شده در دوشنبه ششم خرداد 1387 ساعت 9:52 شماره پست: 24

دیروز یک سفر کاری به قم داشتم. وقتی برگشتم ساعت دو نیمه شب بود، این بود که نتونستم خاطرات دیروز را بنویسم. در حقیقت چون نبودم نتونستم نکته خاصی را هم برای نوشتن پیدا کنم. اگر چه بعد از برگشتن متوجه شدم فرحناز در قلبش احساس سوزش شدید می کرد و تپش قلب هم داشته. لزومی نمی بینه که به دگتر بره. پرسیدم که موضوع را به دکتر زنان گفته بود؟ میگه آره، دکتر هم براش آزمایش تیروئید نوشته که هفته دیگه باید انجامش بدهد.

 

خاطرات امروز

نوشته شده در سه شنبه هفتم خرداد 1387 ساعت 0:57 شماره پست: 25

فرحناز از صبح حالش خوب نبود. خرابی کولر، ریخت و پاش خونه و مهمتر از همه فکر می کنم فکر کردن به بچه یا شاید هم فکر کردن به تنهایی خودش تو بزرگ کردن بچه باعث شده بود که حالش خوب نباشه. کوچکترین چیزی کافی بود که گریه کنه. اصلا دلش می خواست که گریه کنه. بعداز ظهر رفتیم خونه نغمه اینها. یعنی من ظهر زنگ زدم که میاییم اونجا. فرحناز اونجا حالش خیلی بهتر شد. چند تا کتاب از نغمه گرفتیم. یکی دو تاش درباره روانشناسی جنین و یک کتاب به آلمانی که پر از عکس جنین در دوره های مختلف بود. نگاه کردیم که الان باید بچه چه شکلی باشه. باورش نمی شد کرد. دست و پا داشت و یک چیزهای دیگه. اما هر چی گشتیم نفهمیدیم بچه ام کی دودول در میاره (یا یک چیز دیگه) کتابها را که خوندم یه خلاصه ای ازش می گذارم، اگر چه قبل از اینهم چندتا کتاب دیگر گرفته بودیم. (یک کتاب رو شهرام به ما داد با عنوان نه ماه بارداری، ظاهرا قبل از ازدواجش خریده بود و ایمان شاکی بود که معلوم نیست برای چی خریده بود. یک کتاب هم از کتابفروشی گرفتیم درباره تغذیه در دوران بارداری. فرحناز حتی نگاهی هم به این کتاب ها نمی کنه ولی من همه اش رو می خوانم)

 

خاطرات دیروز (پریروز)

نوشته شده در پنجشنبه نهم خرداد 1387 ساعت 11:14 شماره پست: 26

این مطلب را دیروز باید تو وب می گذاشتم. در حقیقت مطلبی مال پریروز بود، اما هرکاری کردم نتونستم. یعنی مثل اینکه بلاگفا مشکل داشت. پس مطلب پریروز را که قرار بود دیروز بگذارم، امروز می گذارم. در نتیجه در این مطلب، دیروز یعنی پریروز "دیروز هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. فرحنار مشغول تدوین یک فیلم بود و منصوره یکی از دوستاش هم پیشش بود. موقعی که کار می کنه معمولا بیماری هاش یادش می ره. البته تا جایی که خودِ کار کردن بیمارش نکنه که معمولا همینطور هم می شه. بعداز ظهر بخش هایی از کتاب روانشناسی جنین را خواندم. خیلی جالب بود و البته جالب ترین قسمتش این بود که نوشته بود نباید در ابتدای تولد یک اتاق مجزا برای بچه درست کرد، چرا که نوزاد احتیاج به کنار مادر بودن و مورد توجه قرار گرفتن دارد. فکر می کنم با اینحساب قضیه بناییمون کمی عقب بیفتد."

 

در آرایشگاه

نوشته شده در پنجشنبه نهم خرداد 1387 ساعت 18:37 شماره پست: 27

همه انسان ها نیاز به آرایشگر دارند. حتی اگر کچل باشند، البته اگر گر باشند از این قاعده می توانند مستثنا باشند. البته من گر نیستم. یعنی الان که این مطلب را می نویسم گر نیستم. فقط کمی کچل هستم و به همین سبب به آرایشگاه هم می روم. البته این بار نه برای موهایم بلکه برای ریشم به آرایشگاه رفته بودم. در نتیجه مثل همه انسانهایی که گر نیستند و به آرایشگاه می روند می دانم که آرایشگرها همیشه حرفی برای گفتن دارند. آرایشگری که من به آنجا می روم البته آدم خوش صحبتی نیست، اما چند باری از کار و بار، چندباری از قیمت ها و یکی دو بار هم از وضعیت خانه حرف زده. اینبار اما بعد از این همه مدت برگشت و گفت: متاهلی؟ گفتم: بله (این بله را با دهان نیمه بسته بخوانید، چون ممکن بود تو دهانم مو برود) بدون معطلی گفت بچه هم داری؟ گفتم نه. نگذاشت که حرف از تو دهانم بیرون بیاید گفت: تو راهی چی؟ خنده ام گرفته بود گفتم: چرا (یعنی آره) گفت: پسره یا دختر (برای این سوال اساسی خودم هم پاسخی نداشتم) بعد شروع کرد از قیمت پوشک گفت. اطلاعاتش مفید بود. قیمت پوشک دو هزار و نهصد تومان تا سه هزار تومان هست ولی بهتره کارتونی از مولوی بخریم که چیزی حدود دو هزار و سیصد تومان در میاید. همچنین بهتره الان بخریم چون موقع تولد بچه مون شاید به پنج تومان هم برسه (اگر دزست در بیاد می شه اینجوری نرخ تورم را هم حساب کرد) بعد شروع کرد از بیمارستان ها گفت. جالب بود که گفت اگر می خواهیم تو بیمارستان دولتی بچه را بدنیا بیاریم، باید تا چهار ماهگی اقدام کنیم وگر نه بعدا نمی پذیرند. خانم خودش توی بیمارستان مصطفی خمینی زایمان کرده بود. زیر نظر خانم دکتر تهرانی. خیلی راضی بود و تنها دویست هزار تومان پول داده بود. توصیه کرد که بیمارستان میلاد نبریمش چون هم سخت نوبت می دهند (باید هشت تا ده صبح به شماره ای که همیشه اشغال هست زنگ بزنی و بعد از آنهم پذیرش نمی کنند) هم خیلی تمیز نیست (جای عمل خانم یکی از مشتری ها بعد از سزارین چرک کرده بود) دامادشون هم خانمش را برده بود لولاگر. قدیمی بود و نه خیلی مناسب. از آرایشگاه که بیرون آمدم مطمئن بودم اگر با پدر شدن تغییر هورمونی نکرده باشم( که کردم) حتما نورانی تر شده ام که همه پدر شدنم را تشخیص می دهند.

 

خاطرات دیروز

نوشته شده در پنجشنبه نهم خرداد 1387 ساعت 23:15 شماره پست: 28

این خاطرات قطعا مال دیروزه نه پریروز. اگر چه خاطرات نوشته شده در در پنجشنبه نهم خرداد 1387ساعت 11:14 هم که مال دیروز (یعنی پریروز) بود با این مشکل مواجه بود که با خاطراتی که نوشته شده در سه شنبه هفتم خرداد 1387ساعت 0:57 بود مال یک روز می شد که در حقیقت مال یک روز نبود و اون خاطراتی که نوشته شده در سه شنبه هفتم خرداد 1387ساعت 0:57 بود و اسمش خاطرات امروز بود چون در ساعت 0:57 نوشته شده بود در حقیقت برای تاریخ دوشنبه ششم خرداد بود. اما خاطره دیروز چیز زیادی نیست. بعداز ظهر یک سر به خانه خاله من رفتیم . در برگشت من به یک مغازه رفتم و فرحناز به خانه برگشت. اما هنگام برگشت من فرحنار در خانه نبود. چند باری زنگ زدم. فرحناز در را باز نکرد. فکر کردم در دستشویی است. این بود که بعد از چند لحظه دوباره زنگ زدم و باز به همین شکل. نگران شده بودم. گمان کردم شاید بیهوش شده باشد. به سرعت به پایین دویدم. فکر کردم شاید در پشت خانه که از هم جدا شده بودیم، بیهوش شده باشد. به خاله زنگ زدم. و به سرعت بالا دویدم.... فرحناز برای لحظاتی به خانه همسایه رفته بود. عصبانی بودم ولی به جای من حال فرحناز بد شد. شب به خانه دایی ام رفتیم. سردرد فرحناز ادامه داشت.

 

روانشناسی جنین

نوشته شده در پنجشنبه نهم خرداد 1387 ساعت 23:44 شماره پست: 29

کتاب روانشناسی جنین انتشارات جیحون برای من کتاب جالبی بود. اگر چه واقعا نمی دانم تا چه حد این کتاب بر اساس یافته های علمی نوشته شده است، ولی به هر حال جالب بود. مطلب اساسی کتاب این هست که ما درباره نوزادان و حتی جنین پیش فرض های اشتباهی داریم.کتاب در قسمت اول سعی می کند با این پیش فرض ها مخالفت کند. این تصور که کودکان مغز رشد نیافته ای دارند. هوشیاری و آگاهی پایینی دارند. قادر به یادگیری و تداعی نیستند و اصولا مخاطبین مستعدی نمی باشند. قسمت بعدی تلاش می کند تا شواهدی را بر توانایی های کودکان و جنین ارایه کند. یکی از جالب ترین نکات کتاب درباره خواب دیدن نوزادان و جنین بود. این نکته که یک جنین خواب می بیند و به خواب های خود واکنش نشان می دهد. گاه می خندد و گاه وحشت زده می شود. کمی با فرحناز درباره این مطلب صحبت کردیم. آیا این یادآوری زندگی های گذشته و دلیلی بر تناسخ نیست؟ (اگر چه می تواند تاییدی بر مثل افلاطونی هم باشد یا حتی ازل اسلامی) آیا ارواح به این دنیا می آیند تا تکامل پیدا کنند یا تنها حلقه ایست که در آن گرفتارند؟ من به نبرد خوب و بد زرتشتی اشاره کردم. آیا ارواح خوب تکامل پیدا می کنند تا روزی به نهایت خوبی برسند و ارواح بد تناسخ می یابند تا به نهایت شر ختم شوند و سرانجام نبرد آخرالزمانی اهریمن و اهورا رخ دهد؟ هیچکدام از اینها فی نفسه به کودک ما ربط نداشت ولی مطمئنم که من و فرحناز استعداد عجیبی در پیوند مفاهیم متناقض و بی ربط مذهبی و فلسفی به یکدیگر داریم. نکته مهم تر کتاب تجربه و خاطره افراد از تولد خود بود که ماحصل هیپنوتیزم بود. تجربه هایی وحشتناک و دردآور. ای کاش می شد کودک خود را در وان به دنیا بیاوریم و یا آنگونه که فمنیست ها می خواهند به صورت ایستاده. به هر حال مطمئن هستم که باید با دکتر فرحناز بر سر نحوه زایمان بیشتر بحث کنم و تا می توانم از حقوق انسانی کودکم دفاع کنم.

 

کابوس زندگی با زنی لجباز

نوشته شده در جمعه دهم خرداد 1387 ساعت 17:30 شماره پست: 30

زندگی با یک زن لجباز چیزی شبیه یک کابوسه. بخصوص اگر نشه رامش کرد. (من که نتوانستم فرحناز را رام کنم) به عنوان مثال دیروز از ساعت سه و چهار احساس ناراحتی در سینه اش می کرد. ناراحتی ای که ظاهرا روزهای قبل البته خفیف ترش را هم احساس می کرد. حالا هر آدم عاقلی در این شرایط چه کار می کند؟ مطمئن باشید که فرحناز آن کار را انجام می دهد اما در آخرین لحظه ممکن. اینجوری بود که دیشب با نهایت تاخیر ممکن به درمانگاه ابن سینا رفتیم. (آن هم فقط بخاطر بچه!) یک نوار قلبی برداشتیم که خوشبختانه چیزی نبود و به رغم اصرار دکتر (پس از شنیدن اینکه فرحناز سابقه پرولاپس داره و در عین حال حامله است) به بیمارستان مجهزتری و از جمله بیمارستان قلب مراجعه نکردیم و به جای آن به چلوکبابی سادات حسینی در میدان آریاشهر رفتیم، چلوکباب برگ خوردیم و به خانه برگشتیم. زندگی با یک زن لجباز وحشتناک تر از یک کابوسه.

 

صنایع بارداری - یلوشاپ (1)

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم خرداد 1387 ساعت 22:44 شماره پست: 31

من همه شما افراد مجرد و متاهل را به دیدن یلوشاپ دعوت می نمایم. یلوشاپ فروشگاهی است در خیابان مفتح شمالی با چهل سال سابقه فعالیت در صنایع بارداری. (صنایع بارداری طبق تعریف طیف گسترده ای از فعالیت ها را در بر می گیرد که تماما مرتبط با زنان باردار می باشد.) یلوشاپ فروشگاهی است که هر زن بارداری یک بار بدان جا سر زده است (صاحب فروشگاه به فرحناز گفت مادرت و خواهرت و خاله ات و زندایی ات و جد و آبادت هم از اینجا خرید کرده اند و من به حافظه فروشنده که تمام خانواده ما را نعل به نعل می شناخت غبطه خوردم) در این مغازه انواع شلوارهای بارداری، شورت و سوتین بارداری، متکای بارداری، لباس های مجلسی بارداری و.... صدها جنس متنوع دیگر بارداری ارایه می شود. (و شما چه می دانید که شورت و سوتین بارداری جیست و چه تکنولوژی پیشرفته ای دارد؟ من اگر در این مطلب نشد به هر حال در مطالب بعدی آن را برای شما تشریح خواهم کرد) آنگاه که به این فروشگاه وارد شدید صاحب فروشگاه یک سری سوالات مشخص را از شما می پرسد؛ سوال اول: قبل از بارداری دور کمرت چند بود؟ سوال دوم: مانتوات را بزن بالا (غیرتی نشوید منظور تنها دیدن دور کمر همسرتان هست) سوال سومی در کار نیست (طبیعتا چون آدم احساس می کند کار بیخ پیدا خواهد کرد) فروشنده دست کرده شلواری را پیدا کرده و به شما داده و در همان حال توضیح می دهد: این کش دور کمرتان هست. این کش را می کشید تا اندازه دور کمرتان شود. هر چقدر چاق تر شوید یک درجه کش را گشادتر می کنید و دکمه را اینجا جا می اندازید. اینجا هم جای جوجه اتان هست (منظور از جوجه همان بچه هست) سپس شما (منظور خانم های باردار هست) پس از پوشیدن شلوار به مقابل فروشنده می آیید. فروشنده بغل شلوار را گرفته و کمی می کشد (باز هم غیرتی نشوید هدف نیشگون گرفتن از خانمها نیست هدف این است که ببینند احتمالا چقدر پای همسرتان در آینده کلفت تر شده تا خدایی ناخواسته شلوار تنگ نباشد) اگر همه چیز مناسب بود، شما غیرتی نشدید، بهترین کار خریدن شلوار از این مغازه است. قیمت ها ارزان و خوب هست. یلوشاپ را فراموش نکنید من باز هم از آنجا خواهم گفت.

 

من و ابراهیم

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم خرداد 1387 ساعت 23:8 شماره پست: 32

من بارها و بارها گفته ام و می گویم و خواهم گفت که وبگردها آدم های غریبی هستند. هر وقت چیزی نمی پرسی همه نظر می دهند. هر وقت سوالی داری کسی نظری نمی دهد. این بار هم همین را می گویم.در طی چند روز گذشته من فرصت نکردم که مطلب جدیدی را بر روی وب قرار دهم. (شرحش را خواهم گفت) قبلا که هر روز و گاه روزی چند بار مطلب می گذاشتم کسی آن را نمی خواند، اینبار که پس از روزها از بی نظری خیالم راحت بود که مطالبم خواننده ندارد پدری ابراهیم نام به صدا درآمد که باحالم. حالا که دوباره امیدوار شدم که کسی مطلبم را بخواند (و مطمئنم که دیگر کسی نمی خواند) اعلام میکنم که من هم فکر می کنم همه پدرها باحال هستند (از جمله من و ابراهیم)

 

صنایع بارداری - یلوشاپ(2)

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم خرداد 1387 ساعت 23:24 شماره پست: 33

من در اینجا تلاش می کنم تا اطلاعات جامعتری را درباره پاره ای محصولات بارداری ارایه دهم. 1- سوتین بارداری: در یلوشاپ شما متوجه میشوید که سینه زنها در هر ماه از بارداری یک شماره بزرگتر میشود. سوتین بارداری پاسخگوی نیازهای شما است. (تکنولوژیش را نپرسید. نخریدیم. نمیدانیم) 2- گن بارداری: از داروخانه ها نباید خریداری شود. ایرانی را به اسم خارجی می دهند. پایینش جوری است که خوب نیست. خارجی اصلش را از یلوشاپ بخرید 3- متکای بارداری: همه کاره زیر سرتان بگذارید، زیر شکمتان بگذارید. حتی اگر بچه دار شدید زیر بچه بگذارید که به بچه شیر دهید. با این وسیله کمردرد و هزار درد دیگر نمی گیرید. هر کس خریده است فروشندگان یلوشاپ را دعا کرده است. اگر خریدید ما را هم دعا کنید. 4- شورت: چیزی است شبیه همان سوتین سابق الذکر (منظورم کش آمدنش بود والا بدیهی است که نمی شود این را جای آن به تن کرد) نخریدیم نمی دانیم چگونه است. لطفا آنها که خریده اند نحوه کارکرد اینها را به ما هم بگویند. ممنونیم

 

به سلامتی بچه مون

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم خرداد 1387 ساعت 12:47 شماره پست: 34

من فرحناز را دوست دارم. خیلی هم زیاد. می دانم که گاهی خیلی اذیت می شه و خیلی وقتها هم من مقصرم، اما واقعا دوستش دارم. فرحناز فکر میکنه اگر من گاهی به خواسته هاش عمل نمی کنم معنی اش اینه که دوستش ندارم. من اینجوری فکر نمی کنم. من گاهی فقط به سادگی اشتباه می کنم، گاهی اشتباهاتم را عمدی یا غیرعمدی تکرار می کنم و... اما می دانم که دوستش دارم. اگر فرحناز همیشه با این سوال روبرو هست که آیا دوستش دارم یا نه؛ واقعیت این هست که من هم خیلی وقتها با همین پرسش روبرو هستم. آیا فرحناز من رو دوست داره؟ اگر دوستم داره چرا به خواسته ها و علایق من توجهی نمی کنه؟ من فکر می کنم فرحنار خیلی وقتها به من بی توجه هست و خیلی وقتها با من لجبازی می کند و هر دوی این رفتارها من را با این پرسش مواجه می کند که آیا فرحناز من را دوست دارد؟ می دانم هیچکدام از این چیزهایی که می نویسم به ظاهر به بچه ما و طبیعتا به این وبلاگ ربطی ندارد؛ اما وقتی بچه ما با اومدنش باعث شده که ما از هم جدا نشویم، شاید روزی هم که بزرگتر شد بتونه بالاخره ما را به درک کاملتری از هم برسونه. فعلا که به احترام بچه مون هر دو باید کمی کوتاه بیاییم. پس این مطلب را برای آروم شدنم می گذارم و به سلامتی بچه مون فرحناز را می بوسم.

 

عروسی بدون بچه

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم خرداد 1387 ساعت 20:12 شماره پست: 35

سی خرداد عروسی احسان برادرزاده منه. تو کارت دعوتمون اسم من و فرحناز نوشته شده. مائده گفت پس بچه شون چی؟ مژگان (زن برادرم) گفته جا کم داریم دعوتش نکردیم. حالا شما می گید بچه مون پیش کی بگذاریم؟

 

چرا چند روز چیزی ننوشتم

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم خرداد 1387 ساعت 20:25 شماره پست: 36

چند روز بود که نتونستم مطلبی بنویسم و چند روزه که سعی می کنم بنویسم چرا اون چند شب تنونستم چیزی بنویسم و نشد که بنویسم. در حقیقت اون چند شب فرحناز مریض بود. یعنی بعد از آنکه دکتر تاکید کرد که سریعا به دکتر قلب مراجعه کنیم و ما نکردیم، فردا شبش که جمعه بود فرحناز گفت که به بیمارستان میلاد برویم و من گفتم که بهتره حالا که صبر کردی تا فردا صبح هم صبر کنی و فردا صبح به دکتر بری. فرحناز هم تا فردا صبح صبر کرد و صبح هم همه جا رفت الا دکتر. چون می خواست بعداز ظهر برود. بعداز ظهر من تهران نبودم. فرحناز هم دکتر نرفت و جایش رفت که شلوار حاملگی بخرد و البته یک مانتو جای آنها خرید. (می خواهم از کسی بپرسم در شرایطی که از دست یک زن حامله دیوانه می شویم چه کار باید کنیم؟) فردا هم به دکتر نرفت چون حالش خیلی بد بود و به زیر سرم رفت. ما نهایتا دوشنبه تصمیم گرفتیم که به دکتر متخصص قلب، متخصص زنان و خرید شلوار حاملگی برویم. (مثل اینکه قسمت نمی شود که نتیجه دکتر را بنویسم، چون میهمان داریم و من باید به میهمانان برسم)

 

مراجعه به پزشک

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم خرداد 1387 ساعت 0:23 شماره پست: 37

ما سرانجام به دکتر مراجعه کردیم. یعنی من و فرحناز با هم به دکتر رفتیم. یعنی من با او به مطب دکتر رفتم (امیدوارم بالاخره مطلب را رسانده باشم) ما بعداز ظهر دوشنبه به دکتر رفتیم. از فرحناز خواستم که تا حد ممکن جای دیگری نرویم تا بتوانیم زود به خانه برگردیم و فوتبال ایران و امارات را ببینیم و البته فرحناز هر جای ممکنی که توانست رفت. میوه خریدیم. لباس شب برای عروسی احسان دیدیم. بعد از خرید شلوار حاملگی به یکی دو مغازه دیگر سرک کشیدیم و... من و فرحناز اول به دکتر زنان رفتیم. دکتر شاهرخی. من از دست دکتر خیلی عصبانی بودم. چون ظاهرا بار قبل خودش فرحناز را معاینه نکرده بود و این دستیارش بود که فرحناز را معاینه کرده بود. دستیار دکتر هم برای فرحناز صرفا یک قرص ب کمپلکس نوشته بود. شب قیل که فرحناز را به دکتر عمومی برده بودم، دکتر به تاکید گفته بود که فرحناز احتیاج به تقویت دارد و من این مساله را از چشم دستیار دکتر می دیدم؛ اما جالب آن بود که دکتر بر خلاف نظر بسیاری از کسانی که تا به حال نظر داده بودند، معتقد بود تا سه ماهگی زن باردار نیازی به داروهای تقویتی ندارد. (البته من تخصصی در این زمینه ندارم و اگر چه به نظر دکتر احترام می گذارم اما همچنان ضعف را در تمام وجود فرحناز می بینم) بر خلاف دکتر شاهرخی که اصلا به دل من ننشسته است، دکتر مشایخی _متخصص قلب_ موجود فوق العاده دوست داشتنی ای هست. ما به مطب دکتر رفتیم. دکتر فرحناز را اکو کرد و به فرحناز گت تنها مشکل تو زیاد فکر کردن است (یعنی به مریضی هایت زیادی فکر می کنی) قلب فرحناز خوشبختانه سالم سالم هست و هیچ مشکلی او را تهدید نمی کند. من به دکتر گفتم که از این ببعد اگر فرحناز احساس قلب درد داشت، دیگر بهش توجهی نکنم؟ دکتر خندید و گفت تو هم لازم نیست حرفهای سیاسی بزنی. ما در این میان یک دکتر دیگر را هم دیدیم. یعنی در فروشگاه یلوشاپ (که شرح آن قبلا گذشت) فروشنده با دیدن دور چشم های فرحناز گفت کم خون هست و باید قلوه بخورد. ما بعد از بیرون آمدن از مطب دکتر مشایخی به یک جگرکی رفتیم و جگر و قلوه خوردیم. البته مثل همیشه من بیشتر.

 

خانه تکانی

نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم خرداد 1387 ساعت 19:47 شماره پست: 38

فکر می کنم هیچوقت اینقدر انگیزه کار خانه نداشتم. دلم می خواد تا می توانم خانه را برای ورود بچه آماده کنم. شاید اگر تردیدهای فرحناز نبود، خیلی زودتر این کارها را انجام می دادم. امروز صبح بالاخره انباری را ریخیم بیرون تا خیلی از روزنامه ها و مجله هایی را که نمی خواستیم رد کنیم . از مجله های فیلم قدیمی تا روزنامه های دوران اصلاحات. کار خیلی سختی بود چون نمی دانستیم آیا فرزندمان روزی به این فکر می افتد که ای کاش اینها را نگه داشته بودیم یا نه. با اینحال سعی کردیم همچنان جیزهایی که کمی جالب تر هست را براش باقی بگذاریم. همینش هم حدود سه تا کارتون شد.

 

پسره آی پسره

نوشته شده در جمعه هفدهم خرداد 1387 ساعت 0:42 شماره پست: 39

طب سنتی ایرانی و اسلامی که یادگاری از دوران پیش از اسلام و به روایتی میراث برزویه طبیب می باشد و با ظهور فیلسوف بزرگ مشرق بوعلی به اوج عظمت خود دست یافته، از چنان شیوه های بدیع و جالب توجهی پیروی می کند که به صراحت می توان گفت طب مدرن غربی در مقابل آن انگشت حیرت به دهان می گزد. از جمله این روش های حیرت انگیز تعیین جنسیت نوزاد می باشد. مریم (خواهر من) امروز به تعیین جنسیت کودک ما با یکی از این شیوه های بدیع همت گماشت و با پاشیدن اندکی نمک بر سر فرحناز موفق به تعیین جنسیت کودک شد. مطابق این شیوه چنان که زن باردار به موهای خود دست بزند نوزاد دختر و چنان چه به لبهای خود دست بزند نوزاد پسر خواهد بود. من در همینجا ضمن تشکر از بوعلی سینا، رسما اعلام می کنم که نوزاد بنده پسر شده است. (به سلامتی)

 

آقای یزدانی

نوشته شده در جمعه هفدهم خرداد 1387 ساعت 1:10 شماره پست: 40

من اصولا ده دقیقه دیر به دنیا اومدم (این حداقل زمانیه که احتمال می دم درست باشه) هر وقت ایده خوبی به سرم می زنه یا دست به کار جالبی می زنم، یهو می بینم که یکی قبل از من اون کار رو انجام داده یا اون ایده به ذهنش خطور کرده. در مورد بچه دار شدنمون اما درست مطمئن نیستم که همین قضیه صدق می کنه یا نه. در این مورد می دانم حداقل میلیاردها نفر قبل از من و در طی هزاران سال تاریخ بشر این ایده به سرشون زده بوده. (حیوانات را در این مورد حساب نکردم چون این ایده به سرشون نمی زنه بلکه ایده به جای دیگرشون می زنه)بعلاوه اینکه این ایده جزو معدود ایده هایی بود که اصلا به سر من هم نزده یود (البته منظورم این نیست که من هم حیوانم، بلکه منظورم اینه که یهویی خودش پیش اومد) ولی جالب اونه که تنها ایده ای هست که همه می گن کاملا به موقع بوده (یعنی اگه دو ماه دیر می کردیم هر کی به ما می رسید با تحکم می گفت چرا بچه دار نمی شید؟) من چند تا از این موردها را توی وبلاگم گفتم (مثلا قضیه آرایشگرم را و یا قضیه آقای مجیدزاده را ) اما یکی از جالبترین هاش مربوط به آقای یزدانی هست. (ویک خانمی که اسمشون را نمی دانم) ما با این خانم و آقا توی یک کلاسی همکلاسیم. این کلاس دو هفته یکبار تشکیل می شه و شاید ما سه چهار بار هم بیشتر نباشه که همدیگر را دیدیم. این قضیه که چند روز پیش اتفاق افتاد شاید اولین گفتگوی من و فرحناز و این خانم و آقا باشه. اما متن گفتگو: خانوم: شش ماه شده که ازدواج کردید؟ فرحناز: نه شش ساله. خانوم (با تعجب) نه! اصلا بهتون نمیاد. فکر می کردم تازه عروس و دامادید. من و فرحناز: (خنده) ..... خانوم: بچه هم دارید؟ فرحناز: نه هنوز. آقای یزدانی: (با صدایی بلند و خشمگین) چی؟! ندارید؟! من: (با حالتی از ترس و نگرانی) حقیقتش تو راهی داریم. زن و مرد آرام شدند و لبخندی زدند. راستی اگر بچه نبود چه کارمون می کردند؟ شاید اگر بچه نبود هیچکس ازمون سوالی هم نمی کرد همونطوری که تو این شش ساله هیچکس این موضوع را نپرسید. من اصولا ده دقیقه دیر به دنیا اومدم (این حداقل زمانیه که احتمال می دم درست باشه) هر وقت ایده خوبی به سرم می زنه یا دست به کار جالبی می زنم، یهو می بینم که یکی قبل از من اون کار رو انجام داده یا اون ایده به ذهنش خطور کرده. اما در مورد بچه دار شدنمون (حتی اگر ایده اش را به حساب خودم هم نتونم بنویسم) مطمئنم که کاملا به موقع اتفاق افتاده.

 

پانته آ و شهریار عزیز ما

نوشته شده در جمعه هفدهم خرداد 1387 ساعت 1:31 شماره پست: 41

من فکر می کنم جهان پر از نشانه های خدا هست (خیلی متاسفم که بعضی کلمات را وقتی آدم توی این مملکت میگه خودش هم حالش ازش بد میشه) قدیمترها احساس می کردم که اینها نشانه نیست بلکه فقط یک اتفاقه، ولی امروز به وجود این نشانه ها ایمان دارم. امروز سوسن جون مامان پانته آ زنگ زده بود. فرحناز گفت: پانته آ هم حامله است. درست مثل فرحناز دو ماهه هست. پانته آ عزیزترین دوست فرحنازه (و برای من هم همینطور) چند سالیه که توی آمریکا با شهریار زندگی میکنند. از روز اولی که تصمیم گرفتیم بچه را نگه داریم به فرحناز گفتم به پانی زنگ بزن و هر بار یا یادمون رفت یا زنگ نزدیم تا امروز که سوسن جون این خبر را به ما گفت. پانی و شهریار مدتها قبل از ما ازدواج کرده بودند و احساس می کنم خیلی عجیبه که هر دوی اونها (یعنی پانی و فرحناز) تقریبا در یک زمان دارند بچه دار می شوند. پانته آی عزیز و شهریار عزیز؛ امیدورام سه تایی روزهای خوبی را داشته باشید. می بوسمتون

 

بریدن سر گوسفند

نوشته شده در جمعه هفدهم خرداد 1387 ساعت 1:45 شماره پست: 42

مائده و افسانه خیلی تهدید می کردند که همون بلاهایی که سر ما آوردی سر بچه ات در می آریم. اما من زیاد جدی نگرفته بودم. اما امروز وقتی که مهدی و دانیال (بچه های مریم) این حرفها را زدند قضیه برام جدی شد. شما باید این دو تا جانور را ببینید تا تصوری از حرفهایی که می خواهم بزنم داشته باشید. (متاسفم که در این زمینه کاری از دستم بر نمیاد) اما باور کنید که اگر یکبار و فقط یکبار این دو تا هپلی موفق بشوند که چیزی را به بچه من یاد بدهند، تمام بافته های من پنبه می شه. مهدی و دانیال می خواند برای بچه من یک تفنگ شکاری بخرند. بهش فیلم اره را نشان بدهند. به بچه ام یاد بدند که چه جوری به هر کی رسیدی با تف ماچش کن و بدتر از همه دانیال می خواد بهش بریدن سر گوسفند و کندن پوست گنجشک را یاد بده. من هیچی نگفتم ولی اگه این دو تا جانور بخواند مطمئن باشید که کار من و این بچه با کرام الکاتبینه

 

بیکاری

نوشته شده در جمعه هفدهم خرداد 1387 ساعت 19:39 شماره پست: 43

امروز تعطیله کار نداریم. از بیکاری حال نداریم. لوله ترکیده آب نداریم. از بی آبی خواب نداریم. شما بگید تو این مملکت، تو این بی حوصلگی حال بچه مون خوبه؟

 

دلم براتون تنگ میشه

نوشته شده در شنبه هجدهم خرداد 1387 ساعت 11:9 شماره پست: 44

دارم برای یک کار اداری به گرگان می روم، بدون فرحناز و طبیعتا بدون فرزندم. امشب اونجا هستم و فردا. تو این یکی دو روزه دسترسی به اینترنت ندارم. این مطلب را در نتیجه بدون هیچ خبر یا اتفاق خاصی به پایان می رسانم. فقط می مونه احساسم به فرحناز و فرزندم که دلم براشون تو این دو روز تنگ می شه

 

دوستشون دارم همچنان

نوشته شده در یکشنبه نوزدهم خرداد 1387 ساعت 10:46 شماره پست: 45

الان در گرگانم. قرار ساعت ۱۰ به ۱۲ افتاد. مجبورم کمی بیشتر بمانم و می دانم که موقع برگشتن فرحناز خواب خواهد بود. صبح که بهش زنگ زدمُ حالش بد بود. نگرانش شدم. فرخناز سابقه سردردهای میگرنی و شبه میگرنی شدیدی داشت. با همیوپاتی تا حدود زیادی بهتر شده بود اگر چه خودش چندان قبول نداشت. مدتی هست که درمان خودش را قطع کرده و سردردها برگشته (اگر چه باز هم خودش این را قبول نمی کنه و من هم به دلیل باردار بودنش نمی حواهم زیاد در مورد همیوپاتی بهش اصرار کنم.) بهش گفتم به دکتر مغز و اعصاب مراجعه کند. معمولا سردردهایش شبها شروع می شن ولی امروز از صبح سردرد داره. صداش کاملا معلوم بود که حالش بده. نمی دانم باید چه کار کنم. فقط می دانم که دوستشون دارم. هر دوشون را.

 

ماه عسل در گرگان

نوشته شده در یکشنبه نوزدهم خرداد 1387 ساعت 22:31 شماره پست: 46

به خانه برگشتم. فرحناز تا ظهر سردرد داشت. طبق انتظار و بر خلاف اصرارهای تلفنی من دکتر هم نرفته. صبح پرسید هوای گرگان چطوره؟ گفتم: عالی، یه نم باران هم دیشب زده که فوق العاده است. گفت: کاشکی من هم می اومدم. گفتم: نه عزیزم بهتره استراحت کنی. قول میدم بچه مون که به دنیا اومد ماه عسل بیاریمش گرگان. بعد فکر کردم برای این به اولین سفر آدمها ماه عسل نمی گن که لابد بچه اینقدر گریه می کنه که به پدر ، مادرش سفر زهر میشه. اگر چه مطمئنم بچه ما هم عین خودمون اهل سفر میشه

 

نادر ابراهیمی

نوشته شده در یکشنبه نوزدهم خرداد 1387 ساعت 23:39 شماره پست: 47

نادر ابراهیمی تمام کودکی من بود. کتاب خواندن را با هامی و کامی آموختم. چهار یا پنج سالم بود که هامی و کامی را می خواندم و می دیدم. اون کتاب در تمام کودکی و نوجوانی همراه من بود. اوایل، هفته ای یکبار و تا مدتها به همین شکل و بعدها حداقل ماهی یکبار می خواندمش. آخرین سالهای نوجوانیم بود که دیگه هر دو سه ماه یکبار هم که شده هامی و کامی را می خواندم. این سالها کتاب را کنار گذاشته بودم. توی یک کارتن (و البته توی قلبم) پریروز که با فرحناز کارتن کتابها را باز کردیم، چشممون به هامی و کامی افتاد. به فرحناز گفتم که دلم می خواهد کتاب را بچه مون هم بخونه. گفت بدش که صحافی بشه. گفتم سعی می کنم یک نسخه کامل و سالمش را پیدا کنم. امروز شنیدم که ابراهیمی هم رفت. به فرحناز خبر را گفتم. از امروز باید دنبال یک کتاب و یک فیلم هامی و کامی برای بچه ام باشم. اگر کسی اینها را داره خوشحال میشم که بتونه کمک کنه.

 

پارک ژوراسیک

نوشته شده در دوشنبه بیستم خرداد 1387 ساعت 18:19 شماره پست: 48

به مائده گفتم که چت کردن رو به من یاد بده. گفت فایده نداره چند بار سعی کردم بهت یاد بدم اما استعداد نداری. گفتم اینبار فرق می کنه. باید همه چیزهای جدید را یاد بگیرم که از بچه ام عقب نمونم.گفت بیچاره بچه ای که پدر مادرش از همه کارهاش سر در بیارند. گفتم عین مامان تو خوبه که فقط بتونه تو اینترنت فیش حقوقیش را بگیره؟ ولی یک قسمت از حرف مائده پربیراه هم نیست. این نکته که من تو استفاده از تکنولوژی بی استعدادم. مثلا موبایل. من تا همین چند وقت پیش موبایل نداشتم. هر چقدر هم فرحناز می گفت نمی خریدم. فرحناز معتقد بود که این هم افه ام هست. این شد که برای تولدم یک سیم کارت خرید. اما موقع خرید گوشی (که با هم رفتیم) من ساده ترین گوشی ممکن رو خریدم که فقط می تونه زنگ بزنه و اس ام اس کنه (البته رادیو هم داره که من ازش استفاده نکردم) گوشی من نه بلوتوث داره نه دوربین و نه هیچ چیز دیگه. (حقیقتش را بگم من تا قبل از ازدواج حتی نمی تونستم یک لامپ را هم عوض کنم چه برسه به تکنولوژی های دیگه) (یک اعتراف دیگه هم می کنم: من تا هفت هشت سالگی حتی از صحبت با تلفن هم می ترسیدم و هیچوقت تا اونموقع با تلفن صحبت نکردم) همه اینها را گفتم که بگم درست مثل یک دایناسور (اعتراف می کنم با این لقب خیلی حال می کنم) عقب مانده هستم. کار با کامپیوتر را هم بالاجبار یاد گرفتم و تا همین سه سال پیش بلد نبودم حتی کامپیوتر را خاموش کنم. حالا یکدفعه وبلاگ نویس شدم. اینه که نمی دونم برای کسانی که در وبلاگم نظر می گذارند چه کار باید بکنم. باید جوابشان را بدهم؟ کجا؟ یا چه جوری؟ باید بازدیدشون را پس بدم؟ چه جوری؟ یکی دو تا دوست خوب بهم گفتند که آمار بازدید کننده هایم را اینجوری داشته باشم. حقیقتش رفتم و نشد. یا گفتند چه جوری اسم وبلاگم را کوتاهتر کنم که اصلا نفهمیدم یعنی چه. یا نمی دانم چه جوری باید وبلاگ دیگران را لینک کنم. راستی آیا هر کس مرا لینک کرد باید لینکش کنم؟ (آدم با این کلمه یاد سیاهپوستهای آمریکا و کوکلس کلانها می افته) البته قراره به زودی برم پیش یک دوست (شهرام) و چم و خم وبلاگ رو ازش یاد بگیرم. تا اونموقع به یک شیوه سنتی لازم می دانم از همه کسانی که یادداشت گذاشتند تشکر کنم. از مجتبی پورطالبیان، حسن و زهره، الناز، وحیدسناتور، رضای، المیرا، سیدهادی و رعنا و البته مائده. و احتمالا همه کسانی که خواندند و من چون به وبگذر نرفته ام آمارشان را ندارم. قول می دهم به زودی چت کردن، کار با بلوتوث و ریزه کاریهای وبلاگ را یاد بگیرم. به شما قول می دهم، به خودم و به بچه ام. این دایناسور دوباره زاده خواهد شد. مثل پارک ژوراسیک

 

فحش به نی نی توی شکم فرحناز

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم خرداد 1387 ساعت 19:25 شماره پست: 49

خب این بچه ما هنوز نیامده دشمنش را هم پیدا کرد. یعنی رومینا بچه خواهر فرحناز که چهارساله است. تخم جن تا فرحناز بهش حرفی میزد، اول اخم می کرد بعد می گفت که از اول هم دلش نمی خواسته خانه ما بیاد حالا هم دلش می خواد که بره، دست آخر هم زیر لب احتمالا یه چیزهایی تو مایه فحش به نی نی تو شکم خاله اش می داد که ما نمی فهمیدیم چیه و هر چی هم می گفتیم که تکرارش کن فقط نی نی تو شکم دستگیرمون می شد. خب ما هم وقتی زورمون به بزرگترمون نرسه به بچه تر از خودمون گیر می دیم دیگه.

 

دوقلوهای افسانه ای

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم خرداد 1387 ساعت 23:45 شماره پست: 50

فقط سه روز.این همه فاصله شکل گیری نطفه بچه ما و بچه پانته آ است. البته خیلی مطمئن نیستیم.یعنی پانته آ در مورد خودش مطمئنه، اما این ما هستیم که مطمئن نیستیم. اما به هر حال جالبه که دو تا دوست در فاصله یک نیمکره به صورت اتفاقی با فاصله سه روز، یک کم کمتر یا یک کم بیشتر از هم حامله بشن. سوسن جون مامان پانته آ می گه حتما من و شهریار با هم نقشه کشیدیم، اما شهریار معتقده که برنامه ریزی از طرف خانوم ها انجام شده. اما من هم مطمئنم که برنامه ریزی از طرف فرحناز نبوده، بخاطر این که آمار [... ] فرحناز را هم من نگه می داشتم. همه اینها را که گفتم بخاطر اینه که امشب فرحناز و پانته آ با هم صحبت کردند. در مورد پانته آ ظاهرا همه احساس می کنن که بچه اش پسره، در مورد فرحناز خودش احساس می کنه که بچه اش پسره (اين هم شد شباهت!؟) دکتر پانته آ تو آمریکا همه جور ویتامین بهش داده، دکتر فرحناز یه ب کمپلکس داده گفته از سرت هم زیاده (این هم یه جور تفاوت معنادار سیاسیه) .... یه جوری هایی فکر می کنم بچه هامون عین دوقلوهای افسانه ای بشند. البته امیدوارم که هیچکدومشون بور نشند. چون پدر مادرهاشون همه مشکیند، بعدا برامون حرف در میاد!!! (راستی من بلد نیستم از آن شکلک های اینترنتی بگذارم اینجا جاش واقعا خالیه)

 

خواب فرحناز

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 1:25 شماره پست: 51

موضوع اول اینه که هر وقت فرحناز می خواد بره بخوابه، میگه رضا نمی خوابی؟ بدون توجه به این که خب مثلا امشب بازی ترکیه و سوئیس هست یا هر چیز دیگه. خیلی وقتا البته من هم بدم نمیاد برم بخوابم ولی قبلش یک ذره غرغر می کنم که یعنی اگر من از کارهای عمده ای مثل مطالعه شبانگاهی بازموندم ، خب البته تقصیر توئه. موضوع دوم که از موضوع اول دردناکتره اینه که هر وقت من میرم که بخوابم، سر دو دقیقه خوابم میبره اما فرحناز خواب از سرش میپره و من باید باهاش بشینم و صحبت کنم. حالا قضیه امشبه که باز فرحناز همون حرف تکراری رو زد. من هم غر غر کردن تکراری رو تکرار کردم. اما فرحناز اینبار یه چیز گفت که من رو واقعا آچمز کرد. گفتش: فکر نمی کنی این بچه به محبت احتیاج داره؟ (البته دقیقا مشخص نکرد منظورش از بچه کیه؟)حقیقش دیدم راست میگه. من هر وقت دلم برای بچه ام تنگ میشه میرم سرم رو به شکم فرحناز می چسبونم و باهاش حرف می زنم. اما دو سه روز پیش دو سه روزی این کار رو نکردم بدون توجه به این که احساسات بچه ام چی میشه؟ این بود که رفتم و سرم رو به شکم فرحناز گذاشتم و گفتم: "بابایی دلم برات تنگ شده. زودتر بیا که ببینمت. حالا هم شب شده بهتره تو و مامان زودتر بخوابید و خوابهای خوب خوب ببینید." البته من به بچه ام نگفتم که به خاطر فوتبال تنهاش می گذارم. چرا که احتمالا بچه ام هنوز فوتبال را نمی شناسه یا اگر هم بشناسه میگه خب فوتبال ترکیه و سوئیس به تو چه ربطی داره؟ اینه که هیچی نگفتم.

 

البته رومینا فقط دختره

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 11:6 شماره پست: 52

رومینا کوچکترین بچه خانواده است. در ننتیجه طبیعیه که ما هر وقت رومینا را می بینیم، باید یه نقل قولی هم در ارتباط با بچه مون بشنویم. فرحناز ظاهرا پریروز داشته تلفنی با دخترعموش صحبت می کرده، رومینا هم اونجا بوده. دختر عموی فرحناز میگه بچه ات دختره. فرحناز میگه از کجا می دونید که دختره؟ رومینا تو همین لحظه گوشی را می گیره و میگه اون دختر نیست، من فقط دخترم. فکر کنم از ترس رومینا هم که شده باید پسر بزاییم.

 

همه مسایل دنیا

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 11:44 شماره پست: 53

1-رفتن ما به یک عروسی چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. لباس. یعنی لباس شب. لباس شب فرحناز. 2-لباس شب فرحناز چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. فرحناز میگه لباس مناسبی که لختی نباشه، نداره 3- لباس لختی چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. لباس لختی که بپوشه، جلوی حسین آقا خجالت میکشه 4- حسین آقا چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. حسین آقا لابد پیش خودش فکر میکنه فرحناز حالا هم که مادر شده باز دست از سر این جنگولک بازیها برنمی داره و هنوز فکر میکنه یه دختر چهارده ساله است (لابد دیگه) 5- فکر حسین آقا چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. هیچی فرحناز خودش را مجبور میکنه لباس شب بخره 6-لباس شب خریدن فرحناز چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. فرحناز مجبوره تو این گرما بره دنبال خرید لباس. چون سخت هم انتخاب میکنه بیشتر و بیشتر میگرده و کمتر لباس مناسبی برای خودش پیدا می کنه دیگه 7-گشتن فرحناز چه ارتباطی به بچه مون داره؟ حالا میگم. فرحناز گرمازده میشه.حال خودش و بچه مون بد میشه 8- شما فکر می کنید من معتقدم همه مسایل دنیا به بچه مون ربط داره؟ حالا میگم. آره من فکر میکنم همه مسایل دنیا یه جورایی به بچه مون ربط داره. شما چه فکر می کنید؟ حالا بگید.

 

داروی مکمل

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 18:0 شماره پست: 54

من بدون هیچ تخصصی در زمینه علم پزشکی فکر می کنم درمان صحیح تنها بخشی از پروسه درمان موثر می باشد. در یک درمان موثر، پزشک می باید توان اقناع بیمار را به صحیح بودن اعتقادات و روش درمان خود داشته باشد. متاسفانه در خصوص دکتر شاهرخی پزشک معالج فرحناز من فکر می کنم دکتر از این مساله مهم غفلت نموده است. در حالی که فرحناز ضعف و سستی را در وجود خود احساس می نماید و درخواست ارایه داروهای تقویتی و مکمل را می دهد، دکتر به صرف گفتن این نکته که زن باردار تا سه ماهگی نیازی به این داروها ندارد، از ارایه داروها خودداری می نماید. نکته ای که ظاهرا همه پزشک ها با آن هم نظر نیستند و خود فرحناز هم این نیاز را در خود احساس می کند. امروز صبح فرحناز برای پانته آ ایمیلی فرستاد تا نام داروی مکملی را که پزشک برای او تجویز کرده بگوید و همچنین بپرسد که آیا می تواند سرخود آن را مصرف نماید؟ نظرم را به فرحناز گفتم و فرحناز هم موافق با تغییر پزشک معالج خود می باشد.

 

سردرد

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 18:46 شماره پست: 55

حنا اسم یک دختره. اما منظور من نیست. فرحناز معتقده که با گذاشتن حنا سردردهاش بهتر شده بود. من فکر نمی کنم. الان فرحناز مردده که حنا هم مثل رنگهای شیمیایی هست که موقع باردار بودن نباید ازش استفاده کرد؟ من فکر نمی کنم. فعلا که حنا نداریم. بهش گفتم که باید یه فکر اساسی واسه سردردهاش بکنه. گفت چی کار؟ همیوپاتی را دوباره مطرح کردم. باز هم مخالفت کرد. گفتم به یک دکتر مغز و اعصاب بره. فعلا روغن ببر به سرش مالیده، من هم پاهاش را مالیدم و خوابش برده. نمی دانم تا کی قصه سردردهاش ادامه پیدا می کنه؟

 

یه قل اینور دنیا، یه قل اونور دنیا (با عرض معذرت از ادبا)

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 20:26 شماره پست: 56

یه قل اینور دنیا، یه قل اونور دنیا. یه قل در شرق، یه قل در غرب. یه قل در ممالک محروسه اسلامی، یه قل در بلاد کفر. یه قل چشم باز می کنه بلانسبت احمدی نژاد را می بینه. یه قل الحمدلله چشم باز کنه دیگه جرج بوش را نمی بینه. دنیای غریبیه اینجوری دوقلو زاییدن. اصلا یه جورایی ادبی نیست. نه اینکه بی ادبی باشه، ادبی نیست. [یعنی ادبا می گند قل نداریم دوقلو داریم یعنی یکدانه دوقلو قل محسوب نمی شه. بعبارت ساده تر دوقلو کلمه مرکب یا به معنی دو تا قلو نیست. دو قلو دوقلو است (آدم یاد شریعتی نمی افته؟!) به همین نسبت سه قلو و چهار قلو امثالهم نداریم (اینو گفتم که اگه همه همکلاسیهای سابق فرحناز و پانته آ تو یک روز با این دو تا زاییدند، اونا هم مدعی معجزه نشوند)] اینها را گفتم که بگم پانته آی عزیرم (یعنی ننه قلی، با عرض معذرت از ادبا یعنی ننه اون یکی قل) نظرشان رو روی وبلاگ گذاشتند (برید بخونید) چون احتمال می دم همه مطالب را از اول نخوانده باشند، باز هم بهشون میگم دوستشون دارم. ای کاش اونا هم واسه قلمون وبلاگ می زدند تا همه چی قلهامون ثبت بشه (اینجوری قلهامون را به هم لینک می کردیم) یا شاید هم بشه این وبلاگ را گروهی کرد. به قول فقها الله اعلم

 

سردی و گرمی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 23:23 شماره پست: 57

حکیم مشرق زمین شیخ الرئیس ابوعلی سینا رضی الله عنه منش و روشی ارسطویی داشت و این از تقریرات گرانقدر آن بزرگوار بر مطالب ارسطو به خوبی پیدا و هویدا است. آنچه در این باب می توان اضافه کرد آن است که اصولا حکمت و فلسفه ممالک اسلامی تا زمان ظهور شیخ اشراق رحمه الله علیه بر همین پایه و مایه بوده است تا آنکه صاحب کتاب عقل سرخ راه را بر ورود اندیشه های افلاطون و نوافلاطونیان باز نمود. این مقدمه از برای آن است که دانسته باشیم شیخ الرئیس چون طب اسلامی را در کتاب قانون مدون و مقنن نمود و از طبایع چهارگانه سخن گفت همچون خلف خود ارسطو نظر بر اعتدال داشت در بین طبایع و در سایر امور. حال فرحناز ما نمی دانم از کدام پدرآمرزیده ای شنیده است که سردی برای سردرد بد است و پریروز هم که به طور اتفاقی ماست زیادی خورد سردرد گرفت حال از هر چه سرد است همچون ماست و هندوانه و از آنچه که یک نمه سرد است همچون برنج اجتناب می کند. ظاهر کلام بوعلی را می گیرد و باطنش را فراموش می کند. نتیجه آنکه بعداز ظهری گر گرفته بود. برای خواباندن گر گرفتگی کمی خاکشیر خیساندیم یک قلپ خورد، افاقه کرد. همین جملات مقدمه را همه فهم بر او عرضه کردیم، سری تکان داد که یعنی تو چه می فهمی؟ علی الحساب سردرد همچنان باقی است. روغن ببر هم فایده نداشت. نخرید ما خریدیم پشیمانیم.

 

صبح جمعه

نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 8:53 شماره پست: 58

صبح جمعه است. کاملا بی حس و بی حالیم. هی بدنمون رو کش می دیم و از این پهلو به اون پهلو می غلطیم ولی افاقه نمی کنه. فرحناز تازه معتقد شده که سردرد دیشبش ناشی از سرماخوردگی بوده، سرما خوردگیش هم بخاطر کولره. اینه که کولر را از دیشب خاموش کرده. توی یه صبح غمگین جمعه، گرما هم حال آدم رو بدتر می کنه. باید یه طرحی بنویسم. هی با کاغذ ور می روم. یک سفرنامه درباره جمهوری آذربایجان رو گرفتم دستم و اون را هم ورق می زنم. (حدود یک ماه دیگه یک سفر کاری به اونجا دارم) مغزمون کاملا هنگ کرده وقتی هم که اینجوری باشه فرحناز به یه چیزی گیر می ده و حالمون بدتر می شه. علی الحساب میرم که چایی بخورم شاید سلولهای خاکستری مغزمون کار بیفته.

 

صبح جمعه (2)

نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 9:40 شماره پست: 59

صبح جمعه است. کاملا بی حس و بی حالیم. هی بدنمون رو کش می دیم و از این پهلو به اون پهلو می غلطیم ولی افاقه نمی کنه. فرحناز می خواد با افسانه بره سه راه جمهوری لباس شب بخره (از اونایی که لختی نباشه) کولر هنوزخاموشه. توی صبح غمگین جمعه، گرما هم حال آدم رو بدتر می کنه. باید یه طرحی بنویسم. هی با کاغذ ور می روم. یک سفرنامه درباره جمهوری آذربایجان رو گرفتم دستم و اون را هم ورق می زنم. مغزمون کاملا هنگ کرده وقتی هم که اینجوری باشه و فرحناز خانه بمونه، به یه چیزی گیر می ده و حالمون بدتر می شه. (فعلا که داره می ره و من استثنائا به همین خاطر مخالفتی ندارم) علی الحساب دارم چایی می خورم شاید سلولهای خاکستری مغزم کار بیفته.

 

ظهر جمعه

نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 15:59 شماره پست: 60

صبح جمعه نیست، ظهر جمعه است. هنوز هم کاملا بی حس و بی حالم. هی بدنم رو کش دادم و از این پهلو به اون پهلو غلطیدم ولی افاقه نکرد. فرحناز با افسانه رفت سه راه جمهوری لباس شب خرید (از اونایی که لختی نیست) حالا هم خانه خاله نهارش روخورده و خوابش برده. من هم قبلش با خاله اینها رفتم بهشت زهرا سر قبر مامان فاتحه خوندم دلم واشه. هنوز هم باید یه طرحی بنویسم(که ننوشتم) هنوز هم هی با کاغذ ور می روم. یک سفرنامه درباره جمهوری آذربایجان رو گرفتم دستم و اون را تا آخر خوندم. مغزم کاملا هنگ کرده. فرحناز خانه نیست به یه چیزی هم گیر نمی ده و حالمون بدتر نمی شه. علی الحساب می خوام چایی دم کنم شاید سلولهای خاکستری مغزم کار بیفته.

 

ظهر جمعه (2)

نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 17:0 شماره پست: 61

ظهر جمعه است. هنوز هم کاملا بی حس و بی حالم. از بیکاری پاشدم ظرفها را شستم. صبح قبل از رفتن سرم را گذاشتم روی شکم فرحناز و گفتم: "صبح جمعه است..." فرحناز دعوام کرد که این حرفا را به بچه نزن این بود که گفتم: "صبح جمعه است. جمعه روز خوبیه..." اینا رو گفتم ولی تو وبلاگم نوشتم" صبح جمعه است. کاملا بی حس و بی حالیم. هی بدنمون رو کش می دیم و از این پهلو به اون پهلو می غلطیم ولی افاقه نمی کنه. فرحناز می خواد با افسانه بره سه راه جمهوری لباس شب بخره (از اونایی که لختی نباشه) کولر هنوزخاموشه. توی صبح غمگین جمعه، گرما هم حال آدم رو بدتر می کنه. باید یه طرحی بنویسم. هی با کاغذ ور می روم. یک سفرنامه درباره جمهوری آذربایجان رو گرفتم دستم و اون را هم ورق می زنم. مغزمون کاملا هنگ کرده وقتی هم که اینجوری باشه و فرحناز خانه بمونه، به یه چیزی گیر می ده و حالمون بدتر می شه. (فعلا که داره می ره و من استثنائا به همین خاطر مخالفتی ندارم) علی الحساب دارم چایی می خورم شاید سلولهای خاکستری مغزم کار بیفته." با خوددم گفتم یه روزی بالاخره وبلاگ رو می خونه و خودش می فهمه اونی که بهش گفتم درست بود یا اونی که براش نوشتم. فرحناز از خانه خاله برگشته. سرش درد می کنه. نیومده همونجوری که پیش بینی می کردم به یه چیز گیر داد. به اثر پاهای من که پابرهنه رفتم تو بالکن و جاش رو پارکت مونده. چیکار کنم حالا دیگه مامان بچه امه، این هم اخلاق گندشه کاریش نمی شه کرد. غیر از آن ظهر جمعه است دیگه. بهتره چاییم رو بخورم شاید سلولهای خاکستری مغزمون کار بیفته.

 

بعد از ظهر جمعه(۱)

نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 18:4 شماره پست: 62

بعد از ظهر جمعه است. باید دو سه ساعت دیگه بریم یه مهمانی که حالش را نداریم. تولد یکی از دوستانه. باید بگیم خوشحالیم و یه چیزایی تو این مایه ها. فرحناز باز هم سرش درد می کنه. رفته حمام زیر آب سرد شاید حالش بهتر بشه. یه تخم مرغ آبپز درست کردم خورد. گفت سردردش شاید از گرسنگی باشه. گوشت کبابی براش گذاشتم بیرون وقتی از حمام بیرون آمد درست کنم بخوره. از حمام که بیرون آمد کولر را خاموش کرد که سرما نخوره. توی بعد از ظهر غمگین جمعه، گرما هم حال آدم رو بدتر می کنه. حالم از چایی به هم می خوره ولی کار بهتری ندارم که بکنم. اینه که پا می شم زیر چایی ساز را می زنم تا چاییم رو بخورم شاید سلولهای خاکستری مغزم کار بیفته.

 

بعد از ظهر جمعه (۲)

نوشته شده در جمعه بیست و چهارم خرداد 1387 ساعت 20:28 شماره پست: 63

بعد از ظهر جمعه است. لباسهام رو دارم می پوشم که به میهمانی بروم. فرحناز حالش خوب نیست و نمیاد. کولر همچنان خاموشه. دیرم شده فرصت دیگه واسه چایی خوردن نیست. بعدازظهر جمعه است دیگه بد و کسل کننده.

 

آخر جمعه

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 1:45 شماره پست: 64

الان دیگه جمعه نیست. من به میهمانی رفتم. فرحناز هم مثل همیشه تو آخرین ثانیه ها تصمیمش عوض شد و گفت من هم میایم. میهمانی بدی نبود. جمعه بد و کسل کننده بالاخره تموم شد. الان دیگه جمعه نیست. سرم رو روی شکم فرحناز گذاشتم و گفتم بابایی این یه جشن تولد بود. انشاءالله جشن تولد خودت.

 

حرف زدن یا حرف نزدن، مساله این است

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 15:45 شماره پست: 65

فرحناز دیروز می گفت بهتره کمتر با بچه مون حرف بزنیم. آخه فرحناز با کلمه میونه خوبی نداره. هر وقت که دعوامون میشد (الان چند وقتیه که بخاطر بچه دعوا نکردیم) فرحناز سکوت می کرد و من حرف می زدم. اونقدر ساکت می موند که من عصبی تر می شدم. بهش می گفتم این بیماری خانوادگیتونه. تو خانواده فرحناز آدم حس می کنه هیچکی به هیچکی کاری نداره. آدمها انگار مشکلات خودشون رو با بقیه تقسیم نمی کنند و اگه کسی هم حرف بزنه بیشتر شبیه غرغر می مونه. اینه که فرحناز هم حرف نمی زنه و سکوت را بیشتر دوست داره. گفتم چرا؟ (مرجع این جمله اون جمله اولی است یعنی اون صحبت فرحناز که می گفت: بهتره کمتر با بچه مون حرف بزنیم. من هم گفتم چرا؟) گفت واسه اینکه بتونه تمرکز کنه، کلمه شناخت آدم را از جهان به حد کلمه کاهش میده. دیگه بدون کلمه نمیشه اندیشید. سعی کردم یه چیزایی در جوابش بلغور کنم اما فایده ای نداشت. حقیقتش راست میگفت. یعنی فکر می کنم که راست میگفت (اگر چه بدون کلمه نمی تونم فکر کنم) اما احتمالا راست میگفت. خود همین هم که گفت توی یه شکلهای دیگه ای روزگاری موضوع مورد علاقه من بود. (معمای کاسپاورهاوزر را می گم) دیگه هیچی نگفتم. حسم اینه که با بچه ام باید حرف بزنم. حسم اینه که حرف زدن به تقویت قدرت تفکر می انجامد (و شاید به کاهش قدرت تمرکز) فعلا مرددم ولی احتمالا حرف خواهم زد چون هستم.

 

آقا نمیشه

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 16:10 شماره پست: 66

آقا نمیشه! (البته منظورم از کلمه آقا لزوما جنس مذکر نیست. اینکه می گم آقا ناشی از حاکمیت ادبیات مردسالارانه است والا این مطالبی که می خوام بنویسم یه جورایی هم خانوادگیه . اینه که اگه آقایان هم نخواندند موردی که نداره بهتر هم هست) آقا نمیشه! (یعنی خانوم نمیشه!) این که تو سونوگرافی نشون داده بچه ما چه روزی (یا شبی) شکل گرفت صحت نداره. با علم پزشکی سازگار نیست. این نکته رو من امروز کشف کردم. (البته کشف نکته علمی رو نمی گم، چرا که با کمال فروتنی در این زمینه یعنی علم پزشکی خوشبختانه داعیه ای ندارم) من ناسازگاری تاریخ شکل گیری بچه را با مطالب علمی پیشتر کشف شده کشف کردم. البته قبل از من فرحناز هم نسبت به مقدمات این مساله مشکوک شده بود ولی نتیجه اش رامن رو کردم. مقدمه اش را که فرحناز هم پیش از من مطرح کرده بود، نمی توانم بیان کنم. چون اولا لزومی ندارد. کسی که سرش توی کار باشد خودش می فهمد کسی هم که سرش توی کار نباشد برود سرش را توی کار کند.(از اصطلاح سر تو کار بودن منظور بدی ندارم) دوما مساله یک جورایی خصوصیه (طبیعتا ) سوما بنده در این یک ماه و نیمه بسیار مطلب نوشته ام و سوالها و نکات بسیاری را هم مطرح کرده ام و متوجه شده ام که جامعه پزشکی کمترین میزان وبگرد را دارد چون هیچکس به پرسش هایم پاسخی نمی دهد. (یا شاید من کاربرد وب را با تلفن پرسش به سوالات پزشکی اشتباهی گرفته ام) می ماند موخره آن مقدمه که من کشف کردم و آن این است: آقا نمیشه

 

سوالات پزشکی

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 17:12 شماره پست: 67

حالا فرض کنیم که هیچ دکتری هم تو این شهر پیدا نشد که وبلاگ بخونه. بابا یه مسلمانی که پیدا می شه به سوالهای آدم جواب بده. ما هر چی نظر داشتیم، از ادبیت مطالبم حرف زدند. ناسلامتی ما یه زن باردار داریم، یک بچه تو راه یکی درباره اونها اظهار نظر بکنه. بعد هم یکی بگه چه جوریه روزهایی که من سوال دارم کسی سری به وبلاگ نمی زنه بقیه روزها این همه خواننده پیدا می کنم؟ (این دیگه سوال پزشکی نیست لطفا یکی جواب بده) (برای پاسخ دادن به سوالات پزشکی به مطالب قبلی مراجعه نمایید)

 

رویابین

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 17:55 شماره پست: 68

فرحناز میگوید: از روزی که حامله شده کمتر رویا می بیند. فکر می کنم نکته مهمی برای اندیشیدن باشد. رابطه کودک و ندیدن رویا. اگر چه چیزی به ذهن خودم نمی رسد.

 

مسئولیت پدر بودن

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 18:20 شماره پست: 69

"باید برای تست سرطان به دکتر مراجعه کنم" این مطلبیه که فرحناز معمولا هر چند وقت یکبار تکرار می کنه. مادر من و مادربزرگ من هر دو از این بیماری درگذشتند و اگر احتمالا این بیماری ریشه های ژنتیکی داشته باشه، حرف فرحناز را باید جدی بگیرم. ولی اینبار به حرف فرحناز جمله دیگری هم اضافه شد:"تو دیگه تنها نیستی. تو بابای یک بچه ای و مسئولیت او را هم داری" فکر کنم باید تا چند وقت دیگه خودم را ببندم به داروهای تقویتی. آخه مسئولیت پدر بودن خیلی سخته.

 

بیمارستان میلاد

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم خرداد 1387 ساعت 23:7 شماره پست: 70

ظهری به بیمارستان میلاد رفتم. فرحناز چند روزه که سعی می کرد تا تلفنی از بیمارستان وقت بگیره. از اونور خط بعد از چند بار زنگ خوردن صدایی به گوش می رسه که شما را برای وصل شدن به اپراتور دعوت به صبر میکند. صبر بخش مهمی از فرهنگ اسلامی است و در آیات الهی به کرات پیامبر و مومنان به صبر و جدیت در کارها تشویق شده اند. آدم بعد از یک مدتی احساس می کنه این صبر هم جنسش از اون صبرها است و هدفش بیشتر تقویت فرهنگ دینی تلفن زنندگان هست. صبر کنید تا وصل شوید. فرحناز بعد از مدتی تلاش وصل نشد که نشد. این بود که من را برای اتصال مستقیم به بیمارستان فرستاد. فرحناز فکر می کرد شاید برای بخش زایمان ممکنه تلفن مستقیم پذیرش وجود داشته باشه که وجود نداشت. خوبی بیمارستان میلاد اینه که هر چقدر هم کارها پیش نره آدمها بهت با لبخند برخورد می کنند و این تو مملکت ما چیز گرانبهاییه. (در حقیقت این پاداش صابرینه) سوار آسانسور که شدم پیرمرد آسانسورچی گفت چرا خانم ها تازگیا به آدم لبخند می زنند؟ گفتم مگه بده حاج آقا (حاج آقایش را غلیظ تر گفتم) بعد مجبور شدم که جند لحظه ای به حرفاش درباره زنها گوش کنم. توی بخش با نهایت شگفتی به من گفتند چرا از طریق اینترنت ثبت نام نمی کنید؟ این دیگه یک شاهکار بود. مطمئنا حق دارم خوشحال باشم که بچه ام در کشوری چشم باز می کنه که کاملا الکترونیکه. اطمینان دارم این نتیجه صبر ما است که زودتر بجه دار نشدیم تا ایران الکترونیک را با بچه ام ببینیم.

 

وصل در کمتر از دو دقیقه

نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم خرداد 1387 ساعت 6:39 شماره پست: 71

ما وصل شدیم. ما در کمتر از دو دقیقه وصل شدیم و احساس کردیم که برای وصل شدن راه های زیادی وجود دارد. به تعداد انسانها راه هست (یا حداقل سه چهار راه وجود دارد که ما می شناسیم) ما وصل شدیم و فهمیدیم که می توانیم تلفنی وصل شده و پذیرش بگیریم (البته نمی توانیم چون ما وصل شدیم و از آنسوی خطوط صدای زمخت فرشته ای تنها ما را دعوت به صبر می کرد) ما می توانیم برای وصل SMS کنیم. ما می توانیم نامه ای ببریم که شفاعت ما را کرده ما را وصل کنند یا اینترنتی وصل شویم که شدیم اما باز هم نشد. ظرفیت پر است. وصل مقدور نیست. شماره مطب خانم دکتر ابراهیمی را نوشتیم تا به خود خانم دکتر وصل شویم (با عرض معذرت؛ به خانم دکتر تنها فرحناز وصل خواهد شد نه من)

 

دلتنگي

نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم خرداد 1387 ساعت 13:35 شماره پست: 72

چند روزي است كه خبري از قل دوممان نداريم. چند شب پيش با پانته آ صحبت كردم. فرحناز سردرد داشت و نمي توانست صحبت كند. پانته آ وسوسه شده بود تا لينك قل ديگر را باز كند اما مشكلاتي هم داشت. صحبت هايمان را در وبلاگ نگذاشتم. اميدوار بودم و هستم كه خودش وبلاگش را باز كند. ديشب با فرحناز صحبت پانته آ و شهريار را كرديم. اونشب پانته آ مي گفت كه هميشه فكر مي كرده دوقلو مي زايد. موقع سونوگرافي كه متوجه يك قلو بودن بچه شده، كمي جا خورده است. احساس مي كرد كه حالا معني قل دوم را مي فهمد. واقعيت آن هست كه اين احساس ما هم هست. اعتراف مي كنم كه همانقدر كه دلم براي ديدن قل اولمان تنگ شده است،‌ منتظر ديدن قل دوم هم هستم. فعلا بي خبريم و منتظر خبر.

 

تولد فرزند من

نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم خرداد 1387 ساعت 17:7 شماره پست: 73

نمي دونم واكنش پزشك هاي ايراني وقتي ازشان بخواهيد كه شيوه هاي انساني تري را براي تولد فرزندم در پيش بگيرند چيه؟ احساس مي كنم پزشك هاي زنان ايراني از اون تيپ موجوداتي هستند كه اينقدر زايانده اند و زن و بچه ديدند كه حتي به درخواستم توجهي هم نمي كنند. فكر مي كنم وقتي ازشون بخواهم كه موقع تولد فرزندم كنار بچه و در اتاق عمل باشم، بهم بي توجهي مي كنند. فكر مي كنم اگر ازشون بخواهم كه بچه ام در وان حمام به دنيا بيايد مسخره ام مي كنند. مطمئنم كه خيليها در ايران حتي به اين فكر نكرده اند كه ميشود ايستاده و در شرايط انساني تري هم بچه را به دنيا آورد. فكر ميكنم (و اميدوارم كه اشتباه فكر كرده باشم) كه براي پزشكهاي زنان به دنيا آوردن بچه يه چيزي تو مايه هاي درآوردن زگيله. سختي يا راحتيش را نمي گم بلكه اهميت حضور يك انسان ديگه در اين دنيا است كه به اين مساله اهميتي معنوي ميدهد و احساس مي كنم پزشك ها به اون كاملا بي توجهند.

فكر مي كنم حتي جامعه هم نسبت به اين درخواستها واكنش تمسخر آميزي داشته باشه. احتمالا فكر مي كنن يا مي گن بچه اولشه. نمي دونم يعني اگر بچه دوم يا سومم بود نبايد به اين مسايل فكر مي كردم؟ يا اهميت بچه انسان در تك بودن و كم بودنش هست و وقتي بچه زياد شد بي اهميت مي شه؟

با اين همه دلم مي خواد هر جور شده شرايط مناسبتري براي تولد فرزندم پيداكنم. پيداش مي كنم.

 

تاملات آزمایشگاهی

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 6:55 شماره پست: 74

 ۱- همه چیز مثبت بود. مثبت مثبت. جز یک چیز. اچ آی وی مثبت که منفی بود. منفی منفی. منفی بود این اچ آی وی مثبت

۲-آدم یاد اصفهانیه می افته که یک گالن ادرار رو برده بود به آزمایشگاه تا آزمایش همه خانواده یکجا مشخص بشه. آزمایش اچ آی وی مثبت هم همینجوره. جواب آزمایش فرحناز که منفی باشهُ یعنی جواب آزمایش من و فرزندم هم منفیه.

 

نام موقت

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 7:32 شماره پست: 75

ديشب فكر مي كردم خيلي قشنك نيست بچه ها مون رو به اسم قل بشناسيم. ما كه يه اسمي واسه بچه مون انتخاب كرديم (حداقل تا حالا، چون فرحناز ممكنه تا لحظه زاييدن يه نظري داشته باشه، بعد از اون يه نظر ديگه) البته من تو اين وبلاگ چندتايي اسم را مطرح كرده ام (ولي فرحناز با انتشار آخرين اسم به دلايل امنيتي مخالف بوده) اينه كه مي تونيم از اين ببعد بچه مون رو به يكي از همان اسمها مثلا پارسيا بشناسيم. پانته آ و شهريار هم حتما يه فكرايي در اين باره كرده اند و اگر مثل فرحناز دلايل امنيتي نداشته باشند، مي تونيم اون يكي بچه را هم به يكي از همين اسمها صدا كنيم. خيلي هم اشكال نداره. به اين مي تونيم بگيم نام موقت.

 

راشومون

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 8:2 شماره پست: 76

ديشب مامان و فريبا (خواهر فرحناز) داشتند خاطره هاي خودشان را تعريف مي كردند. فرحاز و شهرام هم گهگداري چيزهايي اضافه مي كردند. من تا به حال فكر مي كردم خانواده فرحناز فقط در نوع نگاهشان به زندگي و شيوه زندگيشان اين همه اختلاف نظر دارند. اما ديشب متوجه شدم كه حتي در به يادآوري خاطراتشان (و نه فقط تحليل خاطره بلكه جزييترين اتفاقات) هم با همديگر اختلاف دارند. فريبا يك خاطره را مي گفت و ديگران به اصرار مدعي بودند كه خاطره اينجوري نبوده است. مامان هم كه خاطره مي گفت همين وضعيت پيش مي اومد. با خودم فكر كردم كه حتي اين وبلاگ هم شايد نتونه خاطره مشترك و يكساني را براي بچه ما ايجاد كنه. چون ممكنه فرحناز بگه خب اين روايت من از اين اتفاق بوده. اي كاش فرحناز هم حوصله داشت و اون هم روايت خودش از اتفاقات را مي نوشت. اينجوري اگر خاطره يكساني هم شكل نگيره يه چيزي مثل فيلم كه كوروساوا مي شه كه حداقل به دليل تناقضاتش جذابتره.

 

جنسیت و وبلاگ

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 14:38 شماره پست: 77

به خاطر کاری داشتیم با ایمان به قالب های بلاگفا نگاه می کردیم. گفتم فکر می کنه کدام یک از این قالبها برای وبلاگ من مناسبتره؟ پیشنهاد کرد اگر بچه دختر بود از قالب میخک زمینه صورتی و اگر پسر بود از قالب آسمان آبی استفاده کنیم. حقیقتش از این رنگهای قراردادی برای بچه ها خوشم نمیاد ولی به هر حال این هم تنوعیه.

 

زادن در کنار ارشمیدس

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 16:28 شماره پست: 78

یافتم. این صدایی است از دل تاریخ. از اعماق یک خزینه یونان باستان. مردی سراسیمه و شادمان بیرون می دود و فریاد برمی آورد "یافتم، یافتم" این کلمات از انتهای تاریخ می آید از انتهای خزینه و در گذز تاریخ دراز خود اینک در هزاره سوم به من می رسد. من میر محمدرضا حیدری. همچون یکی از نیاکان اسطوره ای هستی فریاد می زنم "یافتم، یافتم" صدایی به گوش می رسد و می پرسد:" چه را یافتی؟" (توضیح: پرسش از چرا یافتن یا چه گوارا را یافتن نیست، پرسش از چه چیزی را یافتن است) پاسخ می دهم:" خزینه را" می گوید:" کدام خزینه را؟ خزینه ارشمیدس را؟" می گویم:"من خزینه ارشمیدس را نیافته ام چرا که باستانشناس نیستم، من یک پدرم، پدری بالقوه که برای بالفعل بودن به دنبال روشی بدون درد می گشت. من امروز بر خلاف انتظارم آن را یافته ام نه در یونان و روم بلکه در ایران. من قهمیده ام که می توان در ایران بدون درد زایید. در وان حمام زایید. با هیپنوتیزم زایید و بسیاری از بیمارستانها می پذیرند که پدر در هنگام زادن فرزند در کنار مادر باشد" من آنچه را که دیروز گفته بودم، امروز یافتم.

 

شش جغله

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد 1387 ساعت 20:7 شماره پست: 79

فرحناز هنوز از خانه مادرش برنگشته. یکی دو ساعت پیش به خانه مامانش زنگ زدم. پریسا دختر فریبا گوشی را برداشت. رومینا دختر دوم فریبا، پگاه و پارمیدا بچه های برادر فرحناز و صدف دختر برادر دیگر فرحناز هم اونجا بودند. به پریسا به شوخی گفتم:" بچه بازی راه افتاده دیگه. شش تا جغله اونجا جمع شدید" منظورم از ششمین جغله، جغله خودم بود. کلی حال کردم که قاطی آدما شدم.

 

...

نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم خرداد 1387 ساعت 13:14 شماره پست: 80

فردا ساعت ۱۲ وقت آزمایش سندروم داون بچه را گرفته ایم. توصیف احساسم برایم سخت است. حسی توام با ترس و ابهام دارم. حسی شبیه همان حسی که هنگامی که پیش فالگیری نشسته ای به تو دست می دهد. کشف آینده ای که می تواند زیبا یا دهشتناک باشد. با فرحناز به آزمایشگاه خواهم رفت. نمی خواهم و نمی خواهد که تنها باشد. پانته آ ایمیل زده است که اگر چه دکتر آنها چنین تستی را برای آنها نداده است آنها خود درخواست انجام آن را داشته اند. احساس خوشایندی است که کسی حضور دارد که درکت می کند. احساس خوشایند این که در لحظه ای که دوست داری برای تو یک پیام از یک دوست برسد پیامی می رسد. باز هم باورش سخت است. فرحناز پرسید که به پانته آ گفته بودی؟ البته مطلب را در وبلاگم گذاشته بودم ولی قطعا پانته آ از تاریخ آزمایش ما خبر نداشته است. این هم از جنس همان معجزه هایی است که پانته آ و فرحناز قولش را داده بودند؟

 

سه ساعت و پانزده دقیقه در آزمایشگاه

نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد 1387 ساعت 18:16 شماره پست: 81

این جغله نیومده پدر و مادرش رو سر کار گذاشت. اون هم نه یه ساعت،نه دو ساعت،نه سه ساعت،سه ساعت و پانزده دقیقه. اون هم هر کداممان را. یعنی جمعا شش ساعت و سی دقیقه من و فرحناز تو آزمایشگاه علاف آزمایش این تخم جن شدیم. تازه این شش ساعت و سی دقیقه دستگرمی این جغله بود، وقتی بیاد که یه عمر سر کارمون میگذاره.ما از ساعت دوازده ظهر توی آزمایشگاه بودیم و ساعت سه و پانزده دقیقه از آزمایشگاه بیرون زدیم. تو این مدت آزمایش خون گرفتند،با سونوگرافی ضخامت پوست گردن بچه را اندازه گرفتند! یک مشاوره ژنتیک هم دادیم. جواب قطعی موند برای دو روز دیگه. جواب غیر قطعی اوضاع خدا را شکر خوبه.

 

قیافه بچه من

نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد 1387 ساعت 18:43 شماره پست: 82

فرحناز که از سونوگرافی اومد بیرون داشت بال در می آورد. آخه بچه را دیده بود. دفعه قبل اینقدر شاش داشت که اصلا متوجه هیچی نشده بود، اما اینبار بچه را دیده بود. ذوق زده داشت درباره بچه تعریف می کرد: نمی دونی چقدر خوشگل بود (تو دلم گفتم به باباش رفته. آخه موقعی که من به دنیا اومده بودم اینقدر زشت بودم که خواهرم گریه می کرد و می گفت مامان میمون به دنیا آورده) گفت: دستاش رو دیدم. گفتم: چی کار می کرد، داشت بای بای می کرد؟ گفت: اینجوری خوابیده بود. گفتم: خب بچه ام با مامانش پیتزا خورده خوابش گرفته. بعد از یکربع گفت: ولی دستاش چقدر دراز بود. گفتم: حتما دستش نبوده، دودولش بوده. یکربع دیگه که گذشت بازهم شک کرد و گفت: پس چرا فقط یه دست داشت؟ گفتم: خب دودول پسرم بوده دیگه باور که نمی کنی. یه خورده دیگه فکر کرد و گفت: اینجوری هم داشت بالا و پایین می پرید. تو دلم گفتم بچه ام مگه قورباغه است که اینجوری می پرید!؟ حالا من به شما میگم مطمئن باشید تا این بچه بخواد بیاد بیرون فرحناز هزار تا نسبت دیگه هم بهش می بنده. میگید نه نیگاه کنید.

 

یه خانواده دیوانه ، یه خانواده کچل. بچه مون چی میشه؟

نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد 1387 ساعت 19:36 شماره پست: 83

خانم دکتر مشاور داشت درباره سوابق بیماریهای ژنتیکی خانواده های ما سوال می کرد. فرحناز کم نگذاشت. هر چی بیماری بی ربط و باربط که توی فامیلهای ما یا خودشان وجود داشت را غیر از سرماخوردگی روی دایره ریخت. خانم دکتر هاج و واج مونده بود از این همه مصیبت و داشت اونها را یادداشت می کرد. بعد فرحناز گفت در ضمن همه خانواده ما روانی هم هستند. خانم دکتر با تعجب گفت: روانی؟ فرحناز گفت: آره. خانم دکتر گفت یعنی تو بیمارستان خوابیده اند؟ فرحناز گفت: تو بیمارستان که نه. دکتر گفت: یعنی قرص مصرف میکنند؟ فرحناز گفت: آره. دکتر گفت چه کسایی؟ فرحناز گفت: خواهرم زاناکس مصرف می کنه. دکتر گفت: دیگه کی؟ فرحناز گفت: همین دیگه. خانم دکتر لبخندی زد و گفت دیگه بیماری دیگه ای تو خانواده ندارید؟ من لبخندی زدم و تو دلم گفتم: چرا ما همه کچلیم!

 

آقا نمیشه (2)!

نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد 1387 ساعت 20:16 شماره پست: 84

آقا نمیشه (2)! ما به خانوم منشی گفتیم آقا نمیشه! (البته همچنان منظورمان از کلمه آقا لزوما جنس مذکر نیست. اینکه می گیم آقا ناشی از حاکمیت ادبیات مردسالارانه است) آقا نمیشه! این تاریخی که سونوگرافی میگه ما در اون حامله شدیم نمی تونه درست باشه چون ما پریود بودیم (خودم رو نمیگم) خانم منشی گفت: کی؟ گفتیم فلان موقع. چند دقیقه ای حساب کرد و گفت: طبق سونوگرافی دوازده هفته و چهار روزتونه و طبق محاسبه خودتون دوازده هفته و دو روزتونه. بعد فرحناز رفت به اطاق سونوگرافی و به دکتر گفت آقا نمیشه! دکتر گفت عیب نداره سونوگرافی نشان میده. بعد رفتیم پیش خانوم دکتر و گفتیم: آقا نمیشه! خانوم دکتر یه نگاهی به سونوگرافی جدید انداخت و گفت طبق این هم دوازده هفته و سه رزوتونه. من با علم پزشکی هیچ کاری ندارم. محاسبات زنانه هم مورد بحثم نیست. اما باز هم میگم آقا نمیشه! ما تو تاریخی که واسه مون محاسبه می کنن نمی تونیم حامله شده باشیم جون ما تو اون تاریخ اصلا هیچ کاری با هم نکردیم که بخواهیم حامله بشیم. سوال اول: ممکنه حواستون نبوده کاری کرده باشید؟ پاسخ: نه ممکن نیست. ما اون موقع دسته جمعی در مسافرت بودیم و همه تو یک اتاق بودیم. اگر ما هم حواسمون نبود، بقیه که حواسشون به ما بود. سوال دوم: ممکنه فرحناز حواسش نبوده کاری کرده باشه؟ پاسخ: نه ممکن نیست من در تمام مدت با فرحناز بودم و به پاکدامنی فرحناز شهادت می دهم. سوال سوم: ممکنه فرحناز حواسش نبوده، تو کاری کرده باشی؟ پاسخ: نه ممکن نیست. فرحناز حامله است چی کار دارید به اون بدبخت! سوال چهارم ممکنه قبلا کاری کرده باشید ولی اون موقع حامله شده باشید؟ پاسخ: نه ممکن نیست. ناسلامتی اسپرمه، لاک پشت که نیست. سوال پنجم ممکنه کار روح القدس باشه؟ پاسخ: نه ممکن نیست. البته ما از فرحناز و پانته آ معجزه زیاد دیدیم ولی روح القدس فقط به دخترای باکره کار داره. فرحناز که حداقل باکره نیست، پانته آ هم لابد. سوال ششم : دیگه سوالی نیست. پاسخ به این میگن آش نخورده و دهان سوخته

 

عروسی امشب

نوشته شده در پنجشنبه سی ام خرداد 1387 ساعت 13:11 شماره پست: 85

امشب عروسی احسان برادزاده منه. ظاهرا تو کارت دعوت فقط اسم من و فرحناز را نوشته اند. اینه که اولش نمی خواستیم بریم. ولی بعد فکر کردیم که بچه مون کوچیکه تو شکم فرحناز جاش می دیم کسی هم نمیفهمه! مائده گفت: لباس چی تنش می کنید؟ گفتم نمی دونم ولی میخوایم بفرستیمش آرایشگاه موهاش رو درست کنه!

 

پسرم

نوشته شده در جمعه سی و یکم خرداد 1387 ساعت 11:35 شماره پست: 86

پسرم (آخه دیگه یقینا پسره- دیشب خانم بزرگ مادر ملیحه هم که فرحناز را دید گفت بچه پسره) دیشب کلی حال کرد. تا دلت بخواد آهنگ شیش و هشت شنید. تو شکم فرحناز با دخترا رقصید. کلی هم پرو پاچه دخترای فامیل رو دید زد. پسرم دیگه واسه خودش ماشاءالله مردی شده.

 

کندر

نوشته شده در جمعه سی و یکم خرداد 1387 ساعت 21:6 شماره پست: 87

میگم قربونت برم فرحناز که اینقدره خری! خدا کنه بچه مون به تو نره! میگه آره خدا کنه. بعد که می بینه سه کرده میگه حافظه اش رو میگم. ملیحه امروز می گفت اگه کندر بخوری برای هوش بچه خوبه ولی نباید زیاد بخوری چون ممکنه بچه پیش فعال بشه! فرحناز میگه یعنی چقدر بخورم هفته ای یکبار خوبه؟ ملیحه میگه نه بابا کلا باید دو تا سه بار بخوری. فکر نمی کنم فرحناز تا آخر بارداری هم حتی یکبار یادش بیفته که باید کندر بخوره. خدا آخر و عاقبت بچه مون رو به خیر کنه!

 

تولدت مبارک

نوشته شده در شنبه یکم تیر 1387 ساعت 0:7 شماره پست: 88

پانته آی عزیز؛ من، فرحناز و بچه کوچولومون سه نفری با همدیگه تولدت رو تبریک میگیم. بچه ما می دونه که جشن تولد چیه. آخه چند روز پیش تو یه تولد دعوت داشت. همون شب تبریک گفتن رو یاد گرفت و این اولین تبریک بچه مون به یه آدم دیگه هست. من فکر میکنم تو هم اولین باره که یک تبریک از یک جنین سه ماهه می شنوی. اگر جنین خودت هم هنوز تبریک گفتن را یاد نگرفته نگران نباش. ما می تونیم به بچه مون بگیم که بهش یاد بده. اونوقت شاید یه لگد تو دلت خالی کرد که یعنی تولدت مبارک. حالا اگر هم خالی نکرد مهم نیست. فقط یادت باشه که من و فرحناز و شهریار و دوقلوها همگی دوستت داریم. سه هزار تا بوسه از راه دور برای تو.

 

بی خبری

نوشته شده در شنبه یکم تیر 1387 ساعت 22:37 شماره پست: 89

بعضی موقع ها آدمها خبرشون نمیاد. خبر مرگشان رو نمیگم، خبر واقعی را میگم. روزنامه نگارها تو این زمینه خیلی مظلومند. اونها مجبورند در هر شرایطی خبر رو کار کنند. حتی اگر خبرشون نیاد یا خبرشون را سانسور بکنند. من هم دو سه روزی هست که خبرم نمیاد. خبرسازی هم که نمیشه کرد. اینه که فعلا در بی خبری هیچ خبری را نه برای شما نه برای فرزندم ندارم. اگر خبری شد خبرتون می کنم.

 

بی خبری (2)

نوشته شده در یکشنبه دوم تیر 1387 ساعت 17:46 شماره پست: 90

امروز نتایج آزمایش سندروم داون را گرفتم. قاعدتا هم چیزی از مطالب آن را متوجه نشدم ولی باز هم گمان میکنم که کم خطر تشخیص داده شده ایم. دیشب به پانته آ زنگ زدیم که تولدش را تبریک بگوییم ولی خانه نبود. الان فرحناز ناراحت است که جوش صورتش را چلانده است و باعث شده که چرک به درون خونش برود. معتقد است که مادر نیست. گفتم به جای ناراحتی کمی هندوانه بخور که جوش نزنی. میگوید باشه و نمیخورد چون معتقد است که سردی سردرد می آورد. چیزهایی را اگر خدا هم بگوید و صد مرتبه هم تجربه کند نمی پذیرد. (و بالعکس) فکر کردم سبک نوشتاری وبلاگ را عوض کنم شاید اینجوری خبرم بیاید. هنوز در کش و قوس تصمیم گیری هستم. این بود خبرهای امروز.

 

دوباره هامی و کامی

نوشته شده در یکشنبه دوم تیر 1387 ساعت 23:0 شماره پست: 91

خیلی جالب بود. فرحناز امشب کتاب هامی و کامی را که چند روز پیش از انباری بیرون گذاشته بود، برداشت تا بخونه. جالب بود که داستان دقیقا تو همین روزها اتفاق میفته. مطابق داستان، هامی و کامی روز اول تیر ماه سفر خودشان را آغاز می کنند. فکر کردم اگر مجموعه کامل داستان را گیر نیاوردم (یا حتی گیر آوردم) می تونم اون را برای بچه ام باز نویسی کنم. داستان یک گروه پژوهشی که بر اساس تجربه هامی و کامی تصمیم می گیرند تا یکبار دیگر دو نوجوان را در روزگار ما وارد تجربه آزادانه زیستن بکنند. اونوقت در این داستان می توانم مفاهیم کتاب و مفاهیمی که خودم به آنها باور دارم را برای بچه ام بازگو کنم. عشق به وطن، عشق به میراث فرهنگی سرزمینم، عشق به طبیعت و محیط زیست و عشق به همنوع و.... (یعنی همان مطالبی که در داستان هامی و کامی به آنها تاکید شده بود) و تجربیات امروزین نوجوانها (در برخورد با جنس مخالف در یک محیط بسته، در بر خورد با مواد مخدر، در برخورد به تجاوز به حریم شخصی و...) حتی فکر کردم حداقل یکی از قهرمانهای این داستان امروزین میتونه دختر باشه. باید کمی بیشتر به این داستان فکر کنم و کمی بیشتر تامل کنم.

 

اولین نامه من به تو

نوشته شده در چهارشنبه پنجم تیر 1387 ساعت 20:26 شماره پست: 92

سلام عزیز گلم؛ این اولین باری است که مستقیما مطلبی را برای تو می نویسم. روزی که بتوانی آن را بخوانی حتما خواهی فهمید چند روزی بوده که هیچ مطلبی برایت ننوشته ام. در تمام این مدت من درگیر این مساله بودم که آیا وبلاگ داستانهای عمه پسند برای تو هم جالب خواهد بود یا نه؟ و آیا اصولا این وبلاگ ربطی هم به تو دارد یا تو فقط بهانه ای هستی برای نوشتن من؟ فکر کردم که اگر قرار باشد وبلاگ تو باشد دوست داری چه چیزهایی در آن قرار داشته باشد؟ آیا صرفا حوادثی را که در ارتباط با تو هست می پسندی و یا دوست داری بیشتر از احساسات پدر و مادرت در ارتباط با خودت خبردار شوی؟ اصلا این وبلاگ تا به حال چه بوده است؟ احساسنامه یک پدر؟ دفترچه خاطرات من (یا تو)؟ غرغرنامه یک زندگی؟ یا چیزی دیگر؟ حقیقتش در همین فکرها بودم که صحبت های دوست عزیزی که مطالب این وبلاگ را هر روز دنبال می کند، مرا بیشتر در فکر فرو برد. احساس کردم که به راستی هر روز بیشتر از چیزی که برای تو است دور می شوم، اما نمیدانم برای برگشتن باید به کدام سمت بازگردم و چه مسیری را انتخاب کنم. شاید بخاطر آن است که من از انتخاب های تو خبر ندارم. پس فکر کردم شاید بهتر باشد این وبلاگ حداقل تا زمانی که ایده بهتری پیدا نکرده ام، همچنان با همان ایده های قبلی نوشته شود. گاهی شبیه یک دفترچه خاطرات مشترک برای من، تو و مادرت. گاهی یک نصیحت نامه پدرانه و گاهی هم یک احساسنامه. شاید فقط یکی دو تغییر کوچک هم در این وبلاگ داده شود. مثلا سعی خواهم کرد تا بیشتر مطالبی را مستقیما برای تو بنویسم، برایت توضیح دهم و بیشتر با تو صحبت کنم. یا نظرخواهی دیگران را کمتر فعال کنم (حداقل در مورد مطالب خصوصی تر بین من و تو) یکی دو نکته هم در مورد مادرت هست که سعی می کنم در نامه بعدی به آنها اشاره کنم. فعلا دوستت دارم و از این راه دور و نزدیک می بوسمت.

 

دومین نامه من به تو

نوشته شده در جمعه هفتم تیر 1387 ساعت 11:0 شماره پست: 93

سلام عزیز دل؛ این دومین نامه ای هست که من به تو می نویسم و همانطوری که بهت گفته بودم می خواهم تا درباره مادرت با تو صحبت کنم. روزی که این نامه را می خوانی (اگر ما دو نفر زنده باشیم) حتما خودت آنقدر شناخت نسبت به ما پیدا کرده ای که شاید گفتن این حرفها چندان لازم نباشد. اما من این مطالب را می نویسم به خاطر آنکه خودم در وجود خودم احساس دروغگویی نداشته باشم، این احساس را که به خاطر خودخواهی هایم بخشی از واقعیت را نادیده گرفتم، بخشی را کمرنگ کردم و به بخش هایی که مربوط به خودم هست بهای بیشتری دادم. حقیقتش دوستی که مطالب این وبلاگ را دنبال می کرد و من در نامه قبلی هم درباره او نوشتم، من را دچار این تردید کرد که آیا من تصویری واقعی از مادرت برای تو گذاشته ام یا تصویر زنی بی احساس را برای تو ایجاد کرده ام که کمی با خنگی و کمی با گیجی منتظر آمدن تو هست. اگر تو هم با خواندن این مطالب و تا به اینجا چنین احساسی را پیدا کرده ای، البته من باید برای خودم متاسف باشم. متاسف باشم که تا این میزان خودخواهانه تفاوتها را نادیده گرفته ام و به آنها بها نداده ام. تو حتما امروز که این نامه را می خوانی به خوبی می دانی که مادرت بر خلاف من انسانی درونگرا است. انسانی که به رغم داشتن احساسی قوی آنها را کمتر بیان می کند. درست بر خلاف من که بدون بیان احساساتم نمی توانم زندگی کنم. تو هم شاید شبیه مادرت باشی و در آنصورت بیش از آنکه به خواندن این مطلب نیاز داشته باشی، نیاز به خواندن مطلبی خواهی داشت که من را برای تو تفسیر کند. اما من می نویسم چون احساس می کنم که در نوشته هایم در حق مادرت ظلمی ناخودآگاه را انجام داده ام. عزیز دل من؛ من در این مدت چندین بار از مادرت خواسته ام تا او هم وبلاگی را برای تو به یادگار بگذارد. شاید در آنصورت این فرصت پیش می آمد که تو با احساسات واقعی مادرت به خوبی آشنا شوی. اما مادرت به این موضوع چندان اعتقادی ندارد. او نوعی رابطه بدون واسطه و حتی بدون کلام را با تو می پسندد و ترجیح می دهد تا به گونه ای کاملا درونی با تو هم کلام باشد. تو بی شک امروز در درون او و روزگاری دیگر در آغوش او طعم این احساس را خواهی چشید، طعمی که به سختی، من- دیگری- می توانم برای تو بیان کنم. نمی توانم چون در آنصورت می باید باز ترجمان احساساتی باشم که چون از من نیست لحظه به لحظه باید آنها را معنی کنم و بدتر از آن چون به سختی در قالب کلمات بیان می شود و به سختی دیده می شود ترجمان آنها به کلام دشوار است. مادرت تو را دوست دارد و واضحتر بگویم عاشق تو هست و این را می توان هنگامی درک کرد که به آرامی و در سکوت بر شکم خود دست می کشد. مادرت عاشق تو است و این را هنگامی می توان فهمید که برای خوابیدن بر روی شکم یا فراموش کردن خوردن یک داروی ویتامین اشک می ریزد. مادرت عاشق تو است چون لحظات بی شماری را در سکوت به تو فکر می کند و... من مطمئن هستم که تو همه اینها را به خوبی متوجه شده ای و حتی اگر امروز گهگاهی صدای پدرت را می شنوی که با توسخن می گوید و صدای مادرت را کمتر می شنوی، می دانی که او در ذهن خود لحظه به لحظه در حال صحبت کردن با تو است. تو همه اینها را به خوبی و بهتر از من می دانی و من تنها این نامه را برای تو نوشته ام که تو هیچگاه فکر نکنی من مادرت را به خوبی درک نکرده ام و نقش او را در این رابطه کمرنگ و کمرنگ تر نموده ام. سعی خواهم کرد- اگر چه دشوار است- از این پس از احساسات او نیز بیشتر بنویسم. فعلا دوستت دارم و تو را از روی شکم مادرت می بوسم. (اینطوری با یک بوسه جفتتان را بوسیده ام)

 

پنجم دیماه سال موش

نوشته شده در جمعه هفتم تیر 1387 ساعت 21:2 شماره پست: 94

تو پنجم دیماه به دنیا میای. این رو دکتر گفت. پنجم دیماه سال موش، سال نوآوری و شکوفایی. آرزو (آرزو خواهر آزاده است. می دونم که بعدا حسابی گیج می شی چون ما کلی دوست به نام آزاده داریم این آرزو خاله هستی هست) میگه خیلی خوبه. چی خیلی خوبه؟ هیچی اینکه تو موشی، فرحناز گاوه، منم خوک. میگه اینجوری خیلی مناسبه. من خیلی نمی دونم که چه جوری مناسبه برای اینکه کتاب های طالع بینی را جمع کردند اگر از محاق توقیف دراومد (امیدوارم وقتی این مطالب را می خونی دیگه محاق توقیفی نباشه و تو هم نفهمی محاق توقیف چیه) بهت میگم چه جوریه. طالع بینی هندی را هم خواهم خواند که ببینم دی ماهی ها چه جوریند. فعلا که حساب کردم تو اطرافیامون مائده دیماهی هست که امیدوارم بهش نری.

 

کادوی روز مادر

نوشته شده در شنبه هشتم تیر 1387 ساعت 21:4 شماره پست: 95

برای روز زن چهار تا کادو برای مادرت خریدم. این اولین بار بود که در این چند ساله برای روز زن کادویی برای فرحناز می خریدم. به شوخی گفتم به خاطر اینه که مادر شده ای امروز هم روز مادره. یکی از کادوها بالش های حاملگی بود. فرحناز شک داره که لازم باشه ولی من مطمئنم که خیلی احتیاجش می شه. هر چی باشه من آدم حامله بیشتر دیده ام. تازه اون بالش تو هم هست و می تونی سرت را روش بگذاری. یک سوتین بارداری هم خریده ام که فرحناز می خواد پس بده. میگه این مال شیردهی هست نه حاملگی. یک شلوار جین هم خریده ام. اندازه نیست و کوچیکه باید عوضش کنم. شورت بارداری هم گرفتم که اون هم کوچیکه. این بود کادوی من برای روز زن (روز مادر)

 

کرکری

نوشته شده در شنبه هشتم تیر 1387 ساعت 23:32 شماره پست: 96

فرحناز اصولا شلم باز خوبی نیست. یعنی در مقابل من کم میاره. تقصیر اون هم نیست بازی من خیلی خوبه. اینه که امشب ارفاق کردم که تو هم پشت دست اون بشینی و بهش کمک کنی. دو به تک هم که بودیم باز هم باختید. البته من به فرحناز گقتم که حاضرم به خاطر تو بازی را ببازم ولی فرحناز قبول نکرد. این شد که بردمتون. پگاه گفت شاید تو بیشتر هوای من را داری ولی فرحناز میگفت که نه تو هنوز گرم نشدی. یه خورده که بزرگ شدی شاید تیغی هم با هم زدیم. امیدوارم بازیت به خودم بره.

 

عروسک من

نوشته شده در یکشنبه نهم تیر 1387 ساعت 6:14 شماره پست: 97

فرحناز میگه جمجمه تو تا هجده ماهگی هنوز نرمه. (منظورش با احتساب این نه ماه که تو شکمشی باید بیست و هفت ماهگیت باشه) میگم خب! میگه باید مواظب باشیم که سرش رو به جایی نزنیم. میگم فکر میکنه ممکنه سرش را به کجا بزنیم. میگه به این ور و اون ور. میگم مگه دیوونه ایم که سرش را به جایی بزنیم. میگه منظورش اینه که تو رو وقتی به دنیا اومدی دست بچه ها ندیم. میگم خب این که کاری نداره اگر یه بچه ای خواست بغلش کنه میشونیمش و تو رو یواش میگذاریم تو بغلش اینجوری که خطری نداره. میگه کلا دوست نداره تو رو دست بچه ها بده. میگم خب بچه ها دوست دارند که تو رو بغل کنند. میگه مگه تو عروسکی که بغلت کنند. میگم خب آره یه جورایی عروسکی. (این تو ها تویی، من نیستم) فعلا بحث را مختومه کردیم. چه خوب میشد اگر خودت نظر میدادی که دوست داری بچه ها بغلت کنند یا نه؟

 

اولین کادوهای زندگیت

نوشته شده در یکشنبه نهم تیر 1387 ساعت 23:28 شماره پست: 98

برای تو امشب شب خیلی خوبیه. واسه اینکه اولین کادوهای زندگیتو گرفتی. خاله پانته آ با قرص های مامان دو تا کادوی خوشگل هم واسه تو فرستاده. یک جوراب خوشگل با یک کارت قشنگ. جورابت کلا پنج سانتیمتر هم نمیشه. سبز و سفید با یک لاک پشت کوچولو که روشه. کلی من و مامان جورابتو بوسیدیم و حال کردیم. من تهران نبودم این بود که مامان زنگ زد و با خوشحالی خبر رسیدن کادوت را گفت. خاله پانته آ یک کارت پستال هم فرستاده که دست یه بچه است که رو دست باباشه. قول میدیم این دو تا کادو را برای همیشه واسه ات نگه داریم. مامان فعلا یک ردیف کمد دیواری را خالی کرده که وسایلت رو توش می گذاره.

 

اهمیت دادن به بچه !!!!!!!

نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 0:2 شماره پست: 99

رومینا عاشق دیدن کارتونه. فریبا هم واسه اینکه صدای رومینا در نیاد یه ریز واسه بچه کارتون می گذاره. فرحناز از اونجا که در متقاعد کردن فریبا ناکام مونده همیشه تلاش میکنه تا حداقل رومینا را متقاعد کنه که زیاد کارتون دیدن واسه اش خوب نیست و البته در این راه ناموفقه. رومینا امروز گوشی را از مامانش می گیره و میگه خاله یه خبر بد دارم. یه تارتون (همان کارتون است) وحشتناک دیدم. فرحناز میگه خب خاله نیگاه نکن. رومینا اول میگه من که نمی ترسم. بعدش فوری میگه خاله تو به بچه ات خیلی اهمیت می دی !!!!!!

 

کلاس بارداری

نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 0:18 شماره پست: 100

رکسانا ماما هست. تازگیها دوره مخصوصی در ارتباط با نشستن، برخاستن و کار کردن زنان باردار دیده. به فرحناز گفته که می خواد یه کلاس ویژه براش در همین ارتباط بگذاره. از هفته شانزدهم بارداری به بعد فرحناز و من قراره در این کلاس ها شرکت کنیم. فرحناز در ارتباط با زایمان در آب هم سوال کرده. ظاهرا فقط یک بیمارستان در ایران این کار را انجام می داده که الان متوقف شده.

 

اسم تو و روز تولدت

نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 0:36 شماره پست: 101

آرزو (خاله هستی) میگه اسمها با شخصیت آدمها ارتباط دارند. خودش که اسمش آرزو هست کلی آرزو توی زندگیش داره و آزاده (خواهرش) کاملا آزاد و رها است. شاید بشه صدها مثال نقض واسه این مساله پیدا کرد اما بین اسمهایی که ما برات انتخاب کردیم، اگر پنجم دیماه به دنیا بیای؛ یکیش که من هنوز لو نداده ام کاملا مناسبته. خودت می دونی پنج دیماه چه روزیه؟

 

بابای کانگورویی

نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 7:36 شماره پست: 102

رکسانا دیشب از یک بابت خیال مامان را راحت کرد. ظاهرا هر چقدر شکمش را منقبض کنه مساله ای که متوجه تو نمی شه برای خودش هم خوبه. خوشبختانه جای تو تو شکم مامان امن تر از این حرفهاست. بیرون که اومدی واسه اینکه جات همچنان امن بمونه شاید خودم خوردمت

 

پا درد مامان

نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 22:44 شماره پست: 103

پای مامانت درد می کنه. یعنی شبها ضعف می ره. خیلی نگران نباش. میگن تو تولد یه بچه خوشگل طبیعیه. من گاهگاهی می مالمش. تازه تو کتاب خوندیم اگر پاش رو بالا بگبره بهتر می شه. می گن مریضی هاش از ماه سوم به بعد کمتر می شه. همینجوری هم هست. یعنی خدا را شکر بهتره.

 

رضا و مامان

نوشته شده در دوشنبه دهم تیر 1387 ساعت 23:25 شماره پست: 104

شاید مجبور بشیم یه توافقی با هم بکنیم. اینجوری نوشتن من هم راحت تر می شه. فرحناز ظاهر قبلترها دوست داشته اگر بچه دار بشه، بچه اش فرحناز صداش کنه ولی حالا ترجیح می ده که مامان صداش کنی. (عجیبه که قبلترها به بچه دار شدن هم فکر می کرده) اگر تا موقع به دنیا اومدنت و بعد از آن نظرش تغییر نکنه (که می کنه) من وقتی می خوام با تو صحبت کنم بهش می گم مامان. اما در مورد من بابا به کار نبر. من تو وبلاگ هم می نویسم رضا. اینجوری با هم بیشتر حال می کنیم.

 

پشه

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم تیر 1387 ساعت 15:37 شماره پست: 105

ديشب شب سختي بود. سخت ترين شب اين چند وقته.دير وقت خوابيدم و بايد حدوداي ۵ صبح از خواب پا مي شدم. فكر كردم كه صبح فرصت ندارم تا صورتم را اصلاح كنم. اين بود كه نصف شبي تصميم گرفتم كار امروز را به فردا محول نكنم. موقعي كه رفتم بخوابم فرحناز غرق خواب بود. عين يه مرده افتادم و هيچي نفهميدم. شايد دو يا سه نيمه شب بود كه با صداي ناله هاي فرحناز وحشت زده از خواب پريدم. نمي دانستم چه اتفاقي افتاده. فرحناز داشت از درد به خودش مي پيچيد. فكر كردم باز هم پاهاش ضعف مي ره اما واقعيت اين بود كه هيچ وقت بابت ضعف پا ناله نمي كرد. وحشت زده گفتم چي شده عزيزم؟ فرحناز داشت دست و پاش را با خشونتي هر چه تمامتر مي ماليد. ناله اي شبيه گريه كرد و گفت: پشه، پشه ها پدرم را درآوردند. گفتم: پشه؟!! به نظر من كه هيچ پشه اي اونجا نبود. كونم را بهش كردم و خوابيدم. قبول دارم كه اوج بي رحمي بود. حداقل مي تونستم باهاش ابراز همدردي بكنم. صبح فرحناز مي گفت كه تا صبح نخوابيده. نه فقط به خاطر پشه بلكه بخاطر معده درد و دست درد و پادرد و البته پشه.

 

گزارش پزشکی فرحناز

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم تیر 1387 ساعت 23:55 شماره پست: 106

حال فرحناز همچنان خوب نیست. الان حس میکنه که گر گرفته. یه پارچه خیس روی پاش گذاشتم. معده اش درد می کنه. از اشتها هم افتاده. بعد از ظهری گلاب به روتون بالا آورد. یه خورده هم ضعیف شده. بعید نیست که چشم خورده باشه. از وقتی که حامله شده جذابتر شده و مردها بیشتر بهش نیگاه می کنن. بترکه چشم هر چی مرد بخیل و حسود و بی دونه است. مردای هیز را نمی گم چون خودم هم جزوشون هستم.

 

نیمرو

نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم تیر 1387 ساعت 8:57 شماره پست: 107

می خوام سه تا تخم مرغ بشکونم. به مامانت می گم چند تا تخم مرغ می خوره؟ میگه یه دونه. قرار میشه چون با تو یکی و نصفی میشه یکی و نصفیش رو بخوره، من هم که با نی نی تو شکمم یکی و نصفی هستم بقیه اش رو بخورم. مامانت یکی و نصفیش رو با زور می خوره ولی نی نی تو شکم من دو تا دیگه هم جا داره.

 

دومین کادوی زندگیت

نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 9:34 شماره پست: 108

دومین کادوی زندگیت هم رسید. یک پارچه که زندایی شمسی برات کنار گذاشته و داده به خاله. دایی هادی هم به خاله گفته که حتما برات بدوزه. خاله حال نداره که واسه خودش و بچه هاش چیزی بدوزه ولی فکر می کنم هوای تو را داشته باشه. نمی دونم پارچه چه شکلیه چون ندیدمش.

 

مداد لعنتی

نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 9:44 شماره پست: 109

دیروز پای مامان خانوم بدجوری آسیب دید. بی احتیاطی من که یک مداد را روی زمین گذاشته بودم باعث شد که مداد تو پای مامانی بره. من اونموقع خونه نبودم ولی اصرار کردم که به دکتر بره. البته تا درمانگاه برای عیادت عمه مریم رفت ولی پاش رو به دکتر نشون نداد. شب تو میهمانی پاش باد کرده بود و درد شدیدی داشت. عصبانی شدم که چرا به دکتر نشون نداده. گفتم اگر چرک کنه چه جوری می خواد بدون قرص خوب بشه. تازه به نظر من باید یه واکسن کزاز هم می زد که نزده. بقیه گفتند چیز مهمی نیست ولی خود مامانی هم حسابی ترسیده. اینه که اگر بهتر نشد حتما دکتر می ره . صبح ناراحت بود که نکنه خوده مداد تو خونش بره و به تو آسب بزنه. تو دلم گفتم اینجوری از همین حالا مداد خواهی داشت و می تونی نویسنده بشی درست مثل بابات. حالا اگر وبلاگ نویس هم که بخوای بشی کافیه یه مودم به مامانت وصل کنیم.

 

اولین تئاتری که می بینی

نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 10:23 شماره پست: 110

تو چند روز اخیر به طور اتفاقی جند تا کار فرهنگی کردیم و بعد از مدتها تو حال و هوای فرهنگ و هنر قرار گرفتیم. البته تو همه کارهایی که رفتیم دعوت داشتیم ولی همینش هم دوباره ما را یاد سالهای جوانتریمون انداخت. شاید لازم باشه این کارها را بیشتر کنیم که موقعی که تو هم اومدی این عادت را دوباره پیدا کرده باشیم. حقیقتش جمعه ای به دیدن برج آزادی رفتیم و بعد از ظهر را به گشت و گذار در نمایشگاه تعطیلات سر کردیم. پریشب فیلم بهنام(همیشه دو بار زندگی می کنیم) رو در خانه سینما دیدیم. دیروز هم به نمایشگاه لباس منصوره رفتیم. یکشنبه هم قرار شد کار اکبر علیزاد را در تالار مولوی ببینیم. اونهم چند تا کار از بکت هست. یادت باشه که این اولین تئاتریه که می بینی.

 

میهمانی خاله آراده عمو علی

نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 11:35 شماره پست: 111

دیشب به یک میهمانی در خانه خاله آراده اینها دعوت داشتیم (این یه آزاده دیگه است و با مامان هستی فرق داره و چون تازه ازدواج کرده و بچه هم نداره در نتیجه باید به اسم شوهرش بشناسی: خاله آزاده عمو علی) نصف مهمانی با موضوع تو دنبال شد. عمو علی دو تا دوست داشتند که کلی اطلاعات درباره بچه ها داشتند. بقیه مهمانها هم هیچکدام بچه نداشتند اما دایره المعارف اطلاعات بودند. ما چیزهای زیادی فهمیدیم. مثلا فهمیدیم یک تخت هایی برای بچه ها درست شده که دیجیتاله و خیلی کارهای عجیب و غریب می کنه مثلا تکانهاش قابل تنظیمه. یا یه وانهایی اومده که تو روش می شینی و نمی افتی یعنی بهت می چسبه. اونوقت از همون نوزادی می تونی آب بازی بکنی. درباره حمام رفتنت صحبت شد و می گفتن کار خیلی سختیه چون مثل ماهی لیز می خوری. من فکر کردم که شاید بشه تو آبکش گذاشتت و اینجوری حموم بکنی. ما فهمیدیم که تو شهر کتاب یه مجموعه سی دی های آثار کلاسیک موسیقی اومده که برای بچه ها انتخاب شده. تازه اگه از حالا برات بگذاریم بعدا هم که به دنیا اومدی ، اگر گریه کردی تا از همان کارها برات بگذاریم گریه ات بند می آید. در ضمن من کلی شکمبارگی کردم و تا صبح دلم درد می کرد. مامان هم مثل اینکه کلی از میوه خوردنش راضی بود. گفتم مگه چی خوردی؟ گفت دو تا زردآلو، یک شلیل و یک گلابی!!!! یواش یواش فرقهای من و مامانت را بیشتر می فهمی.

 

سوختگی فرحناز

نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 12:23 شماره پست: 112

فرحناز لباش رو جمع کرده بود و داشت بی صدا گریه می کرد. نگاهش کردم. گفت: چرا اینقدر بد میاره. پا شدم. اومده بود نمک رو داغ کنه و روی پاش بگذاره تا درد پاش کم بشه. قابلمه داغ برگشته بود و خورده بود به شکمش و بعد چسبیده بود به دستش. صداش در نمی اومد. فقط تند تند اشک می ریخت. پا شدمم و بوسیدمش. یه مقدار خمیر دندان گذاشته بود رو دستش. گفتم چرا زودتر به من نگفتی. گفت: ترسیدم که دعوام بکنی (وای گه چقدر من بی رحمم) گفتم: دعوات که می کنم. آخه بهش گفته بودم اگه کار داشت به خودم بگه. باز هم گریه کرد و گفت: نی نی مون چقدر بد میاره. گفتم: مامان حواس پرت داشتن همین حرفا را هم داره. گریه می کرد. دوباره بوسیدمش. گفتم: به نی نی چه ربطی داره؟ اون جاش خوبه. یک کم آروم شد.

 

نیروهای بد

نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر 1387 ساعت 13:27 شماره پست: 113

برای دور کردن نیروهای بد اسفند دود می کنم. برای دور کردن نیروهای بد از فرحناز و نی نی و خودم اسفند دود می کنم. برای دور کردن نیروهای بد از خانه ام اسفند دود می کنم. اسفند را دور سر فرحناز می گردانم و می خوانم اسفند، اسفند دانه دانه، اسفند صد و سی دانه، بترکه چشم حسود و بخیل و بی دانه. بعد اسفند را دور سر نی نی (شکم فرحناز) می گردانم و می خوانم اسفند، اسفند دانه دانه، اسفند صد و سی دانه، بترکه چشم حسود و بخیل و بی دانه. بعد اسفند را دور سر خودم می گردانم و می خوانم اسفند، اسفند دانه دانه، اسفند صد و سی دانه، بترکه چشم حسود و بخیل و بی دانه. بعد اسفند را دود می دهم. می برمش دور سر فرحناز می گردانم و می گویم ای نیروهای بد از گرد زن زیبای من دور شوید. بعد می برمش دور سر نی نی (شکم فرحناز) می گردانم و می گویم ای نیروهای بد از گرد فرزند زیبای من دور شوید. بعد می برمش دور سر خودم می گردانم و می گویم ای نیروهای بد از گرد خود زیبای من دور شوید (البته چیزی نزدیک به این) بعد اسفند را می برم در اتاق پذیرایی می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. بعد اسفند را می برم در اتاق مطالعه می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. بعد اسفند را می برم در اتاق خواب دو بار می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. بعد اسفند را می برم در انباری می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. بعد اسفند را می برم در آشپزخانه می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. بعد اسفند را می برم در دستشویی می چرخانم و می گویم ای نیروهای بد از این اتاق دور شوید. به من نخندید چون ممکن است نیروهای بد از همه اتاقها بیرون رفته در سوراخ دستشویی قائم شوند. آخر آنها که زنبور عسل نیستند، نیروی بد هستند و از این کارها هم می کنند.

 

جر و بحث من و مامان

نوشته شده در شنبه پانزدهم تیر 1387 ساعت 6:43 شماره پست: 114

دیشب بعد از مدتها با مامانت جر و بحثمون شد. متاسفم که در شرایطی به دنیا میای که گاه و بیگاه شاهد بی منطقی های پدر و مادرت هستی و متاسفم که در شرایطی که در شکم مامان هستی من با مامان جر و بحث کردم. سعی می کنیم که تکرار نکنیم.

 

شعر مامان برای تو

نوشته شده در دوشنبه هفدهم تیر 1387 ساعت 22:47 شماره پست: 115

فکر می کنم این اولین شعری هست که مامان برای تو سروده، پس با اجازه مامان آن را در وبلاگمان می گذاریم: پسرها را تحویل بگیر/ و آنها را به سرزمین خود ببر/ آنجا که قوس/ با رنگین کمان آشنا می شود/ و سبدهای گل/ آشنای مشام رهگذران است / من و ددی و پدر بزرگ/ به تو خواهیم پیوست/ وقتی قدت / از نهال درخت افرا بالاتر زند / و پاهایت به قدر کافی/ چمن های رنگارنگ را لمس کند/ هیچ به خود نخند / اینجا روزی سرزمینی بود / پر از دیو و هیولا / که پسرهای کوچک را درسته قورت می دادند / و کفش های صدادارشان را لگد می کردند / اینک / فراموششان می کنم / تو لبانت می خندد / و این کافی است/

 

نوشته شده در سه شنبه هجدهم تیر 1387 ساعت 21:11 شماره پست: 116

چند روزیه که دل و دماغ نوشتن چیزی را ندارم. درست نمی دونم که تو واقعا دلت می خواد که این خاطرات جایی برات ثبت بشه یا شاید اصلا اهمیتی هم برات نداشته باشه. نمی دونم! شاید دارم می نویسم که فقط خودم را ارضا کرده باشم و هر وقت که خودم حال نداشته باشم چیزی نمی نویسم. اما می دونم که تو این چند روزه تو هم ترجیح می دادی که آرامتر و تنهاتر باشی. ای کاش می تونستی تا چیزهایی که می دونی را یکجوری به ما بگی. ای کاش! دوستتون داریم.

 

اشتباهات تاریخی

نوشته شده در سه شنبه هجدهم تیر 1387 ساعت 23:19 شماره پست: 117

یک کارتون انیمیشن وجود داره که موقعی که من بچه بودم پخش می شد. حالا هم که من بزرگ شدم پخش میشه و اگه هیچ اتفاقی نیفته نه تنها موقعی که تو بچه ای پخش می شه، حتی موقعی هم که بزرگ شدی پخش میشه و می تونی درباره اش برای بچه ات که بزرگ شده صحبت کنی. البته هیچ هم اشکال نداره که چون کارتون خوبیه. تو این مملکت که همه چیزهای بد پشت سر هم پخش میشه، پخش شدن یه چیز خوب عجیبه. حالا این که پخش میشه چیه؟ هیچی داستان مورچه و مورچه خوار. یه قسمت این کارتون هست که وصف حال باباته. یه اتوبوس جهانگردی هست که سالی یکبار یه مسیری را می ره تو همون یک بار هم مورچه خوار را زیر می گیره. اون هم نه یکبار، دو بار زیر می گیره. حالا حساب کن که بهنام بعد از سالی بیاد وبلاگ ما را بخونه، تو اون یکبار هم اسم فیلمش را اشتباه نوشته باشیم. اما می خوام یه اعترافی را هم به تو بکنم: ظاهرا من خیلی هم تاریخ نگار خوبی نیستم یا خیلی موثق نیستم، چون تا حالا دو سه تا اشتباه تاریخی داشتم. یکیش هم این که اون که نوشته بودم دومین کادوی زندگیت هست، دومیش نیست. چون اصلا کادوی تو نبوده. پارچه ای بوده که به عنوان چشم روشنی اومدن تو، زندایی نه به تو، نه به مامان و نه به من بلکه به خاله داده. حالا پیدا کنید پرتغال فروش را

 

آخرین خبر

نوشته شده در سه شنبه هجدهم تیر 1387 ساعت 23:39 شماره پست: 118

خبر جالب اینکه مامان تصمیم گرفته تو وبلاگ مطلب بگذارد البته امشب نه، فردا شب. اگر یادش نره

 

رضانامه

نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر 1387 ساعت 0:28 شماره پست: 119

مامان یه عادت عجیب و غریب داره. یعنی از نظر من عجیب و غریبه. البته شاید از نظر تو هم عجیب و غریب باشه یا نباشه. یعنی به این بستگی داره که تو بیشتر به مامان بری یا به من. عادت عجیب و غریبش هم اینه که اگه یک وقت بهش بگی به نظر من بهتره که یه کار رو انجام ندی، دو حالت داره یا اون کار را انجام می ده یا نمی تونه که انجام بده. در هر صورت به حرف تو گوش نمی کنه. (اولین دلیل که بهتره نظرت رو بهش نگی) اگه نتونست انجام بده تا آخر عمرش میگه که من می خواستم انجام بدم ولی تو سردم کردی (دومین دلیل که بهتره نظرت رو بهش نگی) اگه انجام هم داد دو حالت داره یا راضیه که می گه تو گفتی انجامش ندم ولی تونستم (سومین دلیل که بهتره نظرت رو بهش نگی) اگه ناراضی بود که میگه تو چرا درست و حسابی نگفتی که نظرت چیه (چهارمین دلیل که بهتره نظرت رو بهش نگی) حالا می شه جور دیگه ای هم این رو دید. "مامان اهل تجربه است. تجربه همه چیز" من موقعی که هنوز کوچیک باشی این جمله آخریه را بهت می گم یعنی بهت میگم که اهل تجربه باش. ولی حالا که داری این رو میخونی و حتما یک کم بزرگتر شدی یه خورده هم به کارهات فکر کن. به حرف دیگران گوش کن یا حداقل کار خودت را انجام بده و نظر دیگران رو نپرس. قضیه اینه که من اگه صد سال دیگه هم می گفتم که فرحناز بی خیال بیمارستان دولتی. تو کتش نمی رفت. حالا که صبح و بعداز ظهر دو بار رفته بیمارستان میلاد و اونجا را دیده و دیده دکتره چه جوری معاینه اش کرده تصمیم گرفته که بره بیمارستان خصوصی. این روش تربیتی خوبیه. خودت تصمیم می گیری و می بینی نتیجه اش چیه؟ ولی جون هر کی دوست داری من که این روش تربیتی رو برای تو به کار می بندم، ولی حتما قبل از انجام دادن کارهات یه خورده هم به کارهات فکر کن. به حرف دیگران گوش کن یا حداقل کار خودت را انجام بده و نظر دیگران رو نپرس!

 

دومین کادوی زندگیت

نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر 1387 ساعت 1:4 شماره پست: 120

امشب تو دومین کادوی زندگیت را دریافت کردی. این دیگه مثل قبلی نیست که اشتباه شده باشه. این دقیقا کادوی خودته چون من با چشم خودم دیدم که اهداکننده اون را به مامان اهدا کرد. طبیغتا مال مامان هم نبود چون به هیچ صورت اندازه پای مامان نمیشه. این دفعه صبا (یعنی نوه هفت ساله زندایی شمسی) یک جوراب خیلی خوشگل بهت داده. شکل و رنگ جوراب رو حداقل الان ازم نخواه چون برای پیدا کردنش باید مامان رو از خواب بیدار کنم. مامان هم که بیدار بشه شاید تو هم بدخواب بشی. بگذار این یکی را بعدا برات تعریف کنم. موافقی که؟

 

اسم های اجق وجق

نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر 1387 ساعت 1:35 شماره پست: 121

فکر می کنم عمو مجتبی بعد از ایمان دومین کسی هست که درباره اسمت نظر داده. صبح که مامانی همراه عمو به سمت بیمارستان میلاد می رفتند، عمو مامانی رو نصیحت کرده که اسم اجق وجق روت نگذاریم چون تو اون دنیا مسئولیم و باید جوابگوت باشیم. عمو گفته اسم ائمه رو روت بگذاریم. خودت چی میگی؟

 

پسره آی پسره (10)

نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر 1387 ساعت 7:42 شماره پست: 122

چند روز پیش مامان حالش خیلی بد بود. این بود که به درمانگاه رفتیم تاسرم بزنه. (جهت ثبت در تاریخ: پرستار خیلی سخت تونست رگ مامان را پیدا کنه، طوری بود که حتی من هم نتونستم صحنه را تحمل کنم) یه پیرزنی اونجا همراه یکی از بیمارها بود که درجا مامان رو سونوگرافی کرد. مطمئن باش دیگه برو برگشت نداره. خودتم بخوای (یا نخوای) پسری.

 

LOST

نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر 1387 ساعت 19:36 شماره پست: 123

خب این که میگم به خود تو خیلی هم ربطی نداره (یا شاید هم داره) حقیقتش اینه که تو مستقیم یا غیر مستقیم باعث شدی که من دوستهای قدیمیم رو پیدا کنم. نه اینکه گمشون کرده باشم، یعنی قضیه اصلا فیلم هندی نیست. فیلم روشنفکریه. من دو تا از دوستهام رو گم کرده بودم و حالا پیداشون کردم. دو تا دوستی که حتا همت نداشتم که ازشون خبری بگیرم. با یکیشون حتا مسافرت هم رفته بودیم اما باز هم بعد از مسافرت سالی و ماهی می شد که ازشون خبری نمی گرفتم. امروز که وبلاگ تو رو راه انداختم هر دوشون را یک جورهایی دوباره پیدا کردم. جورهاش رو خیلی دقیق نمی تونم شرح دهم. (راستیتش بعدا خودت می فهمی بابات خیلی پرحرفه، ولی حرفهای عمیق زیادی نمی زنه. باباته دیگه، اشکالی داره؟ بعضی باباها اصلا حرف هم نمی زنند. باز هم من!) اما چیز مهمتری که می فهمی اینه که چه جوری آدمهایی که همدیگه رو یه جورهایی که مثل یه جورهای دیگه نیست گم کرده اند، یه جورایی که مثل یه جورهای دیگه نیست پیدا می کنند. این که چه جوری همین رو می فهمی رو باید تجربه کنی گفتنش خیلی فایده نداره. پس هر وقت یه جورایی که مثل جورهای دیگه نیست کسی رو پیدا کردی که قبلا یه جورایی که مثل جورای دیگه نیست گمشون کرده بودی مطلب من رو بخوان و عبرت بگیر. علی ایحال من دو تا دوست عزیزم مجید و جلال رو دوباره پیدا کردم.

 

نوشته شده در شنبه بیست و دوم تیر 1387 ساعت 6:52 شماره پست: 124

چند شب پیش دو تا لباس برات خریدیم. یه لباس گوجه ای با عکس گاو و یه لباس سبز با عکس گوسفند. لباس گوجه ای یه دامنه با یه تاپ و اون یکی یه شورت و پیراهنه. جفتشون هم دخترونه است. نمی دونیم چرا، ولی دخترونه انتخاب کردیم. حالا اگه دختر شدی که شدی، اگه نه، دیگه نمی تونی اونها رو بپوشی. شاید اونوقت نیگه داشتیم واسه آبجی آینده ات.

 

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم تیر 1387 ساعت 22:48 شماره پست: 125

چند شبی بود که برایت چیزی نمی نوشتم و اگر از سر دلتنگی نبود امشب نیز نمی خواستم تا همین جملات کوتاه را بنویسم. دلتنگ تو و دوست کوچکت هستیم و منتظر . تو هم دعا کن

 

بچه چایی خور من

نوشته شده در پنجشنبه سوم مرداد 1387 ساعت 0:37 شماره پست: 126

عمه اکرم خیلی بهش برخورده که مامان چایی نمی خوره. یه جورایی هم خواسته خواهرشوهرگری کنه (توضیح خواهرشوهرگری کمی سخته. بعدا خودت می فهمی) اینه که مامان رو دعوا کرده و گفته همه بچه های خانواده چایی خورند، تو هم باید چایی خور بار بیای..... همین دیگه!

 

طالع بینی هندی

نوشته شده در پنجشنبه سوم مرداد 1387 ساعت 19:43 شماره پست: 127

خب اعتراف می کنم که من و مامان رو شوکه کردی! یعنی اگر علم ژنتیک صحت داشته باشه و صحتش در مورد خصوصیات روانی آدمها هم صدق کنه، باید اعتراف کنم نه به من شبیه می شی نه به مامانت. من و مامان هر دو متولد آذریم و اگر تو دیماه به دنیا بیای و به طالع بینی هندی هم اعتقاد داشته باشی (که مامان بالاخره از تو اینترنت پیداش کرد) با هیچ منطق ژنتیکی نمی شه ماها رو کنار هم گذاشت. ولی خیلی هم ناراحت نباش. من و مامان به آزادی تو در انتخاب شخصیتت احترام می گذاریم، حتی اگر این آزادی در جبر طالع بینی هندی گرفتار بیاد. (نکته اول: می خواستیم طالع بینی چینی را هم بخونیم که برق رفت. فکر کردم شاید کار وزارت ارشاد باشه که خواسته اینجوری مطالب ظاله را سانسور کنه. نکته دوم: چون هنوز معلوم نیست پسری یا دختر باید فرصت کنی تا دو تا مطلبی را که در ادامه اومده بخونی) 1- پسر متولد دیماه به روایت طالع بینی هندی: خداي من ! او كسي است كه مي داند كجا ميرود مستقيم رو به جلو! مردان متولد اين برج تلاش مي كنند تا پيشرفت كنند . سياره آنها كيوان است ، كيوان فرمانروايي جدي است و توسط حلقه هايي احاطه شده. پس متولد اين برج با حلقه هاي خودش محدود شده است. آنها دقيقاً مي دانند چه كاري را مي توانند انجام دهند و آن را به خوبي انجام مي دهد، نه كمتر و نه بيشتر . اين مردان محدوديتهاي خود را شناخته و آنها را رعايت مي كنند كه گاهي به موفقيتي عظيم مي انجامد . در مواقعي ديگر نگراني ها از اوآدمي خشك مغز مي سازند و او قدم از قدم بر نمي دارد و خطر نمي كند و با قوانين دستورات خود را محدود مي كند . اين مردان و پول مثل قفل و كليد باهم جورند. متولد اين برج تحت تأثير نشانه خود دقيقاً محافظه كار هستند و هميشه خوش نامي دارند . آنها نگران عقايد مردم هستتندو سعي مي كنند در هر كاري اصول و مقررات جاري را رعايت كنند . فكر نكنيد آدمهاي كسالت آوري هستند ، نه واقعاً اين طور نيست. آنها به پدر اهميت زادي مي دهند و فكر مي كنند سايه پدر همچون روح هميشه بر بالاي سر آنها پرواز مي كند,(هملت را به خاطر مي آوريد.) شكايت عمده آنها احساس گناهي است كه زجرشان مي دهد ، مرد متولد اين برج حتماً اگر پايش را جاي پاي پدر بگذارد باز هم از غصه اينكه وظيفه اش را در مقابل پدر به خوبي انجام نداد ، او را غذاب مي دهد. اگر اين نگراني ها ريشه دار باشند اعتماد به نفس او را تضعيف كرده و خرد مي شود. اما اگر همين حس مسئوليت پذيري را در راه درست به كار برد، قوي و قويتر مي شود . آن وقت آسمان آخرين مرز محدوديت اوست. به دليل احساساتي كه نسبت به پدرش دارد. خودش نيز پدري فعال و سخت گير خواهد بود. وقتي احساس شادماني كند، بچه ها را دو چندان شاد مي كند و در مواقع ديگر پدري بسيار عاقل است . وقتي بچه ها تكاليفشان را انجام مي دهند مصمم و قاطع بالاي سر آنهاست و آنها را كنترل مي كند وقتي پدر بزگ شود، هر چند مي گويد شصت ساله است ولي مثل شانزده ساله ها رفتار مي كند. مرد متولد برج دي گاه معتاد به كار است. ولي بهتر است قبل از آنكه شما او را با سامسونت ، كامپيوتر و ماشين حسابش تنها بگذاريد، تمرين كند با آنها به گردش برويد و نشان دهيد چقدر به آنها اهميت مي دهيد. مرد و زن متولد اين برج بسيار دلچسب يا ترش رو، شيك و چشم و گوش باز يا ژوليده پوليده و بدبو باشد. برخي از آنها وقتي راه مي روند مثل سطل زباله اي هستند كه روي دوپا راه مي رود ، برخي از اين مردان از حمام كردن اكراه دارند و فكر مي كنند اگر در رگبار گير بيافتد، تايك هفته حمام نمي خواهند ! پيش از انكه بازو به بازوي او قدم بزنيد يا براي بيني تان گيره لباس تهيه كنيد بايد بدانيد كه همه آنها اينطور نيستند ! بعضي بسيار تميز و مرتب هستند و بوي خوش ( ونه عطري مزخرف ) از خود در هوا مي پيچد. چه تميز چه كثيف مردان متولد اين برج معمولاً لاغر و تيره و اغلب كوتاه هستندو كوتاهي قد را با بزرگي شخصيت جبران مي كنند. سن آنها در جواني بيشتر به نظر ميرسد . اگر 15 ساله باشند سي ساله به نظر مي رسند ، اما وقتي به سي سالگي ميرسند در جا مي زنند. و به آرامي پير مي شود 2-دختر متولد دیماه به روایت طالع بینی هندی: عجب زن قدرتمندي ! از آنجا كه زن متولد برج دي آكنده از اقداري حيرت آورست و ديگران را به چند بار فكر وادار مي كند، برخي فكر مي كنند كه اوزني مرد نماست ، اما نيست. جالب است بدانيد دختران متولد دي اغلب با مرداني شل و ول و گاه ترسو پيوند زناشويي مي بندند و به اين ترتيب رئيس نان آور خانه مي شوند. آنها احساس پدري هم مي كنند. البته همه آنها با آدمهاي ترسو ازدواج نمي كنند. اگر يك روز در فروشگاه زني را ديديد كه تند تند راه مي رود و شوهرش در حاليكه ساك خريد وي را در دست دارد، با عجله به دنبالش ميرود. مطمئن باشيد زن متولد دي را ديده ايد. برخي از اين دختران با مرداني ازدواج مي كنند كه پله هاي موفقيت را يكي پس از ديگري طي مي كنند ، آنها از ته دل به شوهر خود افتخار مي كنند، براي اثبات ادعاي مادر ستاره شناسي ، پيشنهاد مي كنم دفعه بعد كه سري به بانك زديد، دورو برتان را خوب نگاه كنيد پيرمردي را با دفترچه مستمري به همراه نوه خوشگلش مي بينيد . نه نه نه اشتباه نكنيد، آن خانم جوان زيبا همسر اوست و حتماً هم متولد دي است. زنان متولد دي مردان ميانسال را خيلي دوست دارند و در ازدواج گاهي به تفاوت سني 30 سال فكر مي كنند . آنها شوهري مي خواهند كه برايشان پدري كند . اما مادري دلباخته بچه هاست و مي خواهد آنها را در زندگي راهنمايي كند، خطرات را گوشزد كند و براي عبور از موانع به آنها كمك كند. گاهي فضول است و بيش از اندازه در كار بچه ها دخالت مي كند و مي خواهد بچه ها به خواسته هايي كه خودش داشته و نرسيده ، برسند. او بسيار دلسوز است و كمك بزرگي براي بچه هاست و هر وقت كه لازم باشد آنها را هل مي دهد. او نمك زمين است، او مادري معركه است زني با محبت قاطع، منضبط، تابع مقررات و است. او مامان ، بايدها ست . گاهي آنقدر جدي مي شود كه درگيري به وجود مي آورد، بويژه وقتي بچه ها نوجوان هستند. سر بچه ها داد مي زند: آن شكلي بيرون نرو ، مردم چه فكري مي كنند. چون زن است احساساتي تر از همتاي مردش است. اما هيچ وقت او را مثل آبگرمكن در حال جوشيدن نمي بينيد. او مصمم است كه شغلي براي خود دست و پا كند و در آمدي هرچند اندك داشته باشد. اغلب اين دختران در زندگي بايد هدفي داشته باشند و در پي رسيدن به آن تلاش كنند . دختر متولد برج دي هيچ چيز را راحت به دست نمي آورد. او براي رسيدن به خواسته هايش بايد صرفه جويي كند و مثل يك درويش زندگي كند . اگر آدم مثبتي باشد، گرفتاري و رنجها را به حساب تجربه مي گذارد و سعي دارد تا از اشتباهات و بدبختي ها درس عبرت بگيرد. اما امان از وقتي كه حس شوخ طبعي اش گل كند. او دختري با سليقه و شيك است. ( به سر و وضعش نگاه نكنيد) قيافه مهربان او ديدني است . برخي از اين دختران سرشار از زيبايي و جذبه هسستند و با هوش و تدبير خود ديگران را ميخكوب مي كنند . بهتر از اين چه مي خواهيد

 

بالش تو

نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387 ساعت 12:41 شماره پست: 128

مامان از پریشب زیر سرت بالش گذاشته تا راحت تر بخوابی. بالشت صورتیه و خیلی هم گنده است. قد تخت ما. اینجوری حتما خوابهای خوب خوب می بینی.

 

پسره آی پسره 99999

نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387 ساعت 18:5 شماره پست: 129

خاله نغمه (مامان پرهام) و خاله آزاده (مامان هستی) می گن پسری چون مامان پف نداره و قیافه اش عوض نشده.

 

دختره آی دختره 1

نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387 ساعت 18:7 شماره پست: 130

خانوم اعظم (این خانوم اعظم فامیل مامان اینها است و با اعظم خانوم که فامیل ما هست فرق داره) می گه دختری. البته خانوم اعظم مامان را ندیده و حسی اینو میگه (به این میگن سونوگرافی تله پاتی)

 

اکسیداسیون

نوشته شده در جمعه چهارم مرداد 1387 ساعت 19:15 شماره پست: 131

مامان صبح داشت شیر می ریخت. موقع بستن در پاکت شروع کرد به صحبت کردن با تو. سعی کرد که بهت یاد بده که باید قبل از گذاشتن شیر در یخچال درب اون را ببندی تا اکسیده نشه. گفتم بین این همه موضوع داری بهش بستن درب شیر را یاد می دی؟! گفت دارم معنی اکسیداسیون را یادش می دم! گفتم این بچه که با این طالع بینیش همینجوریش هم مهندسه، خواهشا تو دیگه اکسیداسیون را یادش نده!!

 

کپی رایت

نوشته شده در شنبه پنجم مرداد 1387 ساعت 0:7 شماره پست: 132

مثل اینکه این قصه نذر و نیازهایی که برای تولد تو (یا به عبارت دیگر بچه دار شدن مامان و بابا ) انجام شده تمومی نداره. ظاهرا زهره دختر دایی من تو کربلا گهواره علی اصغر را که می بینه، وامیسته و کلی برای بچه دار شدن ما دعا می کنه. بعد هم واسه اینکه شاید قلبش صاف نباشه از آقا مسعود شوهرش می خواد که اونهم دعا کنه. قبول کن اگه حتی مالکیت مادیت هم مال ما باشه، حق مالکیت معنویت سر و صاحب زیاد داره.

 

سید نی نی

نوشته شده در شنبه پنجم مرداد 1387 ساعت 0:56 شماره پست: 133

خب واسه مامان اگه خدا بخواد داره یه کاری ردیف میشه. عمو مجتبی میگه کار تو بوده. من فکر کردم با این حسابی که عمو میگه حتی اگه کار تو هم باشه، یه جورایی کار تو محسوب نمی شه. عمو به فرحناز گفته تو تا حالا یه سید داشتی (من یعنی بابایی رو میگه) حالا دو تا سید داری (من و تو رو با هم میگه) اینه که کارت جور شد. ناقلا، اگه عمو راست بگه این سیادت هم خودش یه جور آپارتایده ها. (البته این جنبه منفی باکلاسشه، جنبه منفی بی کلاسش این میشه که سیادت یه جور کار چاق کنیه)

 

دکتر رفتن مامان

نوشته شده در یکشنبه ششم مرداد 1387 ساعت 20:14 شماره پست: 134

مامان یه ساعت پیش دکتر بود. دکتر به مامان گفته حال تو خوبه. البته تو خودت این رو بهتر از من و مامان و دکتر می دونی. دوم اینکه تو معلوم نیست فلان داری یا فلانه (این رو خودت هم تا بیست هفتگی نمی دونی) سوم اینکه مامان اگر دمرو هم بخوابه فعلا برات مشکلی نداره. چهارم اینکه خاله آزاده و خاله نغمه که گفتند موقع سی تی اسکن سه بعدی تو خیلی گرمت میشه، حرفشون صحت نداره. تو جات خوبه. پنجم اینکه اینکه شکم مامانی یه روز کوچیک میشه و یه روز بزرگ، ربطی به تو نداره. مربوط به نفخ شیکم مامانه. ششم اینکه مامان تا هفت ماهگیت می تونه سوار هواپیما بشه. هفتم اینکه فکر کنم بابا هم موقع به دنیا اومدنت می تونه پیش تو باشه. بقیه اش یادم نیست در نتیجه اگر مامان برگشت خونه اونها را هم برات تعریف می کنم.

 

تعجیل

نوشته شده در دوشنبه هفتم مرداد 1387 ساعت 0:10 شماره پست: 135

مثل اینکه دختر یا پسر بودن تو حالا حالا ها مشخص شدنی نیست. دکتر به مامان گفته چه عجله ای داری؟ بهتره صبر کنی تا بیست و نه هفتگی. رکسانا هم به مامان گفته معمولا فقط دو بار بچه را سونوگرافی می کنند یه بار در دوازده هفتگی و یه بار هم در بیست ونه هفتگی. دکترها هیچوقت نمی فهمند فلان یا فلانه بچه ها چقدر برای پدر مادرها مهمه. مگه نه این حرف را نمی زدند. اصلا اگه خدا اول اونجای بچه را در می اورد بعد جاهای دیگه اش رو اشکالی داشت؟

 

سونوخوابگرافی

نوشته شده در دوشنبه هفتم مرداد 1387 ساعت 0:20 شماره پست: 136

خاله آسیه (چون تازه ازدواج کرده هنوز مامان کسی نشده که تو بشناسیش) دیشب خواب تو رو دیده. میگفت خیلی تپل مپل و خوشگلی. متاسفانه تو خواب تشخیص نداده که دختری یا پسری. دوستان عزیزی که خواب بچه ما رو می بینن لطفا زحمت کشیده سری به شورت بچه ما زده جنسیتش را نیز اعلام نمایند. با تشکر

 

بچه تو راه

نوشته شده در دوشنبه هفتم مرداد 1387 ساعت 20:28 شماره پست: 137

وقتی بابا امتحان پایان ترم یک زبان فرانسه اش باشه و استاد بپرسه: vous avez des enfant (علامت سوال را نتونستم بگذارم) بابا با زبان الکنش چی باید جواب بده؟ بگه بچه دارم یا ندارم؟ اونها که نمی فهمند تو هستی. فقط وقتی قبول می کنند تو هستی که تو به دنیا اومده باشی. این بود که گفتم j ai dans une rue مي بخشي كه معادل راه را هم نمي دونستم و از كلمه خيابان به جاش استفاده كردم.

 

اولین لگدت

نوشته شده در سه شنبه هشتم مرداد 1387 ساعت 15:14 شماره پست: 138

دیروز تو اولین لگدت رو زدی. یعنی مامان خیلی مطمئن نیست. چون تا حالا یکی از تو شیکمش بهش لگد نزده بود ولی اگر اشتباه نکرده باشه، تو دیروز اولین لگدت را زدی.

 

بالش تو 2

نوشته شده در سه شنبه هشتم مرداد 1387 ساعت 15:51 شماره پست: 139

مامان سر شب بالش رو زیر سرت می گذاره اما نمی دونم چرا صبح ها بالش زیر پاشه. پریشب بهش گفتم. این دو روزه مامان صبح ها هم مواظب بالشتته.

 

بچه کانگوروی من و مامان

نوشته شده در سه شنبه هشتم مرداد 1387 ساعت 21:40 شماره پست: 140

مامان یه لباس حاملگی داره که تو خونه اون رو می پوشه. نمی دونم برات لباس مامان هم می تونه جالب باشه یا نه. با این همه باید بگم که یه جیب کوچولو جلوی شکمش داره که می تونه عین کانگورو تو رو توش جا بده. دو تا گل خوشگل هم کنار جیبش هست که اگه حوصله ات سر رفت می تونی باهاش بازی کنی. لباسش هم حسابی گل گلیه. وقتی اومدی خودت می فهمی که خونه هم همینجوری گل گلیه. لباس مامان هم خب عین خونه است دیگه

 

آزادی، برابری، برادری

نوشته شده در سه شنبه هشتم مرداد 1387 ساعت 22:38 شماره پست: 141

شاید نوشتن وبلاگ فرصتی باشه که بعضی ایده ها درباره تو را فراموش نکنیم. چند وقت پیش جلال مهمان ما بود و در بین صحبت هاش مطلبی هم در مورد گونه ای نژاد پرستی پنهان در بین افراد گفت. به عنوان یک مثال به این مطلب اشاره کرد که چند نفر از ما تصویر قهرمان های سیاه پوست را در اتاقمون داریم؟ چند روز بعد با مامان به این مساله فکر کردیم. فکر کردیم که باید تصاویری از قهرمانان تاریخ را در اتاقت نصب کنیم. قهرمانانی از نژادها، اقلیت ها و جنسیت های مختلف. به ماندلا فکر کردیم تا یاد بگیری که رنگ پوست عامل برتری نیست. به احمد شاه مسعود فکر کردیم تا یاد بگیری که مردمان دیگر سرزمین ها را بزرگ بداری و هرگز با تحقیر درباره اونها صحبت نکنی. فکر کردیم جای زیادی برای زنان بزرگ تاریخ باید در اتاقت باشه (بخصوص اگر پسر باشی) تا یاد بگیری که زن و مرد با هم برابرند. فکر کردیم قهرمانان ملی و مردان راه آزادی هم حتما باید جایی در اتاقت داشته باشند. دلم می خواد بدونی که با تمام عشقی که بهت خواهم داشت یک چیز را نخواهم بخشید و اون اعتقاد نداشتن به برابری انسانها و حقوق برابر اونهاست.دوستت دارم.

 

آماده کردن اتاق خواب تو

نوشته شده در چهارشنبه نهم مرداد 1387 ساعت 14:2 شماره پست: 142

پریروز علی قهاوندی دوست عمو شهرام اومد خونه تا بالکن را ببینه. اگه مامان دیگه حرفی نداشته باشه و نخواد که بخشی از کار را آجر چینی کنیم، قراره تموم اون قسمت را شیشه کنیم (این پیشنهاد عمو سیامک بابای سورنا بود) من اصرار داشتم که حداقل شیشه های ثابت، سکوریت باشه تا خدایی نخواسته خطری پیش نیاد. همینطور به مامان پیشنهاد دادم که حالا که همه جای بالکن شیشه ای هست، کتابخانه را هم شیشه ای کنیم. مامان هنوز نظر قطعی نداده. قرار شده تا چند روز آینده یک گچکار بیاریم تا اول دیواره ها را گچ کنه و بعد شیشه بیندازیم. فکر نکنم بد بشه. اینجوری تو هم یک اتاق خواب خواهی داشت. اگر چه تو چند ماه اول تو اتاق خودمون می خوابی.

 

دختره آی دختره

نوشته شده در چهارشنبه نهم مرداد 1387 ساعت 18:53 شماره پست: 143

افسانه خواب مامان رو دیده که حامله است. ازش پرسیده که بچه بالاخره چی شده؟ مامان هم گفته که تو دختری. به سلامتی. افسانه هم زنگ زد که صحت خوابش را حویا بشه.

 

تپش قلب تو

نوشته شده در چهارشنبه نهم مرداد 1387 ساعت 19:2 شماره پست: 144

مامان نگذاشت که من مطلب قبلی را درست تموم کنم. دستش را گذاشته روی شکمش و میگه که دستش جاییه که قلب تو اونجا هست. بعد من تا میام بشینم که مطلبم را بنویسم بلندم میکنه که بیا دستت را بگذار اینجای شکمم. من هم هیچی رو حس نمی کنم و دوباره تا میام بشینم صدام میکنه و دستم را میگذاره یه سانتیمتر پایینتر. حالا نمی دونیم که بالاخره اون ضربان قلب تو بود یا نبض مامان.

 

ماهی حلوا سیاه + جیوه

نوشته شده در چهارشنبه نهم مرداد 1387 ساعت 19:24 شماره پست: 145

الان دارم در اینترنت سرچ می کنم که ببینم ماهی حلوا سیاه جیوه دارد یا نه. اگر نداشت امشب واسه شما ماهی حلوا سیاه درست می کنم

 

Lost

نوشته شده در پنجشنبه دهم مرداد 1387 ساعت 0:22 شماره پست: 146

امشب تصمیم داشتیم که سریال Lost را ببینیم. دو ماهی می شد که می خواستیم این سریال را ببینیم ولی مامان به خاطر تو نگاه نمی کرد. سرانجام نشستیم که سریال را ببینیم ولی هنوز به نصفه های قسمت اول نرسیده بودیم که مامان به خاطر هیجان زیاد فیلم پشیمان شد. گذاشتیم بعد از تولد تو ببینیمش. شاید هم بعد از از شیر گرفتنت نگاه کردیم.

 

بیماری های مامان

نوشته شده در پنجشنبه دهم مرداد 1387 ساعت 9:12 شماره پست: 147

مامان دیشب همه جاش درد می کرد. اگر اشتباه نکرده باشم اول مچ پای راستش با ساعد دست راستش. بعد زانوی راستش با ساعد دست راستش. یک ذره هم کتف دست راستش. الان هم زانوی چپش با ساعد دست راستش. حالا یه ذره اینور و اون ورش شاید خیلی اساسی نباشه چون بالاخره همه جاش درد می کنه. امحا و احشائش هم کلا پیچ می خوره. تنها جای سالمش فکر کنم فقط خودت باشی. احتمالا یا سرما خورده یا چشم. چشم خوردن باز هم بهتره چون با یک اسفند می شه درمونش کرد، سرما خوردگی کمی دردسر داره.

 

تمرینهای ویژه زایمان

نوشته شده در پنجشنبه دهم مرداد 1387 ساعت 10:1 شماره پست: 148

يكشنبه دیگه رکسانا قراره برامون کلاس ویژه تمرینهای زایمان را بگذاره. اگر حضور من هم لازم باشه دوره تو خونه ما برگزار می شه و اگر فقط مامان باید تو کلاس ها شرکت کنه که تو خونه رکسانا اینها دوره را برگزار می کنیم.

نوشته شده در پنجشنبه دهم مرداد 1387 ساعت 21:34 شماره پست: 150

گاهی وقتها نوشتن از ننوشتن سخت تر هست و صحبت کردن از صحبت نکردن. صحبت کردن از معجزاتی که دیگر کمتر می شود انتظار آنها را داشت و تو احساس می کنی که جایی در همین اطراف حضور دارند. صحبت کردن از این احساس که همه آن چیزهایی که در چند ماه گذشته برای ما اتفاق افتاد نه صرف یک میلاد ساده بلکه معجزاتی کوچک بودند که می توانند حامل پیامهایی بزرگ باشند و سخت تر اذعان به این واقعیت است که زنجیره این معجزات کوچک به این سادگیها پاره نخواهد شد. من یقین دارم که همه دشواری ها به پایان خواهد رسید و معجزات کوچک تر در راهند. من ایمان دارم و بر این ایمان پای می فشارم. دوستتان دارم.

 

کار مامان

نوشته شده در جمعه یازدهم مرداد 1387 ساعت 15:47 شماره پست: 151

یه چند روزیه که به مامان داره پشت سر هم کار رجوع میشه. اولش آقای .... زنگ زد و پیشنهاد دستیاری تو یک فیلم را به مامان داد ولی وقتی فهمید که مامان بارداره گفت بهتره خودش را درگیر کار نکنه. فرداش هم یکی دیگر از دوستان زنگ زد و ایندفعه پیشنهاد کار تو دو تا فیلم را به فاصله یک ماه داد. کار مامان تو شبکه ... هم احتمالا جور میشه. البته در وهله اول پیشنهاد کار تصویربرداری پرتابل را بهش دادند که با توجه به وضع مامان امکانش نیست. اینه که شاید فعلا برای تدوین بره. قراره تا ده روز دیگه خبر بدهند. یک کار بازبینی تئاتر هم هست که مامان قطعا اون را می ره و یک کار تصویربرداری که مامان باید نظارت داشته باشه. نمیدونم مامان چی فکر میکنه؟ شاید پیش خودش میگه که بدشانسی هست که حالا که بارداره این همه کار پیشنهاد می شه و موقعی که می تونست به سر کار بره کسی پیشنهاد کار نمی داد. من اما فکر می کنم همه اینها بخاطر تو هست. فکر می کنم تو با خودت داری خیلی چیزها را به خونه ما برمی گردونی.

 

مامان

نوشته شده در یکشنبه سیزدهم مرداد 1387 ساعت 0:43 شماره پست: 152

مامان دیشب خیلی ناراحت بود و گریه می کرد. من دیر به خانه اومدم. مامان گفت نگرانته. گفتم حتما درک می کنی. بهتره اجازه بدیم مامان یه چند روزی تو خودش باشه. تو هم کمک کن.

 

عمو مجید خطاط

نوشته شده در یکشنبه سیزدهم مرداد 1387 ساعت 0:56 شماره پست: 153

عمو مجید (یعنی یکی از اون گمشده های بابا) اومده تهران. البته اینجوری نوشته. یعنی ظاهرا نوشته اش این معنی را میده. یعنی بابا فکر میکنه که نوشته اش این معنا را می ده. یعنی بابا نفهمید بالاخره نوشته عمو مجید چه معنایی می ده. تو تهرانه یا تو تهران نیست؟ یعنی وقتی بابا این موضوع را نفهمه تو چه جوری می خوای بفهمی؟ (چه نکته خودخواهانه ای، دلیلی نداره چون من نفهمیدم تو هم نفهمی) البته اون نوشته را برای من ننوشته، برای تو نوشته. اگه می خواست برای من بنویسه حتما شش بیت از مولانا هم توش می گذاشت که دیگه من اصلا نفهمم. بالاخره عمو مجید خطاطیه که سه گونه خط می نویسه. امیدوارم تو هر سه خطش را بخوانی.

 

آموزش های تو

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم مرداد 1387 ساعت 0:29 شماره پست: 155

دیروز یکی از خاله آزاده هات (آزاده نصیرلو: تعداد خاله آزاده هات اینقدر زیاده که جز مامان هستی مجبورم بقیه را به اسم معرفی کنم) با یه خانومی که سالها است در زمینه آموزش کودکان از طریق بازی فعالیت می کنه، اومده بودند دفتر. اون خانوم ظاهرا مدتها در زمینه بازی درمانی فعالیت می کنه ولی چند سالیه متوجه شده که در مورد بچه های ایرانی بهتره در زمینه اعتماد به نفس و تمرکز کار کنه و البته بعدتر به این نتیجه رسیده بود که فعالیت های انجام گرفته در آمریکا هم روی همین موضوع متمرکز شده. قرار کاری بود ولی من تلاش کردم که اطلاعاتی هم در مورد آموزش های تو کسب کنم. یکی از دوست های خاله هدیه هم که الان برای کاری در دفتر ما حضور داره، پسرش را به مهدی فرستاده که توی اون مهد به بچه ها تجربه های زندگی را یاد می دهند. قرار شده یک روز بنشینم و اطلاعات اون را هم بگیرم. حقیقتش فکر می کنم علاوه بر این موارد (که اصلا چیز زیادی درباره اش نمی دانم) باید آموزش های مشخصی هم در خصوص هنر و ورزش و.. برای تو تدارک ببینم. با خاله نغمه که خودش هم نقاشه صحبت کردم. معتقده که سن مناسب آموزش تکنیک های نقاشی بعد از دبستانه ولی در مورد خلاقیت از طریق نقاشی از سه یا چهار سالگی می شه اقدام کرد. مامان قراره از خاله راضیه در خصوص آموزش موسیقی سوال کنه. در مورد ورزش هم از عمو محمد (بابای پرهام) پرسیدم. معتقده که شنا را می شه از سه سالگی به بچه یاد داد ولی من پرسیدم که پس چه جوری تو خارج بچه را از موقع به دنیا آمدن تو آب می اندازند؟ فکر می کنم باید یک برنامه خوب آموزشی برات آماده کنم. اگر چه فکر می کنم نباید به آموزش های خشک و رسمی روی بیارم که ممکنه استعدادهات را کور کنه. باید بیشتر کار کنم.

 

موسسه مادران

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم مرداد 1387 ساعت 23:37 شماره پست: 156

امروز با دوست خاله هدیه درباره دوره های آموزشی ای که پسرش را می فرسته صحبت کردیم. ظاهرا دوست خاله در کلاس های موسسه ای شرکت می کنه که اسمش هست موسسه مادران. در این دوره ها به مادرها روش های صحیح برخورد با بچه ها آموزش داده می شه. ظاهرا موسسه یک مرکز ویژه هم برای بچه ها داره که در آن مهارت های ارتباطی را به بچه ها آموزش می دهند. دوست خاله هدیه میگه که تو این مرکز به بچه ها قلکی می دهند و بچه ها هر هفته با پول هایی که جمع می کنند اجازه دارند که از یک فروشگاهی که همونجا وجود داره خرید بکنند. دوست خاله هدیه گفت که هفته پیش بچه ها جشن میوه ها را داشتند و این هفته هم بچه ها جشن آب را دارند و... ظاهرا این مرکز بچه ها را از سه سالگی آموزش می دهد. من گفتم که برای قبل از این سن چی؟ ظاهرا مربیان این مرکز معتقدند که قبل از این سن نباید بچه ها را در مرکز خاصی گذاشت. من گفتم ولی مثلا پرورش خلاقیت باید قبل از سه سالگی آغاز بشه. دوست خاله گفت که این دسته از آموزش ها از طریق والدین انجام می شه و در موسسه مادران به اونها روش های اون را آموزش می دهند ولی تاکید اینه که نباید بچه را به آموزش خاصی محدود کرد. مثلا نباید بچه را در کلاس های ارف یا کلاس های نقاشی گذاشت. یا حتی بچه ها را مجبور به شنیدن نوع خاصی از موسیقی کرد و... همینطور در زمینه ورزش هم ظاهرا همین نظر وجود داره. قبول این روش تربیتی کمی سخته. ولی فکر می کنم باید برای رشد صحیح تو همه باورهای سنتی آموزش را کنار بگذارم. البته قبل از اون دلم میخواد از نظرات این گروه بیشتر بدانم. خوشبختانه گروه از حضور پدرها هم بشدت استقبال می کنه. با موسسه تماس گرفتم. یک دوره ویژه برای مادران باردار داره که در کنار مباحث نظری یک سری کارگاه های مفید هم برای مادرها داره و از جمله روش های شیر دادن و... کلاس های این دوره از بیست ونه مرداد شروع میشه. هنوز وقت کافی برای تصمیم گیری وجود داره. امیدوارم بعدها از تصمیمی که من و مامان برایت گرفته ایم آزرده نشی. در ضمن بچه اولمون هستی قبول کن کمی سخته.

 

مامان بودن!!!

نوشته شده در جمعه هجدهم مرداد 1387 ساعت 1:22 شماره پست: 158

مادربودن دنیای عجیبیه. من که درست درکش نمی کنم. سخته بشه باور کرد مامان که تا چند ماه پیش اصلا دلش نمی خواست بچه دار بشه، حالا اینقدر نگرانته که کوچکترین مسائل در ارتباط با تو اینقدر براش مهم باشه. مامان هر روز یک نگرانی در ارتباط با تو داره. نگرانی امروزش اینه که تو از صبح تکون نخوردی. بهش گفتم که حتما خوابت میاد ولی نگرانی مامان با این حرفها کم نمیشه. فکر کردم که مامان بودن یه جورایی مازوخیستیه. یعنی میشه یکی از تو دل آدم مدام بهش لگد بزنه و وقتی چند ساعتی لگد نزد آدم نگرانش هم بشه! ما پدرها که درکش نمی کنیم. شما را هم نمی دونم که پدر میشی یا مادر؟

 

پسره آی پسره 100000

نوشته شده در شنبه نوزدهم مرداد 1387 ساعت 22:40 شماره پست: 159

سلام عزیز دلم. مدتها بود که دلم می خواست رابطه مون را از این حالت تودلی خارج کنم و من هم مثل پدرت برات حرف بزنم ولی خب همون موقع خبر بدی بهم رسید و من دیگه دل و دماغ این کارو نداشتم. می دونی رابطه ما یعنی ما آدمها ناچار از اتفاقات و حوادث است و من و تو هم این وسط استثنا نیستیم. با اینحال حس می کنم که یک روزی از اینکه من آدم احساساتی هستم و انقدر درگیر حوادث و زندگی دیگران میشم، من را زیر سوال می بری. هرچند که من تازگی سعی می کنم بین آدمها فرق بگذارم و حساب آنهایی را که خیلی دوستشان دارم را از دیگران جدا کنم، ولی قطعا این موضوع برای تو فرقی نمی کند. به هرحال یک روزی خودت درک خواهی کرد که چقدر ناراحتی دوستان نزدیک دردآور است.... راستش همینطور که گاهی نوشته های رضا را می خوندم، یاد یک جوک قدیمی افتادم. به هر حال مجبورم سریع این جوک رابرات بنویسم، چون جنسیتت معلوم شده ! اتوبوسی دریک جاده پرت وخاکی حرکت می کرد وعده ای روستایی در آن نشسته بودند که همه مرد بودند به جز یک دختر جوان و یک زن حامله. ناگهان زن حامله دردش گرفت و معلوم شد موقع وضع حملشه. راننده اتوبوس را نگه داشت و همه از دختر خواستند که به زن کمک کند. زن و دختر پشت یک تپه رفتند و یکمرتبه زن لباسهاش را کند و معلوم شد که مرده. دختر از اینور تپه داد زد: پسره، آی پسره. دهاتیها از اونور کف می زدند: مبارکه، مبارکه. هاهاها هیچم بی مزه نبود.

 

اگه گفتی پسری یا دختر؟ من که میدونم!

نوشته شده در شنبه نوزدهم مرداد 1387 ساعت 23:22 شماره پست: 160

صبح من و مامان رفتیم سونوگرافی تا جنسیتت را تعیین کنیم. نمیتونی تصور کنی که چه لحظه پر هیجانی بود. دکتر با کمال آرامش کار را از سرت شروع کرد. گفت این گردی کله اته، این هم چشمهاته، این هم دهانته و... زبانت را ظاهرا داشتی تو دهنت می چرخاندی که دکتر اون را هم نشون داد (البته من که نفهمیدم) دکتر گفت هنوز آب زیر پوستت نیفتاده واسه همین زیاد هم خوشگل نیستی! بعد دکتر دستت و انگشتهایت را نشون داد. مامان که دفعه قبل هم فقط یکی از دستهات را دیده بود نگران دست دیگه ات بود. دکتر مجبور شد دنبال دست دیگه ات بگرده. خیلی سخت پیداش کرد چون زیر سرت گذاشته بودیش و بیرون نمیاوردی. دکتر چند ضربه به شکم مامان زد تا دستت را تکون دادی و خیال مامان راحت شد. بعد دکتر که انگار سینما خونده باشه تصمیم گرفت تاتعلیق را زیادتر بکنه به مامان گفت مثانه اش پره و نمی تونه ببینه پسری یا دختر؟ مامان پاشد رفت دستشویی. بعد که مامان برگشت دکتر معاینه کرد و گفت به نظر می رسه که دختری. من که از خوشحالی تو پوست خود نمی گنجیدم، گفتم به نظر می رسه یا واقعا دختره؟ دکتر گفت: به نظر می رسه واقعا دختر باشی. بعد دکتر پاشد و گفت از حالا باید به فکر خرید دامن خوشگل واسه ات باشم.

 

تا فردا شب

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 0:36 شماره پست: 161

دختر گلم، من و مامان تصمیم گرفته بودیم تا از امشب هر شب یه قصه قشنگ برات بگیم (البته نه توی وبلاگ بلکه در گوش خودت) اما حقیقتش جفتیمون اینقدر خسته بودیم که قصه را گذاشتیم واسه فردا شب. راستی اگه الان میتونستی اولین قصه زندگیت را انتخاب کنی چه قصه ای را انتخاب می کردی؟ (طبیعیه که نتونی. آخه اگه قصه ها را می دونستی که دیگه اولین قصه زندگیت نمی شد) شاید یکی از قصه هایی که خودم تو بچگی خیلی دوست داشتم را برات بگم. مثلا کدوی قلقله زن که خاله سلیمه همیشه واسه ام می خوند یا شاید هم چسون چسون که عمو ولی واسه من می خوند. مامان هم احتمالا دلش می خواد که موسیو قاراپت را بگه اما نمی تونه چون موقع تعریف قصه باید قیافه اش را هم ببینی. به هر حال اولین قصه زندگیت را و خیلی چیزهای دیگر را فردا شب بهت می گم. فعلا شب بخیر و خواب های خوب خوب ببینی.

 

برکت

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 19:2 شماره پست: 163

دخترک گلم، نمیدونم چه جوری باید بگم که خوشحالم که دختری. نمیدونم چرا. شاید از بچگی آرزوی دختر داشتن را داشتم یا شاید هم اینکه اخلاق بابایی بیشتر زنانه است تا مردانه یا شاید هم بخاطر اینکه بابات مثل عمو مجید یک کم لیبرال چپه و بعدا می فهمی که چپها جون می دهند واسه مسایل فمنیستی بخصوص اگه لیبرال هم که باشن نور علی نوره یا شاید هم بخاطر اینکه از قدیم می گن دخترها شیرینتر هستند و... نمیدونم قطعا همه اینه هست یا همه اینها بهانه ای هست تا من بگم چرا از دختر بودن تو خوشحالم. اما چیزی که این روزها بیشتر دلم می خواد بشنوم و خودم هم به اون اعتقاد دارم اینه که دختر برکته. امروز دوستم ابراهیم گله دارزاده وقتی شنید که دختر هستی بهم گفت که پسر نعمت و آرامشه ولی دختر برکته. شاید اگه تا همینجاش هم به اومدن تو نگاه کنم باید باور کنم که برکت زندگی بابایی هستی. دختر گلم خوش اومدی!

 

دنیای آینده

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 19:32 شماره پست: 164

یه چیز دیگه هم اینه که واقعا فکر می کنم دنیای آینده نه تنها دنیای برابرتری برای جنسیت ها هست بلکه فرصت های بیشتری را هم بخصوص برای زنها فراهم می کنه. مطمئنم که تلاش های فمنیست ها در همه جا و از جمله در کشور ما به ثمر خواهد نشست و خوشحالم که دخترم در این مسیر فرصت داره که هم بهره مند باشه و هم یک فعال واقعی.

 

افتتاحیه المپیک

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 20:1 شماره پست: 165

راستی تا یادم نرفته بگم که همراه مامان اولین المپیک زندگیت را هم دیدی. به مامان گفتم همیشه آرزوم هست که توی یک افتتاحیه شرکت کنم. حتما یه روزی با تو این آرزومون را برآورده می کنیم.

 

حقوق حیوانات

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 20:4 شماره پست: 166

یک نفر یک مطلب تبلیغاتی درباره سایتی گذاشته که در حمایت از حقوق حیوانات هست. من و مامان تصمیم گرفتیم که وقتی یک کم بزرگتر شدی (شاید مثلا یکی دو ساله) یک سگ برات بیاریم تا عشق به طبیعت را هم فرا بگیری. منتظر یک سگ خوشگل باش.

 

اولین قصه زندگیت

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1387 ساعت 23:16 شماره پست: 167

امشب قراره اولین قصه زندگیت را بشنوی. فکر کردیم که یکی از قصه های مامانی را برات بخونیم حقیقتش قصه مامانی اسم نداره. هنوز تایپش هم نکرده. قصد داره که تو سایتش بگذاره ولی من خودم زودتر تایپش می کنم و اولین قصه ای که تو زندگی شنیدی را برات باقی می گذارم. ضمنا از خاله هم خواستم تا قصه کدوی قلقله زن را یکبار دیگه برام تعریف کنه تا اینبار من واسه تو بخونم. فعلا مامان یه خورده خسته است چون صبح ها بازبینی جشنواره تئاتر محله می ره و شب ها بازخوانی متنهای یک جشنواره دیگه را انجام میده. من هم میخوام برم که قصه را برای تو بخونم.

 

دوره هاي آموزشي بيمارستان ميلاد

نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم مرداد 1387 ساعت 16:49 شماره پست: 169

از بيمارستان ميلاد به مامان زنگ زدند و گفتند كه اگر دلش بخواد ميتونه در كلاسهاي آمادگي بارداري شركت بكنه. من هم بايد بروم. اگر چه قراره خاله ركسانا براي ما اين دوره ها را بگذارد اما من و مامان فكر كرديم كه نهايتا رفتن به دو كلاس ضرري نداره حتي اگر مطالبش تكراري باشه. فكر كنم ۲۹ مرداد قراره به كلاس ها برويم.

 

كتابخانه ملي

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:8 شماره پست: 170

ديروز بابت كاري براي اولين بار به كتابخانه ملي رفتم. بين همه سالن هايي كه وجود داشت، توجهم به سالن كودكان جلب شد. فكر كردم كه مي توانم از همين حالا كاري بكنم كه عضو كتابخانه ملي بشي. از مسئولش پرسيدمگفتش از كودكان عضوگيري نمي كنند ولي اگر با هر كدام از مراجعه كنندگان بچه سه تا هفت ساله اي همراه بود، كودك مي تواند براي چهار ساعت از فضاي كتابخانه استفاده كنه.

 

ايراد بلاگفا

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:14 شماره پست: 171

ديشب نشستم و برات چهار تا مطلب گذاشتم اما حالا هيچكدامش نيست. ظاهرا مشكل از بلاگفا است. خيلي عصباني هستم. مجبورم دوباره همه چيزها را بنويسم. مخصوصا در خصوص اولين قصه زندگيت كه پاك شده خيلي شاكي هستم. حتي به اين فكر افتادم كه بك آپ هم بگيرم.

 

بابايي كچل

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:16 شماره پست: 172

اين اولين مطلبيه كه از ديشب يادم مونده تا برات بنويسم. داشتم به ماماني آرزوهام را در مورد تو مي گفتم. گفتم دلم مي خوادا موهاي خوشگل بلند داشته باشي. مامان خنديد و گفت كمبودهاي خودت را داري براي بچه آرزو مي كني؟

 

پرتاب تو از پنجره

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:21 شماره پست: 173

اين هم دومين مطلبي كه يادم هست كه ديشب برات گذاشتم. مطلبي بود درباره رومينا. مي دوني كه رومينا خيلي بهت حساس شده و حسودي مي كنه. من و ماماني داريم سعي مي كنيم كه از طريق دعوتش به نگهداري تو حساسيت هاش رو كم كنيم ولي گاهي اونقدر حرفاي جالبي مي زنه كه فوق العاده است. ماماني بهش گفت رومينا جون اگه ني نيمون به دنيا بياد كمك مي كني بهش شير بدم؟ رومينا گفت آره. گفت كمك مي كني تا عوضش كنم؟ رومينا گفت آره. كمك مي كني تا بشورمش؟ رومينا گفت آره. بعد ادامه داد خاله ني نيت رو از پنجره بنداز بيرون.

 

وبلاگ نويسي من و رومينا

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:25 شماره پست: 174

سومين مطلبي كه از ديشب يادم مونده باز هم در مورد رومينا است. سعي كردم كه باهاش رفتاري رو داشته باشم كه دلم مي خواد بعدا با تو داشته باشم. اين بود كه وقتي مي خواستم مطلبي را بنويسم و رومينا هم مي خواست كه ننويسم. نشوندمش رو پام و بهش مي گفتم كه دكمه هاي كي بورد را دانه دانه فشار بدهد. تجربه خيلي خوبي بود فقط اشكالش اين شد كه تا آخر پريشب نتونستم برات مطلبي بگذارم.

 

ملوك

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:27 شماره پست: 175

اين مطلب را ديشب برات نگذاشتم ولي حالا كه موضوع موضوع رومينا هست اون هم يادم اومد. از رومينا پرسيديم اسم ني ني خاله رو چي بگذاريم؟ گفت ملوك!

 

خواب بع بعي ها

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:39 شماره پست: 176

چهارمين مطلب مربوط به دومين قصه اي هست كه برات خونديم. (قصه اول را مجبورم دوباره برات تايپ كنم و خب الان نمي شه) قصه دوم مال پريشبي هست كه خونه مامان جون بوديم و من و مامان كتابي نداشتيم كه قصه اون را برات بخونيم. اين بود كه من مجبور شدم يه قصه از خودم برات بسازم. قصه يه دختر موش موشي را گفتم كه شب مياد پيش باباييش و باباييش بهش مي گه كه خوابهاي خوب خوب ببيني خواب بع بعي ها را. دختر هم مي خوابه و شب خواب بع بعي ها را مي بينه و صبح به باباش مي گه كه ديشب خواب بع بعي ها را ديده. بعد از رو شكم مامان بوسيدمت و بهت گفتم كه تو هم بخواب تا امشب خواب هاي خوب خوب ببيني. خواب بع بعي ها را. تو هم حتما خوابيدي اما بهم نگفتي كه خواب بع بعي ها را ديدي يا نه؟

 

پريا

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:42 شماره پست: 177

ديشب اما ماماني برات قصه خوند. من اولش خواستم تكرار كنم اما ماماني گفت كه خب تو صداي اون را بهتر مي فهمي و لازم نيست كه من دوباره بخونم. ديدم راست ميگه. مامان ديشب نصف قصه پرياي شاملو را خوند. بعد چون طولاني بود فكر كرديم كه حتما خوابت مياد. اين بود كه بقيه اش را گذاشتيم امشب واسه ات بخونيم.

 

بقيه اش بمونه واسه امشب

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 10:47 شماره پست: 180

خب حتما تعداد مطالبي كه ديشب برات گذاشتم بيشتر از چهار تا بوده كه اين قراره پنجميش باشه. يه مطلبي درباره كتابهايي كه خاله نيوشا واسه مامان آورده. اما چون حالا خيلي كار دارم اون را هم مي گذارم با اولين قصه زندگيت يك دفعه شب برات مي نويسم. دير كه نميشه؟

 

اولین قصه زندگیت

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1387 ساعت 14:50 شماره پست: 181

خب معذرت می خوام که اولین قصه زندگیت رو بعد از دومین و سومین قصه زندگیت نوشتم. یک کمیش هم تقصیر بلاگفا است. به هر حال این هم اولین قصه ای است که برات خوندیم. البته قبول داریم که شاید خیلی مناسب سنت نباشه ولی به هر حال قصه مامانه: «یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. شهر بزرگی بود که کلی آدم و خیابان داشت و چون خیلی آدم و خیابان داشت، دزد هم زیاد داشت ولی میان این دزدها، سه تا دزد بودند که از راه عجیبی دزدی می کردند آنها هر روز صبح وقتی از خواب بلند می شدند کلی ورزش می کردند. شاید چند ساعت تا بدنشان خیس عرق شود. بعد لباسهای خیلی گرم می پوشیدند تا عرقشان بیشتر دربیاید. بعد با همین لباسها سوار ماشینشان می شدند و کارشان را شروع می کردند. آنها یک نوار شطرنجی مثل تاکسی ها روی ماشینشان می چسباندند و جلوی پای خانمهایی که حدس می زدند جواهرات دارند ترمز می کردند تا سوار ماشین شود. وقتی یک خانمی سوار ماشین می شد از شدت بوی بد این سه نفر بیهوش می شد. وقتی از هوش می رفت دزدها سر فرصت جواهراتش را می دزدیدند. بعد اون را با احترام بلند می کردند و در جایی کنار خیابان می گذاشتند. خانم وقتی هوای آزاد بهش می خورد دوباره به هوش می اومدو با اینکه می فهمید جواهراتش دزدیده شده ولی از اینکه از شر آن بوی بد خلاص شده کلی هم خوشحال می شد. گاهی وقتها این سه دزد که با هم دوست بودند از روش جوراب استفاده می کردند. یعنی جورابهایشان را روزها و هفته ها بلکه یکی دو سال نمی شستند و هی می پوشیدند تا حسابی بودار شود. اگر فقط جوراب را نمی شستند و بعد از مدتی می پوشیدند فایده ای نداشت چون هوا باعث می شد آن بوی بد بپرد. مثل یک شیشه ادوکلن که اگر درش باز بماند می پرد. این دزدها کم کم از این راه خیلی پولدار شدند. آنقدر که می توانستند با پولشان ماشین نو، لباس های نو و جورابهای نو بخرند. ولی از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که دزدهای قصه ما به این بوهای ناجور معتاد شده بودند. یعنی اگر بوی عرقشان به دماغشان نمی رسید بدنشون درد می گرفت و دماعشان تیر می کشید. آنها آنقدر به این بو معتاد شده بودند که دیگر دزدی هم نمی توانستند بکنند و صبح تا شب جورابهایشان را در دستشان می گرفتند و عاشقانه بو می کردند. تا اینکه تمام پولهایشان تمام شد و صاحبخانه شان از خانه بیرونشان کرد.بالاخره یک روز که در کنار خیابان ایستاده بودند و داشتند بو می کشیدند، پلیس آنها را دید و دستگیر کرد و آنها هیچ وقت نتوانستند مثل آدم زندگی کنند.»

 

کتاب های خاله نیوشا

نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مرداد 1387 ساعت 0:5 شماره پست: 182

این هم آخرین مطلبی که دیشب واسه ات نوشتم. قضیه مربوط به چند شب پیشه که خاله نیوشا مامان رومینا (یه رومینای دیگه نه دختر خاله فریبا) واسه مامانی چند تا کتاب آورد. اسم یکی از کتابها بود غذا و شفا. کتاب دیگه اسمش بود سفر به دنیای مادران، بارداری سالم. یک کتاب بود به اسم چگونه از فرزند خود یک نابغه بسازیم با عنوان فرعی تکنیکهای کاربردی هوش کودک. کتابیه که فکر می کنم باید حتما بخونمش. یه کتاب هم هست که به درد مامانی می خوره و فکر می کنم باید صدبار بخونتش وگرنه کار من و تو در میاد. اسم کتاب هست همه کودکان سالمند اگر...یه کتاب هم هست با عنوان به بچه ها گفتن از بچه ها شنیدن با عنوان فرعی چگونه با کودکان خود سخن بگوییم و چگونه به سخنشان گوش فرادهیم.اما کتاب آخری از همه جالبتر به نظر میاد. اسمش هست پرسشهای کودکانه و پاسخ آنها. مثلا این کتاب یاد میده که اگر تو پرسیدی از کجا اومده ای یا چه جوری به دنیا اومده ای یا خدا چیست و... چه جوری باید جوابت را بدهیم.

 

جشنواره تئاتر محله

نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مرداد 1387 ساعت 0:9 شماره پست: 183

راستی تا یادم نرفته بگم که مامان و تو این روزها بازبین یه جشنواره تئاتری هستین. مامان می گه که اکثر کارها چنگی به دل نمی زنه. تو رو نمی دونم نظرت چیه.

 

تراکم کتاب

نوشته شده در شنبه بیست و ششم مرداد 1387 ساعت 23:47 شماره پست: 184

خاله شیوا مامان نفس یه کتاب انگلیسی به مامان امانت داده با عنوان The baby book فعلا که من و مامان با تراکم کتاب در مورد تو روبرو هستیم.

 

پارتی بازی نفس

نوشته شده در شنبه دوم شهریور 1387 ساعت 0:28 شماره پست: 185

چند روزیه که با مامانی شدیدا مشغول کاری. تا همین پریروز هر روز به بازبینی جشنواره تئاتر می رفتی. البته احتمالا کسی نظر تو را نمی پرسید. مامانی می گفت که یک روز خاله شیوا دخترش نفس را به بازبینی میاره. بچه های یکی از گروه ها حسابی با نفس دوست می شوند. بعد بهش می گن که به مامانت بگو که ما را قبول کنه. نفس هم بدو بدو میاد پیش مامانش و اینقدر گریه می کنه تا شیوا و مامانی مجبور می شن بهش بگن که کار را قبول می کنیم. تو البته هنوز دوست های اینجوری نداری. تازه اگه از این دوست ها هم داشته باشی هنوز پارتی بازی را یاد نگرفتی.

 

گوپی

نوشته شده در شنبه دوم شهریور 1387 ساعت 0:31 شماره پست: 186

مامان تو یکی از همین بازبینی ها به یه آسایشگاه روانی می ره. ظاهرا کاری بوده که مهدی صناعتی کارگردانش بوده. یکی از بیمارها اونجا نقاشی هایی از شخصیت های انیمیشن می کرده . مامان یه نقاشی گوپی برات می خره که تو اطاقت بزنی.

 

دختره یا پسره ؟

نوشته شده در شنبه دوم شهریور 1387 ساعت 0:34 شماره پست: 187

عمه اکرم داشت از یکی از فامیلها صحبت می کرد که دکترها بهش گفته بودند بچه اش دختره. اون هم همه وسایل بچه را دخترانه می خره، اما بچه پسر می شه. نکنه تو هم پسر باشی؟

 

لگد پرانی

نوشته شده در شنبه دوم شهریور 1387 ساعت 19:48 شماره پست: 188

تازگیها اصلا حواست نیست و هی به مامانی لگد می زنی. گیریم که مامانی هم واسه لگدات غش و ضعف بره. بهش گفتم وقتی که داری لگد می زنی به من هم بگه که دستم را رو شکمش بگذارم شاید من هم بفهمم ولی تا حالا که موفق نشدم. یادت باشه وقتی به دنیا اومدی موقع خواب چند تا لگد هم به من بزنی. فکر می کنم خیلی لذت داره.

 

باز هم رومینا

نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور 1387 ساعت 13:39 شماره پست: 189

اين رومينا دست از سر تو برنمي داره. پريروز موقعي كه ماماني داشته از خاله اينها جدا مي شده،‌پريسا به ماماني ميگه مواظب ني نيت باش. رومينا هم سريع مي گه مواظب ني نيت نه، مواظب خودت باش!

 

چشم قرباني

نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور 1387 ساعت 13:46 شماره پست: 190

ماماني خيلي دلش نمي خواد كه من اين مطلب را بنويسم ولي من فكر كردم كه حتما بايد اين مطلب را بگذارم. ماماني چند وقتي بود كه دنبال چشم قرباني واسه تو مي گشت تا اينكه پريروزها كه آژانس گرفته بود مي بينه كه روي صندلي عقب يه دانه اش افتاده! از راننده مي پرسه كه از كجا گرفته. راننده هم اصرار مي كنه كه مامان برش داره چون خودش مي ره و از بازار مي خره. راننده پولش را هم نمي گيره. حالا ما هم تو خونه يه چشم قرباني داريم.

 

بابا در كلاس مامان ها

نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور 1387 ساعت 13:52 شماره پست: 191

من و ماماني ديروز كلاس هاي موسسه مادران رفتيم. يه خورده سخت بود چون همه خانوم بودند و فقط من مرد بودم. خانم افراسيابي گفت كه از حضور پدران استقبال هم مي كنيم ولي در مجموع سخت بود. كلاس اول درباره رشد و مراحل آن بود. اول كلاس همه خودشون را معرفي كردند و گفتند كه چند وقته باردارند. من هم خودم را معرفي كردم و گفتم كه البته هنوز باردار نشدم. ولي شكمم يه چيز ديگه مي گفت.

 

كارگاه شير دادن

نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور 1387 ساعت 13:55 شماره پست: 192

كلاس موسسه مادران چند تا هم كارگاه با موضوعات مختلف داره. من هم قراره تو اين كلاس ها شركت كنم. ماماني مي گه دليلي نداره تو كارگاه شير دادن به نوزاد شركت كنم ولي من كاملا مخالفم. فكر مي كنم باباهاي ديگه هم اگه تو هيچكدام از كارگاه ها شركت نكنند اين يكي را از دست نمي دهند.

 

دفترچه خاطرات

نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور 1387 ساعت 21:10 شماره پست: 193

امروز با ایمان درباره بک آپ گرفتن از مطالب وبلاگ صحبت می کردم. بهش گفتم حداقل از مطالبم باید پرینت بگیرم. ایمان پیشنهاد جالبتری داد. پیشنهاد کرد که پرینت مطالب را به شکل یک کتابچه دربیارم. قرار شده تا موقع تولدت یک کتابچه باشه و بعد از آن هم برای هر سال یک دفترچه خاطرات داشته باشیم. تصمیم گرفتم هر کدامش یکرنگ باشه. روش هم روبان می گذارم.

 

كارگاه شير دادن (2)

نوشته شده در چهارشنبه ششم شهریور 1387 ساعت 12:14 شماره پست: 194

با دوست خاله هديه كه موسسه مادران را به ما معرفي كرده بود درباره كارگاه ها صحبت كردم و بهش گفتم كه پدرها تو كارگاه شير دادن هم شركت مي كنند؟ دوست خاله هديه گفت آره مثلا شايد لازم بشه تو غياب مامانها به بچه ها شير بدهند. گفتم اونوقت يعني مامانها شير دادن را جلوي من تمرين مي كنند؟ گفت خب آره. حالا تو شايد فكر كني باباييت خيلي هيزه ولي بابايي اينجوري نيست فقط مي خواد شير دادن به تو را تمرين كنه.

 

رقص خانوادگی

نوشته شده در جمعه هشتم شهریور 1387 ساعت 12:2 شماره پست: 195

دیشب نامزدی الناز بود. مامانی که پاشد برقصه، بهش گفتم ماها فقط خانوادگی می رقصیم.

 

دختره یا پسره (9999999999)

نوشته شده در جمعه هشتم شهریور 1387 ساعت 14:48 شماره پست: 196

من که فکر می کنم اگه تو به دنیا هم بیایی بحث سر دختر یا پسر بودن تو ادامه داشته باشه. دیشب تو نامزدی، فرشته حسابی سر مامانی نمک خالی کرد. ظاهرا غیر از من و مامانی که متوجه نبودیم، همه منتظر بودن که واکنش مامان را ببینند. مامان آخر سر دستش را به سمت صورتش برد اما باز هم جنسیت تو مشخص نشد. یک عده معتقد بودند مامانی اول دستش رو به بالای لبهاش زده، یک عده دیگه هم می گفتند نه اول دست به ابروهاش زده. سر اینکه تفسیر ابرو چی هست هم بحث درگرفت. یک عده می گفتند ایرو مثل مو هست (یعنی از دماغ به بالا عین مو محسوب می شه) و یک عده دیگه این تفسیر را قبول نداشتند. خلاصه اینجوری می تونیم نتیجه بگیریم هیچکس نتیجه سونوگرافی را قبول نداره.

 

گیس گلابتون

نوشته شده در جمعه هشتم شهریور 1387 ساعت 15:55 شماره پست: 197

مامانی خیلی دلش نمیخواد که من اسم هایی رو که برای تو انتخاب کردیم توی وبلاگ لو بدم (من هم سعی می کنم که این کار را نکنم) قصد هم ندارم درباره اسم های پیشنهادی مامان نظر خاصی بدم (حداقل فعلا) اما خدا وکیلی اگه بابایی کچل باشه و مامانی بخواد اسم تو را بگذاره گیس گلابتون، آدم بهش برنمی خوره؟ مردم چی؟ بعدا نمی گن عقده کچلی خودم را اینجوری خواستم جبران کنم؟ مردم رو ول کن خودت نظر بده.

 

دشمنان قسم خورده!!!

نوشته شده در شنبه نهم شهریور 1387 ساعت 22:34 شماره پست: 198

تو چه دختر بشی چه پسر یک سری دشمن قسم خورده داری. مثلا اگه پسر بشی این بچه های مریم هستند که می خواهند به تو خشونت و کشت و کشتار را یاد بدهند. اگه دختر هم بشی باید مواظب مائده و افسانه و بقیه دخترهای فامیل باشم که می خواهند تو را به انحراف بکشند. من اما در مقابل همه این تهدیدها ایستاده ام.

 

سفر شمال

نوشته شده در شنبه نهم شهریور 1387 ساعت 22:39 شماره پست: 199

مامان و خاله آزاده و خاله ریتا و خاله نیوشا و خاله نیلوفر امروز نقشه کشیدند که با هم بروند شمال. بچه هاشون را هم نمی خواهند با خودشون ببرند. اما کور خوندند. مامانی هر کاری کنه مجبوره تو را با خودش ببره. سفر بهت خوش بگذره!

 

وول خوردن تو

نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور 1387 ساعت 18:9 شماره پست: 200

فکر می کنم هیچی تو دنیا قشنگتر از اون زمانی نباشه که وقتی بابایی به خونه میاد و از مامان درباره تو می پرسه، مامانی بهش می گه که مثلا امروز صبح وول خوردی. مطمئن باش این تا مدتها بزرگترین لذت من و مامانیه.

 

مامان داری

نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور 1387 ساعت 21:44 شماره پست: 201

مامان خانومی دیگه سختشه که دولا بشه و جورابهاش رو پاش کنه اینه که بابایی امروز جوراب های مامانی را پاش کرد. بابایی یه خورده غر مهربونونه هم زد. یعنی حقیقتش قربون صدقه اش هم رفتم ولی گفتم که مامانی جز اون زنهای بارداریه که ناز هم داره. مامانی گفت این که چیزی نیست از چند وقت دیگه باید جورابهای تو را هم پات کنم. بعد هم قربون صدقه پاهات رفت. من هم گفتم نکته اش اینه که مامان داری از بچه داری خیلی سخت تره.

 

لگدهای تو

نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور 1387 ساعت 23:6 شماره پست: 202

مامانی گفت که داری لگد می زنی. این بود که سریع دستم را رو شکمش گذاشتم. ولی هر بار که دستم را می گذاشتم تو دیگه لگد نمی زدی. به مامانی گفتم خوش به حالش که تو را احساس می کنه. فکر کنم که شنیدی، چون دفعه بعد که دستم را گذاشتم یه لگد محکم زدی و بعد یه لگد آرومتر. باورم نمی شد که با این شدت لگد بزنی. خیلی لذتبخش بود.

 

ادامه ماجرای اسم تو

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم شهریور 1387 ساعت 14:20 شماره پست: 204

دیروز قضیه گیس گلابتون را برای چند نفری تعریف کردم. کامبیز مه بوتی از شدت خنده سرخ شد و خاله شیوا (مامان نفس) چند تا فحش مودبانه بابت انتخاب این اسم به مامانی داد. مامان بزرگ و بابا بزرگ هم خیلی خندیدند. بابابزرگ به مامانی گفت آخه تو که تحصیل کرده هستی، چرا از این اسم ها انتخاب می کنی!!! من و مامانی به حرف بابابزرگ خیلی خندیدیم ولی مامانی کوتاه نیومد و میگه تو بعد ها بابت اینکه این اسم رو روت نگذاشتیم شاکی می شی، ولی من که اینجوری فکر نمی کنم. مامانی گفت ببین اسم دختر فرهاد جعفری چقدر خوبه. (اسم دختر فرهاد جعفری گل گیسو هست. این رو از تو کتاب کافه پیانو که این روزها گل کرده فهمیده بود) من گفتم گل گیسو قشنگه. یعنی از گیس گلابتون خیلی قشنگتره، ولی اسم مورد علاقه من نیست. بعد نشستیم که چه اسم هایی دیگه ای می شه روت گذاشت. (من بعضی هایش رو به دلایل امنیتی نمی تونم بگم) من که دیدم با مامانی آبم توی یک جوب نمی ره پیشنهاد دادم به جای اینکه مامانی دنبال اسم هایی بگرده که توش "ناز" داشته باشه: مثل سمن ناز (اینجوری با اسم مامانی که فرحنازه هم آوایی) دنبال اسم هایی بگرده که اولش فر داشته باشه مثل فرناز (این یکی هم فر داره هم ناز) مامانی با این اسمها باز هم مخالفه. ما سرانجام به این توافق رسیدیم که اگر تو تو 26 دسامبر به دنیا اومدی اون اسمی رو روت بگذاریم که من میگم و در غیر اینصورت مامانی اسمت رو انتخاب کنه (ولی گیس گلابتون نه)

 

جلسه دوم کلاس مادران

نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم شهریور 1387 ساعت 0:27 شماره پست: 205

دیروز جلسه دوم کلاس مادران باردار بود. بحث دیروز درباره عوامل موثر بر رشد بود. جلسه بعدی هم به نقش والدین در رشد می پردازد. کلا این کلاس خیلی احساس آرامش به من می ده. آدم خیالش راحت می شه که به خیلی از دغدغه ها و نگرانی هایی که داره فکر شده. اما یه نکته جالب هم فهمیدم. ظاهرا بیشتر مادرها نگران سلامتی بچه هاشون هستند و پدرها بیشتر نگران وضعیت آینده بچه هاشون. شاید پدرها کمی پر توقعتر باشند یا مادرها بیشتر عاشق. یا هردوی این ها.

 

نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم شهریور 1387 ساعت 0:30 شماره پست: 206

امشب شب بدی بود. من و مامان حرفمون شد. شاید من کمی بدجنسی کرده باشم و یا شاید مامان منظور من رو اشتباه فهمیده باشه. مامان خیلی حالش بد شد. فقط می تونم از بابت اینکه ناخواسته باعث رنجش تو و مامان شدم معذرت بخوام. من رو ببخش.

 

قصه یک روز مامانی در تهران

نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 21:14 شماره پست: 207

صبح مامانی از خواب بیدار شد. اول به نظر می اومد اوضاع خیلی بد نیست. مامانی فقط نگران این بود که شب باز هم موقع خواب شکمش را با فشار داده تو. این نگرانی دایم مامان هست و هر چی دکترها و بقیه آدم ها بهش می گن این موضوع اصلا خطرناک نیست مامان قبول نمی کنه. شاید ده مرتبه آدم های مختلف داستان زن های باردار روستایی و عشایری را بهش گفتن که موقع بارداری سخت ترین کارها را می کنند و بعد هم به راحتی زایمان می کنند ولی مامان این حرف ها را گوش می کنه ولی باز هم نگرانه. البته ظاهرا این مساله تو بین مادرهای شهری شایع است. بعد مامان رفت دستشویی و با گریه برگشت بیرون چون حس کرده بود که کیسه رحمش پاره شده. این بود که بعد از گریه فراوان به دکترش زنگ زد. دکتر بهش گفت که باید سونوگرافی کنه. من مطمئن بودم که این مساله اصلا جدی نیست ولی با مامان رفتیم بیمارستان دی. اونجا هم مامان دست از گریه برنداشت. من به دکتر سونوگرافی گفتم که نگرانی مامانی چیه. دکتر خنده اش گرفت و گفت که اگر قرار بود اینجوری کیسه جنین پاره بشه که هیچکدوم از ما اینجا نبودیم. بعد دکتر کلی درباره این موضوع برای مامانی حرف زد. خوشبختانه مقدار مایه دور تو هم کاملا نرمال بود. بیرون که اومدیم باز هم مامانی گریه می کرد. گفتم دیگه چیه؟ فهمیدم که مامانی همه حرف های دکتر را اشتباهی فهمیده. خاله فریبا همین موقع زنگ زد و گفت که مامانی بره اونجا تا بعد از ظهر با هم برند دکتر. مامانی گریان اونجا رفت ولی بعد از ظهری بی دلیل حال روحیش خوب شد و دکتر را هم فراموش کرد. (این بود قصه یک روز مامانی در تهران)

 

قصه ماه رمضان

نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 21:24 شماره پست: 208

این چند روزه که برات مطلب ننوشتم هزار تا اتفاق مختلف افتاد. یکیش هم این که مامان واسه کامپیوتر هارد جدید خرید و چون کامپیوتر هارد را نمی خواند من هم نمی تونستم واسه ات مطلب بنویسم. اما الان سعی می کنم تا هر چی را که یادم اومد به ترتیب و بدون ترتیب واسه ات ردیف کنم. یکی این که الان ماه رمضونه و تو وقتی به دنیا بیایی می فهمی افطاری کردن و سحری خوردن چه صفایی داره. بخصوص اگه نون بربری و پنیر باشه یا حلیم. اینه که ما تا بتونم این فریضه را به جا میاریم. چند شب پیش هم که افطاری خونه خاله بودیم، خاله افطاری حلیم نداشت ولی اونقدر چیزهای دیگه بود که من و مامان (و البته تو) حسابی شکم بارگی کردیم. مثلا مامانی اولش گفت کاچی نمی خوره ولی آخر شبی کاسه کاچی را گرفته بود جلوش و دست بر نمی داشت. (این بود قصه ماه رمضان ما)

 

خرید از شهر کتاب

نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 22:21 شماره پست: 209

چند روز پیش قرار شد من و مامانی بریم مجتمع بوستان پونک تا برای بابایی یه شلوار بخریم. من زودتر رسیدم و رفتم به شهر کتاب. قبلا هم اونجا رفته بودم و یه خانوم فروشنده که درباره کتابهای بچه ها مشاوره می ده یک مجموعه CD موتسارت را به من معرفی کرده بود که باعث تقویت خلاقیت تو می شه (مامان گاهی وقتها این CD زا گوش می کنه تا تو از همین حالا با اون آشنا بشی) خانوم فروشنده خیلی اطلاعات جالبی داشت و ما گذاشتیم تا مامان هم برسه. مامان که اومد اون یک مجموعه موسیقی با عنوان Baby einstein را به ما معرفی کرد. ما پنج تا از اون ها را واسه تو خریدیم. Baby neptune- Classical Animals- Baby Vivaldi- Holiday Classics و Art time classics بعد اون خانوم یک مجموعه کتاب را به ما معرفی کرد شامل کتاب حمام، کتاب خواب و یک کتاب دیگه که ظاهرا تو می تونی تو دهنت هم بکنی و هیچ اشکالی نداره. یک کتاب صدادار هم واسه تو خریدیم. بعد هم حسابی قربون صدقه ات رفتیم که نیومده اینقدر کتابخونی

 

جند تا کتاب دیگه

نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 22:25 شماره پست: 210

مامانی هم چند روز پیش واسه ات دو کتاب خرید. البته بیشتر به درد ده سالگیت می خوره. یکیش هست آدم اینجوری نوشته محمدرفیع ضیایی و دومی هست قصه های عجیب و غریب نوشته همون نویسنده. دو کتاب هم ما واسه خودمون خریدیم. کودکان تک فرزند (یعنی از حالا حواست باشه که خواهر و برادری در کار نیست) و دومیش هست همه کودکان تیزهوشند اگر... که یک کار فوق العاده است و من از خوندنش کلی حال کردم (یعنی قراره از این به بعد تست هاش را روی تو آزمایش کنم)

 

حراج بنتون

نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 22:28 شماره پست: 211

مامانی امروز رفت بنتون و تو حراجش چند دست لباس واسه تو خرید. می خواست مایو هم واسه ات بخره ولی خاله فریبا رایش رو زده و گفته تو دوسالگی که پوشک پات هست، نمی تونی به استخر بری چون همه استخر را خراب می کنی (یه خورده راست میگه. فعلا یه استخر خونگی واسه ات می خریم که هر چقدر خواستی کثیف کاری کنی)

 

دختره آی دختره

نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور 1387 ساعت 22:37 شماره پست: 212

تا یادم نرفته و نرفتم که بخوابم یادآوری کنم که تو دختری (این رو در سونوگرافی امشب به عینه فهمیدیم)

 

کادوهای امشبت

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم شهریور 1387 ساعت 0:38 شماره پست: 213

اولش که عمو حمید و خاله آسیه یه لباس خیلی خوشگل با یه جوراب ناز نازی واسه ات آوردند که آدم هر چی می بینتش سیر نمی شه (یعنی من بعد از رفتن اونها ده بار زیر و روش کردم) دوم این که مائده یک عالمه نظر قربونی جور واجور واسه ات آورده که بهت ببندیم. چشم داره، نمک ترک داره، دانه اسفند داره و.... (امشب وضعت خوبه)

 

جلسه سوم کلاس مادران

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم شهریور 1387 ساعت 0:45 شماره پست: 214

امشب جلسه سوم کلاس مادران بود. موضوع بحث نقش والدین در تربیت بود. استاد از سه تا روش تربیتی نام برد که اسم یکیش سهل گیرانه بود، اسم یکیش مستبدانه و اسم آخری اقتدارگرایانه. استاد شیوه سوم را توصیه می کرد که از هر نظر منطقی بود ولی حقیقتش من با این اسم اصلا کنار نیومدم. یعنی شاید بدترین اسمیه که تو دوره ما میشه روی یک شیوه گذاشت.یک سری سوال هم در خصوص روش های کنترلی برام پیش اومد که بواقع طرحش نکردم. شاید مشکل اساسی در باورهای ایدئولوژیک من باشه که ظاهرا با موضوع بحث ارتباطی نداشت.

 

جد سنگین

نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور 1387 ساعت 23:15 شماره پست: 215

این قبول که تو سیده هستی و احترام سادات واجب. این هم درست که چون جدت با جد بابات یکیه یه جد کاملا سنگینه اما قبول کن که با همه این تفاصیل حق نداری کسی را شاش بند بکنی. یعنی زندایی کبری خواب دیده که کسی از تو بد گفته و تو هم با جد سنگینت حسابی شاش بندش کردی. بعد همون آدم یا یکی دیگه مالوندتت به سینه اش و شفا پیدا کرده. مامان هم از راه رسیده و تو را گرفته و گفته که بچه ام خیس عرقه و... (دنبال روابط نگرد، خوابه دیگه)

 

گچپژ

نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور 1387 ساعت 23:21 شماره پست: 216

به کاوه و هدیه و بنفشه داشتم می گفتم که می خواهیم اسم فارسی واسه ات انتخاب کنیم. بعد فکر کردم فارسی ترین اسم ممکنی که می شه رویت گذاشت گچپژ هست.

 

کوایدان و کلاسهای تن آرایی بیمارستان میلاد

نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور 1387 ساعت 23:25 شماره پست: 217

مامان امروز صبح کلاس های تن آرامی بیمارستان میلاد رفت. هر چی هم بهش می گم که کلاسها چطور بود که بتونم تو وب بگذارم، میگه خوب بود و دیگه هیچی نمی گه. خب این خاطره ات مثل اپیزودهای فیلم کوایدان ناقصه. اینم واسه خودش یک سبک رواییه دیگه.

 

احمدی نژاد و سیسمونی تو

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم شهریور 1387 ساعت 23:2 شماره پست: 218

تو خیابان بهار از یکی از فروشندگان وسایل نوزاد پرسیدم که آیا لباس های رنگی برای نوزاد ضرر نداره؟ گفت واسه چی؟ گفتم به خاطر رنگ های شیمیایی. گفت: کی گفته؟ گفتم: شنیدم. گفت به این چیزها فکر نکن. اگه اینو می گی آلودگی هوا رو چیکار می خوای بکنی؟ آلودگی هوا را یک کاری کردی، سر و صدای ماشینها را می خوای جیکار کنی؟ سر و صدای ماشینها را یک کاری کردی، مریضی و وبا را می خوای چیکار کنی؟ مریضی و وبا را یک کاری کردی، قیافه احمدی نژاد را چیکار می کنی؟ دیدم راست می گه هر کاری بکنی، قیافه این احمق را انصافا نمی شه کاریش کرد. فقط یادم باشه یک کاری کنم تا شیش سالگی خودش رو که هیچی، چشمت به عکسش هم نیفته. بزرگتر که شدی تحمل هضم واقعیت را انشاء ا... پیدا می کنی.

 

صورتی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم شهریور 1387 ساعت 23:8 شماره پست: 219

دیروز و امروز وقتمون به خرید وسایلت گذشت. نمی دونم بعدها من رو بخاطر مخالفتم با خرید وسایل صورتی محکوم می کنی یا نه. ولی من به هر حال با خرید وسایل صورتی مخالفت کردم چون دلم نمی خواد که یکی از این دخترهای سیندرلایی سانتی مانتال بار بیای که منتظر رسیدن شاهزاده قصه هاشون هستند. دلم میخواد دختری مستقل باشی که برای رسیدن به رویاهاش راه میفته و میره به جنگ واقعیت.

 

قصه های تو و رومینا (ادامه ماجرا)

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم شهریور 1387 ساعت 23:27 شماره پست: 220

رومینا بالاخره دیروز زیرلبی گفت دوستت داره. فکر می کنم خودش هم از این موضوع خجالت کشیده. موقع جدا شدن هم حال مامان یک خورده بد بود. این بود که رومینا اجازه صادر می کنه و می گه: حالا مواظب نی نی ات هم باش.

 

دنیای عجیب

نوشته شده در جمعه بیست و دوم شهریور 1387 ساعت 0:8 شماره پست: 221

دنیا جای عجیبیه. یکی کچل می شه عین بابایی؛ همه بهش می گن کچل! یکی موهاشو کچل می کنه عین بکام یا آغاسی همه کشته مرده اش می شن. یکی شکمش گنده می شه عین بابایی؛ بهش می گن کمتر بخور لاغر بشی، یکی شکمش گنده می شه عین مامانی هر کی بهش می رسه، یه چیزی می ده بخوره. دنیا جای عجیبیه. فرق من و مامانی تو شکممون نیست. تو اون چیزیه که تو شکممونه (توضیح آنکه امروز موقع افطاری دو تا آقا اومدند و غذاشون را به مامانی دادند که بخوره)

 

دختر دوستی

نوشته شده در جمعه بیست و دوم شهریور 1387 ساعت 0:13 شماره پست: 222

چرا بعضی ها فکر می کنن که من پسر دوست دارم؟ مثلا ایمان و هدیه. هر چی قسم و آیه خوردم که من از اول هم عاشق دختر بودم، هیچکدومشون باورشون نمی شد. می گفتن حتی اگه الان دارم اینو می گم ولی تو اشتباهات کلامیم نشون دادم که پسر دوست دارم. نمی دونم ولی شاید ناخود آگاه دخترهایی رو دوست دارم که پسرونه بزرگ شده باشن. (تو رو اما دوست دارم، هر جور که بزرگ شده باشی)

 

امروز

نوشته شده در شنبه بیست و سوم شهریور 1387 ساعت 0:41 شماره پست: 223

امروز صبح مامان را با لگدهات از خواب بیدار کردی. مامان می گه هر وقت که لگد می زنی حتما یه اتفاقی می افته. تازگیها هر وقت لگد می زنی یعنی گشنه اشه. آخه مامان خودش نمی تونه بفهمه که کی گشنه اشه! مامان می گه تو بهش اشراف داری تا اون به تو (اشراف داشتن جز کلماتیه که بعدا معنیش را می فهمی) مامان دیشب خوابت را هم دیده اما فقط قیافه ات را یادش میاد. مامان می گه که خیلی خوشگل بودی.

 

ادامه ماجراهای تو و رومینا

نوشته شده در شنبه بیست و سوم شهریور 1387 ساعت 0:48 شماره پست: 224

رومینا امروز اومد پیش مامانی و گفت نی نی ات تکون می خوره؟ مامان گفت آره. بعد رومینا دستش را گذاشت رو شکم مامان و منتظر شد تا تکون بخوری اما تو تکون نخوردی. خلاصه رومینا که یکدفعه ای طرفدارت شده اصرار داشت که تکون بخوری. مامانی هم هر چی بهت زد که تکون بخوری تکون نخوردی که نخوردی.

 

بله برون تو

نوشته شده در شنبه بیست و سوم شهریور 1387 ساعت 0:55 شماره پست: 225

آدم وقتی خودش نباشه که از حقوقت دفاع کنه همین میشه دیگه. امشب همه خونه اکرم جمع شدند. بعد حرف دخترها شده که از کوچیک به بزرگ شوهر می کنند و به این نتیجه رسیدند که احتمالا نفر بعدی تو دخترها تو هستی که شوهر می کنی. مائده هم که حسابی ترسیده رو دست مامان باباش بمونه مدعی شده که نه تو و یاسمن و مروارید مال نسل بعدی هستید. بیتا هم گفته که من از قبل تو رو پیش فروش کردم!

 

مگس

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم شهریور 1387 ساعت 23:31 شماره پست: 226

دیروز کلاس پدرها بود. یعنی پدرها در موسسه مادران جمع شدند تا درباره زنان باردار، بچه هاشون و عواطف پدرانه چیزهایی بشنوند. خانم سلیمانی درباره حضور پدرها در اتاق زایمان صحبت می کرد. یکی از مادرها گفت موقعی که من این مساله را به دکترم گفتم، دکتر گفت که اونجا حتی یک مگس نر را هم اجازه نمی دهند که پرواز کنه. فکر می کنم دکتری که تو مغز فسیلش پدر حکم مگس را داره، چیزی در حد یک ... (ببخشید که بابایی یک کم بی ادب شد ولی فکر می کنم که اگر قرار باشه از همین اول به یک مشت موجود انگل اجازه بدهیم که طبیعی ترین حقوقمون را نقض کنند باید انتظار داشته باشیم که در آینده حتی حق نفس کشیدنمون را هم از آقایون کسب کنیم. وقتی یک پزشک میزان شعورش این باشه، مثلا از یک کارمند ثبت که میخواد در مورد اسم تو نظر بده و یا... چه انتظاری می شود داشت)

 

بچه دو ريشتري من

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم شهریور 1387 ساعت 15:51 شماره پست: 227

امروز در كلاس مادران متوجه نكته جالبي شدم. خانم سليماني به نقل از يكي از دوستانشون گفتند كه واحد شما فينگيلي ها ريشتر هست. يكي كه باشيد دو ريشتريد. دوتا كه بشيد چهار ريشتريد. سه تاييتون هشت ريشتري هستيد. (بيشتر كه بشيد خرابي مطلقيد)

 

آزمایش های علمی من و مامان

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم شهریور 1387 ساعت 0:11 شماره پست: 228

مامان امروز حال خوبی نداشت. همه اش نگرانه که در پی جمع کردن شکمش تو خواب به تو آسیب رسانده باشه. بقیه هم هر چی می گن که تو چیزیت نمی شه، قبول نمی کنه. مجبور شدم یک متر بیارم تا نشون بدم که با جمع کردن شکمش به تو آسیبی نمی رسه. اول خواستیم عرض کمرش را انداره بگیریم ولی چون نمی تونست درست بچرخه اندازه گیری ناممکن شد. در نتیجه مجبور شدیم به فرمول های ریاضی متوسل بشیم. این بود که ابتدائا نیم دور کمرش را اندازه گرفتیم و تقسیم بر سه عدد صحیح و چهارده کردیم که نتیجه اش حدود چهل سانت شد. اگر فرض کنیم که عرض مهره های کمرش با پوست جلو و عقبش حدود پنج سانت باشه، در نتیجه تو و آب دور و برت باید سی و پنج سانتی عرض داشته باشید. حالا بحث اصلی این خواهد شد که تو هر بار جمع کردن شکمش اون چقدر تو می ره؟ برای این کار من به صورت فرضی شکمم را تو دادم. احتمالا نهایتا پنج سانتی بیشتر تو نمی رفت ولی مامان معتقد بود که در حالت خوابیده مقدار تو دادگی بیشتره. این بار من به حالت خوابیده از بغل این کار را کردم. به نظر نمی رسید که وضعیت فرقی کرده باشه. ولی با احتمال خطای آزمایش مقدار فرودادگی را هشت سانتیمتر فرض کردیم که با این حساب تو حدود بیست و هفت سانتیمتر جا داشتی. مشکل این بود که نمی دونستیم میزان کله تو چقدره؟ اما من احتمال دادم که کله تو باید یک سوم عرض رحم مامان باشه. با این فرض اگر رحم مامان سی و پنج سانتیمتر باشه (طبق محاسبات قبلی) کله تو حدودا دوازده سانتیمتره و اگر مامان نهایتا شکمش را هشت سانتسمتر جمع کرده باشه حدود پانزده سانتیمتر دیگر در اطراف تو آب وجود داره و اینجور با جمع کردن شکم مامان ضربه ای به تو وارد نمی شه. مامان خیالش از این بابت کمی راحت شد. فکرمی کنم این سخت ترین مساله بیو-فیزیکی بود که من با کمترین داده علمی به خوبی از پس حلش بر آمدم!!!

 

خانوم همسایه

نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم شهریور 1387 ساعت 22:23 شماره پست: 229

دیروز یه خانمی مامان را بیرون خانه توی خیابان می بینه. شکم مامان را که می بینه بهش می گه به سلامتی خبریه؟ مامان بهش می گه که آره. خانوم می گه خدا را شکر نمی دونید که چقدر خوشحال شدم. آخه آقامون همیشه می گفت که چرا شما بچه ندارید این بود که همیشه واسه تون دعا می کردیم. مامان که خانم را به جا نیاورده بود ازشون می پرسه که شما؟ تازه معلوم می شه که خانوم ساکن بلوک بغلیه و همسرشون یکی از راننده های آژانس دم خونه هستند!!! می بینی که برای تعجیل در آمدنت چقدر دعا شده!!!

 

آقای همسایه

نوشته شده در جمعه بیست و نهم شهریور 1387 ساعت 22:55 شماره پست: 230

دیروز بعد از مامان من هم آقای همسایه را دیدم. بعد از کلی تبریک به من گفت که تعارف نداشته باشم و هر کاری که دارم بهش بگم. من هم تشکر کردم. اما آقای همسایه دست بردار نبود. گفت اگر می خواهیم به خانومش بگه که شام و نهار درست کنه و برای مامان بیاره.

 

اسم

نوشته شده در جمعه بیست و نهم شهریور 1387 ساعت 23:25 شماره پست: 231

اولين هديه وعطاي هريک از شما به فرزندتان , نام نيکو و اسم خوب و زبيايي است که به او اختصاص مي دهيد . (حضرت محمد(ص)) حق فرزند بر پدر آن است که نام نيک و زيبا براونهند ودربلوغ او را همسري دهد وبه او نوشتن بياموزد (نهج الفصاحه جلداول ص 294) حالا اینکه با یکی از احادیث شروع کردم، نه اینکه فکر کنی یک دفعه خواب نما شدم یا خواستم تو مسابقات وبلاگ نویسی ماه رمضان شرکت کنم. واقعیت اینه که فکر می کنم توی این احادیث واقعیتیه که تا وقتی بابا نشی درکش نمی کنی. تو هم که بابا نمی شی باید مامان بشی که تا درکش کنی. حقیقتش من و مامان تو انتخاب اسم تو بدجوری گیر کردیم. می خواهیم یک اسم خوش آهنگ پارسی باشه. مامان دلش نمی خواد که اسمت هم نام کسانی باشه که مامانی را خوشحال نمی کنند. من هم نمی خوام آدم را یاد چیزهایی بیندازه که خوشایند نیست. البته من واقعا اسم سوشیانا را دوست دارم حتی اگر همه بگویند که آدم یاد سوشی می افته. مامان قبلا از دانشنامه مزدیسنا یک عالمه اسم پیدا کرده بود که به نظر من فقط یه چند تاییش قابل فکر کردن بود. دیشب به سایت سازمان ثبت احوال هم سری زدیم. وبلاگ شخصی کوروش نیکنام را هم نگاه کردیم ولی هنوز اسم تو را انتخاب قطعی نکردیم. امروز صبح به اوستا تفال زدیم!! اسم هایی مثل نیایش و ستایش را دیدیم. یک مشکل دیگه مون اینه که فکر می کنیم اسم تو با شخصیتت می تونه همبسته باشه . اینه که مثلا من با ارنواز مخالفم چون ارنواز در دست ضحاک اسیر بود و... فکر می کنم اگر همه کارهای تو را انجام بدهیم باز هم اینجوری اسم تو را نمی توانیم انتخاب کنیم.

 

آرزوها

نوشته شده در جمعه بیست و نهم شهریور 1387 ساعت 23:49 شماره پست: 232

من و مامان سعی کردیم تا بر اساس پیشنهاد خانم سلیمانی یک برنامه برای موقع تولد تو داشته باشیم. (البته یک برنامه هم برای پس از زایمان مامان باید آماده کنیم که اون کار را هم خواهیم کرد. ما تو این برنامه یک سری اهداف را مشخص کردیم و در پی هر هدف یک سری اقدامات مشخص شده. مثلا یک هدف داریم به نام گرم کردن خانه (چون بعد که بیای خودت می فهمی خونه ما اصولا جای سردیه) برای این کار باید بالکن را شیشه بگذاریم (که امروز دوست دایی شهرام آمد و بالکن را اندازه زد) باید لای درز پنجره ها را بگیریم، درب ورودی خانه را که ترک برداشته و از لاش باد میاد عوض کنیم، کنار پنجره حمام را با دلر سوراخ کنیم تا سال آینده برای رد کردن لوله آب کولر مجبور نباشیم لای پنجره حمام را باز بگذاریم، بخاری حمام را نصب کنیم، یک بخاری مناسب برای اتاق تو بخریم، لوله های آبگرمکن را که گرفته باز کنیم تا آشپزخانه آب داغ داشته باشه، برای همه اتاق ها دماسنج بگیریم و... اهداف دیگر ما برای تو اینها است (البته برای بعضی از اهداف تو شش ماهه اول زندگیت شاید نتوانیم کار خاصی انجام بدهیم: 1- بهداشت و سلامت جسمی تو: تهیه پوشک (مامان با خاله فریبا رفتند و از مجیدیه یک ماشین پمپرز خریدند) خرید دستگاه بخور، خرید فرش و زیر انداز مناسب برای اتاق خواب و پذیرایی، شناسایی دکتر خوب در اطراف خانه و شناسایی وسایل خطر زا در محیط خانه 2- آشنا ساختن تو با صوت و موسیقی (دیگه از این به بعد ابزارش را برایت نمی نویسم) 3- تهیه اسباب بازی های مناسب و انجام بازی ها و آموزاندن مهارت های مناسب به تو 4- ایجاد فضای مناسب رنگی برای تو 5- آشنا سازی تو با ورزش و بخصوص مهارتهای آبی 6- ایجاد اعتماد به نفس و استقلال شخصیتی در تو 7- آشنا سازی تو با کتابخوانی 8- آموزش مفاهیم برابری جنسیتی و نژادی و حقوق بشر به تو 9- ایجاد حس احترام به محیط زیست و حفظ منابع طبیعی 10- مستند سازی زندگی تو و ثبت همه لحظات خوب آن برای آینده و..... الی آخر که بعدا باید بنویسیم.

 

فطریه

نوشته شده در چهارشنبه سوم مهر 1387 ساعت 0:33 شماره پست: 233

میلاد میگه امسال باید فطریه تو را هم کنار بگذاریم. میگم نه بابا! خاله میگه آره. با خودم میگم قربونت برم که دیگه آدم شدی. حقیقتش این شیرین ترین فطریه ای هست که تو زندگیم باید بدهم. عمو میگه اینجوری یک سال بیمه اش کردی. (در مجموع اقتصادیه)

 

اسم تو (2)

نوشته شده در چهارشنبه سوم مهر 1387 ساعت 0:38 شماره پست: 234

مامان با خودش فکر می کنه که اگر یک سری اسم هایی را که واسه ات انتخاب کردیم برات بخونه، ممکنه تو با لگد زدنت بگی که با کدومش موافقی. حالا تو که تا اون لحظه یک ریز لگد می زدی، به محض شنیدن اسم ها آروم میشی. یعنی با هیچکدومشون موافق نیستی؟ (یا شاید هم موافق همه شون هستی، خدا را چه دیدی!)

 

اولين عكس تو 21/2/1387 سونوگرافي ابن سينا (ميدان صادقيه)

نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 8:59 شماره پست: 235

من خيلي وقته كه دلم مي خواد تا عكس هاي تو را در ايتنرنت قرار بدهم. اما ضعف تكنولوژيكي بابا مانع مي شد تا اينكه سرانجام با كمك شهرام و ايمان داره اين كار انجام ميشه. شهرام عكس هات رو اسكن كرد و ايمان تونست راز كار بلاگفا را كشف بكنه.اين سري عكس ها اولين سري از عكس هاته. فكر مي كنم اونموقع بايد قد يك فندق بوده باشي (يا شايد هم نخود) تو اين عكس ها احتمالا شش هفته و شش روزته (يا شايد هم شش هفته و پنج روز) عكاسش هم خانم دكتر انصاريه.

 

يك عكس ديگر از همان روز

نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 9:3 شماره پست: 236

چون بلد نيستم دو تا از عكس هاي تو را يك جا و در يك پست قرار بدهم، در نتيجه اين عكست را در يك مطلب جداگانه مي گذارم. عكس مال همان روز، همان جا، همان عكاس هست.

 

دومين سري عكس هاي تو 29/3/1387 مركز آسيب شناسي جنين

نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 9:8 شماره پست: 237

دومين عكس هاي تو را در مركز آسيب شناسي جنين گرفتيم. در خيابان جردن. هنوز هم مشخص نيست كه دختري يا پسر.

 

ادامه همان عكس ها

نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 9:11 شماره پست: 238

اين هم ادامه همان عكس ها است. اسم عكاس اين عكس ها آقاي دكتر طهماسب پور هست.

 

سومين عكس تو در 20 هفتگي در سونوگرافي دكتر درفشان

نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 9:16 شماره پست: 239

اين هم سومين سري عكس هاي تو هست. اينجا براي اولين بار فهميديم كه تو دختري (البته ما كه نفهميديم دكتر فهميد كه اسمش منوچهر درفشان بود. در يك سونوگرافي در ميدان المپيك. در ضمن اينجا احاحتمالا ۲۰ هفته اي هستي

 

 

عكس هاي تو در 24 هفتگي- بيمارستان دي 17/6/1387

نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر 1387 ساعت 9:18 شماره پست: 240

اين سري عكس ها مال همون روزيه كه مامان نگران پارگي كيسه آبش شده بود. عكس ها مال ۲۴ هفتگي تو هست. عكاسش هم دكتر انصاري در بيمارستان دي هست

 

 

ادامه عكس ها

نوشته شده در دوشنبه هشتم مهر 1387 ساعت 8:22 شماره پست: 241

اين هم بقيه عكس هاي همان روز

 

 

پايان عكس هاي تو

نوشته شده در دوشنبه هشتم مهر 1387 ساعت 8:27 شماره پست: 243

و اين هم آخرين سري عكس ها. ديگه فقط مي مونه يك عكس سه بعدي يا چهار بعدي و يك فيلم كه قراره وقتي يك كم تو شكم مامان از آب و گل درآمدي ازت بگيريم. در ضمن اين عكس ها هم مال همان روزه.

 

 

سارينا و ني ني تو شكم من

نوشته شده در دوشنبه هشتم مهر 1387 ساعت 8:41 شماره پست: 244

اين بچه ها دنياي عجيبي دارند. تا پريشب من فكر مي كردم كه تنها رومينا هست كه فكر مي كنه من هم تو شكمم ني ني دارم. اما پريشب وقتي مامان سارينا براش توضيح مي داد كه خاله فرحناز توي شكمش ني ني داره و سارينا با نهايت سادگي پرسيد كه عمو رضا هم ني ني داره، عمق عجيب بودن بچه ها و گنده بودن شكمم را درك كردم. فرحناز مي گه بايد بابت شكمم خجالت بكشم. مي گه وقتي تو به دنيا بياي حتما خجالت مي كشي. ولي من اينطور فكر نمي كنم. من فكر مي كنم تو هم فكر مي كني بابايي تو شكمش ني ني داره و با آبجي يا داداش فرضيت كلي هم حال مي كن. تازه بعضي موقع ها سرت را هم مي توني بگذاري روي اون و خوب بخوابي. فكر كنم با شكم بابابي حداقل تا يه مدتي مشكل نداشته باشي.

 

لگد و رومينا

نوشته شده در دوشنبه هشتم مهر 1387 ساعت 12:55 شماره پست: 245

لگد زدن تو سوژه خوبي واسه بچه ها شده. ميلاد كه هر چند وقت يكبار دست ميگذاره رو شكم مامان تا تو لگد بزني. دانيال و مهدي هم يكي دو بار تست كردند اما جالبتر از همه رومينا بود كه پريشب بدون مقدمه گفت تا دستش را رو شكم مامان بگذاره كه تو لگد بزني.البته تو اون ساعت تو خواب بودي و هيچ كاري نمي كردي.

 

شرح حال

نوشته شده در چهارشنبه دهم مهر 1387 ساعت 22:51 شماره پست: 246

مامان پاهاش درد مي كنه. مي دونم كه وظيفه پدرها ماساژ دادنه، اما بابايي از ماساژ اصلا خوشش نمياد. دكتر به ماماني كلسيم داده. كمي بهتره. تو ديگه ماشاءالله سنگين شدي و واسه مامان راه رفتن سخت شده. گاهي اونقدر قايم لگد مي زني كه مامان يك متري مي پره هوا. از وقتي كه خاله فريبا (مامان سارينا) گفته كه سارينا موقع به دنيا اومدن دو كيلو بوده، خيال مامان يك كمي راحت تر شده. دكتر به مامان گفته كه داري اضافه وزن پيدا مي كني و بهتره كه برنج و سيب زميني نخوري. مامان اما نمي تونه از اين دو تا دست بكشه. خلاصه خيلي دلمون واسه ات تنگه ولي نمي تونيم بگيم كه زودتر بيا. لطفا به موقع و سالم بيا ما دوريت را تحمل مي كنيم.

 

نوشته شده در چهارشنبه دهم مهر 1387 ساعت 22:54 شماره پست: 247

الان درست نمي دونم چند سالمون بود. شايد بيست سالي داشتيم. يك شب با عمو مجيد و شايد هم عمو جلال، ديروقت تو ميدان آرياشهر داشتيم صحبت اين رو مي كرديم كه ما ايرانيها براي رسيدن به خواسته هامون بايد چندين برابر آدمهاي ديگه انرژي صرف كنيم تا بتونيم حداقل هايي را پيدا كنيم كه ديگران حتي در مخيله شون هم نمي گنجه. اون روزها ما جوانهايي با آرزوهاي بزرگ بوديم و كوهي از كج فهمي ها كه مي خواستيم هر جوري كه شده از اونها عبور كنيم. ما مي خواستيم از زير صفر به بزرگترين قله هاي موفقيت برسيم. چند سال بعدتر وقتي وارد دانشگاه شديم روزي دكتر ظريفيان به ما گفت شما كار بزرگي كرديد. دانشگاهتون را از زير صفر به نقطه صفر رسونديد! ما اونموقع براي دستيافتن به نقطه صفر و كار بزرگي كه كرده بوديم سر از پا نمي شناختيم! امروز با خودم فكر مي كنم كه ديگه تنها آرزوي رسيدن به همون نقطه صفر براي من باقي مونده و تنها به جنگيدن براي صفر دلخوشم. جنگيدن براي حداقل ها. جنگيدن براي اين چيز بديهي كه موقع زايمان، بتونم كنار تو و ماماني باشم.

فردا مسابقه استقلال و پرسپوليسه و من چند ساليه به اين دليل ساده به استاديوم نرفتم كه مامان اجازه آمدن به استاديوم را نداره. فكر كردم كه با اين حال بايد تو را به استاديوم و ديدن بازي پرسپوليس ببرم. يعني بدون مامان؟ دوباره فكر كردم كه گذر زمان چقدر سطح آرزوهاي من را به حداقل رسونده. ديگه به اين راضي شدم كه بتونم تا موقعي كه لابد به سن تكليف نرسيدي تو را به استاديوم ببرم.

متاسفم كه در چنين ويرانه اي بايد به دنيا بيايي و در عين حال خوشحالم كه در اين سرزمين مي تواني جنگيدن را بياموزي. من به تو جنگيدن، مبارزه كردن و دفاع از حقوقت را خواهم آموخت. مثل هزاران ايراني ديگر و مثل هزاران زني كه در جاي جاي اين دنيا به دنبال حقوقشون هستند. قول مي دم كه تا حد توانم كوتاه نيايم. براي گرفتن حقوق تو حتي اگر حقوقي چنان بديهي باشه كه رسيدن به اونها رسيدن به صفر باشه. اما مطمئنم كه نفس مبارزه ارزشمندتره از نتيجه اون هست. من براي بودن در كنار تو و مامان در هنگام زايمان كوتاه نميايم. و منتظر روزهاي بعدتر مي شوم.

فعلا براي اومدن تو (و مامان) به استاديوم دعا خواهم كرد. دعا مي كنم كه روزي اين مردم و چه فرقي مي كنه با همكاري آمريكاي جهانخوار (يا بدون همكاري اون) و يا حتي فيفاي آلت دست استكبار راه ورود زنها به استاديومها را بگشايند و انشاء الله به جاهاي ديگر همچنين.

 

بانك بند ناف

نوشته شده در شنبه سیزدهم مهر 1387 ساعت 8:51 شماره پست: 248

مامان ديشب يادش افتاد كه بايد بند ناف تو را مي تونيم تو بانك ذخيره كنيم. ظاهرا چند روز پيش تابلوي بانك را در خيابان ديده بود. خيلي از اينكه ياد اين موضوع افتاده بود خوشحال شدم. سريعا يك جستجوي اينترنتي كردم. اطلاعاتي را درآوردم. الان قراره تلفني صحبت كنم تا اطلاعات تكميلي را به دست بيارم.

 

بارداري در سال اول

نوشته شده در شنبه سیزدهم مهر 1387 ساعت 8:55 شماره پست: 249

تازگيها تمام وقتم را به كارهاي خانه معطوف كرده ام. كاري كه هميشه از اون متنفر بودم. شير آب آشپزخانه را باز كردم و علت خرابيش را پيدا كردم. دلر را از عمو فخرالدين گرفتم تا چند تا از كارهاي آشپزخانه و حمام را انجام بدهم. لامپ هاي سوخته كابينت را عوض كردم و... ماماني گفت اگر مي دونست كه با اومدن تو من اينقدر به كارهاي خونه مي رسم، همون سال اول حامله مي شد.

 

بی اينترنتی

نوشته شده در چهارشنبه هفدهم مهر 1387 ساعت 7:25 شماره پست: 250

اگر اين چند روز نتوانستم چيزي برات بنويسم به خاطر اين بود كه دسترسي درستي به اينترنت نداشتم. ولي سعي مي كنم همه اون چيزهايي را كه بايد برات مي نوشتم يكجا برات بنويسم.

 

بند ناف و پدر بودن

نوشته شده در چهارشنبه هفدهم مهر 1387 ساعت 7:40 شماره پست: 251

تازگيها دارم مثل مامان ميشم. همه چيز يك جورهايي ناراحتم ميكنه. فكر مي كنم با اومدنت انگيزه دوباره اي را براي مبارزه كردن به من داده اي. پريروز كه به تلفن گوياي مركز رويان براي بانك بند ناف زنگ زدم،‌نتونستم عصباني نشم. تو اين نظام وقتي به عنوان پدر مي خواهي در هنگام زايمان پيش همسر و فرزندت باشي ميگن نميشه. چراش را من نمي فهمم. وقتي هم به عنوان مادر مي خواي بخشي از خون خودت را براي فرزندت نگاه داري، باز هم مي گن نميشه. تلفن گويا مي گفت براي عقد قرارداد با بانك خون طبق قانون حضور پدر الزامي است! حالا اگر پدر نبود يا پدر موجودي عوضي بود كه نمي خواست بياد يا.... چي ميشه؟ اصلا يكي بگه اجازه خون گرفتن از بند ناف مادر و فرزند چه ارتباطي به پدر داره؟!!! فكر كردم تو اين مملكت قبل از تصويب هر آيين نامه و قانوني اول ميان ببينند كه چقدر اصول تبعيض جنسيتي توش وجود داره، اگر وجود نداشت حتما تصويبش نمي كنند. ضمنا مثل اينكه تبعيض جنسيتي فقط به زنها اعمال نمي شه. اگر نشه كاري كرد كه زن مورد تبعيض قرار بگيره اون را روي مردها اعمال مي كنند. مثل همين مورد دكتر احمقي كه مرد را با مگس نر مقايسه مي كنه.

 

اسم تو

نوشته شده در شنبه بیستم مهر 1387 ساعت 7:56 شماره پست: 252

ياشار اسم تو را گذاشته رضا زاده. ما هم سرانجام با چند تا اسم داريم كنار مياييم. آسمان و رها تقريبا مورد توافق من و مامانه اما ماماني سمن ناز را هم دوست داره كه من خيلي موافق نيستم، من هم از سوشيانا خوشم مياد كه مامان خيلي موافق نيست. كاوه ميگه اسم آدم با خودش مياد، مال تو كه هنوز نيومده.

 

خريد (از مصدر خريدن)

نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم مهر 1387 ساعت 7:33 شماره پست: 253

اومدن تو ما را به صرافت خريد چيزهايي انداخته كه يا هيچوقت دنبال جمع كردن پول خريدش نبوديم و يا وقتي پول بعضي هاش را هم داشتيم،‌دوست نداشتيم كه بخريم. دوربين هندي كم يكي از همونها است. يعني براي من و مامان سخت بود كه ماـ يعني دو تاآدم هنري و به اصطلاح سينمايي ـ بخواهيم با هندي كم فيلم بگيريم! از طرف ديگه من هميشه يك علاقه عجيبي به دوربين عكاسي و يك تنفر عجيبتري نسبت به دوربين تصويربرداري داشتم؛ يعني فكر مي كنم دوربين تصويربرداري باعث مي شه كه آدم با سوژه فاصله بگيره و بيشتر به جاي اينكه متوجه سوژه يا اتفاق باشه، درگير دوربين بشه. فكر مي كنم دوربين عكاسي اين ويژگي را نداشته باشه، يك لحظه كليك و تمام. اما امروز بالاخره به يمن اومدن تو و لزوم ثبت تصاوير تو مجبور شديم كه يك دوربين هندي كم هم سفارش بدهيم. يك ماشين هم خريديم (اگر چه هنوز به دستمون نرسيده) اين هم از همون چيزهايي بود كه چند باري مي خواستيم بخريم ولي هميشه پولش را يك جور ديگه اي خرج مي كرديم. به هر حال اولين ماشين مامان و بابا يك پرايد نقره اي هست. (بماند كه بابا رانندگي يادش رفته، گواهينامه اش هم باطل شده و بايد عوض كنه) حالا كه اينها را گفتم اين را هم بگم كه امروز يك بخاري هم واسه اتاقت خريديم. البته اين كه مهم نيست.

 

تو و موبايل

نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387 ساعت 9:0 شماره پست: 254

من هميشه خدا از موبايل بدم ميومد. مامان ميگفت يك جور افه روشنفكريه، اما اين همه حقيقت نيست (اگر چه خيلي از روشنفكرها اينجوريند) مامان بالاخره مجبور شد برام يك سيم كارت و يك گوشي واسه تولد پارسالم بخره. تا اينجاي كار به تو ارتباطي نداره (جز اينكه بفهمي بابات روشنفكره!!!) اما پريشب كه بابايي از خستگي رو تخت افتاده بود، مامان با گريه بلندش كرد. اقرار مي كنم كه زياد نترسيدم، چون ماماني اين چند وقته از هر اتفاق كوچكي كه ممكنه به سلامتي تو لطمه بزنه مي ترسه (و البته معمولا چيزهاي خنده داري هم هست) گريه پريشب ماماني ناشي از ديدن يك مصاحبه در VOA بود. پروفسور ميهمان برنامه درباره تاثير موبايل بر سرطان مغز صحبت مي كرد. (موضوعي كه هنوز صد در صد ثابت نشده) مامان هميشه گوشي موبايلش تو كيفشه و كيفش روي شكمش و در حقيقت گريه پريشبش به خاطر تاثير موبايل برسلامتي تو بود. راه چاره البته وجود داره. اولش بايد توضيح بدم كه موبايل توي كيفه. بين كيف و تو يك پوست و يك مقدار امحاء و احشاي مامانه. بعد از امحاء و احشاء، رحم مامانه و بعد از رحم يك عالمه آبه (اگر خواب نبودم فاصله تو با موبايل را هم در مياوردم) مامان يه خورده ساكت شد ولي حتي ديشب هم كه براي مامان جون داشت اين موضوع را تعريف مي كرد، گريه اش گرفته بود (مامانه ديگه)

 

فرش اتاق تو

نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387 ساعت 9:15 شماره پست: 255

فرش اتاق تو هم دردسري شده. ما تمام اتاق ها را تميز كرديم. موكتهاي به درد نخور را دور انداختيم. بقيه فرش و موكت ها را شستيم و... فقط منتظر تشريف فرمايي شماييم، مشكل اما اينه كه اتاق شما حالا نه فرش داره و نه موكت. در نتيجه تمام وسايل اتاق شما و اتاق خواب ما (كه موكتش را شستيم) الان تو پذيرايي ريخته شده و ما جاي خواب و تكون خوردن نداريم. ما واسه انتخاب فرش تو يك چند باري به سهروردي سر زديم. چند وقت پيش هم رفتيم مولوي (تو هنوز نمي دوني مولوي چقدر به ما دوره، تقريبا اونور شوشه) مامان اما وسطهاي كار خسته شد و مجبور شديم برگرديم. چهار شنبه اي دوباره و با شرط اينكه حتما مامان مجبور به انتخاب يكي از فرشها باشه، رفتيم به مولوي. نتيجه البته معلومه؛ دست خالي برگشتيم. يكي از فرشها جنسش ويسكوز بود. يكي ديگه از فرشها گليم فرش بود و ممكن بود پايت را خراش بده و... حالا ما مونديم و يك خانه بدون فرش. مي دوني واسه مامان هميشه انتخاب كردن سخت ترين كار دنيا است. انتخاب من و تو از طرف مامان يك خورده اي شانسي بود، يك خورده اي هم اشتباه (اشتباه در مورد من ناشي از جنبه هاي روانشناختي بود و اشتباه در مورد تو ناشي از جنبه هاي پزشكي)

 

زايمان در آب

نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر 1387 ساعت 9:27 شماره پست: 256

رفتن ما به مولوي اگر واسه تو فرش نداشت، حداقل فايده اش اينه كه ما را با بيمارستان فرح سابق يا شهيد اكبرآبادي فعلي آشنا كرد. بالاي بيمارستان نوشته شده بود زايمان در آب و همين باعث شد كه من و مامان به داخل بيمارستان برويم. برخورد پرستارها و ماماها فوق العاده بود. اگر واقعا هميشه همينجوري باشند، جاي تبريك داره (شرم بر اين بيمارستان دي باد) اطلاعات جالبي دادند. مامان گفت اگر تو آب هم به دنيا بيايي كاملا شبيه سوشيانت ميشي. (بقيه شباهتها را شايد يك وقت ديگه بگم)

 

نامگذاري تو

نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مهر 1387 ساعت 8:43 شماره پست: 257

موقعي كه پريا داشته به دنيا ميومده، ظاهرا مصادف با روزهاي فوت شاملو بوده. همين باعث مي شه كه خاله نيلوفر و عمو علي (مامان و باباي پريا) اسم پريا را طبيعتا واسه پريا انتخاب بكنند. خاله نغمه (مامان پرهام) براي پرهام اسم نيلرام را انتخاب كرده بوده. نيلرام ظاهرا اسم يك فرشته است (حالا اين فرشته كجاييه و كيه لابد عمو مجيدت بهتر مي دونه و تبارشناسيش را حتما مي نويسه)‌ موقعي كه خاله نغمه تو بيمارستان بوده، عمو محمد (باباي پرهام) ميره اداره ثبت احوال. اداره ثبت اين اسم را قبول نمي كنند. چرا؟ آيا اسم غير اسلامي هست؟ با شخصيت بچه ناسازگاره؟ برهم زننده امنيت مليه؟ اشاعه فساد و فحشا است؟ تشويش افكارعمومي هست؟ نه هيچكدام از اينها نيست. (آخه اونها كه اسم بچه شون را سيد محمد نگذاشته بودند) مشكل اصلي اين بود كه اين اسم از نظر اداره ثبت اسم دخترها است. حالا چرا؟ چون اسم فرشته است. فرشته ها هم البته از نظر اداره ثبت و احتمالا از نظر دين مبين اسلام مونث هستند (اين را هم عمو مجيد بهتر مي دونه. مي بيني هر قضيه غامضي را مي تونه حل كنه، الا حماقت را كه مثل خريت حد نداره، حل هم نداره) با خودم فكر كردم عزراييل هم مونثه؟ تازه اگه اون را مونث بدونند، تو مونث بودن جبرييل مشكلات اساسي وجود داره، يعني شرعا و عقلا در عربستان ۱۴۰۰ سال پيش سخته بشه قبول كرد يه فرشته خانوم حواسش پرت نباشه و وحي را اشتباهي با خودش حمل نكرده باشه!!! عمو محمد به اين مساله اعتراض مي كنه. (البته نه به جنسيت فرشته ها) بهش كتابي را نشون مي دهند كه توش اسم دخترها و پسرها به تفكيك ثبته. اين كتاب هم هر چند وقت يكبار درش تجديد نظر مي شه و الان اساميش روي اينترنت قرار گرفته. مامور معذور ثبت به عمو محمد ميگه اگه اعتراضي داره بنويسه. شش ماه بعد شورايي تشكيل ميشه مركب از استادان ادبيات و ثبت و ضبط و ربط كه وظيفه شون بررسي امور حادثه است. عمو محمد هم بي خيال نيلرام ميشه و با اعتقاد به اينكه اينجا مگه كجا است، آلمان كه نيست، نيلرام را مي كنه پرهام كه مشكل سونوگرافي فرشته ها حل بشه. بابايي اما غيرتش اين چيزها را قبول نمي كنه. تازگي ها سرش درد مي كنه واسه دفاع از حقوق تو و خودش و مامان. اين بود كه رفتم قانون را پيدا كردم بلكه بتوانم روش هاي قانوني براي مبارزه با قانون را پيدا كنم. ماده ۲۰ قانون ثبت احوال اشعار ميدارد كه:

- انتخاب نام با اعلام كننده است ، براي نامگذاري يك نام ساده يا مركب ( حسين ، محمد مهدي و مانند آن ) كه عرفاً يك نام محسوب مي شود انتخاب خواهد شد ( اصلاحي 18/10/63 با الحاق 6 تبصره ).

تبصره 1- انتخاب نامهائي كه موجب هتك حيثيت مقدسات اسلامي مي گردد و همچنين انتخاب عناوين و القاب و نامهاي زننده و مستهجن يا نامناسب با جنس ممنوع است.

تبصره 2- تشخيص نامهاي ممنوع با شوراي عالي ثبت احوال مي باشد و اين شورا نمونه هاي آن را تعيين و به سازمان اعلام مي كند.

تبصره 3- انتخاب نام در مورد اقليتهاي ديني شناخته شده در قانون اساسي تابع زبان و فرهنگ ديني آنان است.

تبصره 4 – در اسناد سجلي اقليتهاي ديني شناخته شده در قانون اساسي نوع دين آنان قيد مي شود.

تبصره 5 – ذكر سيادت در اسناد سجلي ساداتي كه سيادت آنان در اسناد سجلي پدر و يا جد پدري مندرج باشد و يا سيادت آنان با دلائل شرعي ثابت گردد الزامي است مگر كسانيكه خود را سيد ندانند و يا عدم سيادت آنان شرعاً احراز شود .

تبصره 6 – مراتب تشرف پيروان اديان ديگر به دين مبين اسلام همراه با تغييرات مربوط به نام ونام خانوادگي آنان در اسناد سجلي ثبت شود.

تا اينجا تنها تبصره ۲ يك كم مشكل داره. ولي طبق اين تبصره هم تشخيص نام هاي ممنوع با شورا است، نه تشخيص نامهاي مجاز. پس به نظر من سازمان ثبت تا اينجا خلاف كرده. بابايي هم مي خواد بره به ديوان عدالت اداري شكايت كنه (البته بايد بررسي بيشتري صورت بدهم) اما راه حل دوم. اگر اسم بچه را انتخاب كرديد، ثبت هم قبول نكرد، چه مي شود؟

۱- ميگن اعتراض بكن. اعتراض را مي كني، بعد چه مي شود؟

۲- شناسنامه صادر نمي شود تا در شورا بررسي شود. بعد چه مي شود؟

۳-در شورا بررسي و احتمالا اعتقاد تو رد مي شود. بعد چه مي شود؟

۴-تو مجبوري يكي از نامهاي آنها را بگذاري، تو اين كار را نمي كني. بعد چه مي شود؟

۵- بعد تو شناسنامه نخواهي داشت. اينجا يا پدر مجبوره كوتاه بيايد يا ثبت. فكر مي كنم قانون اجازه نمي دهد، هر دو نفرسر حرفشون بايستند و تو شناسنامه نداشته باشي. بعد چه مي شود؟

۶- نمي دونم ولي اگر پاش بيفته مي بينيم چه مي شود.

 

فتواي رومينا

نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر 1387 ساعت 7:25 شماره پست: 258

رومينا چند شب پيش دست گذاشت رو شكم ماماني و تو هم يك لگد چوچولو (به قول رومينا) حوالت نمودي. رومينا كه روزگاري دشمن خونيت بود، ديگه سر از پا نمي شناخت. اين بود كه خطاب به مامان فتوا صادر كرد و گفت نگهش دار، دوستش دارم.

 

قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب

نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر 1387 ساعت 7:36 شماره پست: 259

بابايي هم تا همين ديروز نمي دونست اين همه انواع كتاب وجود داره؛ بابايي به غير از كتاب كاغذي با كتاب حمام و كتاب پارچه اي و كتاب سه بعدي و كتاب صدادار هم مواجه شده بود ولي كتاب موكتي و كتاب فرشي و كتاب پرده اي و كتاب ظرفي و كتاب ديواري و كتاب لباسي و ... حتي به خواب هم نديده بود. حالا قراره تو همه اين كتاب ها را داشته باشي. يعني تو كلاس مادرها گفتند كه اين همه كتاب وجود داره كه البته بخش عمده اون را ما خودمون بايد بدوزيم و آماده كنيم. اونها همينطور گفتند كه كتاب خوندن را ميشه از بدو تولد با بچه ها شروع كرد. تازه روش قصه گفتن براي نوزادها را هم گفتند. قصه ها بايد بك خطي، ساده و با شخصيت هاي آشنا باشه. من هم ديشب اولين قصه اينجوري را واسه تو گفتم. داستانش اين بود. "سوشيانا از خواب پا ميشه و به مامان لگد مي زنه. بابايي با سوشيانا صحبت مي كنه، سوشيانا ميگيره مي خوابه" مائده گفت خيلي خلاقيت به خرج دادم. داشت مسخره ام مي كرد ولي اون كه نمي دونه يك قصه خوب واسه يك بچه خوب يعني چه.

 

شراب

نوشته شده در پنجشنبه دوم آبان 1387 ساعت 21:30 شماره پست: 260

شراب. شراب برای تو. امروز صبح با عمو اصغر به میدان میوه و تره بار رفتیم تا برای تو انگور بخریم. انگور؛ تا تبدیل به شراب بکنیم. البته بدیهی است که تو هنوز نمی توانی شراب بخوری، اما من چند شیشه از آن را نگاه خواهم داشت تا در هنگام ازدواجت بخوریم. این از شانس تو بود که امسال انگور کرج و قزوین کم بود و انگوری که ما خریدیم انگور کردستان بود. سیاه و شیرین. با خودم فکر کردم که حتی در زمینه شرابت هم شانس داری.

اذيت كردن مامان توسط پسرخواهان

نوشته شده در دوشنبه ششم آبان 1387 ساعت 8:48 شماره پست: 261

ميلاد و مهدي و دانيال بدجوري شاخ شدند و اميدواند كه تو پسر بشي، اما كور خوندند و تو همچنان و تا ابد يك دختر هستي و خواهي بود. پريشب‌ها عمو مجتبي و عمو حسين هم به جمع اين سه تا پيوسته بودند و داشتند مامان را اذيت مي كردند. مي گفتند اگر پسر بشي، غيرتي مي شي و از اين حرف‌ها. بعد هم سر به سر مامان گذاشتند كه تو را بغل مي كنند و ماچت مي كنند و... مامان هم داشت با زبان علمي براشون از مضرات اين كارها صحبت مي كرد. مامان بعضي موقع‌ها بعضي چيزها را خيلي جدي مي گيره. خدا به داد من و تو برسه.

 

ديدار با دكتر شاهرخي

نوشته شده در دوشنبه ششم آبان 1387 ساعت 8:55 شماره پست: 262

ديشب بالاخره با دكتر شاهرخي (دكتري كه احتمالا قراره تو را به دنيا بياره) صحبت كرديم. شبيه پروفسور بالتازار بود. اولش مي گفت نميشه كه پدر تو اتاق عمل بياد. يعني چون جمهوري اسلامي هست، اين امكان وجود نداره. ولي بعد از اينكه دلايل و شواهد و اصرار ما را ديد، گفت كه موضوع مربوط به كسي در اتاق عمله كه ما نفهميديم كيه. به هر حال گام بعدي مذاكره با بيمارستانه.

 

ناف مامان

نوشته شده در دوشنبه ششم آبان 1387 ساعت 9:42 شماره پست: 263

ماني پسر كوچيك خاله گلنار ديروز اومده بود دفتر. تو و مامان هم اونجا بوديد. خاله گلنار براي ماني توضيح ‌مي‌داد كه چه جوري بچه‌ها تو شكم مامان‌ها هستند. ماني با تعجب نگاه مي كرد. خاله هديه ناف مامان را كه خيلي گنده شده نشون داد و گفت اون هم كله توئه

 

دختر پت و پهن

نوشته شده در سه شنبه هفتم آبان 1387 ساعت 14:30 شماره پست: 264

خانوم اعظم آخرين سونوگرافيست سنتي فاميل هست كه به امر تشخيص جنسيت تو پرداخته و خوشبختانه تشخيص دختر بودن تو را داده است اما نكته مهم اين بوده كه به ماماني گفته يك دختر پت و پهنه. ماماني گفته يعني چي؟ و خانوم اعظم گفته يعني باريك و بلند!!! اين را داشته باش تا توضيح بدهم كه مامان صبح ناراحت از خواب برخاست و گفت: نكنه جمع كردن شكمش باعث پت و پهن شدن تو شده باشه؟!

 

سونوگرافی یلو شاپ

نوشته شده در پنجشنبه نهم آبان 1387 ساعت 21:44 شماره پست: 265

مثل اینکه قضیه این سونوگرافی تو پایان نداره و من می ترسم که حتی بعد از به دنیا اومدن تو هم کسانی پیدا بشوند و بگند که تو دختر نیستی! پریروز مامان برای خرید به یلو شاپ می ره. ظاهرا آقای فروشنده با نگاه به مامان میگه که شما پسر به دنیا میاوری. مامان میگه که نه دختره ولی فروشنده معتقد بوده که اشتباه تو کارش نیست. بعد هم آقای فروشنده درباره اندازه سینه مامان و سوتین شیردهی مامان اظهار نظر میکنه که قاعدتا نمیشه در وبلاگ از اون صحبتی کرد چون نه به خواننده ها ربطی داره و نه البته به من و تو (حقیقتش اینه که به این یک مورد ظاهرا و استثناءا به فروشنده بیشتر از بابایی ربط داره)

 

استفاده ابزاری از تو (با عرض شرمندگی)

نوشته شده در پنجشنبه نهم آبان 1387 ساعت 21:51 شماره پست: 266

من آدم قانون شکنی نیستم (اصولا) اهل دروغ هم زیاد نیستم (حداقل جلوی تو) اما پریروز در حضور تو نه تنها مجبور به دروغ شدمُ بلکه از تو هم استفاده ابزاری کردم. یعنی موقعی که وارد طرح ترافیک شدیم (و البته خودمون هم متوجه نبودیم) به آقای پلیس گفتم که همسرم بارداره و الان داریم به بیمارستان می رویم. مامان هم ادای درد کشیدن را درآورد. پلیس اول گفت که نامه ای هم دارید؟ من گفتم زنم داره می زادُ نامه از کجا بیارم؟ پلیس هم که متوجه شده بود چرت گفته گفتش که بروید. مامان البته اینقدر ادای زاییدن را درآورده بود که موقعی که راه افتادیم می گفت شکمش درد می کنه.

 

خوشگلی و زشتی مامانی

نوشته شده در پنجشنبه نهم آبان 1387 ساعت 21:54 شماره پست: 267

بابا عباس می گه زنها که حامله میشن زشت تر میشن اما فرحناز خوشگل تر شده (بابا عباس راست میگه) مامان جون ناهید هم می گفت مامان که حامله شده خیلی زشت تر نشده!!! (یعنی مامان جون فکر می کنه که فرحناز زشت بوده؟؟؟)

 

آكروبات

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آبان 1387 ساعت 11:59 شماره پست: 268

ماماني ميگه تو گاهي آكروبات بازي مي‌كني. يك وقت‌هايي فكر ميكنه نكنه پسري كه اينقدر عاشق فوتبالي. بعضي وقت‌ها فكر ميكنه كه دوقلويي كه اين‌ همه لگد مي زني. ولي مامان با همه اين حرف‌ها، پريشب كه ده تا دوازده ساعت لگد نزدي، كلي نگرانت شد و به گريه افتاد. مجبور شدم كه كمي بلند باهات حرف بزنم و از خواب بيدارت كنم تا مامان خيالت كمي راحت‌تر بشه.

 

هليا

نوشته شده در دوشنبه بیستم آبان 1387 ساعت 6:16 شماره پست: 269

پريشب به مناسبتي نزد استاد كيومرث درم‌بخش بودم. وقتي شنيد ماماني حامله است و تو هم دختري،‌ يك اسم پيشنهاد كرد: هليا. الهه آب در ايران باستان. خاله نغمه و عمو محمد تا شنيدند، ياد يكي از داستان‌هاي نادر ابراهيمي افتادند. شايد آتش بدون دود يا يك چيز ديگه. الان درست يادم نيست.

 

خواب مامان‌جون

نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آبان 1387 ساعت 7:23 شماره پست: 270

يكي از آشناها مامان‌جون را به خواب ديده، مامان‌جون عجله داشته و گفته كه داره مي‌ره براي تو رختخواب بدوزه. فكر مي‌كنم خيلي مواظبته. احتمالا يكي از همون ۹۹۹۹۹ فرشته نگهبان.

 

ايستادگي تو

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387 ساعت 7:0 شماره پست: 271

يكي از دوست‌هاي خاله شيوا (شيوا مقانلو)  بهش گفته: فرحناز اينقدر لاغره كه ممكنه تو شكمش ايستاده باشي.

 

دلتنگي

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387 ساعت 7:2 شماره پست: 272

ماماني از يك طرف دلش واسه ديدن  تو تنگ شده و از طرف ديگه فكر مي‌كنه ممكنه وقتي تو بياي دلش واسه لگدهات تنگ بشه. اگه همينقدر كه الان لگد مي‌زني بعدا هم لگد بزني فكر مي‌كنم هيچوقت ديگه اين آرزو را نداشته باشه.

 

گربه

نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم آبان 1387 ساعت 7:14 شماره پست: 273

من كلي كلاس رفتم تا روش ماساژ دادن تو را ياد بگيرم اما خاله دلارام خودش بلد بود. با تعجب پرسيدم تو از كجا مي‌دوني ماساژ بچه‌ها اينجوريه؟ گفت آخه گربه‌ام را همينجوري ماساژ مي‌دهم.

 

بانك بند ناف

نوشته شده در شنبه دوم آذر 1387 ساعت 12:15 شماره پست: 274

امروز صبح بانك بند ناف رفتم. قرارداد را گرفتم. مامان بايد هفته ديگه بره تا آزمايش بده.

 

منتظرتيم

نوشته شده در یکشنبه سوم آذر 1387 ساعت 12:57 شماره پست: 275

اگر اين چند وقته برات كمتر مطلب نوشتم، چند تا دليل عمده داره. دليل اولش اينه كه تلفن خونه مدتيه كه قطعه. دليل دوم هم اينه كه اينقدر سرم شلوغه كه نمي‌رسم سر كار برات مطلب بگذارم، اما دليل سوم كه از همه مهمتره مربوط به اينه كه من و ماماني فقط ديگه منتظر ورودتيم. تنها خبري كه مي‌مونه و منطقي نيست كه هر روز تكرار كنم اينه كه منتظرتيم، مامان همه‌اش نگران سلامتته و... اتاقت ديگه تقريبا آماده است، اگر چه مامان دايم نگرانه كه كارها عقبه و خوب پيش نمي‌ره. كمد اتاق خوابت پريروز اومد. تخت برات نگرفتيم چون انتخاب تخت با ويژگي‌هايي كه مامان مي‌خواد، به حالا حالاها قد نمي‌ده. فعلا يك گهواره تو اتاق خوابمون گذاشتيم تا بعدا سر فرصت يك تخت مناسب برات انتخاب كنيم. سي‌دي موسيقي يك سري برات گرفتيم ولي سي‌دي هاي موسيقي ايراني را بايد برات بگيريم. ام پي ۴ هم برات گرفتيم كه هنوز فرصت نكرديم موسيقي‌هايت را برات بريزيم. اسباب بازي‌هات را نخريديم. ماشين كهنه‌شورت را هم همينجور. نقاشي‌هاي اتاقت را انتخاب كرديم و خاله هديه قراره اونها را آماده كنه. يه مقدار پارچه براي تهيه كتاب‌ها خريديم ولي بايد يكي كتاب‌هات را بدوزه. بيمارستانت هنوز مشخص نشده. اسمت هم همينجور اگر چه من چند تا اسم ديگه را هم به مامان گفتم كه ماماني بدش نيومده. مصطفي قاهري و مونا مباركشاهي قراره بيايند تا از ماماني و تو عكس بگيرند .... خلاصه همه اينها اينه كه منتظرتيم

 

5 دیماه ساعت شش تا شش و نيم صبح

نوشته شده در سه شنبه پنجم آذر 1387 ساعت 11:46 شماره پست: 276

ديشب ماماني از دكتر شاهرخي برگه پذيرش بيمارستان را گرفت. 5 دي، ساعت شش تا شش و نيم صبح، بيمارستان تهران، سزارين. البته ممكنه همه اين‌ها تغيير بكنه

 

همچنان در باب اسم تو

نوشته شده در سه شنبه پنجم آذر 1387 ساعت 11:50 شماره پست: 277

ارنواز اسم قشنگيه. اما اشكالش اينه كه سرنوشتش اسارت در دستان ضحاك بود. عمو مهدي (جواهريان) را كه چند روز پيش قبل از سفرش به هندوستان ديديم؛ با بقيه اسم‌هاي پيشنهادي مخالفت كرد. معتقده كه زيادي آسمانيه چند تا هم اسم هندي واسه‌مون رديف كرد كه معني بعضي‌هاش را نمي‌دونست. عمو مهدي معتقده زياد نبايد در بند معني بود. من اما در اين مورد خيلي باهاش موافق نيستم. دستيار دكتر شاهرخي هم به ماماني گفته كه زياد رو اسم بچه نبايد حساس بود، چون بچه‌ها معمولا از هر اسمي روشون گذاشته بشه بدشون مياد. شانتال هم تو همين وبلاگ دو تا اسم پيشنهاد كرده. آترا (نگهبان آتش) و درنيكا. ماماني ميگه هر دوش قشنگه اما معني درنيكا چيه؟ معنيه ديگه. بالاخره مهمه. حالا عرفا و فلاسفه هر چي مي خواند بگند ما كه فيلسوف و عارف نيستيم. پدر و مادريم.

 

زنگ

نوشته شده در پنجشنبه هفتم آذر 1387 ساعت 7:16 شماره پست: 278

پريروز روز تو بود. روز بابايي هم البته بود. يعني ماماني كلي كار داشت كه بابايي بايد انجام مي‌داد و بابايي اصلا حالش را نداشت. تو همين اثنا خاله پريوش كه فكر مي‌كرد به دنيا اومدي زنگ زد و يكساعتي با ماماني حرف زد. هنوز گوشي را نگذاشته بود كه خاله راضيه كه فكر مي‌كرد به دنيا اومدي زنگ زد و يكساعتي با ماماني حرف زد. خاله نغمه هم كه فكر مي‌كرد به دنيا اومدي زنگ زد و يكساعتي با ماماني حرف زد. خاله ريتا هم  كه فكر مي‌كرد به دنيا اومدي بعد از خاله نغمه زنگ زد و يكساعتي با ماماني حرف زد. آخر شب هم خاله آذر كه فكر مي‌كرد به دنيا اومدي زنگ زد كه بگه فردا زنگ مي‌زنه و يكساعتي با ماماني حرف مي‌زنه. ديدي روز روز من و تو بود.

 

مامان شكم گنده

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آذر 1387 ساعت 7:14 شماره پست: 279

بابايي داره همينجوري از ماماني فيلم مي‌گيره تا ازش يك كليپ دربايهر كه بعدا تو ببينيش. اسمش را هم مي‌خواهم بگذارم كليپ "مامان شكم گنده"

 

تولد ماماني

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آذر 1387 ساعت 7:47 شماره پست: 280

ديروز تولد ماماني بود. اين بود كه تصميم گرفتيم تا سه تايي با هم بريم بيرون. البته خاله آذر هم خونه بود در نتيجه چهار تايي رفتيم بيرون. اولش رفتيم تئاتر سينما پارك ملت را افتتاح كنيم. فكر كرديم كه نريم فيلم دعوت چون داستان سه تا زن كه مي خوان بچه هاشون را سقط كنن، فكر كرديم بريم فيلم كنعان. بعد از آن هم رفتيم رستوران هتل رامتين تا شام بخوريم. من به ماماني يك مجموعه سي دي هديه دادم .تو هم وان يكاد  دادي ماماني خيلي خوشش آمد ولي گفتش كه به خودت مي زنه. من گفتم ممكنه ناراحت بشي اين بود كه تصميم گرفيتم تا موقعي كه نوزادي به تو آويزان باشه و بعد از آن ماماني هميشه پيش خودش نگهش داره.

 

استخاره

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آذر 1387 ساعت 8:2 شماره پست: 281

دكتر شاهرخي مي گه چون سن ماماني زياده بايد سزارين بشه ولي دكترهاي ديگه اين اعتقاد را ندارند اولش رفيتم پيش خانم دكتر مويد محسني . خانم دكتر گفت اين مساله به سن ارتباطي نداره بعد رفتيم پيش خانم دكتر اميني اون هم گفت اين نظريه قديميه بعد مامان را سونوگرافي كرد و گفت شرايطش هم براي طبيعي زاييدن خيلي خوبه الان ديگه بين چهار پنج تا امكان مردديم من و ماماني فكر كرديم كه استخاره كنيم جالب اين بود كه هم دكترشاهرخي و هم دكتر اميني بد آمدند ولي بيمارستان ميلاد خيلي هم خوب اومد .ولي هنوز ترديد من و مامان برطرف نشده فكر كنم موقعي كه داري به دنيا مي آيي مجبور بشيم به اولين درمانگاه سر راه كه رسيديم همان جا به دنيا بياريمت.

 

امتياز

نوشته شده در شنبه شانزدهم آذر 1387 ساعت 7:41 شماره پست: 282

جدول زير آخرين رده‌بندي امتيازهاي نام تو از سوي من و ماماني هست. به نظر مي‌رسد انتخاب يك نام از اين طريق متمدنانه ترين روش انتخاب نام باشد. اما بيشتر نگرانيم كه پس از اين همه زحمت نام ديگري براي تو انتخاب كنيم.

رديف

نام پيشنهادي

امتياز بابايي

امتياز ماماني

جمع امتياز

1

سوشيانا

10

5

15

2

سمن ناز

1

9

10

3

ارنواز

8

10

18

4

ارغنون

5

---

5

5

رها

8

6

14

6

آسمان

7

7

14

7

آزادسرو

1

4

5

8

آيريانا

3

0

3

9

پارسدخت

3

8

11

10

بهينا

2

5

7

11

آزادچهر

1

----

1

12

چكاوك

2

----

2

13

روناك

3

----

3

14

هورام

3

5

8

15

ويوانا

3

----

3

16

خورشا

1

-----

1

17

راتا

3

-----

3

18

آزاد

1

-----

1

19

آترا

5

5

10

20

دريا

2

5

7

21

ژينا

2

----

2

22

ساينا

3

----

3

23

پاكشيد

3

----

3

24

الينا

4

----

4

25

سورا

5

8

13

رتق و فتق امور منزل

نوشته شده در دوشنبه هجدهم آذر 1387 ساعت 9:39 شماره پست: 283

همين الان از بانك بند ناف مي‌آيم. خودم را آماده كرده بودم كه درباره حقوق ماماني با مسئول پذيرش بحث كنم ولي متاسفانه مسئول پذيرش خودش يك خانوم بود. به هر حال پكيج را گرفتم و بخش‌هايي از آن را بايد امشب در فريزر قرار بدهم. كارهاي ديگر خانه هم داره پيش ميره و از جمله پوشاندن سوراخ‌هاي پنجره خانه كه بابايي بعد از سه سال بالاخره انجام داد. نصب بخاري اتاق خواب مونده كه امشب عمو حسين مياد كه انجامش بده و... چند تا خورده كاري ديگه. در مورد دستگاه بخور تحقيقاتي كردم و به اين نتيجه رسيديم كه بخور آب گرم بدون مشكلتره. همچنان....

 

آخرين اخبار

نوشته شده در چهارشنبه بیستم آذر 1387 ساعت 8:12 شماره پست: 284

بكوب داريم كارهاي خونه را انجام مي‌دهيم. نمد پنجره‌ها را زديم. زيرش را هم كه گچ گرفته بوديم. قراره امروز يا فردا درزگيرش را هم بزنيم. كابينتها را تميز كرديم. بخاري‌ها هم وصله. اشكال اينه كه مامان سرماي شديد خورده. ديشب تب و لرز كرده بود و حسابي نگرانت شده بود. اين بود كه حسابي گريه كرد. دارو هم كه نمي‌تونه بخوره در نتيجه زنگ زديم تا خاله اومد پيشش.

 

پس كي مياي؟

نوشته شده در شنبه بیست و سوم آذر 1387 ساعت 10:36 شماره پست: 285

۲۲ آذر، ۲۳ آذر، ۲۴ آذر، ۲۵ آذر، ۲۶ آذر، ۲۷ آذر، ۲۸ آذر، ۲۹ آذر، ۳۰ آذر، ۱ دي، ۲ دي، ۳ دي، ۴ دي، ۵ دي، ۶ دي، ۷ دي، ۸ دي، ۹ دي، ۱۰ دي، ۱۱ دي، ۱۲ دي .... بابا كي مياي؟ منتظرتيم.

ماماني ميگه ديگه لگدات واسه ام جالب نيست. واسه من جالبه اما بيشتر دلم مي‌خواد بتونم بغلت كنم.

تفال

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آذر 1387 ساعت 6:38 شماره پست: 286

ماماني تفال فرموده‌اند؛ يعني فال ورق گرفته‌اند. اول گرفته كه روز تولد بابايي به دنيا مياي؟ پاسخ گرفته كه نه (لابد اينجوري مي‌خواسته واسه جفتيمون يه تولد بگيره) بعد تفال فرمودند كه ديماه به دنيا مياي؟ پاسخ گرفته كه نه. سپس تفال فرمودند كه آيا بين روز تولد بابايي و ديماه به دنيا مياي؟ پاسخ گرفته كه آري. راستي اگر اين يكي هم نه ميومد ماماني چي فكر مي‌كرد؟ ممكن بود فكر كنه ده‌ماهه يا يازده ماهه به دنيا مياي؟ يا شايد هم اين معني را مي‌داد كه الان به دنيا اومده‌اي؟

 

انتظار

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آذر 1387 ساعت 6:45 شماره پست: 287

خاله هديه (هاشمي) كلي نقاشي‌هاي خوشگل آورد. من و ماماني كلي ذوق كرديم. من همه‌اش را بردم خانه تا ماماني هم ببينه و انتخاب كنه. چند سريش را با اجازه شما انتخاب كرديم. بقيه كارهاي خونه هم انجام شده، حتي خونه را جارو و تي هم كشيديم. الان يه رنگ كوچيك مونده كه به در بزنم، ملحفه دور لحافت را بدوزيم. اسباب‌بازي ‌ها و سي‌دي‌هاي موسيقي ايرانيت را بخريم (من ليست اسباب‌بازي‌هاي لازم صفر تا شش ماه را امشب قراره از تو كتاب دربيارم) و ... فكر نمي‌كنم ديگه كار چنداني مونده باشه البته جز اسمت. به ليست قبلي پيشنهاد خاله فرزانه را هم اضافه كرديم يعني كيانسه. بالاخره خودت هم يه كمكي سر اين آخري بكن!

 

قول بابايی

نوشته شده در جمعه بیست و نهم آذر 1387 ساعت 8:31 شماره پست: 288

متشكرم از هديه‌اي كه براي تولدم خريدي. يك باباي كچل و شكم گنده بود كه داشت با لذت به شكمش نگاه مي‌كرد. خب تو هم از حالا با مامان هم‌دست شدي ولي بابا تلاش مي‌كنه كه شكمش را كوچيك تر كنه. قول ميدهد.

 

خروپف

نوشته شده در شنبه سی ام آذر 1387 ساعت 8:47 شماره پست: 289

ماماني چند وقتيه كه يكريز خروپف مي‌كنه. خودش هم باورش نمي‌شه. اين بود كه من يواشكي دوربين را روشن كردم و ازش فيلم گرفتم. من كه شب‌ها خوابم نمي‌بره. نمي‌دونم تو چه وضعي داري؟ اما احتمالا از صداي خرو پف بدت نمياد. شايد هم خروپف ماماني كار خودت باشه، چون قبلا كه ماماني خروپف نمي‌كرد.

 

آخرین تفکرات مادر

نوشته شده در شنبه سی ام آذر 1387 ساعت 9:30 شماره پست: 290

ماماني اين آخر سري‌ها دردهاي عجيب و غريبي گرفته. همه ميگن تو زنهاي حامله طبيعي هست. ماماني خيلي وقت‌ها شبها تا صبح نمي‌خوابه يا اينكه چند باري از خواب بلند ميشه. با اين همه ديگه كمتر نگراني هاي سابقش از جمله اينكه با تو دادن شكمش به تو آسيب مي‌رسونه را داره اما باز دوباره نگران آينده تو شده. يعني ميشينه و به خاطر اينكه نكنه بعدها مريض بشي و... گريه مي‌كنه.  ديشب ميگفت كه كاش پايت را به اين دنيا نمي‌گذاشتي تا رنج نكشي. من هم حسابي به خاطر اين حرف دعواش كردم.

 

خواب ماماني

نوشته شده در شنبه سی ام آذر 1387 ساعت 10:44 شماره پست: 291

ماماني خوابت را ديده. البته خواب ديده كه خيلي خوشگل نيستي،‌يه خورده هم بداخلاق و نق‌نقويي. ماماني بهت گفته از اسم ارنواز خوشت مياد؟ تو هم گفتي آره. گفته از آسمان چي؟ تو هم گفتي نه. ماماني ميگه خوابش دم صبحي بوده و در نتيجه نبايد جديش گرفت. احتمالا اين شامل اسم انتخابيت هم ميشه.

 

خواب خاله ايمان

نوشته شده در شنبه سی ام آذر 1387 ساعت 10:52 شماره پست: 292

پريروز خاله ايمان خواب ديده كه به دنيا اومدي. به خونه مون زنگ زده. ما خونه نبوديم. هر چي تلاش كرده كه موبايل ماماني را بگيره نتونسته. در نتيجه به ميلاد زنگ زده و فهميده كه به دنيا نيومدي. امروز صبح كه سر كار اومدم ايمان همين را پرسيد من هم الكي گفتم كه پريشب به دنيا اومدي. ايمان كلي خوشحال شد و مي‌خواست به شهرام اس ام اس بزنه كه ديگه نگذاشتم. ايمان ميگه كه حتي اگه به دنيا هم بيايي، ديگه حرفم را باور نمي‌كنه.

 

خواب خاله راضيه

نوشته شده در یکشنبه یکم دی 1387 ساعت 9:42 شماره پست: 293

خاله راضيه هم خواب ديده كه تو به دنيا اومدي بعد تو خواب به خاله پريوش گفته كه پس چرا به من نگفتي و خاله پريوش هم مثل آدم‌هاي خيلي منطقي گفته هنوز زوده!

 

خواب ماماني

نوشته شده در یکشنبه یکم دی 1387 ساعت 11:43 شماره پست: 294

اين وبلاگ ممكنه تبديل بشه به كتاب خواب. يعني انگار داري راه مي‌افتي و به خواب همه آدمها مي‌ري. مامان باز هم خواب تو را ديده البته معتقده كه خواب چرت بوده و تعبير نداره. يعني خواب ديده كه تو به دنيا اومدي ولي هنوز شكمش بزرگه. بعد ديده كه چيزي جا گذاشته و رفته دنبالش و... ادامه خواب موجود نيست.

 

شب يلدا و اولين تفال براي تو

نوشته شده در یکشنبه یکم دی 1387 ساعت 11:53 شماره پست: 295

ديشب شب يلدا بود و ما اولين تفال به ديوان حافظ را براي تو زديم. اين شعر آمد:

مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم

هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم

صفاي خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به كام و آرزوي دل چو دارم خلوتي حاصل

چه فكر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم

مرا در خانه سروي سهت كاندر سايه قدش

فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشگر از خوبان به قصد دل كمين سازند

بحمدالله و المنه بتي لشكر شكن دارم

سزد كز خاتم لعلش زنم لاف سليماني

چو اسم اعظمم باشد، چه باك از اهرمن دارم

الا اي پير فرزانه مكن منعم زميخانه

كه من در ترك پيمانه دلي پيمان شكن دارم

خدا را اي رقيب امشب زماني ديده بر هم نه

كه من با لعل خاموشش نهاني صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله

نه ميل لاله و نسرين، نه برگ نسترن دارم

به رندي شهره شد حافظ ميان همدلان ليكن

چه غم دارم كه در عالم قوام الدين حسن دارم

 

يلدا

نوشته شده در دوشنبه دوم دی 1387 ساعت 10:28 شماره پست: 296

يك جشني به نام شب يلدا وجود داره كه حتما بعدها از اون خوشت خواهد آمد. همه كساني كه اين جشن را برپا مي‌كنند بايد تا صبح بيدار بمانند تا سپيده صبح را ببينند. ما هم بيدار نشستيم اما نه براي ديدن سپيده صبح بلكه براي ديدن تو. يعني اميدوار بوديم كه تو در آخرين لحظات ماه آذر به دنيا بيايي و مثل بابا و مامانت آذري بشي كه نشدي. در نتيجه تو ديگه قطعا دي ماهي خواهي بود. اينجوري يك مزيت ديگه هم وجود داشت و آن هم اينكه اسمت به راحتي يلدات مي شد. به هر حال هر وقت كه آمدي تولدت مبارك باشه.

 

پدر قسي القلب و مادر رقيق القلب

نوشته شده در سه شنبه سوم دی 1387 ساعت 9:5 شماره پست: 297

مامان ديروز آخرين كلاس بيمارستان ميلاد را هم كه مخصوص شيردهي بود، رفت و با كسب بهترين امتياز به عنوان بهترين مادر شيرده در كلاس قبول شد و كارتش مهر خورد. ماماني ميگه كه بهش گفتند كه روز سوم تا پنجم تولدت بايد تو را به يك مركز بهداشت ببريم و ازت خون بگيريم. در ضمن از كف پايت هم خون مي‌گيرند. مامان اين را گفت و زد زير گريه. اما من به عنوان يك پدر قسي‌القلب آمادگي دارم كه اين وظيفه را بر عهده بگيرم.

 

عرق رازيانه، ماء الشعير، شيرخشت

نوشته شده در چهارشنبه چهارم دی 1387 ساعت 8:55 شماره پست: 298

ماماني همين الان داره با خاله فريبا ميره كه اسباب‌بازي‌هاي مورد نيازت را بگيره. اسباب بازي هاي تا شش ماهت را از توي كتاب درآورديم. با گرفتن اينها تقريبا همه چيزت كامل ميشه. براي ماماني اما بايد چند تا چيز ديگه هم تهيه كنم. عرق رازيانه، ماء الشعير، شيرخشت و... كه براي شير دادنت خوبه. منتظريم كه ديگه همين پنج شنبه يا جمعه بيايي.

 

تولدت مبارك

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 9:41 شماره پست: 299

جمعه همه منتظر اومدنت بودند الا من و ماماني كه ديگه قطع اميد كرده بوديم. يك چند تايي از بچه ها هم به هواي به دنيا اومدنت زنگ زدند. عمو جلال و خاله مهرنوش. مهدي گنجي و خاله رخساره و... اما تو نيومدي. بابا تا ساعت دو نيمه شب داشت كار مي كرد كه ماماني گفت پي پي داره اما پي پيش نمياد. ماماني هر چي زور زد پي پي نيومد كه نيومد. اين بود كه ناله را شروع كرد البته چون مامان كمي پي پيش سخت مياد اين ناله ها چندان غير طبيعي نيست. بعد از يك مدتي شك كرديم كه نكنه پي پي نباشه و تو باشي اما ما كه نمي دونستيم تو ممكنه چه جوري بياي. اين بود كه نصف شبي زنگ زديم به مامان جون. بعد فكر كرديم كه به هر حال حتي اگر پي پي هم باشه بهتره بريم دكتر تا تكليف پي پي ماماني را دكتر معلوم كنه. به خاله زنگ زديم و راه افتاديم به سمت بيمارستان. ما ساعت ۲:۳۲ دقيقه ماشين سوار شديم و ۲:۳۸ دقيقه خاله را سوار كرديم. تو راه از نوع دردهاي ماماني فهميديم كه احتمالا پي پي نيست و خودتي. بعد رسيديم بيمارستان. ساعت دقيقا ۳ بود. ماماي اورژانس مامان را معاينه كرد و گفت حالا بايد بنشينيد. ماماني خيلي درد مي كشيد. يك ساعت بعد رفتيم دوباره پيش ماما. اين بار كيسه آب ماماني را پاره كرده بودي. ماما ما را فرستاد به بخش زنان. من رفتم تا لباس هاي ماماني را بگيرم. بعد هم شروع كرديم با ماماني به امضا دادن تا مامان را پذيرش كنند. بعد هم همينجوري با خاله نشستيم به انتظار. البته مثل اينكه ماماني خيلي خيلي درد كشيد كه جزئياتش را من نديدم. حدود ساعت ۹ صبح شده بود كه تو هنوز نيومده بودي اين بود كه تصميم گرفتند تا تو را سزارين به دنيا بياورند. فقط منتظر موسسه رويان بودند كه بياد. بعد من و خاله و خاله فريبا را كه به بيمارستان رسيده بود، بردند تو اتاق تا مامان را ببينيم. ماماني خيلي بيحال بود. بعد ماماني رفت تو اتاق عمل. راستي قبل از اين هم من با مسئول تصويربرداري صحبت كردم كه فيلم اتاق عمل را با دوربين خودمون بگيره. تو طبق نوشته روي كارت ساعت ۹:۵۵ دقيقه به دنيا اومدي. بعداز نيم ساعت تو را بردند تو اتاق ني ني ها. من را هم بردند كه تو را ببينم. ماماني ساعت ۱۳:۳۰ دقيقه در حالي كه داشت درد مي كشيد به بخش انتقال يافت. تو اين فاصله تو دوبار شير خورده بودي. ساعت ۱۴ هم تو را آوردند پيش ماماني. تولدت مبارك.

 

پی پی

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 12:20 شماره پست: 300

راستي ديشب اولين پي پيت را هم كردي و پرستارها امدند و تو را شستند. خدا را شكر كه اين خاطرات قرار نيست اونقدرها هم دقيق باشه كه تك تك پي پي هات را يادداشت كنم. اوليش اما شيرينه عين قند.

 

آب قورت ندادن

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 12:25 شماره پست: 301

ديروز همه تو بيمارستان نشسته بوديم كه تو يكدفعه نفست گرفت و تقريبا سياه شدي. جز من كه معمولا تو لحظات خطر هيچ كاري نمي‌كنم، بقيه همه هول شده بودند. فريبا دويد و به پرستارها خبر داد اونها هم اومدند و تو را بردند. يك نيم ساعتي پيش اونها بودي و ازت مراقبت مي‌كردند. ظاهرا آب دهنت را بلد نبودي كه درست و حسابي قورت بدي. (اين را هم بگم كه خيلي تف تفويي). پرستاره موقع مواظبت از تو حسابي قربون صدقه ات مي رفت. ماماني هم كه خيلي وسواس داشت و مي گفت به پرستارها بگيم كه پشتت نزنند. خلاصه همه مامان را دعوا كردند.

 

كرم من

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 12:29 شماره پست: 302

ايمان ميگفت كه از بچه هاي نوزاد خوشش نمياد چون شبيه كرمند. لق لقو هستند. عين اين هستند كه تازه از شفيره بيرون اومدند. چندشند و... صبح كلي از من درباره قد و اندازه تو سوال كرد. گفتم مگه تو تا حالا نوزاد نديدي؟ معلوم شد كه نديده. حالا اين صفات را چه جوري پيدا كرده من نمي دونم. اما راست راستي شبيه كرم هم هستي اما يك كرم خوشگل

 

قرباني

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 12:33 شماره پست: 303

دانيال زنگ زد و تبريك گفت بعد فورا رفت سر اصل مطلب: گوسفند. دايي گوسفندت را كي ميكشي؟ حالا به اين بچه كه نميشه حالي كرد من خيلي با قرباني كردن موافق نيستم. چاره اي نيست ديگه فقط شرط كردم كه گوسفند را جلوي چشم ما نكشه و بعدا هم برامون تعريف نكنه. اين قرارداد شامل تعريف نكردن براي تو هم ميشه.

 

خواب ديگران

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 12:34 شماره پست: 304

اولين كسي كه تو را خواب ديد دانيال بوده. جزيياتش هم اين بوده كه همه داشتند قربون صدقه ات مي رفتند. نمي دونم تو اين خواب گوسفند هم بوده يا نه.

 

سرانجام اسم تو

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 18:37 شماره پست: 305

اما اسم تو. ما درباره همه اسم ها فکر کردیم و فکر کردیم و فکر کردیم و در مورد چند تاشون بیشتر به توافق رسیدیم. بعضی هاشون خیلی خوب بودند مثل آسمان و رها و کیانسه و پارسدخت و تقریبا بقیه اسم هایی که گفتیم. اما آخرسر یک اسم دیگه را انتخاب کردیم. ما می خواستیم ارنواز را انتخاب کنیم اما دو تا عامل باعث شد که آن را انتخاب نکنیم. اولیش اینکه سرنوشت ارنواز خیلی هم جالب نبوده و دومیش هم اینکه ممکنه با عرنواز اشتباه بشه و بعدها برای تو دردسر بشه. این شد که معنی ارنواز یعنی کسی که مورد نوازش اهورا است را برایت انتخاب کردیمو اسم تو قراره بشه اهورانواز که ما یا نواز صدات خواهیم کرد و یا ارنواز.

 

اقتصاد ساداتی

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 18:42 شماره پست: 306

مامانی قبل از تولدت میگفت به روی خودم نیارم که سیدم و اینجوری به اسم تو سادات اضافه نکنیم. گفتم که نمیشه چون اسم شناسنامه ای من میر محمد رضا است. گفت اشکالی نداره یک کم تئاتری باش و اگر بهت گفتند که میر یعنی سید خودت را به اون راه بزن. خندیدم و به همسر تئاتریم گفتم مگه اونها هم خرند؟ گفت تو تئاتری باش اونها خر میشوند. گفتم بعد این خرها اسم بابام را توی شناسنامه ام نمی بینند؟ مامانی دیگه حرفی نداشت فقط مونده بود که چرا باید چنین قانونی وجود داشته باشه. من هم مساله اقتصاد سادات بودن و سهم سادات رو پیش کشیدم. از این اقتصاد ساداتی کلی خوشم اومد. اگه وقت کردم مقاله ای در بابش می نویسم. 

 

مخالفین اسم تو

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 18:45 شماره پست: 307

از همین اول بگم که اسمت مخالف هم زیاد داره از جمله خاله فریبا و عمه اکرم که هر دو میگند دختر سادات نباید اسم زرتشتی داشته باشه. عمه اکرم که می خواست من این مساله را به مامانی نگم تا من قبول نکردم که در مورد اسمت تجدید نظر نکنم دست از سرم برنداشت. تقریبا یک یکربعی نصیحتم کرد. خاله فریبا اما زودتر کوتاه اومد.

 

اولین بغل کردن بابایی

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 18:51 شماره پست: 308

می دونی من امروز بغلت کردم و تو توی بغلم گریه کردی؟ امروز احتمالا سیر نمی شدی یا شاید هم مریض بودی. تا ظهر کاملا و به روایت همه بچه ساکتی بودی ولی از بعداز ظهر گریه ات شروع شده بود و فقط زیر سینه مامانی آروم میگرفتی. بعد که خاله فریبا هم اومد تو بغل خاله هم ساکت میشدی هوس کردم که بغلت کنم ولی هنوز بغلم نیومده بودی که گریه را شروع کردی. بقیه میگند که شیر مامانی حتما کمه و تو خوب سیر نمی شی. از این نظر مثل بابا شکمویی. بابا هم نی نی که بود مثل تو شکمو بود. فقط موقعی گریه می کرد که گشنه بود و بقیه موقع ها ساکت ساکت بود.

 

خوشتیپ درست عین بابایی

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 18:54 شماره پست: 309

همه میگند خوشگلی. من چیزی نمی گم این رو دیگران میگن. البته دیگران هم فامیلند و حرفشون حساب نیست. من که به بقیه گفتم خوشتیپی درست عین بابایی. البته خوشبختانه کچل نیستی. وستت هم سفیده یعنی تا حالا چشمهات هم سبز و آبیه. اون هم البته تا حالا

 

خبر

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 19:0 شماره پست: 310

کاوه جزو اولین دوستهامون بود که خبردار شده بود. عمو کاوه تو تلویزیون کار میکنه. دیروز زنگ که زد بهش گفتم اگه صدا و سیمای این مملکت اخبار کشور را هم اینقدر سریع پوشش می داد چه عالی می شد؟ خندید و گفت سرعتش که خوبه مساله صحتشه که مشکل داره!

 

همراهان بیمارستان

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 19:5 شماره پست: 311

اینجا می خوام اسم تمام کسانی را که تو بیمارستان همراه مامانی بودند بهت بگم. اول از همه خاله سلیمه بود که تا بعد از زایمان مامانی با ما بود. خاله فریبا دیروز صبح اومد و تا شب موند ولی رومینا اینقدر بهونه گرفت که مجبور شد بره. بعد زندایی مژگان شب اومد و یش تو و مامانی تا صبح موند. صبح هم عمه مریم رفت بیمارستان و تا ساعت چهار پیش مامانی موند. الان هم پگاه پیش مامانی هست.

 

بیمارستان میلاد

نوشته شده در یکشنبه هشتم دی 1387 ساعت 19:17 شماره پست: 312

من مثل اینکه ننوشتم که تو بالاخره تو کدوم بیمارستان به دنیا اومدی. بیمارستان میلاد. الان هم با مامانی تو اتاق شماره ۳۲ در بخش یک هستی. یک روزی به اون سر بزن. بابایی را که نمی گذارند.

 

مزاحم تلفنی

نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 7:59 شماره پست: 313

عمو كاوه ديشب تلفن زد و گفت: مزاحم تلفني نداريد؟ گفتم: نه چطور مگه؟ گفت آخه دختر دار شدي.

 

باخ و ويوالدی

نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 8:3 شماره پست: 314

ديروز توي بيمارستان برات اولين موسيقي را كه شنيدي پخش كرديم. يك قطعه موسيقي از باخ. فكر ميكنم باخ براي شروع موسيقي شنيدن خيلي مناسب باشه. بعد هم چند قطعه از ويوالدي برات گذاشتيم. البته ترجيحا موسيقي را توي خونه بيشتر برات پخش خواهيم كرد.

 

موسيقي تو

نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 8:5 شماره پست: 315

ايمان به شوخي مي گفت كه به بهزاد بگيم تا يك موسيقي براي تو بسازه. آخه عمو بهزاد واسه نخود و  لوبيا هم سمفوني مي سازه تو كه جاي خودت.

 

Golden baby

نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 8:12 شماره پست: 316

من تازه فهميدم كه تو در اصطلاح گلدن بیبی هستی. گلدن بیبی ظاهرا به بچه ای می گن که بعد از چند سال از یک پدر و  مادر نازا به دنیا اومده باشه. ظاهرا در مورد بچه گلدن بیبی ریسک نمی کنند تا طبیعی به دنیا بیاد و در کلاس هایی که مامانی در بیمارستان میلاد برای مامان گذاشته بودند به این نکته توجه نکرده بودند. موقعی هم که مامانی داشته  درد می کشه یکی از ماماها به طور اتفاقی این مساله را می فهمه و سریعا دکتر را خبردار می کنه و دکتر هم که متوجه میشه سریع دستور سزارین میده. به هر حال گلدن بیبی هم اسم قشنگیه واسه تو .

 

سرتق 2

نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 8:18 شماره پست: 317

عمه مريم موقعي كه بغلت كرده بود متوجه شده بود كه تمام تلاشت را مي كني كه گردنت را صاف نگه داري. من هم كه نگاهت كردم متوجه حس فضوليت شدم. اين را از چشمهات ميشد خوند. انگشت هاي دستت هم حالت رفلكسي نداره و كاملا باز نگهش داشتي. در ضمن خيلي هم كشيده است. همه اينها را گفتم كه بفهمي چرا دكتر بهت گفته سرتق

 

همچنان موضوع اسم

نوشته شده در دوشنبه نهم دی 1387 ساعت 8:23 شماره پست: 318

عمه مريم و خاله سليمه از يكطرف از اسم تو خوششون اومده و از طرف ديگه نه. در ضمن مي خواستند كه يه انتخاب ما احترام بگذارند. اين بود كه يكريز حرفهاي متناقض مي زدند. مهدي هم مي گفت من كه خانوم سادات صدات مي زنم. عمو مجيد هم كه ميخواد رها صدات كنه. خلاصه فكر كنم كه تو خودت هم آخر سر نفهمي كه اسمت چيه.

 

استقبال رسمي

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 7:41 شماره پست: 319

پريشب 9/10/1387 دو روز بعد از تولدت ساعت 1:30 دقيقه اجازه ترخيصت از بيمارستان را دادند. ماماني نگران بود كه زردي داشته باشي. دكتر هم اولش شك كرد ولي بعدا زير نور مهتابي معاينه ات كرد و گفت سالمي. كارهاي ترخيص، چكاندن واكسن، عوض كردن پي پيت و خوردن شيرت كار را تا ساعت 5 طول داد. خانه هم كه رسيديم ماماني از دست بابايي كمي عصباني بود چون خونه ريخت و پاش بودو.... شرمنده كه مراسم استقبال رسمي را به جا نياورديم. جبران مي كنيم.

 

كرم كاهو

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 7:44 شماره پست: 320

خاله ايمان بعد از اينكه متوجه شده كه خراب كرده به دختر خوشگل من گفته كرم، حالا مي خواد جبران كنه اينه كه ميگه منظورش كرم كاهو بوده كه كرم خوشگليه. من كه كرم كاهو را نديدم ولي تو انگار خيلي خوشگلي.

 

ديو و دلبر

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 7:48 شماره پست: 321

ميگن تو خيلي شبيه من هستي. يعني مو نمي زني. ديشب فيلم موقع تولدت را ديديم. موقعي كه ماماها داشتند درت مياوردند يعني موقعي كه فقط كله ات از شكم ماماني بيرون بود يكي از پرستارها ميگه واي چقدر خوشگله. بعد هم ماماني ميگه كه ماماها دورت مي چرخوندند و به همديگه نشونت مي دادند. نمي دونم اما موقعي كه من به دنيا اومدم همه مي گفتند كه مامان جون ميمون به دنيا آورده. نمي دونم كجاي شباهت پاش مي لنگه.

 

اولين حموم زندگيت

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 7:51 شماره پست: 322

ديروز صبح بابايي با كمك مامان جون تو را براي اولين بار بردند حموم. ماماني هم از اولين حمومت فيلم گرفت. اولش يك نقي زدي ولي بعد تا آخرش كلي حال كردي. بعد تو را لاي يك حوله پيچوندند كه خشكت كنند. همون موقع يكدفعه كلي پي پي توي حوله ات كردي. بابايي شانس آورد كه پي پيت توي حوله ريخت و دستش تميز باقي موند. تهش يك شستن دوباره خودت باقي موند و يك شستن حوله.

 

وضعيت خواب و بيداري تو

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 7:56 شماره پست: 323

تو كلا بچه صبوري هستي. تقريبا هر سه ساعت يكبار شير مي خوري و پي پيت را بايد عوض كرد. موقعي كه پي پي هم داشته باشي شير نمي خوري. اگه شيرت يه خورده دير بشه سينه ماماني را گاز مي زني و ماماني كه سينه اش زخم شده دادش ميره هوا. پي پي هات رنگش سبزه و عينه سريشه. شب اول كه اومدي خونه گذاشتي مامان و بابا حسابي استراحت بكنند. اما ديروز كه حموم رفتي حسابي خوابيدي طوري كه ماماني نگرانت شده بود. امروز صبح هم كه از خواب پاشدي و بدون اينكه سر و صدا بكني داشتي با خودت بازي مي كردي.

 

شناسنامه

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:18 شماره پست: 324

من پريروز رفتم واسه ات شناسنامه بگيرم. گواهي ولادتت و شناسنامه خودم و ماماني را بردم بيمارستان ميلاد. يك خانوم خيلي بداخلاق اونجا بود كه قبول نكرد اسمت را بگذاريم اهورا نواز. ميگفت اهورا مجازه ولي اهورا نواز غير مجاز. بحث كردن باهاش فايده نداشت اين بود كه بايد برم خيابان ميرزاي شيرازي تا يك دعواي حسابي سر اسمت راه بيندازم.

 

جايزه رومينا

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:19 شماره پست: 325

رومينا اينقدر گفت كه ني ني واسه ام چي جايزه آورده كه مجبور شديم يك جايزه از طرف تو واسه اش بخريم. يك فرش رنگ و وارنگي و 5/1 متري. موقع بردنش رومينا گفت چه جوري ببريمش؟ من هم گفتم كاري نداره كه! ني ني تونسته بياردش تو هم حتما مي توني ببريش.

 

روز ششم

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:19 شماره پست: 326

عمه اكرم به مامان جون زنگ زده و گفته شما رسم روز ششم داريد؟ مامان جون گفته نه. من هم هر چي فكر كردم يادم نيومد كه از اين رسمها داشته باشيم. گفتم رسمش ديگه چي چيه؟ گفتند كه ظاهرا جمع مي شوند و واسه بچه اسم مي گذارند. فهميدم كه اين رسم خلق الساعه از ذهن عمه تراوش كرده تا تو اسم انتخابي ما دست ببره. خلاقيت خانوادگيه ديگه. حالا يواش يواش خلاقيت بابايي و خانواده اش را درك مي كني.

 

مشكي رنگ عشق

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:20 شماره پست: 327

رنگ چشمهاي تو هي عوض ميشه. البته طبيعيه آخرين رنگ چشات مشگي مشگيه.

 

مارمولك

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:20 شماره پست: 328

خاله نيره ميگفت كه بايد بند نافت را انداخت رو پشت بام يك مسجد. حسابي خنديديم. تازه فهميدم كه آخوندها چه جوري بوجود ميايند. عين مارمولك از بند ناف. اما من فكر كردم شايد بشه تو الكل نگهش داشت اگر چه هيچ قشنگي نداره. خاله نيره موقعي كه سكسكه مي كردي. گفت خيلي خوبه چون روده ات وا مي شه. اگه خله نيره پيشت مي موند كلي اطلاعات علمي ما زياد مي شد.

 

مامان شناسي

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:21 شماره پست: 329

تو هنوز بابايي را نمي شناسي يعني تازگيها با تعجب نگاهم مي كني اما ماماني را خوب مي شناسي.حتي وقتي گريه مي كني كافيه تا ماماني صدات كنه درجا ساكت ميشي.

 

سرتق 2

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:21 شماره پست: 330

امروز صبح ماماني پشت و روت كرد تا آروغت را بگيره اما با زحمت گردنت را كج كردي و مامانت را نيگاه كردي. اين هم بخشي از سرتق بودنته در ضمن نشون ميده كه ماهيچه هاي گردنت كمي سفت شده.

 

Golden fish

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387 ساعت 8:23 شماره پست: 331

خاله ايمان ميگه گلدن بيبي شبيه گلدن فيشه. اون هم يك ماهي اي است كه ثروت و شانس مياره. درست عين تو

 

دست و دل باز

نوشته شده در شنبه چهاردهم دی 1387 ساعت 7:53 شماره پست: 332

مامان جون ناهيد ميگه تو خيلي دست و دلباز مي شي چون دستهات هميشه بازه. در پرانتز لازم به گفتن است كه رومينا ظاهرا دستهاش هميشه بسته بوده و حالا هم يك كمكي خسيسه.

 

رنگ

نوشته شده در شنبه چهاردهم دی 1387 ساعت 8:1 شماره پست: 333

رنگ ها براي نوزادها چيزهاي بسياري مهمي هستند. مثلا رنگ صورت و چشمهايت كه بايد مواظب باشيم زرد نباشد كه الحمدلله نيست يا رنگ پي پيت كه الان اعلام مي كنم از سبزي به قهوه اي مايل شده و اين ظاهرا نشونه اينه كه سرما نخوردي (مقدارش به همان نسبت سابق است و گفته مي شود من بايد زندگيم را سر پوشك هاي تو بگذارم و البته الحمدلله اين هم نشانه خوبي هست)  و رنگ چشمهات كه اولش تو مايه هاي سبز و آبي بود و بعد مشگي شد و الان يشمي است و البته نشانه هيچي نيست. (عمه اكرم مي گفت چشمهاي بابابزرگ هم آبي بود. گفتم اين را براي اين ميگه كه اگر چشمهاي تو هم دست آخر آبي شد كسي درباره حلال زادگيت شك نكنه)

 

غسل استحاضه

نوشته شده در شنبه چهاردهم دی 1387 ساعت 8:10 شماره پست: 334

عمه اكرم باز هم مي خواهد تا سنت جديدي را در خانواده پديدار نمايد. غسل استحاضه كه مادر بايد در روز هفتم آن را بجا آورد. (با توجه به اينكه مامان آن را بجا نياورده است، در پاره اي از روايات اعمال آن در روز دهم هم ذكر شده است) اما اين غسل بر سه گونه است. غسل استحاضه كثيره، غسل استحاضه متوسطه و غسل استحاضه قليله كه بر مادر فرض است انجام هر سه در يك نوبت. ماماني بعد از رفتن عمه اكرم پرسيد اصلا غسل چه جوريه؟

 

شرح حال

نوشته شده در شنبه چهاردهم دی 1387 ساعت 11:2 شماره پست: 335

تو بچه فوق العاده آرومي هستي. يعني تو اين چند روزه كه اينجوري بودي طوريكه تنها صفتي كه مي تونم بهت بدهم مظلوميتته. البته اينجوري هم نيست كه اصلا صدات در نياد يعني دو شبه كه ساعت حدودهاي ۱۱ پامي شي و تا حدود ساعت دو نيمه شب يا شير مي خوري يا پي پي مي كني و يا گريه. اما اكثرا وقتي هم كه پا مي شي با خودت بازي مي كني.

يك ويژگي ديگه ات هم اين كه تقريبا هميشه لبخند رو لباته و ديشب شايد اولين بار بود كه با ديدن من هم خنديدي. كلي خوشحال شدم از اينكه احساس كردم داري يواش يواش بابايي را هم مي شناسي

 

قرباني

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم دی 1387 ساعت 10:44 شماره پست: 336

داشت مساله مهم قرباني را يادم مي رفت كه مسئوليت خطير آن را دانيال با همكاري عمو مجتبي به عهده گرفت. البته عمو مجتبي به انحاي گوناگون تصميم داشت دانيال را بپيچاند كه با هوشياري دانيال اين نقشه نقش بر آب شد. يعني حتي خاموش كردن موبايل عمو هم نتوانست دانيال را از عزم جزمش برگرداند.

قرباني توسط دانيال سربريده شد و خون آن جهت مالاندن به پاي تو تسليم شد.

 

اذان و اقامه

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم دی 1387 ساعت 10:47 شماره پست: 338

اذان و اقامه در گوشت را هم دانيال خواند. احتمالا همين جور پيش بره مسئوليت كليه امور اسلامي را هم عهده دار خواهد شد از جمله قرائت صيغه عقد و...

 

نام ها

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم دی 1387 ساعت 15:49 شماره پست: 339

۱ -آدمها بر دو دسته اند (اين من را ياد استاد دانشگاهمون مي اندازه كه در جزوه كلاس كارگردانيش نوشته بود: كارگردانها بر دو دسته اند بعضي‌هاشون داد مي زنند و بعضي هاشون نه) آدمها بر دو دسته اند، بعضي هاشون نام بچه هاشون را راحت انتخاب مي كنند و بعضي هاشون نه.

۲- ديروز در سازمان ثبت و در بخش فتوكپي در جلوي من يك پدري ايستاده بود. خانوم مسئول كپي پرسيد حالا اسم بچه تون چيه؟ مرد پاسخ داد سه تا گزينه داريم: اولش امير حسين دوم امير محمد و سوم امير علي. بيرون اداره يك موتور سيكلت را سوار شدم كه بعدا فهميدم برادر خواهر سابق الذكر است. برايم تعريف كرد كه قبل از من آقايي را سوار كرده كه از موتوري پرسيده اسم بچه ام را چه بگذارم؟ موتوري كه اسم خودش هم  امير حسين بوده، پاسخ داده اولش امير حسين دوم امير محمد و سوم امير علي. بعضي ها اينجوري اسم بچه‌شان را انتخاب مي كنند.

۳- در سازمان ثبت آقاي ديگري هم حضور داشت كه اسم دختر اولش ياسمن بود و مي خواست اسم بچه تازه به دنيا آمده خود را ماهان بگذارد. يكي از آقايان گفت اسمش را بگذار سامان. مرد فرم خود را خط زد و نوشت سامان. آقاي ديگري گفت ولي ياشار بيشتر به ياسمن مي آيد بقيه هم تاييد كردند. مرد هم اسم بچه را ياشار كرد. من هم مي خواستم بگويم كه بهتر از بگذارد ياسر تا كاملا به ياسمن بيايد كه فكر كردم من در اسم بچه خودم مانده ام به اسم بچه مردم چكار دارم؟

۴-راستي مگر انتخاب اسم امري است مردانه؟!!!

5- چرا بعضي ها به همين راحتي اسم بچه خود را انتخاب مي كنند؟

پاسخ:

-اسم براي ديگران امري است قراردادي. دالي است كه مدلول آن بعينه وجود دارد و براي ما حاوي يك فضا، يك روح و يا حداقل يك معنا است كه روح خود را به كودك مي بخشد.

- اسم براي ديگران به اختيار نيست و براي ما هست. ديگران مثل آناني هستند كه خداوند نخستين بار نام ها را به آنها آموخت و ما مثل كساني هستيم كه مي خواهيم نام ها را كشف كنيم. اسم براي آنها مشخص شده است. امير، علي، محمد،‌فاطمه، مريم و... ولي براي ما نامشخص است و نامعلوم

- اسم براي كساني كه بچه زياد دارند يا مي خواهند كه زياد داشته باشند امري است معمول. مثلا فقط كمي درك وزن و قافيه مي خواهد. دايي من شش بچه دارد اولي ولي، دومي محبوبه، سومي حبيب ، چهارمي حميد پنجمي مجيد  و ششمي سعيد (به نظر مي رسد دايي از سومي و با وقوع انقلاب با وزن و آهنگ آشنا شده باشد) اما براي ما كه يكبار و براي هميشه مي خواهيم نامگذاري كنيم اين كار يك اتفاق تاريخي است.

ما دچار بحران هويتيم هويت تكه تكه اي كه نصيبمان شده و ديگران نه. نمي خواهيم عربي بگذاريم كه بگوييم ايراني هستيم. نمي خواهيم اسم معمول ايراني بگذاريم كه بگوييم سياسي و مخالف هم هستيم و...

-...

6- اسم تو در ليست نبود. (اهورا بود ولي نواز نبود) من اعتراض دادم. اسم پيشنهادي به كميسيون نامگذاري ارجاع شد تا با آن موافقت شود. پاسخ يكماه و نيم ديگر.

 

بند ناف

نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:37 شماره پست: 340

شنبه 15/10 بند ناف تو افتاد. بابا در صحنه حاضر نبود ولي ماماني بند نافت را برداشته كه نگه داره. اگر چه من مغتقدم چيز چندان جالبي نيست. تازه ماماني نكرده كه آن را در الكل نگه داره اينه كه فكر مي كنم تا حالا كاملا از بين رفته باشه.

 

حمام

نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:38 شماره پست: 341

مامان جون تو را براي دومين بار به حمام برد. اين بار من در اونجا حاضر نبودم. مامان جون ميگه  زير آب صدات در نمياد. همينجور موقع عوض كردنت. ولي چاره اي نيست بايد لباس تنت كرد كه تو هم اونموقع مي زني زير گريه. به هر حال مجبوريم لباس تنت كنيم. آخه جمهوري اسلامي است ديگه.

شباهت

نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:39 شماره پست: 342

تازگيها شبيه عمه مريم شدي. البته چشمهات به ماماني رفته. موهات هم بوره. مشكل دماغته كه كسي شباهت اون را به خودش قبول نمي كنه. ماماني نگرانه كه نكنه همينجوري گنده باقي بمونه واسه همين هي دست مي كشه كه كوچيكتر بشه. اما به نظر من كه مشكلي نيست خيلي هم خوشگله. فوقش نخواستي عملش مي كني.

 

جبر جغرافیایی

نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:39 شماره پست: 343

من شنيده بودم كه دخترها جغرافيا و جهت يابيشان خيلي خوب نيست ولي نه تا به اين حد. ماماني وقتي بغلت مي كنه تا بهت شير بده، تو حتي جهت سينه مامان را هم گم مي كني و جهت برعكس را مك مي زني. گاهي هم كه گشنه اي و بغل مني سعي مي كني از سينه من شير بخوري

 

لالایی های بابایی

نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:40 شماره پست: 344

بابايي كه از قبل لالايي بلد نبوده اينه كه سعي كرده تا با شنيده هاش يك سري لالايي بسازه. تو هم كاملا به لالايي هاي بداهه و من درآوردي بابايي گوش مي كني و ساكت مي شوي. لالايي هاي بابايي اينها هستند.

لالايي بابا رفته:

لالا، لالا، گل پونه              بابات شبها مياد خونه

لالا، لالا، گل لاله               بابات رفته پيش خاله           

لالا، لالا، گل شب بو           بابات رفته پيش عمو

لالا، لالا، گل شبنم              بابات رفته پيش عمه ام

لالا، لالا، گل زيبا               بابات رفته گل رعنا

لالا، لالا، گل زنبق             بخواب دختر، بخواب وق وق (ضرورت شعري است ديگر، اگر كسي مي تواند مصرعش را بياورد)

اما لالايي دوم

لالايي فراخوان لالايي

پيشي لالا، موشي لالا

هاپو لالا، جوجو لالا

گنجشك لالا، الاغ لالا

خره لالا، گاوه لالا

گله لالا، جنگل لالا

درخت لالا، بيشه لالا

دختر لالا، پسر لالا

خانوم لالا، آقا لالا

بابا لالا، مامان لالا

همه لالا، همه لالا

در کون تو

نوشته شده در جمعه بیستم دی 1387 ساعت 12:41 شماره پست: 345

ماماني زده زير گريه چون خاله الان بهش گفته كه در كونت قرمز شده.

 

دکتر رفتن تو

نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 9:30 شماره پست: 346

روز دوشنبه 16/10 ما تو را به دكتر برديم. در تمام طول مدتي كه دكتر در حال معاينه ات بود،‌اينقدر گرسنه بودي كه فرصت نمي دادي دكتر معاينه اش را انجام بدهد. مطب دكتر در ميدان پونك بود و خاله آزاده (مامان هستي) او را معرفي كرده بود. من و ماماني از فضاي مطب خوشمان نيامد. اين بود كه تصميم داريم دكترت را عوض كنيم.

 

کشیدن بخیه مامانی

نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 9:30 شماره پست: 347

ماماني صبح همان روز شانزدهم براي كشيدن بخيه هايش به بيمارستان ميلاد رفت. يك شيشه شيرش را دوشيد و براي تو گذاشت. مامان جون ميگه فرحناز پاش را از در كه بيرون گذاشت تو شروع به گريه كردي و تا يك ساعت و نيم بعد كه ماماني برگشت و تو ار بغل كرد تو آروم نگرفتي.

 

پستونک

نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 9:31 شماره پست: 348

حس مكيدن در تو خيلي قوي هست. فكر كرديم كه شايد پستونك را بگيري. ديشب چند بار تلاش كرديم كه پستونك را در دهانت جا بديم. چند ثانيه اي با چشمهاي گرد و متعجب مكيديش ولي به سرعت بيرونش دادي.

 

گوش دادن به موسیقی و قصه بابایی

نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 9:32 شماره پست: 349

موقعي كه برايت موسيقي مي گذارم به آرامي گوش مي دهي. انگار حتي متوجه تغيير ريتم موسيقي هم مي شوي. بابايي هم موقعي كه واسه ات قصه مي خونه به ارامي گوش مي دهي. البته بعد از ظهرها كه شكمت پيچ مي خورد، وسط قصه ها به خود مي پيچي و سرخ مي شوي ولي باز هم ادامه قصه را گوش مي دهي.

 

اهوآنواز

نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 9:32 شماره پست: 350

وسط اين همه اسمي كه روي تو گذاشته شده، رومينا هم به تو ميگه اهوآنواز

 

بغلي

نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی 1387 ساعت 12:29 شماره پست: 351

ماماني ميگه من تو اين چند روزه كه تعطيلات بوده تو را حسابي بغلي كردم. يعني الان اگر بگذاريمت زمين مي زني زير گريه. امروز صبح اولين روزي بود كه ماماني تنها خونه بوده و تو را هر وقت كه مي گذاشت زمين، اينقدر گريه مي كردي كه ماماني تا ساعت يازده حتي تنوانسته بود كه صبحانه بخورد. بعد فكر كرده كه پايت مي سوزد كه گريه مي كني اين بود كه پوشكت را باز كرده و تو هم همان موقع به تخت ما شاشيدي. سرانجام مجبور شديم كه براي كمك به نگهداري تو از عمه مريم كمك بخواهيم.

 

اهورانواز در بيمارستان ميلاد 9/10/1387

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم دی 1387 ساعت 10:29 شماره پست: 352

اين عكس مربوط به تو در روز دوم تولدت در بيمارستان هست

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم دی 1387 ساعت 11:38 شماره پست: 353

بابا و ماماني ديگه از دست تو خواب ندارند. شبها تنها چاره آروم كردنت اينه كه برت داريم و ببريمت توي ماشين. البته تو هنوز از در بيرون نرفته، خوابت مي بره، اما احتياط شرط عقله و واسه اينكه به خوابت مطمئن بشيم، سوار ماشينت مي كنيم. اين كارها معمولا دو نيمه شب اتفاق مي افته. بابايي تا خوابش ببره، ميشه حدودهاي سه. صبح هم كه بايد خودش را برسونه سر كار.

ديروز واسه اطمينان بيشتر دوباره بردميت دكتر. اينبار دكتر سيد جلال الدين حسيني كه خاله فريبا معرفي كرده بود. همه چيزت به شرح زير سالم است:

۱- گريه هات و تعداد دفعات گريه ات طبيعي است.

۲- شير مامان و غلظت شيرش در يك ماهه اول طبيعي است.

۳- قرمزي در كونت طبيعي است و فقط يك كرم بهت داد.

۴- صداي قلبت مشكلي نداره و هيچ نيازي به اكو نيست.

۵- گوشت چرك نداره.

۶- صداهايي كه از خودت در مياري طبيعي است.

۷-وزن و اندازه دور سرت طبيعي است.

۸- دل دردت طبيعي است و فقط يك داروي ديگر به تو داد.

فكر مي كني مامان خيالش از بابت تو راحت شد؟ نه بيرون كه اومديم نگران بود كه نكنه سرما بخوري. تازه يادش رفت كه رگهاي پشت پلكت ديده ميشه و اينو به دكتر نميگه.

 

قصه بابايي

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم دی 1387 ساعت 8:19 شماره پست: 354

بابايي تقريبا روزي دوتا قصه برات تعريف مي كنه تا خوابت ببره. خوب و بد. اما ديروز قصه من به نظر خودم جالب بود.

يك روز آقا روباهه داشت ميومد كه اهورانواز را ببينه. ميرسه به آقا گرگه.

آقا گرگه ميگه: آقا روباهه كجا ميري؟

آقا روباهه گفت: دارم ميرم ديدن اهورا نواز

آقا گرگه گفت: چرا ميري ديدن اهورانواز؟

آقا روباهه گفت: مگه نمي دوني؟ اهورانواز دلش درد ميكنه، دارم ميرم عيادتش

آقا گرگه گفت: من هم مي تونم بيام ديدن اهورا نواز؟

آقا روباهه گفت: آره، فكر كنم خوشحال هم بشه

آقا گرگه و آقا روباهه همينجوري كه داشتند مي رفتند ديدن اهورانواز، به آقا سگه رسيدند.

آقا سگه ميگه: آقا روباهه، آقا گرگه كجا ميريد؟

آقا روباهه و آقا گرگه  مي كند: داريم ميريم ديدن اهورا نواز

آقا سگه ميگه: چرا ميريد ديدن اهورانواز؟

آقا روباهه و آقا گرگه ميگند: مگه نمي دوني؟ اهورانواز دلش درد ميكنه، داريم ميريم عيادتش

آقا گرگه ميگه: من هم مي تونم بيام ديدن اهورا نواز؟

آقا روباهه ميگه: آره، فكر كنم خوشحال هم بشه

آقا گرگه و آقا روباهه و آقا سگه همينجوري كه داشتند مي رفتند ديدن اهورانواز، به آقا خرگوشه ميرسند.

آقا خرگوشه ميگه: آقا روباهه، آقا گرگه، آقا سگه  كجا ميريد؟

آقا روباهه و آقا گرگه  و آقا سگه ميگند: داريم ميريم ديدن اهورا نواز

آقا خرگوشه ميگه: چرا ميريد ديدن اهورانواز؟

آقا روباهه و آقا گرگه و آقا سگه ميگند: مگه نمي دوني؟ اهورانواز دلش درد ميكنه، داريم ميريم عيادتش

آقا خرگوشه ميگه: من هم مي تونم بيام ديدن اهورا نواز؟

آقا روباهه ميگه: آره، فكر كنم خوشحال هم بشه

آقا گرگه و آقا روباهه و آقا سگه ؤ آقا خرگوشه همينجوري كه داشتند مي رفتند ديدن اهورانواز، به آقا موشه ميرسند.

آقا موشه ميگه: آقا روباهه، آقا گرگه، آقا سگه، آقا خرگوشه كجا ميريد؟

آقا روباهه و آقا گرگه  و آقا سگه و آقا خرگوشه  ميگند: داريم ميريم ديدن اهورا نواز

آقا موشه ميگه: چرا ميريد ديدن اهورانواز؟

آقا روباهه و آقا گرگه و آقا سگه و آقا خرگوشه ميگند: مگه نمي دوني؟ اهورانواز دلش درد ميكنه، داريم ميريم عيادتش

آقا موشه ميگه: من هم مي تونم بيام ديدن اهورا نواز؟

آقا روباهه ميگه: آره، فكر كنم خوشحال هم بشه

و الي آخر. يعني قصه با آقا ببره و آقا پلنگه و آقا گربهه و تمام جك و جانورهاي جنگل ادامه پيدا ميكنه (راستي چرا همه حيوانها نر شدند؟)

اين قصه مي تونه تا ابد ادامه پيدا كنه تا اينكه تو خوابت ببره. بعد من بهت ميگم كه حالا همه حيوونها اومدند به خوابت. تو هم با اونها صحبت ميكني و كلي بهت خوش ميگذره

 

اوقو

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم دی 1387 ساعت 8:27 شماره پست: 355

مامان جون ميگه تو ديروز اولين اوقه خودت را گفتی. (اين يه چيزي تو مايه اولين واكنش صوتي يك بچه است كه در مياره)

 

باد شكم

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم دی 1387 ساعت 10:1 شماره پست: 356

اين دارويي كه دكتر بهت داد چيزي شبيه معجزه است. گريه هات خيلي كم شده البته يك كمي هم خواب آلوده شدي. تو جلد دارو نوشته شده اين دارو مي تونه بادهاي كوچك شكمت را به بادهاي بزرگ تبديل كنه!!!! اطلاعات انگليسي زبان من خوب نيست اما فكر نمي كنم اين يكي را اشتباه كرده باشم.

 

كی از كی خوشگلتره

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم دی 1387 ساعت 10:5 شماره پست: 357

رومينا به انسي جان گفته يك چيزي بهت ميگم دول (قول) بده به كسي نگي. انسي جان بهش قول ميدهد. بعد رومينا مي گويد هر كي منو مي بيند ميگه تو از اهوآنواز خوشگلتري

 

ایرانی کالای ایرانی بخر

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم دی 1387 ساعت 9:51 شماره پست: 358

ایرانی کالای ایرانی بخر و از وابستگي رهايي پيدا كن. ما چهار سال پيش كه آشپزخانه مان را بازسازي كرديم همه وسايل آشپزخانه خود را خارجي خريديم الا يكي دو قلم و از جمله هود مس را و چهار سال به خودمان فحش داديم كه اي كاش اين يكي را هم خارجي مي خريديم و از شر اين جمبوجت رهايي مي يافتيم. اما پريشب به نتيجه ديگري دست يافتيم:

ایرانی کالای ایرانی بخر

من و مهدي گنجي كه مهمان بودند بچه را به داخل ماشين برديم تا آرام شود. مهدي تعريف كرد كه مهدي اسدي براي ساكت كردن بچه از جارو برقي استفاده مي كند. ما به خانه آمديم و هود مس را روشن كرديم و بچه خوابد.

ایرانی کالای ایرانی بخر

در اين چند روزه سشوار، جارو برقي و هود مس را آزمايش كرديم. تو فقط با هود مس به خواب مي روي. پس:

ایرانی کالای ایرانی بخر

 

بوي كاوه

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم دی 1387 ساعت 9:53 شماره پست: 359

من به عمو كاوه حسوديم شد. تو پريشب يكريز گريه مي كردي و ساكت نمي شدي اما همينكه كاوه بغلت مي كرد ساكت مي شدي. هيچ قلق خاصي هم در بين نبود. احتمالا كاوه بوي خاصي مي داد يا...

نو كه اومد به بازار ...

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم دی 1387 ساعت 9:56 شماره پست: 360

خاله نغمه مي گويد ديگر دلش براي ما تنگ نمي شود و فقط به فكر ديدن تو هست.

 

عذرخواهي

نوشته شده در دوشنبه سی ام دی 1387 ساعت 8:19 شماره پست: 361

از اينكه ديشب كمي از دستت عصباني شدم معذرت مي خوام. از اينكه كمي بي حوصله شدم و بلند بلند برات لالايي خوندم و به ماماني گفتم كه تو را از من بگيره معذرت مي خوام. امروز صبح تصوير گريه هات و نگاه هاي معصومانه ات از يادم نمي ره. قول مي دم كه ديگه تكرار نشه. منو ببخش

 

يك تجربه

نوشته شده در دوشنبه سی ام دی 1387 ساعت 8:43 شماره پست: 362

ماماني از گريه هاي تو داره مي فهمه كه چه چيزيت هست. مثلا ديشب از گريه هات فهميد كه جات رو خيس كردي. بهت گفتم اگه مامان آدم دستش را بخونه، خيلي بد ميشه، ديگه هيچ كاريش نميشه كرد. باباها را ميشه خر كرد ولي مامانها خيلي حواسشون جمع هست. خر كردنشون به اين راحتيها نيست. اين رو به عنوان يك تجربه بهت گفتم. اميدوارم تو ذهنت بمونه.

 

كلك رشتی

نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 13:41 شماره پست: 363

در كنار هود و سشوار و جارو برقي ما آخرين شيوه فريب تو را هم به دست آورديم. لباس هايت را تنت مي كنيم. پتو را به دورت مي پيچيم و صورتت را مي پوشانيم كه سرما نخوري. تا اينجاي كار حسابي گريه مي كني. اما بعد در بالكن را باز مي كنيم و تو را به بالكن مي بريم و تو كه بيرون را نمي بيني فكر مي كني كه به بيرون رفتيم و ساكت مي شوي. من هم براي واقعي تر كردن موضوع چند قدمي در جا حركت مي كنم كه تو كاملا خوابت ببرد. براي بچه بغلي ددري اين بهترين شيوه فريبكاري است.

 

شرعيات

نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 15:11 شماره پست: 364

من نمي دونم تو اين زور را از كجا پيدا مي كني. موقعي كه مي خواهيم آستينت را دستت كنيم اونقدر دستت را سفت مي كني كه سه تا آدم بزرگ هم نمي تونند دستت را صاف كنند و بكنند تو آستينت. موقعي هم كه لازمه تا شلوار پات بكنيم اونقدر پات را تند و تند باز و بسته مي كني كه نميشه شلوار را پات كرد. باز هم معذرت مي خوام ولي نيازي به گفتن نيست گلاب به روتون اينجا جمهوري اسلامي ايران و حفظ شرعيات ولو به زور از اهم واجباته. پس لباست را بپوش، شلوارت را پات كن و اين جنگولك بازي ها را بگذار واسه بعد!!!!

 

LOST

نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 15:21 شماره پست: 365

بابات در كنار تمام هنرهايي كه به واسطه تو پيدا كرده به هنر دوبلگي يا صدا پيشگي هم آراسته شده. پريشب كه تو در بغل من بودي و من تمام قصه هايم را تموم كرده بودم و تازه قصه آقا هويجه اي را هم كه مي خواست اهورا نواز بخوردش سه بار برات گفته بودم، مجبور شدم تا زيرنويسهاي فيلم لاست را برات بخونم. اون هم با صداهاي مختلف. صداي كيت، صداي جك، صداي ساوير و الي آخر.

 

قصه آقا هويجه

نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 15:24 شماره پست: 366

راستي قصه آقا هويجه قصه يك هويجيه كه اقا خرگوشه مي خواد بخوردش ولي هويجه دوست داره كه اهورانواز بخوردش ولي اهورا نواز كه نمي تونه هويج بخوره اينه كه دنبال مامان اهورا نواز مي گرده تا مامان اهورانواز آب هويج بخوره و... فكر كنم به زودي مجموعه داستان ها تو را در يك وبلاگديگه گردآوري كنم.

 

همه لذت هاي تو

نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن 1387 ساعت 15:29 شماره پست: 367

تازگيها كنار همه هنرهات به اين هنر هم آراسته شدي كه تو ماشين كه مي شيني سينه ماماني را مي كني دهنت و تا رسيدن به مقصد از دهنت در  نمي آوري. ماماني ميگه عادت كردي كه زير سينه خوابت ببره. ميگم آخه اگه من هم اگر بودم ددر كه ميومدم. قام قام سواري كه مي كردم، سينه مامانم هم كه تو دهنم بود، معلومه كه هيچوقت درش نمي آوردم. بماند كه ديشب تو ماشين اينقدر خوردي كه خونه كه رسيديم، سر پنج دقيقه همه اش را بالا آوردی.

 

بچه وزغ من

نوشته شده در پنجشنبه سوم بهمن 1387 ساعت 17:42 شماره پست: 368

خب البته اگر ناراحت نمي شوي لازمه كه بگم قيافه ات شبيه وزغ شده. يعني وقتي چشمهات رو گرد مي كني و به آدم زل مي زني با وزغ فرقي نداري. دوستت دارم بچه وزغ من.

مسئول گريه

نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:0 شماره پست: 369

من شدم مسئول گريه هات. هر وقتي كه ساكتي و آرام بغل ماماني هستي. تا صداي گريه ات بلند ميشه، ماماني كه دل نداره تا گريه هات را ببينه من را صدا ميزنه تا بغلت كنم.

 

غلت زدن یا شاید هم قلت زدن

نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:1 شماره پست: 370

 ماماني عز و جز مي زد كه بپاييد از روي مبل نيفته، هيچكس جديش نمي گرفت تا اينكه امروز همه ديدند كه داري تو خواب غلت مي زني. نمي دونم تو چرا كارهايي كه بايد تو سنت انجام بدهي، انجام  نمي دهي به جاش كارهايي مي كني كه بزرگتر از سنت هست.

 

بچه حلال زاده

نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:1 شماره پست: 371

بچه حلال زاده به داييش ميره. تو هم يك خصوصيتت شبيه دايي ناصرته. توي خواب همه اش داري ناله مي كني و غرغر

 

بچه حلال زاده

نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:2 شماره پست: 372

بچه حلال زاده به داييش ميره. تو هم يك خصوصيتت شبيه دايي ناصرته. توي خواب همه اش داري ناله مي كني و غرغر

 

در باب سفیدی

نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:3 شماره پست: 373

من ميگم تخم چشمت سفيده. ماماني ميگه اين اشتباهه تو خود چشمهاته كه سفيده. تخم چشم يا كل چشمت خيلي مهم نيست، مهم اينه كه تو در مقابل خوابيدن از هر نوعش تا اونجايي كه بتوني مقاومت مي كنی

 

بچه هیولا

نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:4 شماره پست: 374

رومینا به مامان جون میگه نی نی خاله تو شکمش هست. مامان جون میگه پس اسن چیه؟ رومینا میگه این هیولاست.

نام تو از نظر بابا جون عباس

نوشته شده در جمعه چهارم بهمن 1387 ساعت 17:5 شماره پست: 375

بابا جون عباس نميتونه اسمت را ياد بگيره. اينه كه اكثرا بهت ميگه اهورا مزدا. بعد هم كه همگي سعي كردند تا همون نواز صدات بزنه، يادش رفت و گفت بهت اناز

 

شکم بابایی

نوشته شده در یکشنبه ششم بهمن 1387 ساعت 9:1 شماره پست: 376

شکم بابایی بدون فایده هم نیست چون تو را میگذاره رو شکمش و تو هم آرام و ساکت میشی. این رو دارم میگم که فردا با مامانی دست به یکی نکنی و به شکم بابایی گیر ندهی.

 

قصه اهورا نواز و روحانیت معظم

نوشته شده در یکشنبه ششم بهمن 1387 ساعت 9:9 شماره پست: 377

من به اسم تو افتخار میکنم. هیچ مشکلی هم با کسانی که کمی مذهبی هستند ندارم. اما اگر یک روحانی که از بد حادثه دوست بابایی هم هست و از بدتر حادثه پول بابایی هم گیرش هست از بابایی در مورد اسم تو سوال بکند چه باید گفت. اگر قبل از اینکه تو لب باز کنی که مثلا بگی اسم دخترم نواز است (نه اهورا نواز) و متوجه بشی که قبل از تو ایمان قضیه را لو داده است چه پاسخی باید بدهی؟ امیدوارم این اولین و آخرین روحانی ای باشد که با بابایی دوست می شود.

 

اولين مهماني رفتن هاي تو

نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 8:15 شماره پست: 378

تو اولين مهماني عمرت را در ماه روز تولدت رفتي (البته غير از خانه مامان جون كه چند شبي اونجا موندي) اولين مهماني زندگي تو (با احتساب شرط بالا) در خانه عمه مريم اتفاق افتاد. دومين مهماني هم به خانه خاله سليمه رفتي. (جهت ثبت در تاريخ)

 

بافتنی

نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 8:17 شماره پست: 379

از بين هدايايي كه برات آورند، تا حالا دو نفر هم برات بافتني بافتند. يكي زنعمو مليحه كه يك ژاكت رنگ وارنگي واسه ات بافت و يكي هم زندايي كبري كه يك سرهمي و شال و كلاه نارنجي واسه ات بافته. اي كاش من هم يك نوزاد بودم.

 

صداهاي عجيب و غريب

نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 8:21 شماره پست: 380

من و ماماني شب ها از صداهاي عجيب و غريبي كه از خودت در مياري ده بار از خواب مي پريم. يك چيزي مثل اينكه نمي توني نفس بكشي يا اينكه آب تو دهنت جمع شده. يعني تا صبح سر و صدا مي كني و ما وحشت زده پا مي شيم نگاهت كنيم. شبي كه خونه عمه مريم بوديم، عمه تا صبح خوابش نبرده بود و صبح هم از ترس اومده بود و بالا سرت نشسته بود.

 

قی

نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن 1387 ساعت 8:24 شماره پست: 381

آخرين گريه ماماني به خاطر قي چشمهات بود. نه تنها يكبار، بلكه به هر كس هم كه ميگه، حلقه اشك تو چشمهاش جمع ميشه. خدا مي دونه اگر انديشه هاي فمنيستي و عشق و علاقه قلبي نبود بايد يك كتك حسابي از پدرت دريافت می كرد آخه قي هم مساله اي هست.

 

کچلی

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم بهمن 1387 ساعت 8:25 شماره پست: 382

چند وقته کلاهت را که بر می داریم موهات را که داره می ریزه میشه از زیر کلاه پیدا کرد. یواش یواش داری عین بابا کچل میشی. ولی کسی نمی فهمه چون ما هیچ وقت کلاهت را برنمی داریم. حقیقتش اینه که کله کچل و بدون کلاهت خیلی زشته شاید شبیه شلغم

 

پسربازی

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم بهمن 1387 ساعت 10:14 شماره پست: 383

مثل اينكه علاقه تو به عمو كاوه ريشه در جاي ديگري دارد. اين را از اونجا فهميدم كه بغل مهدي هم آروم ميگرفتي. احتمالا از حالا يك خورده پسربازي. مهدي ديشب مي گفت مهرت تو دلم جا گرفته. خدا آخر عاقبت ما را به خير كنه.

 

عروسك شناسي

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن 1387 ساعت 11:17 شماره پست: 384

ديشب تا سه و نيم نيمه شب بيدار بودي و امروز صبح از شدت خواب نمي توانستي حتي سينه مامان را بگيري. ديگه كمتر گريه مي كني ولي به شدت فضولتر شده اي. توي چشمهات خواب هست ولي با فشار خودت را بيدار نگه مي داري و به اطراف زل مي زني. ديروز از ساعت چهار كه من به خانه برگشتم تا ساعت سه و نيم شب شايد مجموعا دو ساعت هم نخوابيدي. الان ديگه اسباب بازي ها را مي شناسي و مي توني حتي تا ده دقيقه هم محو اونها بشي. ماماني ميگفت ديروز ميخواستي يك جورهايي با عروسكهاي بالاي سرت حرف بزني. من يكي از عروسك ها را گذاشتم تو دهنت كه حسابي تجربه اش بكني. عروسك شناسيت كلي كارها را راحت تر مي كنه.

 

رگ خواب

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن 1387 ساعت 11:19 شماره پست: 385

من رگ خوابت را پيدا كردم .منظورم سشوار و ماشين سواري نيست منظورم رگ خواب واقعي ات هست. دست كه مي كشم به كنار گوشهات يه جورهايي خوابت مي بره. تجربه است ديگه آدم راه حلش را پيدا مي كنه.

 

لجبازي

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن 1387 ساعت 11:23 شماره پست: 386

تو لجباز لجبازي. هر وقت كه مي خواهيم لباسهات را تنت كنيم دستهات را سفت سفت مي كني. هر وقت هم كه مي خواهيم پوشك پات كنيم شروع مي كني به دست و پا زدن تا نشه پات كرد. ماماني ميگه از اين خصوصيتت خوشش مياد (آخه شبيه خودشي) ولي من ميگم خدا به دادمون برسه. با دو تا آدم لجباز چه بايد بكنم. چند باري هم بهت اخطار دادم كه با ما در نيفتي آخه ما زورمون بيشتر از شما هست.

 

چهل روزگيت مبارك

نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن 1387 ساعت 7:29 شماره پست: 387

همه مي گفتند چهل روزگيت خيلي مهمه، مهم تر از يك ماهگيت. چون گريه هات كم ميشه و يك جورهايي بزرگ ميشي. پريروز چهل روزت شد. ولي دو شب قبلش زن دايي محسن كه شش تا بچه بزرگ كرده مي گفت كه از قديم ميگن چهار ماه و ده روزت كه بشه مشكلات مامان و بابا كم ميشه. عمو مجتبي هم همين را گفت. نمي دونم اگه چهار ماه و ده روزت بشه چه تاريخ جديدي را اعلام مي كنند. به هر حال چهل روزگيت مبارك.

 

كلاهبرداري

نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن 1387 ساعت 7:33 شماره پست: 388

ما ديشب كلاهبرداري كرديم. يعني كلاهي كه سرت گذاشته بوديم را برداشتيم. زندايي رقيه (زن دايي محسن) گفتند كه قديمها دو سه ساعت بعد از حموم بردن بچه كلاه از سرش برميداشتند. مامان جون هم اين رو تاييد كرد. مامان هم ديروز همين كار را كرد. فكر كنم خيلي راحت شدي ولي ماماني از وقتي كلاهت را برداشته اينقدر خونه را گرم كرده كه من و احتمالا تو خواهان بازگشت همون كلاهيم.

 

خوشگل

نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن 1387 ساعت 7:39 شماره پست: 389

خاله نغمه و عمو محمد ميگن داري شبيه ماماني ميشي. ديروز خاله زهره (زن پسرخاله محمد) هم ميگفت كه يه خورده‌اي شبيه فرحنازي. (اينها همه يعني خوشگلي) اما جملات بعدي شايد دال بر اين نباشه. يكي اينكه جوش درآوردي شديد. من ميگم جوش غرور جواني. دوم اينكه با برداشتن كلاهت كله خربزه ايت يك جورهايي مشخص شده. سوم اينكه داري كچل ميشي و يك كله خربزه اي كچل خيلي دلنشين نيست. اما ته همه اينها خوشگلي. اين رو حداقل من و ماماني كه ميگيم.

 

گوزو

نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن 1387 ساعت 7:42 شماره پست: 390

اين قسمت را به اختصار رد مي كنم. ميگن كمتر بچه اي قد تو مي گوزه اون هم اينقدر گنده. گناهش گردن اونهايي كه ميگن. به هر حال تو هم عروس تعريفي هستي ديگه غير از اين نبايد بشه.

 

هوی متال

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1387 ساعت 8:18 شماره پست: 391

خدا را شكر علايقت دقيقا همون چيزي به نظر ميرسه كه من و ماماني آرزويش را داشتيم. مثلا اينكه مي توني ده دقيقه اي به موسيقي گوش كني و حتي در مقابل تغيير ريتم واكنش نشون بدهي يا حتي در موقع شير خوردن يك دفعه محو تماشاي تابلوي بالاي سرت بشي يا علاقه ات به آب و ماساژ و يا حتي لجبازيت كه اميدواريم نشاندهنده روح ناآرامت باشه. سعيد ميگه عشقت به صداي سشوار بهم بي دليل نيست يعني شايد عاشق موسيقي هوي متال هستي. الله اعلم. بايد آزمايش كرد.

 

دكتر

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1387 ساعت 8:20 شماره پست: 392

ديروز دكتر رفتي. همه چيزت خوبه از جمله جوش هاي صورتت كه ظاهرا طبيعيه. قي چشمت هم ناشي از باز نبودن مجراي اشكت هست كه دكتر برايش يك ماساژ دماغي داد. پي پي ات هم كه سبز هست ناشي از سرماخوردگي نيست بلكه بابت خوب كاركردن صفرايت هست. فقط دكتر واسه پشت گوشت يك كرم داد كه خشكي نزنه.

 

بچه پرحرف

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1387 ساعت 8:23 شماره پست: 393

تو چند روزي هست كه تلاش مي كني تا حرف بزني البته طبيعي هست كه نتوني. من هم سعي مي كنم تا با تكرار كلمات بابا، ماما، ني ني، جي جي و... تو را وادار به حرف زدن بكنم. تو هم با نهايت زحمت دهنت را جمع مي كني كه اين كلمات را بگي و البته نمي تواني. اما ديشب ماماني ميگه كه با نيوشا كلي به زبان خودت صحبت كردي. خدا به داد ما برسه كه يك بچه پر حرف به دنيا آورديم.

 

بازي جديد تو

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1387 ساعت 8:24 شماره پست: 394

ديشب انگشتم را گذاشتم توي دستت و با شدت تكون دادم بعد دستم را ثابت نگه داشتم . اون موقع بود كه تو شروع كردي به تكون دادن دستت و انگشت هاي من.

 

واكنش به نور

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1387 ساعت 8:25 شماره پست: 395

تو چند دقيقه اي محو لامپ هاي روشن مي شي ولي موقعي كه لامپ را خاموش و روشن مي كنيم تو واكنشي نشون نمي دهي. اين يكي هنوز واسه ات زوده

 

من پستاندار نيستم

نوشته شده در شنبه بیست و ششم بهمن 1387 ساعت 11:29 شماره پست: 396

والله، بالله من پستاندار نيستم. البته خزنده و پرنده هم نيستم. بقيه جك و جانورها هم نيستم و الي آخر. اما هيچكدام از اينها به اين اندازه كه من پستاندار نيستم اهميتي نداره. اين را همه مي دانند جز تو كه ميك زدن دست من را به سينه ماماني ترجيح مي دهي. فقط لطفا بگو دست پشمالوي بابايي تو را ياد چه مزه اي مي اندازه كه اينقدر ملچ و مولوچ هم مي كني؟

 

کابوس

نوشته شده در شنبه بیست و ششم بهمن 1387 ساعت 11:33 شماره پست: 397

امروز صبح شايد اولين كابوس زندگيت را ديدي كه يكدفعه با وحشت و جيغ زدن از خواب پريدي. من و ماماني دويديم بالاي سرت و همين كه دستم را روي سينه ات گذاشتم، آروم شدي و خوابيدي. اميدوارم ديگه فقط خواب هاي خوب خوب ببيني

 

خانوم

نوشته شده در شنبه بیست و ششم بهمن 1387 ساعت 11:44 شماره پست: 398

ديگه كاملا مي توني حرف بزني. اگر چه هيجكدوم از حرفهات واسه ما مفهوم نيست اما من و ماماني سعي مي كنيم به حرفهات گوش كنيم و تاييدشون كنيم. مي خوام بگم يك جورهايي هم خانوم شدي اگر چه بعضي شبها شيطون ميره تو جلدت و شروع مي كني به نق نق كردن

 

من پستاندار نیستم 2

نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 7:52 شماره پست: 399

خب اینکه من پستاندار نیستم یک بحثه و اینکه من پستونک می تونم باشم یک بحث دیگه. به این نتیجه رسیدم که من واسه تو مامان اگه نباشمُ پستونک که هستم

 

اولین خواستگارها

نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 7:58 شماره پست: 400

من دارم فکر می کنم هیچکس به اندازه خانواده عمه مریم تو را دوست نداره. عمو حسین میگه از وقتی که تو به دنیا اومدی بین من و مریم مشکل پیش اومده. مهدی میگه مامان به خاطر تو خودزنی میکنه.بعدش هم موقعی که میایند پیش ما یکریز قربون صدقه ات می روند و بغلت می کنند و راهت می برند. مهدی میگه میخواد بیاد خواستگاریت اما عمو حسین میگه حتی اگه من هم قبول کنم اون تو را به مهدی نمی دهد!

 

خواب موشی

نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 8:0 شماره پست: 401

عمه صدیق میگه خوابهات موشیه. راست میگه بعداز ظهرها با کلی امید و آرزو می خوابانیمت و سر ۲ تا ۳ دقیقه از خواب میپری.

 

نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن 1387 ساعت 8:4 شماره پست: 402

این قصه ربطی به تو نداره. یکی دو تا از دوستها خواسته هایی داشتند که چون از هیچ راه دیگه ای نتوانستم که جواب بدهم اونها را اینجا می نویسم. یکیشون دوست محققمون هست که کتابی را از ما میخواهد و متاسفانه هر چقدر براش ایمیل می فرستم ظاهرا بهش نمی رسه اینه که جوابش را اینجا می نویسم و یکی هم دوست همکلاسیمون فاطمه هست که درباره سیسمونی سوال داره ولی هیچ آدرسی ازش نیست. از هر دوتاشون و دیگران می خوام که شماره تلفنشون را به صورت خصوصی برای ما بگذارند تا بتونیم باهاشون تماس بگیریم.

 

دندون در آوردن

نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 8:46 شماره پست: 403

عمه مریم میگه داری دندون در میاری. البته برای یک بچه پنجاه روزه تقریبا بعیده. ولی رفتارهات دقیقا شبیه کسایی هست که دارند دندون در میارند. یعنی همه اش دست من رو می خوری. سرت را تکون می دهی. دست خودت را می کنی توی دهانت. آب دهنت زیاد شده و... دکتر میگه احتمالا تا شش ماهگی همین بساط را خواهی داشت. تا وقتی که واقعا دندون در بیاری.

 

بچه رومینا

نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 8:53 شماره پست: 404

رومینا معتقده که بچه تو شکمش هست. به مامان جون هم گفته که دستت را بگذار و ببین که بچه لگد می زنه. اما جالبتر اینه که می خواد اسمش را هم اهوآنواز بگذاره. هر چی هم بهش میگند که دو تا اهوآنواز دردسر ایجاد می کنه قبول نمی کنه. البته هنوز کسی بهش نگفته که شناسنامه اهوآنواز هم یک دردسریه. تا خدا چی بخواد.

 

دکتر بردن تو

نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 8:55 شماره پست: 405

پریشب تو اسهالت سه تا لکه خون بود. سریع بردیمت دکتر. دکتر گفت هیچی نیست. واسه جوشهای صورتت هم کرم داد. البته می گفت اگه اینقدر وسواس نداشتید این رو هم نمی دادم.

 

شباهتهای من و تو

نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 8:58 شماره پست: 406

قیافه ات داره شبیه مامانی میشه. یعنی همه میگن که بیشتر شبیه مامانی هستی. حالا که کمتر شبیه من هستی بد نیست تا چند تا نقطه اشتراک تو و خودم را پیدا کنم. مامانی میگه یکیش اینه که زیاد پی پی می کنی (عین بابایی) دومیش اینه که زیاد باد می دی (البته بابایی اینجوری نیست) سومیش اینه که کچلی و چهارمیش را خودم فکر می کنم اینه که مثل بابایی شکمویی.

 

ددر

نوشته شده در شنبه سوم اسفند 1387 ساعت 10:57 شماره پست: 407

باز دوباره یک چیزی پیدا کردیم که از سشوار هم بهتره. دیروز بردیمت تیراژه و تو تمام مدت بدون اینکه کوچکترین نقی بزنی تو آغوش من مشغول تماشای دور و اطراف بودی. همونجا هم خوابت برد و ما برگرداندیدمت ولی صدات در نیومد. موقعی هم که خونه رسیدیم چنان خرابکاری کرده بودی که به تمام پیرهنهایت پس داده بود ولی برخلاف همیشه باز هم صدات در نیومده بود. فهمیدیم که ددر از سشوار هم کاراتره.

 

نابازیگر

نوشته شده در شنبه سوم اسفند 1387 ساعت 10:59 شماره پست: 408

به عنوان یک فارغ التحصیل رشته سینما اعلام می کنم که بازیگر بدی هستی. به محض اینکه دوربین را روشن می کنیم تا ازت فیلم بگیریم دیگه کارهات را انجام نمی دهی و به دوربین زل می زنی. باید بازیگری را مامانی یادت بدهد.

 

پستونک

نوشته شده در شنبه سوم اسفند 1387 ساعت 11:1 شماره پست: 409

پریروز مامانی با زور پستونک را تو دهنت می گذاره و تو هم با چشمهای از حدقه دراومده یک چند دقیقه ای اون را میک می زنی. مامانی می خواد که از اولین پستونک خوردنت هم فیلم بگیره اما تا دوربین را روشن می کنه تو باز هم پستونک را بیرون می اندازی.

 

پهلوان

نوشته شده در یکشنبه چهارم اسفند 1387 ساعت 10:30 شماره پست: 410

دیشب مامانی دوباره تو مدفوعت خون دید. شب بردیمت بیمارستان کسری. خانم دکتر حمیده عرب گفت که احتمالا چیز مهمی نیست و شاید به خاطر قرص آهن مامانی یا گرم بودن خانه هم این اتفاق بیفته. به هر حال یک آزمایش مدفوع و ادرار برات نوشت. یک آقای پرستار خوش اخلاق هم اونجا بود که تو را پهلوان خوش اخلاق صدا می کرد. البته اگر لباس آستین کوتاه بپوشی واقعا شبیه پهلوانها هستی.

 

فضولی و یا باهوشی

نوشته شده در یکشنبه چهارم اسفند 1387 ساعت 10:33 شماره پست: 411

چیزی که خاله سپید بهش میگه باهوش بودن تو قبلها بهش می گفتند فضولی. اینکه گردنت را صاف نگه می داری و زل می زنی به اطراف. به هر حال هر دو احتمال وجود داره که باهوش باشی یا فضول. ترکیب هر دو تا البته در خانواده پدری و مادریت نادره ولی شاید هم شد.

 

همچنان کلاه

نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 8:25 شماره پست: 412

تازگی ها کلاه سرت نمی ره. یعنی وقتی می خواهیم کلاه سرت بگذاریم به انواع روشها و حیل متوسل میشی. سرت را تکون می دی یا اینقدر میمالی که کلاه از سرت بیفته. اگر هم کاری از پیش نبردی شروع می کنی به گریه کردن و نق زدن. مامانی میگه انگار نه انگار که تا همین چند روز پیش خودمون کلاه از سرت برداشتیم حالا واسه ما ادا در میاره.

 

نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 8:33 شماره پست: 413

تو دیگه یواش یواش داری حرف می زنی یعنی یک چیزهایی سر هم می کنی و به آدم میگی. بیشتر وقتها لحنت یک جوری هست که انگار داری شکایت می کنی. من سعی می کنم که جوابت را بدهم یعنی باهات دیالوگ داشته باشم. فرض میکنم که داری اتفاقهای روزانه را برام تعریف می کنی. مثلا اینکه جیش کردی یا مامانی باهات حرف زد و... اینه که ازت می پرسم دیگه چی شد؟ دیگه چی گفت؟ و تو هم به صحبت هات ادامه میدهی. بعضی وقتها هم فرض می کنم که داری داستانهای خودت را با یک فرشته برام تعریف می کنی مثلا این که باهاش بیرون رفتی یا باهاش بازی کردی و... اونموقعها هم سعی میکنم که بهت بگم بهتره مواظب باشی. دست فرشته را تو خیابون ول نکنی و.... اما واقعا جه جیزی را داریتو این حرفها داری می گی؟

 

دیالوگ

نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 8:34 شماره پست: 414

تو دیگه یواش یواش داری حرف می زنی یعنی یک چیزهایی سر هم می کنی و به آدم میگی. بیشتر وقتها لحنت یک جوری هست که انگار داری شکایت می کنی. من سعی می کنم که جوابت را بدهم یعنی باهات دیالوگ داشته باشم. فرض میکنم که داری اتفاقهای روزانه را برام تعریف می کنی. مثلا اینکه جیش کردی یا مامانی باهات حرف زد و... اینه که ازت می پرسم دیگه چی شد؟ دیگه چی گفت؟ و تو هم به صحبت هات ادامه میدهی. بعضی وقتها هم فرض می کنم که داری داستانهای خودت را با یک فرشته برام تعریف می کنی مثلا این که باهاش بیرون رفتی یا باهاش بازی کردی و... اونموقعها هم سعی میکنم که بهت بگم بهتره مواظب باشی. دست فرشته را تو خیابون ول نکنی و.... اما واقعا جه جیزی را داریتو این حرفها داری می گی؟

 

جیش کردن

نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 8:37 شماره پست: 415

مامان جون خیلی دوستت داره که بهت هیچی نگفت. دیروز خونه مامان جون جیش کردی و تمام لباس هات نم داد مامان جون بردت حمام اما هنوز از حمام بیرون نیومده بودی که دوباره جیش کردی و زندگی مامان جون را نجس کردی. مامانی شروع کرد به گریه کردن چون مجبور بود تمام لباسهات را عوض کنه و می ترسید که سرما بخوری. من از گریه های مامانی حسابی خندیدم. مامان جون دوباره بردت حمام و هیچی هم بهت نگفت. دیگه حتی لباس درست حسابی هم نداشتیم که تنت کنیم.

 

نوشته شده در شنبه دهم اسفند 1387 ساعت 8:43 شماره پست: 416

چهارشنبه بردیمت که واکسنت را بزنی. خانم مسئول گفت که پاهات را سفت نگه داریم. مامانی که رفت عقب تا این صحنه را نبینه. من هم مثل پدرهایسنگدل پای راستت را گرفتم و یک آمپول زد توی پات. بعد اون یکی پات هم به همین شکل. گریه ات رفت هوا ولی تو این مواقع وقت گریه زل می زنی تو چشم آدم و گریه می کنی. همین هم باعث میشه که دل آدم واسه ات کباب بشه. تا شب پات به شدت درد می کرد و دست که می خورد گریه می کردی. یک مختصری هم تب داشتی ولی فردا یادت رفت. من فقط نگران این بودم که وقتی داشتیم می رفتیم تو آغوش گذاشتمت نکنه بعدا دیگه تو آغوشت نری.

 

اولین عشق زندگیت

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم اسفند 1387 ساعت 10:56 شماره پست: 417

تو بالاخره اولین عشق زندگیت را پیدا کردی. اولش پسش می زدی ولی بعد که پذیرفتیش بدجوری بهش دل بستی و صاف تو چشم ما زل زدی و گذاشتی تو دهنت ... و اینجوری پستونک اولین عشق تو در زندگی شد. آنقدر تند تند میک می زنی که انگار می خواهیم ازت بگیریمش. الته می دونیم که پستونک ممکنه برای دندونهای آینده ات ضرر داشته باشه ولی به هر حال بهتر از اینه که دستت را تا نصفه تو دهنت کنی و بعدش هم عقت بگیره.

 

خانوم شدن

نوشته شده در شنبه هفدهم اسفند 1387 ساعت 8:7 شماره پست: 418

خانوم شدن یعنی این. یعنی دختر من یک گوشه می خوابه و با عروسک های بالای سرش حرف میزنه. یعنی دختر من هر وقت که گشنشه یا جیش کرده یک نق کوچولو می زنه. یعنی هر وقت بابا و مامانش را می بینه دست و پاش را تکون می ده و سعی میکنه تا کمرش را صاف کنه و بیاد بغل ما. یعنی اینکه گاه گاهی میشینه و با مامان و بابا با کلمات نامعلوم درد دل میکنه. خب خودت بگو خانوم شدن اگه این نباشه پس چی هست؟

 

اولین تجربه تو از روز جهانی زن

نوشته شده در یکشنبه هجدهم اسفند 1387 ساعت 12:3 شماره پست: 419

هشتم مارس روز جهانی زن بر تو و مامان و بقیه زنهای ایرانی و همه زنهایی که برای برابری تلاش می کنند مبارکباد.

 

اولین کادوی روز زن

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اسفند 1387 ساعت 8:9 شماره پست: 420

دیروز به خاطر روز زن یک کادو  هم واسه تو گرفتم. البته کادوت به درد الانت نمی خوره. یعنی به درد یکسالگی به بعدت می خوره. دو تا پازل مال یونیسف هست. فکر کردم یکی از چیزهایی که باید از همین حالا اهمیتش را بفهمی مفهوم زن بودنته. البته دیروز می خواستم یک کار دیگه هم که مدتهاست قصد دارم انجامش بدهمُ واسه تو انجام بدهم اما مثل دفعات قبلی نشد و گذاشتمش واسه یک فرصت دیگه. آن هم امضای کمپین یک میلیون امضا هست. فکر کردم این حداقل وظیفه ای هست که من و مامانی در مقابل تو داریم.

 

Email

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اسفند 1387 ساعت 8:11 شماره پست: 421

می خواهم واسه ات یک ایمیل باز کنم یعنی تو از دو ماهگی صاحب ایمیل شخصی باشی. کاربردش را بعدا برات میگم یعنی وقتی ایمیلت را باز کردم.

 

خلاصه مطالب

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم اسفند 1387 ساعت 9:48 شماره پست: 422

این چند روزه نتوانستم که برایت مطلب بنویسم. حقیقتش خیلی درگیر بودم. پس به طور خلاصه: نتوانستم برات ایمیلت راباز کنم. کمپین را هم امضا نکردم. تو خیلی خانوم شدی. فقط با خودت بازی می کنی و شبها هم سر موقع می خوابی. ديشب مهدي جواهريان و مونا مباركشاهي خانه ما بودند. مثل هميشه پسربازي. به مونا هيچ توجهي نكردي ولي كلي با مهدي حرف زدي. ماماني برات لباس عيد خريد. دنبال يك عيدي خوب برات هستم و....

نقاشي‌هاي فريدا و تو

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم اسفند 1387 ساعت 9:50 شماره پست: 423

يك اتفاق هم اينكه تازگيها به موسيقي علاقه اي نشان نمي‌دهي ولي عاشق نقاشي و رنگ ها هستي. ماماني يك كتاب از نقاشي‌هاي فريدا را بهت نشون مي‌دهد. جالب اينكه اصلا توجهي به عكس‌هاي بزرگ نشون ندادي ولي عكس‌هاي جزيي برات خيلي جالب بود.

اولین ها

نوشته شده در سه شنبه چهارم فروردین 1388 ساعت 14:49 شماره پست: 424

بیست و هشتم اسفند ماه تو توانستی عروسکت را دستت بگیری. البته هنوز بلد نیستی که چیزها را در دستت نگه داری، بلکه فقط بطور اتفاقی چیزها دستت باقی می مانند. اولین چیزی که دستت ماند عروسک خورشید خانومت بود که خیلی هم دوستش داری.

 

نوروز

نوشته شده در سه شنبه چهارم فروردین 1388 ساعت 14:52 شماره پست: 425

بالاخره عید اومد. نوروز سال 1388. از چند ساعت قبل از عید شروع کردی به ورجه وورجه کردن. می شد حدس زد که موقع تحویل سال خواهی خوابید. همین هم شد و درست نیم ساعت قبل از تحویل سال تا نیم ساعت بعد از تحویل سال خواب بودی. البته ما سر سفره گذاشتیمت و عکس و فیلم ازت گرفتیم ولی به هر حال تا آخر سال احتمالا خواهی خوابید.

 

پیام تبریک سال نو

نوشته شده در سه شنبه چهارم فروردین 1388 ساعت 14:53 شماره پست: 426

مامانی از طرف تو برای دوستهامون تبریک اس ام اسی فرستاد . متن تبریک مامانی این بود:

خاله و عموی عزیز:

آرزو می کنم سال خوشمزه ای داشته باشید.

اهورانواز و خانواده

 

ماما

نوشته شده در سه شنبه چهارم فروردین 1388 ساعت 14:55 شماره پست: 427

 پریشب موقع گریه کردن یک چیزی شبیه ماما به زبون اوردی که دل مامان و بابا را حسابی سوزوند. البته نمیشه هنوز این را به عنوان یک کلمه به حساب آورد. ولی فقط واسه ثبت در تاریخ شاید بشه بهش فت یک کلمه.

 

لباس عید

نوشته شده در سه شنبه چهارم فروردین 1388 ساعت 14:57 شماره پست: 428

 مامانی واسه لباس عیدت یک سارافون خوشگل خریده ولی هنوز نمیتونه تنت کنه. چون اولا لباس آستین بلند نداره که زیرش تنت کنه و دوما جوراب شلواری اندازه تو پیدا نکردیم. پس فعلا گذاشتیمش تا تابستان.

           

نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:26 شماره پست: 429

سرانجام تو در ششم فروردين ۱۳۸۸ صاحب ایمیلی به این آدرس شدی:

ahouranavaz@gmail.com

فكر كن اگر گوگل هم كميسيون نامگذاري داشت چند ماه طول ميكشيد تا اسم تو تصويب بشه.

حقيقتش من فكر كردم كه مي‌توانم با ارسال مطالب سياسي و اجتماعي‌اي كه به آدرس بابايي ايميل ميشه، تو را با شرايط فرهنگي كه در اون  به دنيا اومدي و بابا و ماماني سالها است كه در آن زندگي مي‌كنند بيشتر آشنا كنم.

دوستهاي تو هم مي‌توانند هر مطلبي را كه دلشون مي‌خواد واسه تو ارسال كنند و البته بابايي قول مي‌دهد كه اونها را هيچوقت نخواند.

 

عادات خوابيدن

نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:31 شماره پست: 430

تو چند روزيه كه يك عادت جالب پيدا كردي. عادتي كه اصلا به سن تو نمي خوره. يعني موقعي كه مي خواهي بخوابي هر چي كه بتوني تو دستت بگيري و حركتش بدهي (مثلا پتو را) مي كشوني روي صورتت تا خوابت ببره. اگر هيچكدوم از اينها را پيدا نكردي دستت را مي كني تو گوش و دماغت و باهاشون ور مي ري تا خوابت ببره. بيشتر وقت ها هم سعي مي‌كني تا دستت را در هم گره كني. تو اين وسط البته هر چند ثانيه اي هم دستت گير مي كنه تو پستونكت و پستونكت پرت ميشه بيرون و ما بايد بكنيم تو دهنت و دوباره چند ثانيه بعدتر همين طور.

 

جلب توجه

نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:34 شماره پست: 431

من و ماماني گاهي فكر مي كنيم كه تو خيلي كارها را واسه جلب توجه و به صورت عمدي انجام مي‌دهي. مثلا همين پستونك را كه گاهي انگار عمدي بيرون مي‌اندازي. البته عجيب تر از اون سرفه‌هات هست كه آدم واقعا مي‌مونه كه سرفه هست يا صدايي كه مي خواي مامان و بابا به واسطه اون قربون صدقه ات بروند.

 

لوس كردن

نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:39 شماره پست: 432

تو آداب لوس كردن را خيلي سريع ياد گرفتي. يعني هر وقت كسي قربون صدقه ات مي ره. دستت را به سمت دهنت مي‌بري، يك كم به سمتي غلت مي‌زني و يه جورهايي ريسه مي‌روي. همين هم باعث ميشه كه آدم بيشتر قربون صدقه ات بره. من البته هميشه بهت ميگم كه بهتره اين كار را نكني چون ممكنه بابايي بخوردت ولي مثل اينكه تو از خورده شدن ترسي نداري.

 

كله تو و دسته كرير

نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:50 شماره پست: 433

ماماني ميگه تو ديگه حرف نمي‌زني. البته از روزي كه كله ات به آرامي خورد به دسته كريرت و بين من و مامان در اين مورد اختلاف به وجود آمد و بعد هم سر تو خورد به سقف ماشين. ماماني حسابي نگران حافظه و هوشت شده. البته لازم به ذكر كه تو ديگه كمتر حرف مي زني ولي مطمئنا اين هيچ ربطي به كله تو نداره.

 

بازی

نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:54 شماره پست: 434

ما دو تا بازي جديد با هم ميكنيم. يكيش اينه كه من شروع مي كنم به خوردن سينه و زير گلوت و تو هم دهنت باز ميشه و شروع مي كني به ميك زدن هيچي. بعد هم دوتايي مي خنديم. يك بازي ديگه مون هم اينه كه دماغهامون را به هم مي زنيم و مي خنديم. فكر مي كنم اينها قشنگترين بازيهاي دنيا هستند. حتي از فوتبال جام جهاني هم قشنگترند.

 

مك

نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 10:56 شماره پست: 435

من شبها از صداي گريه تو بيدار نميشم. تو موقعي كه نصف شب گرسنه اي دستت را مي كني توي دهنت و شروع مي كني به مك زدن. اينقدر اين كار را بلند بلند انجام مي‌دهي كه آدم از خواب بلند مي شود.

 

دل نواز

نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 11:0 شماره پست: 436

ديشب خونه مهدي گنجي بوديم و اون يك غذاي فوق‌العاده خوشمزه من درآوردي را با دل مرغ، سيب‌زميني، سس، خامه و كره درست كرد كه چون اسم نداشت تصميم گرفته شد كه اسمش به افتخار تو و دل مرغ بشه: دل نواز. آدم نصف يك غذا به اسمش باشه بد هم نيستها.

 

آروغ

نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 11:3 شماره پست: 437

ببخشيد ولي من و ماماني قراره سر فرصت صداي آروغ هايت را ضبط كنيم. چه مي دوننيم شايد يك وقتي ازش يك موسيقي ساختيم.

 

فيلم مستند

نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین 1388 ساعت 11:7 شماره پست: 438

ديشب رخساره يك فيلم مستند از رابطه يك پدر و دختر را به ما نشان داد و تلاش پدر براي اينكه فيلمسازي را به دختر كوچيكش ياد بدهد. واقعا نميدوني پدر بودن چه مسئوليت سختي هست.

 

نفس‌گيری

نوشته شده در دوشنبه دهم فروردین 1388 ساعت 9:55 شماره پست: 439

شير خوردن تو تازگي‌ها شكل جديدي پيدا كرده يعني مثل اينكه با بازيگوشي همراه شده. كاري هم كه ميكني اينه كه مثل شناگرها كه وسط كرال سينه نفس گيري مي‌كنند، تو هم وسط شير خوردنت نفس گيري مي‌كني. يك قلپ شير مي‌خوري و  بعد سرت را درست صد و هشتاد درجه مي‌چرخوني و نفسي تازه مي كني و يك قلپ شير مجدد و ....

 

عيدی

نوشته شده در دوشنبه دهم فروردین 1388 ساعت 10:4 شماره پست: 440

ديروز ماماني خواب بود كه پستچي زنگ زد و يك بسته از آمريكا آورد كه خاله پانته‌آ آن را فرستاده بود. البته طبيعيه كه مال من و ماماني نباشه و يك دست لباس خوشگل و فوق‌العاده باشه واسه تو. شب قبلش هم خاله رخساره كه از يك سفر به اسپانيا برگشته بود، يك كفش خوشگل با تصوير هندوانه واسه تو آورده بود. البته ايمان هم يك كفش نازنازي واسه ات گرفته كه الان پات مي‌كنيم. چند شب قبل‌ترش خاله آسيه يك كاپشن خيلي قشنگ از ميلان واسه ات آورده بود و... اينها همه غير از عيدي‌هايي هست كه تو عيد گرفتي. اي كاش من هم همقد تو بودم.

 

تنبیه تو

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم فروردین 1388 ساعت 9:21 شماره پست: 441

من فکر می کنم بعضی وقتها لازمه که با تو درباره بعضی کارهای بدی که انجام می دهی جدی تر صحبت کنم ولی مامانی این اعتقاد را نداره و میگه که باهات اینجوری صحبت نکنم چون هنوز کوچولویی و گناه داری اما من اینجوری فکر نمی کنم. یعنی کاملا مطمئنم که خیلی از کارهای بدت را آگاهانه انجام می دهی بعد به مامانی هم کارهات را نشون می دهم و میگم به نظر تو ممکنه که این بچه نفهمه چیکار داره میکنه. مامانی هم تایید میکنه که مثل اینکه میقهمی ولی خب مامانه و دلش نمیاد که تنبیهت کنه ولی من که دلم میاد: پس شروع میکنم به خوردنت تا دیگه این کارهای بد را نکنی. آخه من بابای شکم گنده ای هستم و می تونم پنج شش تا بچه را توی شکمم جا بدم. 

 

وول خور

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم فروردین 1388 ساعت 9:25 شماره پست: 442

ما از دیشب متوجه شدیم که تو به اشاره دست دیگران که میگویند بیا واکنش نشون می دهی و دست و پا می زنی. این رو موقعی که عمه مریم بهت گفت بیا متوجه شدیم. البته تو کلا دست و پا زیاد می زنی و همش در حال وول خوردن هستی. مثلا موقعی که بابایی روی شکمش میگذاردت تو دائم به یک جای بابایی لگد می زنی. من فکر میکنم این به اون دلیل هست که قصد داری تنها بچه خانواده باشی و بابایی نتونه یکی دیگر را درست کنه!

 

اعتراف خاله فریبا

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم فروردین 1388 ساعت 9:27 شماره پست: 443

خاله فریبا اعتراف کرد موقعی که مامانی تو را حامله بوده فکر میکرده که ازت خوشش نمی آید ولی حالا یک دل نه صد دل (تاکید از من هست) عاشقته.

 

لجبازی

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم فروردین 1388 ساعت 9:30 شماره پست: 444

یکی از اخلاقهای بد تو اینه که زود بهت برمی خوره یعنی فقط کافیه بهت گفت بالای چشمت ابروست که بزنی زیر گریه. گاهی اوقات موقع شیر خوردن اگر مامان یه خورده جابجات کنه لج می کنی و دیگه شیر نمی خوری. اما جالب اینه که بعضی وقتها که خودت واسه نفس گیری سرت را بر می گردونی هم یادت میره که کار خودت بوده و فکر میکنی کار مامانیه و می زنی زیر گریه. به این نمی گند بچه لجباز؟

 

علامت بزرگ شدن

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم فروردین 1388 ساعت 9:32 شماره پست: 445

رومینا تلفنی پرسید که اهورانواز بزرگ شده؟ مامانی گفت که آره. رومینا گفت که میتونه خودش جیش کنه؟  

 

سفر

نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 0:46 شماره پست: 446

۱۱ فروردین ۱۳۸۸. این تاریخ اولین مسافرت تو هست (به غیر از مسافرتهایی که در شکم مامانی داشتی)

به کجا؟ به اروپا؟ نه. به آمریکا؟ نه به شیراز و اصفهان و کیش؟ نه. ما به تفرش و روستای سیاوشان رفتیم. ما در این تاریخ به اتفاق عمه صدیق و فرشته و عمه مریم و عمو حسین و دانیال و عمو فخرالدین به تفرش رفتیم و دو شب اونجا موندیم. بگذریم که مامانی حسابی نگران سرما خوردن تو بود و...

این اولین سفر تو بود. انشاء دالله سفرهای بعدی مکه و کربلا

 

فتو شاپ

نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 0:50 شماره پست: 447

عمو علی (ناظرفصیحی) تا تو را دید گفت که من تو را با فتو شاپ کار کردم و هر چه ظرافت تو خودم و مامانی پیدا کردم رو تو به کار بستم. خاله زهره (بهروزی نیا) اما نظر دیگری داشت و می گفت که کاملا شبیه مامانی هستی. به غیر از دماغت و پس کله ات (و احتمالا کچلیت) لابد اشکال دیگری در تو ندیده که به من بجسبونه.

 

جومونگ

نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 0:58 شماره پست: 448

پریشب خونه عمو علی تل خوشگل پارچه ای صورتی رنگت هم سرت بود. عمو علی گفت که شبیه جومونگ شدی. من که هنوز این جومونگ معروف را ندیده ام. حتی نمی دونستم که زنه یا مرده. فقط از نحوه تعریف کردن عمو محمد از قیافه جومونگ فکر کردم که باید یانگومی واسه خودش باشه (ببخشید که احتمالا تو نه جومونگ را خواهی شناخت و نه یانگوم را)

 

راه شیر دادن

نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 1:1 شماره پست: 449

راه جدید شیر خوردن تو کشف شد. پس از عدم موفقیت روشهای سنتی شیر دادن و با توجه به دردسرهای ایستاده شیر دادن تو (که منوط به حضور ایستاده و توامان من و مامانی می باشد) در تازه ترین روش مامان خوابیده به تو شیر می دهد.

 

تف

نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 1:3 شماره پست: 450

تو صاحب بزرگترین تف در میان کودکان هم سنت هستی. حیف که این تف را بدون آمادگی قبلی ارسال کردی ولی حتی اگر در کتاب رکوردها ثبت نشود مامانی شاهد بود که چه تف بزرگی به زمین رها کردی. در حد تف یک پیرزن. ماشاء الله به تو و ماشاء الله به تف

 

دختر کوچولو

نوشته شده در دوشنبه هفدهم فروردین 1388 ساعت 1:6 شماره پست: 451

فکر می کنم از بین تمام کلماتی که برای صدا کردن تو به کار می برم دختر کوچولو را از همه بیشتر دوست داشته باشم چون همزمان احساسی از بزرگ بودن و کوجک بودن تو را به من می دهد. حسی توامان از اینکه ای کاش زودتر بزرگ بشی و ای کاش همیشه همینقدری باقی بمونی. دختر کوچولوی بابایی

 

پاشناسی

نوشته شده در سه شنبه هجدهم فروردین 1388 ساعت 12:33 شماره پست: 452

در میان تمامی رشته های تخصصی علوم انسانی و غیر انسانی از قبیل جامعه شناسی مردمشناسی روانشناسی دشمن شناسی و... تو تخصصی در زمینه پاشناسی داری. سه روز پیش تو پای خودت را کشف کردی و حسابی تکانش دادی و بهش زل زدی. اگر مامانی نبود خودم پایت را در دهانت می گذاشتم اما حیف که مامان هم آنجا بود. در نتیجه خودم شروع کردم به مک زدن انگشت های پایت.

 

لب غنچه ای

نوشته شده در سه شنبه هجدهم فروردین 1388 ساعت 12:36 شماره پست: 453

تو دو سه شبه که یاد گرفتی لب هایت را غنچه کنی و از خودت صدا دربیاوری همین هم حسابی همه را سر کار گذاشته. تو هم که مشخصا دنبال جلب توجه هستی حال می کنی و کارت را تکرار می کنی. حیف که الان نمی شه لبهات را خورد.

 

دستها در دهان

نوشته شده در پنجشنبه بیستم فروردین 1388 ساعت 19:14 شماره پست: 454

علی دایی مرتضی میگه که بزرگترین مشکل تو اینه که نمی تونی دو تا دستت را با هم تو دهنت کنی. فعلا که یک دستت تا مشت تو دهنت جا شده.

 

صورت و سیرت

نوشته شده در پنجشنبه بیستم فروردین 1388 ساعت 19:16 شماره پست: 455

نازی جان دیشب اومد به خونه مامان جون و تا تو را دید گفت چقدر شبیه باباشه. مامان جون گفت عوضش اخلاقش خوبه!

 

سفارش تخت

نوشته شده در پنجشنبه بیستم فروردین 1388 ساعت 19:17 شماره پست: 456

امروز بالاخره تختت را سفارش دادیم. اگر چه از یک شرکت دیگه و با یک مدل دیگه ولی امیدواریم که به هم بخورند. فردا هم قراره اتاقت را مرتب کنیم تا تختت از راه برسه.

 

بالاخره دو امضا تا یک میلیون امضا

نوشته شده در شنبه بیست و دوم فروردین 1388 ساعت 18:22 شماره پست: 457

من و مامانی بالاخره کمپین را امضا کردیم. در یک صبح بهاری من توانستم از سد فیلتر بگذرم و بخاطر آینده تو و همه چیزهایی که بهش اعتقاد داریم این درخواست را امضا کنیم. حالا هم از همه کسانی که تا به حال نتوانسته اند کمپین را امضا کنند درخواست می کنیم بخاطر آینده تو و همه زنان و مردان ایرانی این درخواست را امضا کنند. اگر کسی نتوانست از سد فیلتر بگذرد به ما بگوید تا از طرف تو آن را برایش ایمیل کنیم.

 

حرف زدن تو

نوشته شده در شنبه بیست و دوم فروردین 1388 ساعت 18:33 شماره پست: 458

اگر روزی به یک کشور خارجی مسافرت کردی و به هر نحوی تو یا ساکنین آن کشور زبان مشترکی برای حرف زدن نداشتی قطعا راه هایی را برای گفتگو پیدا خواهی کرد. مثلا با فرم صورت و یا حرکات بدنی خواهی گفت که آب می خواهی گرسنه ای و... در کشورهای بلوک شرق (تا آنجایی که من دیده ام) اما تجربه عجیب تری را خواهی دید. هیچکس حرف تو را نمی فهمد و تو هم یک کلمه روسی بلد نیستی. انگلیسی هم اصلا بلد نیستند حتی در حد سلام و علیک. بعد با هزار زحمت و شکلک وادا یک کلمه ای را از طرف می پرسی و منتظر می شوی که ببینی طرف اصلا متوجه منظورت شده یا نه! بعد متوجه می شوی که طرف با زبان روسی سلیس شروع کرده به سرهم کردن یک سری کلمات و انتظار دارد تو همه این کلمات را متوجه شده باشی. تنها چیزی که می ماند یک تشکر به زبان ساده است که احتمالا طرف نفهمیده. حالا این مقدمه قضیه تو است که شروع می کنی به حرف زدن و دست بردار هم نیستی و احتمالا به فکرت نمی رسد که ما هیچی از حرف های تو را سر در نیاورده ایم. مثلا پریروز که از خرید تخت برگشتیم به خانه مامان جون تو شروع کردی به حرف زدن. همگی فکر کردیم که داری شکایت می کنی. مامان جون به تنهایی من و مامانی و همه بدخواهات را کشت. بعد فهمیدیم که احتمالا می گویی جایت کثیف است. جایت را عوض کردیم ولی باز هم به حرف زدن ادامه دادی. این موقع بود که من فهمیدم داری درباره تختت با ما صحبت می کنی. مامانی گفت یعنی از تختت خوشت نیومده که من گفتم نه داری می گویی تختت چه شکلی است و چقدر خوشگله! ولی فکر کن اگر مترجمی مثل من وجود نداشت حرف تو را کی متوجه می شد؟

 

باز هم شیر خوردن

نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم فروردین 1388 ساعت 11:51 شماره پست: 459

راستی تا یادم نرفته بگم که موقع شیر خوردن دوست داری دستهات را به هم گره کنی.

 

محبوبترین کتاب تو

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 0:28 شماره پست: 460

من بارها شده که از علاقه تو به کتاب دیدن نوشتم اما هنوز فرصت نشده که درباره کتاب هایی که دوست داری چیزی بنویسم. در حقیقت محبوب ترین کتاب تو یک مجموعه سه جلدی هست. یک کتاب مقوایی، یک کتاب حمام و یک کتاب پارچه ای در کنار هم. اسم کتاب مقواییت هست   playtime که داستان یک سگ بامزه است با کلی کارهای عجیب و غریب. داستان از این قراره:

Can you stand on one leg

Puppy likes to play ball.

puppy can jump very high.

Can you balance the ball

Puppy likes to play tug of war

… and to play tag with kitty.

Puppy likes to hide and play…

Peekaboo! Do you

نمیشه تصور کرد که تو برای این کتاب بامزه چقدر هیجان زده میشوی. البته من باید توضیح بدهم که Puppy سگه و  kitty گربه. Peekaboo را هم خودم نمی دونم چیه!

 

شیر خواستن یک دختر باهوش

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 12:51 شماره پست: 461

دیروز تو بغل من یکهو خودت را عقب دادی. اولش فکر کردم که شیطنت جدیدیه که یاد گرفتی ولی وقتی به کارت ادامه دادی حدس زدم که احتمالا خوابت میاد. مامانی نگران بود که نکنه چیزیت شده چون این کارت خیلی عجیب بود. سعی کردم تو بغلم بخوابونمت ولی باز هم خودت را عقب می دادی. این بود که اجازه دادم تا کاملابه عقب برگردی و این موقع بود ک متوجه شدم سرت را به سمت سینه ام برمی گردونی. تو شیر می خواستی و این جالب بود که بدون گریه یا نق زدن تونستی خواسته ات را بیان کنی.

 

داد کوچولو

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 12:55 شماره پست: 462

تو اصولا خیلی خوش اخلاقی جز مواقعی که از حموم میای نمیدونم چت میشه! دیروز مجبور شدم که سرت یک داد کوچولوی کوچولو بزنم و جالب اینکه به محض آنکه گفتم اهورا نواز ساکت شدی پتو را سرت کشیدی و خوابیدی. ببخشید و باز هم ببخشید که از قدرتم استفاده کردم.

 

دوست خوار

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 12:58 شماره پست: 463

تو موجود دوست خواری هستی. تو چهار تا دوست خنگ داری که همگی حشره اند و به بالای سرت آویزون میشن. تو همیشه با اونها حرف می زنی و من هم به اونها لقب دوست تو را داده ام. اما اگر پاش بیفته اونها را در دهانت خواهی گذاشت و اونها را خواهی خورد. ولی دیدنی ترین قسمت کار تلاش تو هست برای در دهان گذاشتن دوستهات. این تبدیل شده به یک نوع سرگرمی بابایی که دور از چشم مامانی دوستهات را به دهانت نزدیک کنه.

 

شیطنت

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 17:28 شماره پست: 464

مامانی میگه تو دو روزه که خیلی شیطون شدی. تقریبا مامان از دست کارهات مستاصل شده و فکر میکنه که باید یک پرستار واسه تو بگیره. من به مامانی گفتم بگذاردت زمین تا یک کم گریه کنی ولی مامان قبول نکرد. گفتم مثل من یک داد کوچولو سرت بزنه ولی مامانی باز هم قبول نکرد. آخر سر مثل دیروز با سشوار خوابوندت.

 

ارث تو از عموی بابایی

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 17:37 شماره پست: 465

مامانی میگه که تو تازگیها با همه چیز صحبت می کنی از جمله با مجری های تلویزیون بخصوص اگر کلوزآپ باشند از این نظر دور از جون شبیه عموی خدابیامرز من هستی که واقعا فکر می کرد یک آدمی پشت تلویزیون نشسته و باهاشون صحبت می کرد.

 

آره بابا قرمزته

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم فروردین 1388 ساعت 17:40 شماره پست: 466

دیروز وقتی بازی استقلال داشت پخش می شد و تو در بغل من بودی خیلی ناآرامی میکردی و من نگران بودم که نکنه از فوتبال خوشت نیاد ولی وقتی بازی پرسپولیس شروع شد تو کاملا محو بازی شدی و شروع کردی به حرف زدن. من هم در تشویق پرسپولیس همراهیت کردم. مطمئن باش یک روزی تو را به استادیوم خواهم برد.

 

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم فروردین 1388 ساعت 10:29 شماره پست: 467

سرانجام فيس بوك

اولا يكي بگه خب كه چي؟ اين سايت چي هست و جي كار مي كنه؟ دوما بگيد وقتي توش عضو شدي تو چي كار بايد بكني؟ سوما اگر بخواهي اون كارهايي كه ميشه باهاش كرد باهاش بكني چه جوري كار ميكنه؟ و چون مطمئنم كه هيچكسي اين كارها را به آدم ياد نمي ده و آدم خودش بايد بيشترش را بفهمه به اطلاعت مي رسونم كه تو را به عنوان كوچكترين عضو فيس بوك (البته با كمك مائده) ثبت كردم. تا اينجاش احتمالا دو تا ركورد زدي. يكي كوچكترين بچه اي كه ايميل داره (احتمالا) و دوميش كوچكترين بچه اي كه عضو فيس بوكه (يقينا) چون هيچ بچه اي را در فيس بوك راه نمي دهند و من مجبور شدم سنت را بزرگتر بزنم تا بتوني صفحه اي داشته باشي. فعلا هم كه من همچنان جات خواهم نوشت. چي را؟ هنوز نمي دونم. فعلا دارم دوست يابي مي كنم. فقط يكي بگه تهش چي چي هست؟

راستش را هم بگم تهش را خودم مي دونم. بابايي مي خواد در آينده از دخترش عقب نمونه. اينه كه برنامه عاجلش تبديل شدن از يك دايناسور به يك باباي امروزي هست.

 

قصه خواب پريان

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم فروردین 1388 ساعت 10:50 شماره پست: 468

عمو محمد حدود بيست دقيقه اي زحمت كشيد تا به شيوه خودش تو را بخواباند. يعني گذاشتش روي پاش و شروع كرد به تكون دادن تو. البته اولش مدعي بود كه اين مساله نهايتا كار سه دقيقه است اما وقتي كار جدي شد و ما ساعت گرفتيم اعلام كرد كه كار به چهار يا حتي پنج دقيقه هم ممكنه ختم بشه. بعد كه شكست را در نزديكي خودش حس كرد گفت به خاطر ما است كه تو نمي خوابي چون ما داريم بالاي سرش حرف مي زنيم و بعد كه ما ساكت شديم بالش را بهونه آورد كه زاويه تكونش خيلي مناسب نيست و خاله نغمه هم سريع حرف شوهرش را تاييد كرد. نهايتا تو خوابيدي و عمو محمد هم رفت دستشويي و باز و بسته كردن درب دستشويي و صداي شير آبي كه ماماني واسه شستن پستونك تو به كار بسته تو را بيدار كرد. اين قصه يك خواب پنج دقيقه اي است كه بيست دقيقه از همه انرژي گرفت.

 

گروه کر

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 23:38 شماره پست: 469

من و تو پریشب یک گروه کر تشکیل دادیم. البته یک کمی فالش می خوندیم ولی مامانی خیلی خوشش اومده بود و دیشب که خونه مامان جون بودیم اصرار می کرد که جلوی جمع بخونیم. من البته قبول نکردم چون نه صدام خوبه و نه تا حالا جلوی جمع خوندم. اینه که خودم را زدم به خواب و تو یک شکم سیر تکخونی کردی.

 

ژاپنی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 23:40 شماره پست: 470

راستی من فکر می کنم که حرف زدن تو شبیه صحبت کردن ژاپنی ها هست یعنی کلی اصوات عجیب و غریب از قسمت های مختلف دهان و گلویت خارج می کنی که آخرش تبدیل به یک متن درست حسابی میشه.

 

بچه حلال زاده

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 23:42 شماره پست: 471

بچه حلال زاده به داییش می ره. تو هم مثل دایی ناصرت یکریز تو خواب ناله می کنی. این اخلاقت من حیث المجموع خوب نیست ولی حداقل حلال زادگی تو را که ثابت می کنه.

 

دکتر و مامانی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم فروردین 1388 ساعت 23:46 شماره پست: 472

امروز صبح به دکتر رفتیم. همه چیزت خوب و طبیعی است. پوست پوست شدنهای سرت هم نه تنها طبیعی هست که ظاهرا برایت خوب هم هست. (ظاهرا قدیمترها به اون دلمه می گفتند) دکتر به جای تو به مامانی که موهاش داره به خاطر شیر دادن به تو می ریزه کلی دارو داد.

 

تولد باران

نوشته شده در جمعه بیست و هشتم فروردین 1388 ساعت 1:54 شماره پست: 473

امشب تولد یکسالگی باران بود. این اولین تولدی بود که تو به اون دعوت شده بودی. میهمانها دونه دونه اومده بودند و ما تازه شام خورده بودیم. مامانی تو رو برده بود به یکی از اتاقها تا ببینه تو می توانی بخوابی یا نه. من و عمو سیامک مشغول صحبت بودیم که متوجه شدیم چشمهامون داره می سوزه. کسایی هم که توی بالکن بودند متوجه همین نکته شدند. سوزش چشمها که شدیدتر شد من و عمو پوریا رفتیم بیرون که ببینیم بو از کجاست. عمو پوریا سرایدار ساختمان را صدا کرد. یواش یواش چند تا از همسایه ها هم بیرون اومدند. من برگشتم به خونه. مامانی هم که تو اتاق بود تازه متوجه بو شده بود. این بود که سریع مامانی و تو و خاله پریوش و سورنا اومدید بیرون و رفتید توی ماشین. بعد همسایه ها بیشتر شدند و شروع کردند به پیدا کردن منشا بو. من که به خونه برگشتم تا روسری مامانی را بردارم اونقدر بو زیاد شده بود که همه داشتند فرار می کردند. خاله نیلوفر نزدیک بود بالا بیاره. بچه ها هم همه گریه می کردند و بزرگترها نمی تونستند چشمهاشون را باز کنند. من نتونستم برم داخل. بیرون مشخص شد که بو از باغ بغلی هست. مردم شروع کردند به گرفتن شماره پلیس و آتش نشانی. چند دقیقه بعد صاحب خانه بغلی فرار کرد. آتش نشانی هم همین موقع رسید ولی نمی توانست وارد خانه شود. این بود که به پلیس زنگ زدند ولی پلیس نیومد. مثل اینکه تو در تمام مدت گریه می کردی ولی نمی شد وارد خونه شد تا روسری و مانتو و کیف مامانی و از همه مهمتر پستونک تو را برداشت. گمان می کنم که خونه بغلی لابراتوار بوده و احتمالا در حال ساخت مواد بوده اند که این اتفاق افتاده. خلاصه بعد از یکساعت از گریه تو و نیامدن پلیس ما محل را ترک کردیم و متفرق شدیم. این بود اولین تولد باران و اولین دعوت تو به یک جشن تولد. راستی من هنوز در حسرت اون کیکی هستم که خاله رکسانا خودش درست کرده بود.

 

بردن تو خانه سورنا را

نوشته شده در جمعه بیست و هشتم فروردین 1388 ساعت 1:56 شماره پست: 474

خاله پریوش امشب می گفت که نمی گذاره تو هجده سالت بشه و می خواد تو را همین امشب ببره (البته واسه سورنا) دیدی خوب شد که امشب شیمیایی زدند.

 

تولد باران2

نوشته شده در جمعه بیست و هشتم فروردین 1388 ساعت 11:0 شماره پست: 475

حاشیه های تولد باران ادامه داره مامانی می خواد تمام لباسهات را بشوره. کیفت را هم همینطور. تو را هم قراره ببریم حمام. خدا را شکر قبول کرده که دکتر را بی خیال بشه.

 

موندیده

نوشته شده در جمعه بیست و هشتم فروردین 1388 ساعت 14:47 شماره پست: 476

برای تو یکی از جالب ترین کارها اینه که یکی بیاد و  جلوی تو موهاش را تکون بدهد. اینجوری تو از خنده ریسه می روی. دایی شهرام میگه که بچه از بسکه مو ندیده اینقدر مو براش جالبه!

 

تولد باران3

نوشته شده در جمعه بیست و هشتم فروردین 1388 ساعت 17:55 شماره پست: 477

حاشیه های تولد  همچنان ادامه دارد. مامانی زده زیر گریه که نکنه تو سرطان گرفته باشی و من مجبور شدم چرندیانی در خصوص سرطان زایی مواد آروماتیم و... و غیرسرطان زا بودن اسیدها برایش سر هم کنم. از صبح هر چه با موبایل پوریا و رکسانا و با شماره خانه شان تماس می گیریم کسی جواب نمی دهد. نگران انها هم شده ایم.

 

تولد باران 4

نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 12:46 شماره پست: 478

ما دیشب رفتیم تا برای تو یک پستانک جدید بگیریم. این پستانک قرار است جای پستانک قبلی را بگیرد که در حماسه تولد باران دچار نشت مواد اسیدی شده بود. مامان از فروشگاه سه نی نی یک پستانک خرید ولی افسوس که این پستانک برای کودکان شش ماه به بالا بود و در دهان تو جا نمی گرفت فلذا تو همچنان از پستانک سابق استفاده می کنی تا من پستانک جدیدی را ابتیاع کنم.

 

تولد باران 5

نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 19:56 شماره پست: 479

تولد باران با پستونک تو رابطه ای تنگاتنگ یافته. من سرانجام مجبور شدم یک پستونک دیگر هم برات بخرم. مامانی کلی سفارش کرده بود که پستونکت مارک دار باشه. ارتودنسی باشه. خارجی باشه. اندازه باشه و.... سرانجام پستونک ابتیاع شد. حالا سه تا پستونک در خانه هست. فکر کردم با این پستونک ها میشه یک کار هنری درست کرد. یک چیزی شبیه کولاژ که پستونک ها هم توش نقش داشته باشه. تازه خیلی هم فمنیستی میشه.

 

ببر غران

نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 20:4 شماره پست: 480

تو یک کتاب صدادار قشنگ داری به اسمWho is hiding in the jungle داستان یک جنگل هست که مثلا یک مار پشت درختها قایم شده و تو برگها را که کنار بزنی ماره معلوم میشه. کنار صفحه هم چند تا دکمه هست که صدای ماره را می شنوی. مامانی میگه تو تازگیها به صداهای کتاب هم توجه می کنی ولی از صدای ببره یک جورهایی می ترسی.

 

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 20:6 شماره پست: 481

الان که دارم این مطلب را می نویسم مامانی میگه بنویس که چه جوری تو بغل من هست. نیگاه که می کنم می بینم خودت را در دست مامانی کج کردی و با یک دستت موهای مامانی را داری می کشی.

 

Songs to make you laugh

نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 20:13 شماره پست: 482

من بعد از سری موسیقی بیبی اینشتین یک سی دی جدید را از شهر کتاب خریدم که اگر تو هم واسه ات خیلی جالب نباشه دل من و مامانی را برده.اسم سی دی هست Songs to make you laugh آدرس سایتش هم این هست /www.kidsmusic.co.uk/ فوق العاده است می خوام هر چه سریعتر بقیه سی دی ها را هم واسه خودم و مامانی و البته تو بخرم.

 

دایناسورها

نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 22:35 شماره پست: 483

دیروز در شهر کتاب یک مجموعه فوق العاده دیدم و برات گرفتم. یک مجموعه از عکس های دایناسورها بود. یک طرف صفحه عکس و نام دایناسورها بود و طرف دوم پازلی  بود که همان دایناسورهای صفحه روبرو را در یک ترکیب بندی قرار می داد. این مجموعه در قالب یک کتاب بود که جمعا ۱۲۰۰۰ تومان قیمت داشت. هم مفت بود و هم جذاب. اگر چه حالا حالاها به درد تو نمی خوره اما به درد مامان و بابا که میخوره کماکان

 

تولد باران99999

نوشته شده در شنبه بیست و نهم فروردین 1388 ساعت 23:35 شماره پست: 484

قول می دهم این آخرین مطلب در خصوص تولد باران باشد. دیشب موقعی که ما بودیم آتش نشانی آمد ولی هر چه بی سیم زدند و مردم تماس گرفتند خبری از پلیس نشد. یکساعت بعد ظاهرا تازه پلیس از راه می رسد و از مردم می خواهد که متفرق شوند و یا اگر شکایتی وجود دارد بگویند تا پلیس وارد شود! البته مردم دست بردار نمی شوند و پلیس مجبور می شود وارد خانه شود و افراد مانده در خانه را دستگیر کند. نتیجه کار کارشناسی پلیس:

۱-ماده موجود در محل حدود ۲۰۰ لیتر تیزاب بوده است

۲-افراد حاضر در حال گرفتن عرق بوده اند

نتیجه اخلاقی ۱: عرق را از تیزاب می گیرند و ما نمی دانستیم

نتیجه اخلاقی ۲: بله!

 

پدرانه عمو مصطفی خطاب به مسافر کوچولو

نوشته شده در یکشنبه سی ام فروردین 1388 ساعت 17:58 شماره پست: 485

این مطلبی را که می خوام بنویسم از وبلاگ عمو مصطفی برداشتم. عمو مصطفی یک نی نی کوچولو داره که هنوز به دنیا نیومده. عمو این وبلاگ را برای نی نیش درست کرده. اسم وبلاگ هم هست مسافر کوچولو. من این مطلب را دارم بدون اجازه عمو می نویسم و امیدوارم که از این کار من ناراضی نباشه. ولی فکر می کنم این حرفها اینقدر قشنگه که حیفه تو یک روز اون را نخونده باشی. این هم نامه عمو به مسافر کوچولوش:

" عزیز دلم موقعی که متولد می شی، چیزهایی وجود دارن که جزو دارایی ها و اموال تو محسوب می شن. به زبون ساده تر، مال تو هستن. اول از چیزای کوچیک شروع می کنم:

دو تا آویز زنگدار، یه مقدار کتاب، یه باغ وحش عروسکی و چن تا عروسک دیگه.

یه مقدار بزرگ تر:

چن دست لباس (یه بار مصرف و …)، تشک واتر پروف، حوله، یه فرش کوچولو، یه کمد نارنجی.

بزرگتر: غذا، بهداشت، واکسن، خونه و ماشین

 باز هم بزرگتر:

مادر، پدر، 2 تا پدر بزرگ، 2 تا مادر بزرگ، 2 تا عمه، 3 تا دایی، یه دونه خاله و یه دونه عمو و کلی دوست و آشنای دیگه که خیلی دوست دارن.

 خیلی بزرگتر: زبان (ترکی، لری، فارسی)، ادبیات فارسی و ترکی، تاریخ کهن

خیلی خیلی بزرگتر: ایران، کره زمین

تا همین جاش دو تا چیز اثبات می شه. این که

•   نباید خیلی به خودت مغرور بشی. تو فقط یک نفر از شش و نیم میلیارد آدم روی کره زمین هستی.

•   تو جزو آدمای خوشبخت روی کره زمین هستی چون جزو اون دسته از بچه هایی نیستی که وقتی به دنیا می آن:

L    هیچ عروسکی برای بازی ندارن.

L    لباس مناسبی برای پوشیدن، تشکی برای خواب و فرشی برای بازی کردن روی اون ندارن.

L    بیمار به دنیا می آن، بهداشت و واکسن، غذا برای خوردن، خونه و اتاق برای بازی کردن و خوابیدن ندارن.

L    مادرشون رو زود از دست می دن، پدر، پدر بزرگ و مادر بزرگ ندارن یا مثل خیلی از بچه های چینی عمه و عمو و خاله و دایی ندارن.

L    تا آخر عمرشون فقط یک زبون رو بلدن و فقط با آدم های هموم زبون می تونن حرف بزنن.

L    تاریخ استقلال کشورشون مال همین چند سال پیش یا فوقش دویست سال پیشه.

L    کشورشون مدام بین این قبیله و اون قبیله دست به دست می شه.

 

و اما درباره کره زمین باید بگم که اون مال همه بچه هاس. چه خوشبخت باشن و چه خوشبخت نباشن. خیلی باید مراقب این یکی باشی. مواظب باش کثیفش نکنی. درختاشو نشکنی و هواشو آلوده نکنی.

به هر حال لازمه که مواظب همه اموالت باشی تا راحت از دستشون ندی. یه چیزایی هست که یواش یواش خراب میشن و از بین می رن. مثل لباس هات، اسباب بازی هات، کمد و فرش. نگران نباش اونا رو دوباره می شه خرید. ولی چیزایی مثل زمین، وطن، زبان و آدمایی که دستشون داری، اگه از دست بدی دیگه نمی تونی بخری یا برشون گردونی. یه چیزایی هم هست که باید خودت یواش یواش به دست بیاری و مواظب باشی که از دستشون ندی چون مثل ماهی لیزن و از دست آدم در می رن مثل آبرو.

 البته خیلی ناراحتم از این که بگم تو یه چیزهایی رو نداری و باید بزرگ بشی و برای به دست آوردنشون تلاش کنی. اشکالی هم نداره. چون اگه همه چیز برای آدم حاضر و آماده باشه، قدرشون رو نمی دونه، مثل هوای تمیز، آسایش صوتی، لبخند همشهری، امنیت شغلی و تامین اجتماعی. البته می تونی یه قسمت از تلاشت رو برای اون بچه هایی بذاری که اون بالا گفتم چه چیزایی ندارن.

یادت باشه این یه نصیحت نبود فقط فهرست دارایی هات بود که باید مثل هر شخص مهمی اول شروع به کارش اعلام بشه تا بعداً حرف براش درنیارن."

 

تولد باران 1000000

نوشته شده در یکشنبه سی ام فروردین 1388 ساعت 18:48 شماره پست: 486

قول دادم که دیگه از حاشیه های تولد باران ننویسم اما وقتی پستونک جدید تو روی صورتت خط می اندازه مگه میشه از حاشیه های تولد باران ننوشت؟ من موظف به ابتیاع پستونک جدیدی هستم. این میشه چهارمین پستونک تو

 

ظرفیت

نوشته شده در چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388 ساعت 14:57 شماره پست: 488

مامانی میگه دیروز چشمت زده. مامانی میگه تو دیروز تا بعداز ظهر دختر خانومی بودی و تمام مدت با خودت بازی می کردی اما بعداز ظهر مامانی دلش به حالت سوخته و تو را بغل کرده و از اون به بعد نتونسته تو را زمین بگذاره. به مامانی میگم این واسه چشم نیست مال ظرفیت نوازه.

 

ثبت در تاریخ

نوشته شده در چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388 ساعت 14:59 شماره پست: 489

واسه اولین بار از شروع این وبلاگ تو در موقع نوشتن مطلب حال مامانی بغل من نشسته بودی و من این وبلاگ را نی نوشتم. نمی دونم واسه ثبت در تاریخ مهم باشه یا نه!

 

پدرهای بچه دار وبلاگ دار خاطره بچه نویس

نوشته شده در چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388 ساعت 15:7 شماره پست: 490

بعد از من و عمو مصطفی و یک چند تای دیگه که ما نمی شناسیم و باید برم دنبالشون تا پیداشون کنم عمو مجید هم به جمع پدرهای بچه دار وبلاگ دار خاطره بچه نویس اضافه شده به آدرسhttp://sarinainchina.blogfa.com ما باید یک اتحادیه از پدرهای بچه دار وبلاگ دار خاطره بچه نویس راه بیندازیم و جمعمون را متحد کنیم. مادرهای بچه دار وبلاگ دار خاطره بچه نویس را هم می توانیم به عنوان عضو وابسته به جمعمون اضافه کنیم. امید که بچه های پدرمادردار وبلاگ دار خاطره دار بزرگ بشند و واسه بچه هاشون وبلاگ بنویسند.

 

این را بعد از هجده سالگیت بخوان

نوشته شده در پنجشنبه سوم اردیبهشت 1388 ساعت 14:3 شماره پست: 491

ما قراره تا برایت یک کتاب صدادار دیگه بخریم. مامانی از یک کتاب خوشش اومده که درباره دریاها است و توش صدای انواع ماهی ها هست. میگه آدم کم پیش میاد که صدای ماهی ها را بشنوه ولی دور و برش پره از صدای خر و الاغ! منظورش که من نیستم ولی شیطونی میکنم و بهش میگم خودتی!

 

تخت

نوشته شده در پنجشنبه سوم اردیبهشت 1388 ساعت 14:5 شماره پست: 492

تختت بالاخره رسید و شباهت تام و تمام به کمدت پیدا کرد. از امشب توی تختت می خوابی و دیگر نمی توانی با توری های کنار گهواره ات بازی کنی.

 

اتحادیه2

نوشته شده در پنجشنبه سوم اردیبهشت 1388 ساعت 14:13 شماره پست: 493

عمو مصطفی هم با تاسیس اتحادیه موافقت کرد. اگر عمو مجید هم موافق باشه این اتحادیه سه عضو داره. من و تو با داستانهای عمه پسند، عمو مجید و سارینا با سارینا در چین و عمو مصطفی و نی نی شون با مسافر کوچولو. پیوندهاشون هم که همین بغله. فعلا میگردم تا بقیه را هم پیدا و دعوت کنم. شاید اولیش فرناز قاضی زاده و مانی باشن.

 

نوشته شده در جمعه چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 1:59 شماره پست: 494

این مطلب را همین الان در یک وبلاگ دیدم. وبلاگ آریایی به آدرس http://alirezahossaini.blogfa.com/ موضوع شخصیت شناسی بر اساس عدد تولد بود. اول روشش را بر اساس همان وبلاگ می نویسم تا بعد:

روان شناسان شخصیتی براین عقیده اند که شماره تولد، شما را از آن چیزی که می خواهید باشید دور نمی کند، بلکه مانند رنگی است که نوع آن و زیبایی اش برای افراد مختلف متفاوت است. به مثال زیر توجه کنید :
فرض می کنیم که شما متولد 29 اردیبهشت 1364 هستید.اردیبهشت ماه دوم (2) سال است پس :

9=1+8=18=5+9+3+1=1395=1364+2+29

شماره تولد 9 است و اکنون می توانید آنچه راکه مربوط به این شماره است با خود مطابقت دهید.

تفسیر اعداد:

خالق و مبتکر:

''یک'' ها پایه و اساس زندگی هستند. همیشه عقاید جدید و بدیع دارند و این حالت در آنها طبیعی است. همیشه دوست دارند تمامی کارها و مسائل بر حول محوری که آنها می گویند و تعیین می کنند در گردش باشد و چون مبتکر هستند، گاهی خود خواه می شوند. با این حال ''یک'' ها بشدت صادق و وفادارند و به خوبی مهارتهای سیاسی را یاد میگیرند . همیشه دوست دارند حرف اول را بزنند و غالبا رهبر و فرمانده هستند، چون عاشق این هستند که ''بهترین'' باشند . در استخدام خود بودن و برای خود کار کردن بزرگترین کمک به آنهاست ولی باید یاد بگیرند عقاید دیگران ممکن است بهتر باشد و باید با رویی باز آنها را نیز بشنوند.

پیام آور صلح :

''دو'' ها سیاستمدار به دنیا می آیند ! از نیاز دیگران خبر دارند و غالبا پیش از دیگران به آنها فکر می کنند . اصلا تنهایی را دوست ندارند . دوستی و همراهی با دیگران برایشان بسیار مهم است و می تواند آنها را به موفقیت در زندگی رهنمون سازد. اما از طرف دیگر ، چنانچه در دوستی با کسی احساس ناراحتی کنند ترجیح می دهند تنها باشند.از آنجایی که ذاتا خجالتی هستند باید در تقویت اعتماد به نفس خود تلاش کنند و با استفاده از لحظه ها و فرصت ها آنها را از دست ندهند.


قلب تپنده زندگی :


'' سه '' ها ایده آلیست هستند، بسیار فعال،اجتماعی،جذاب،رمانتیک وبسیار بردبار و پر تحمل .خیلی کارها را با هم شروع می کنند اما همه آنها را پیگیری نمی کنند. دوست دارند که دیگران شاد باشند و برای این کار تمام تلاش خود رابه کار می گیرند. بسیار محبوب اجتماعی و ایده آلیست هستند اما باید یاد بگیرند که دنیا را از دید واقعگرایایه تری هم ببینند.

محافظه کار :

''چهار'' ها بسیار حساس و سنتی هستند. آنها عاشق کارهای روزمره، روتین و پیرو نظم و انضباط هستند و تنها زمانی وارد عمل می شوند که دقیقا بدانند چه کاری باید انجام دهند. به سختی کار و تلاش می کنند. عاشق طبیعت و محیط خارج از خانه هستند. بسیار مقاوم و با پشتکار هستند. اما باید یاد بگیرند که انعطاف پذیری بیشتری داشته و با خود مهربانتر باشند.

ناهماهنگ با جماعت :

''پنج'' ها جهانگرد هستند و کنجکاوی ذاتی، خطر پذیری و اشتیاق سیری ناپذیر آنها به جهان هستی و دیدن محیط اطراف خود،غالبا برایشان درد سر ساز می شود. آنها عاشق تنوع هستند ودوست ندارند مانند درخت در یک جا ثابت بمانند. تمام دنیا مدرسه آنهاست و در هر موقعیتی به دنبال یادگیری هستند. سوالات آنها هرگز تمام نمی شود. آنها به خوبی یاد گرفته اند که قبل از اقدام به عمل، تمامی جوانب کار را سنجیده و مطمئن شوند که پیش از نتیجه گیری ،تمامی حقایق را مد نظر قرار داده اند.

رمانتیک و احساساتی :

'' شش'' ها ایده آلیست هستند و زمانی خوشحال می شوند که احساس مفید بودن کنند. یک رابطه خانوادگی بسیار محکم برای آنها از اهمیت ویژه ای برخوردار است. اعمالشان بر تصمیم گیری هایشان موثر است و آنها حس غریب برای مراقبت از دیگران و کمک به آنها دارند. بسیار وفادار و صادق بوده و معلمان بزرگی می شوند. عاشق هنرو موسیقی هستند. دوستانی صادق و در دوستی ثابت قدم هستند.''شش'' ها باید بین چیزهایی که می توانند آنها را تغییر دهند و چیزهایی که نمی توانند، تفاوت قائل شوند.

عاقل و خردمند :

''هفت'' ها جستجو گر هستند. آنها همیشه به دنبال اطلاعات پنهان و مخفی بوده و به سختی اطلاعات به دست آمده را با ارزش حقیقی آن می پذیرند.احساسات هیچ ارتباطی با تصمیم گیری های آنها ندارد. با اینکه در مورد همه چیز در زندگی سوال می کنند اما دوست ندارند مورد پرسش واقع شوند و هیچگاه کاری را ابتدا به ساکن با سرعت شروع نمی کنند و شعارآنها این است که به آرامی می توان مسابقه را برد. آنها فیلسوفهای آینده هستند؛ طالبان علم که به هر چه می خواهند می رسند و سوال بی جوابی ندارند . مرموز هستند و در دنیای خودشان زندگی می کنند و باید یاد بگیرند در این دنیا چه چیزی قابل قبول است و چه چیزی نه!

آدم کله گنده :

''هشت '' ها حلال مشکلات هستند. اساسی و حرفه ای سراغ مشکل رفته و آن را حل می کنند. قضاوتی درست دارند و بسیار مصمم هستندو طرحهاو نقشه های بزرگی دارند و دوست دارند زندگی خوبی داشته باشند. مسوولیت افراد را بر عهده می گیرند و مردم را با هدف خاص خود می بینند. با شرایط ویژه ای این امکان رابه وجود می آورند که دیگران همیشه آنها را رئیس ببینند.

اجرا کننده و بازیگر :

''نه '' ها ذاتا هنرمند هستند . بسیار دلسوز دیگران و بخشنده بوده و آخرین پول جیب خود را نیز برای کمک به دیگران خرج میکنند . با جذابیت ذاتی شان اصلا در دوست یابی مشکلی ندارند و هیچ کـس برای آنها فرد غریبه ای به حساب نمی آید.در حالات مختلف شخصیت های متفاوتی از خود بروز می دهند و برای افرادی که اطرافشان هستند شناخت این افراد کمی دشوار به نظر می رسد . آنها شبیه بازیگرانی هستند که در موقعیت های مختلف رفتارهای متفاوتی نشان می دهند. افرادی خوش شانس هستند اما خیلی وقتها از آینده خود بیمناک و نسبت به آن هراسان هستند. آنها برای موفقیت باید به یک دوستی و عشق دو جانبه که می تواند مکملشان در زندگی باشد دست یابند 1- 2- 3- 4- 5- 6- 7- 8- 9-
بر این اساس تو که متولد ۷/۱۰/۱۳۸۷ هستی عدد ۹ را خواهی داشت من عدد ۸ و مامانی عدد ۴ را. من و مامانی که واقعا شبیه عددمون هستیم. اگر تو هم شبیه عدد ۹ باشی بد نیست. حداقلش اینه که از هنر بی بهره نیستی.

 

گوله شدن شیر

نوشته شده در جمعه چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 2:6 شماره پست: 495

خب من همین دیروز این ماجرا را در وبلاگ نوشتم و مامانی به دلایلی آن را سانسور کرد ولی چون آن اولویت ها از میان رفت این را یادآوری می کنم که مامانی دیروز سینه اش به شدت درد گرفت. یعنی یک گوله شیر در یکی از سینه هاش به وجود آمد. حالا نمی دونیم چون تو از سینه اش شیر نخوردی شیرها گوله شد یا چون گوله شده بود و شیر نمی اومد تو نتونستی شیر بخوری.

 

خوابیدن در تخت

نوشته شده در جمعه چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 9:55 شماره پست: 496

اولین شب خوابیدن تو در تخت جدیدت همچین هم بی دردسر نبود. البته از قبلش می شد حدس زد که در حالت بیداری نمی شه تو را در این تخت قرار داد ولی اینکه موقع خوابیدن هم یک مشکلی پیش بیاد کمی دور از ذهن بود. مشکل اصلی تخت نرده های دور تخته. تا اینجاش مثل خیلی تختهای دیگه نوزادها است اما مشکل زمانی پدید می آد که تو تصمیم بگیری فضولی کنی و البته تو حتی در شبها هم دست از این کار بر نمی داری. دیشب هم ظاهرا نیمه های شب پاشدی. بدون صدا یک پات را بردی لای نرده. بعد خوشت اومده و پای دومت را هم بردی لای همون نرده و بعد در حالت قفل شدگی پا دیگه نتونستی تکون بخوری و شروع کردی به نق زدن که احتمالا ما نفهمیدیم و بعد شروع کردی به گریه کردن که ما را یک متری از جامون پروندی. مجبور شدیم دوباره بین خودمون بخوابونیمت تا دوباره دست به این عملیات انتحاری نزنی.

 

تواناییهای تو

نوشته شده در جمعه چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 10:4 شماره پست: 497

تو در حال حاضر تواناییهای قابل توجهی کسب کرده ای. برخی از این تواناییها عبارتند از:

۱- بیرون آوردن زبان. تف کردن و ایجاد صدایی شبیه گو...

۲- چرخیدن در حالت خوابیده به شکل ۳۶۰ درجه و بیشتر

۳- غلت زدن در زاویه ۱۲۰ درجه و یا کمی بیشتر (تو هنوز نمی توانی یک غلت کامل ۱۸۰ درجه ای بزنی چون هنوز نمی دانی دست زیرت را چکار باید بکنی)

۴- حرف زدن. غر زدن. آواز خواندن به میزان متنابه

۵- توانیی گرفتن محدود و کوتاه مدت اشیا و بردن همه اشیا به سمت دهان

بقیه تواناییهایت را هر وقت یادم بیاد می نویسم.

 

ویژگیهای تو

نوشته شده در جمعه چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 10:14 شماره پست: 498

حالا که تواناییهایت را نوشتم بد نیست تا پاره ای از ویژگیهای اخلاقیت را هم بنویسم:

۱- عوضش خوش اخلاقی. خنده از لبت محو نمیشه و نسبت به هر کله تکانی از جانب آشنا و غریبه تبسمی می فرمایی

۲- پرچانه ای و در خلوت و در جمع اصوات گهربار از دهانت خارج می شود.

۳- بازیگوشی. آرام و قرار نداری. دست و پایت دائم در حال تکان خوردن است و کافی است لحظه ای از تو غافل شد. راه نمی روی ولی دور از ذهن نیست که بالای دیوار یا درختی بتوان تو را یافت.

۴- شکمویی. نمی توان در مقابلت چای یا غذا خورد. چنان با حسرت نگاه می کنی که لقمه را کوفت می فرمایی به طرفه العینی

بقیه این را هم بهد خواهم نگاشت.

 

هدیه به رومینا

نوشته شده در شنبه پنجم اردیبهشت 1388 ساعت 8:47 شماره پست: 499

دیشب طبق قولی که به رومینا داده بودی واسه اش یک سری کتاب هدیه بردی. رومینا چند روز پیش به مامان جون گفته بود که تو همه اش برای او  هدیه می گیری. مامان جون گفته که خب تو هم برای اهورانواز هدیه بگیر. رومینا گفته که نمی خواد بگیره. مامان جون گفته: چرا؟ و رومینا پاسخ داده که آخه تو را دوست نداره.

 

فقط ده دقیقه

نوشته شده در یکشنبه ششم اردیبهشت 1388 ساعت 9:45 شماره پست: 500

تمام تلاش های من و مامانی در راه آشنایی تو با موسیقی خوب و گوشنواز به طرفه العینی از میان خواهد رفت اگر بچه های فامیل فقط ده دقیقه پیش تو باشند. پریشب خانه خاله فریبا بودیم و پگاه و پریسا و پارمیدا و صدف موسیقی شش و هشت ایرانی را گذاشتند و شروع کردند به رقصیدن در حالی که تو هم بغلشون بودی. تو در همراهی با این برنامه مبتذل ریسه می رفتی و گاهی هم آواز می خوندی. متاسفانه باید با واقعیت ها یک جوری کنار آمد. از جمله اینکه تمام تلاش های من و مامانی در راه آشنایی تو با موسیقی خوب و گوشنواز به طرفه العینی از میان خواهد رفت اگر بچه های فامیل فقط ده دقیقه پیش تو باشند.

 

چشمهایت

نوشته شده در یکشنبه ششم اردیبهشت 1388 ساعت 23:10 شماره پست: 501

چشمهای تو گویای واقعیت های زیادی هست. مامانی صبح پوشکت را باز می کنه و فکر می کنه بهتره کمی باز باشی تا از باز بودنت لذت ببری. بعد تلفن زنگ می زنه و مامانی حواسش به تلفن گرم می شه. این وسط فقط متوجه چشمهای تو میشه که یک دفعه حالتش تغببر می کنه. چشمهای تو براستی گویای همه گندهایی است که ممکنه بزنی.

 

دور تختی

نوشته شده در یکشنبه ششم اردیبهشت 1388 ساعت 23:11 شماره پست: 502

سوال مهم اینه که اول پای بچه ها وجود داشت بعد دور تختی یا اول دور تختی وجود داشت و بعد پای بچه ها؟ پاسخ این سوال مشخص است: اول پای تعدادی از بچه های فضول وجود داشت که این پاها در میان میله های تخت گیر می کرد و عده ای به فکر افتادند که با درست کردن دور تختی جلوی پای بچه ها را بگیرند. اما سوال دیگری در این میان مطرح می شود این است که اول فکر کردند که دور تختی را بسازنذ یا اول فکر کردند که میله را بسازند تا پای بچه های فضول گیر کند و به این ترتیب دور تختی ها به فروش برسد؟ پاسخ همین دومی است یعنی چه نیازی به دور تختی وجود داشت اگر تخت ها بدون میله بود؟ هیچ نیازی نبود جز اینکه برای خریدن یک دور تختی باید یک سرویس کامل نوزاد بخری که مرکب از کمی ابر و کمی پارچه است و قیمت آن در فروشگاه سه نی نی یکصد واندی هزار تومان و در تیراژه حدود شصت هزار تومان است!

 

واکسن زدن تو

نوشته شده در دوشنبه هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 22:28 شماره پست: 503

امروز هفتم اردیبهشت ماه تو چهارماهه شدی و مثل همه بچه های چهارماهه باید واکسن می زدی و از اونجایی که مامانی دل واکسن زدن به تو را نداره، من دوباره این ماموریت مهم یعنی گرفتن پای تو را بر عهده گرفتم. موقع آمپول زدن گریه خیلی کوتاهی کردی و من کلی از تو پیش مامان جون تعریف کدم اما بعد موقعی که خانه بودی گریه و زاریت حسابی شروع شد. الان هم حدود یک درجه ای تب داری و...

 

اولین نشستن تو

نوشته شده در دوشنبه هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 22:29 شماره پست: 504

مامان و مامان جون سرانجام تو را در تولد چهار ماهگیت نشوندند. البته با کمک متکای دور و برت. فکر نمی کنم هیچی به اندازه این واسه تو جذاب بوده باشه.

 

اولین هذیانگویی تو

نوشته شده در دوشنبه هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 22:31 شماره پست: 505

مامانی میگه تو داری از شدت تب هذیان میگی. من و مامان جون هر دو می زنیم زیر خنده. من می پرسم که حرف حسابش چی بود که حالا داره هذیان میگه؟

 

گول زنک

نوشته شده در دوشنبه هفتم اردیبهشت 1388 ساعت 22:36 شماره پست: 506

امروز در درمانگاه بر روی یک پوستر متن یک قانون مصوب یونیسف درج شده بود که طی آن تبلیغ هر نوع شیرخشک و شیشه و گول زنک ممنوعه. حالا یکی بگه گول زنک اسم علمی پستونکه یا اسم اسلامیش.

 

دختر کوچولوی صبور

نوشته شده در سه شنبه هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 9:8 شماره پست: 507

به تو میگن یک خانوم واقعی. دیشب تو نزدیک یک درجه تب داشتی و تنها صدای گاه و بیگاه ناله هات را می شد شنید. یکی دوباری که دیدمت چشمهات باز بود اما باز هم گریه نمی کردی. فقط همان ناله های کوچیک. اعتراف می کنم من خودم اینقدر صبوری ندارم و اگر یک درجه تب داشتم حداقل خودم را پیش مامانی حسابی لوس می کدم. اما تو یک جور دیگه ای رفتار کردی.

بستری به خاطر نیم درجه تب!

نوشته شده در سه شنبه هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 19:47 شماره پست: 508

هنوز یک خورده تب داری و همین مامانی را نگران کرده. دکتر حسینی به تلفن مطبش جواب نمی ده. در نتیجه اگر تبت کم نشد می بریمت بیمارستان کسری. مامان فکر می کنه که ممکنه بستریت کنند اونهم به خاطر نیم درجه تب!

دالی موشه

نوشته شده در سه شنبه هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 19:48 شماره پست: 509

باهات دالی موشه بازی کردم و تو هم ریسه رفتی (اونهم در حالت تب)  فکر نمی کردم که این بازی را بلد باشی. اگر اشتباه نکرده باشم امروز تاریخ اولین دالی موشه ات هست.

آینه

نوشته شده در سه شنبه هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 19:49 شماره پست: 510

جلوی آینه که باهات حرف زدم خندیدی و بازیت گرفت. دارم فکر می کنم چه یکدفعه بزرگ شدی! آینه، دالی موشه، نشستن و... دلم میخواد سرعت نوشتن من از سرعت بزرگ شدنت جا بمونه.

دکتر

نوشته شده در چهارشنبه نهم اردیبهشت 1388 ساعت 16:31 شماره پست: 511

امروز صبح تب داشتی و ما برای اطمینان بیشتر تو را به دکتر بردیم. دکتر گفت که احتمالا ویروس بهاری است و هیچ مشکل خاصی نداری. خوشبختانه نه بستری شدی و نه دارویی گرفتی. دکتر یک چیز دیگه هم گفت: ما نباید دیگه جلوت چیزی بخوریم یا بنوشیم چون تو متوجه می شوی ولی نمی توانی آنها را بخوری

بازی صبحگاهی

نوشته شده در چهارشنبه نهم اردیبهشت 1388 ساعت 16:34 شماره پست: 512

هیچ چیز برای بابایی قشنگتر از این نیست که صبح ساعت شش که بابایی می خواد به سر کار برود صدای دخترش را بشنود که داره بلند بلند با خودش بازی میکنه و با صدای قربونت برم بابایی دخترش ریسه میره. اینو وقتی خودت بچه دار شدی کاملا می فهمی.

یک کیسه خاطره!

نوشته شده در پنجشنبه دهم اردیبهشت 1388 ساعت 8:14 شماره پست: 513

مامانی دیروز با کلی ذوق و شوق به من گفت که برم سر ساکت و کیسه نایلون را بردارم. این کار را کردم. داخل کیسه یک چیزی شبیه دانه های ریز جوانه زده بود. مامانی گفت چیه؟ گفتم ارزنه؟ کفت نه. یک خوده که بیشتر دقت کردم فهمیدم چیه. پوسته پوسته های ست بود که مامانی جمعش کرده بود تا برات نگه داره! جوانه هاش هم یک خورده از موهات بود که چون بوره شبیه جوانه به نظر میامد. بعد از بند نافت دلمه های سرت دیدنی ترین اشیا در موزه ات هست.

موزه

نوشته شده در پنجشنبه دهم اردیبهشت 1388 ساعت 8:16 شماره پست: 514

راستی چرا تا حالا به فکر این نیفتاده بودم که به عنوان یک پدر یا مادر علاوه بر نگارش و حفظ خاطرات بچه ها می توانیم برای اونها یک موزه شخصی هم درست کنیم. شاید یک روزی اسهه موزه تو بیط فروشی هم کردیم شاید هم موزه ات را شخصی واسه خودت نگه داشتی شاید هم همه اش را ریختی دور. به هر حال موزه خودته دیگه.

چشمان تمام بسته

نوشته شده در پنجشنبه دهم اردیبهشت 1388 ساعت 14:27 شماره پست: 515

مامانی عادت داره تا شبها چند باری از خواب پاشه و یا راهی دستشویی بشه و یا راهی آشپزخانه که یک کمی آب بخوره. در تمام این سالهایی که من می شناسمش هیچوقت به خودش زحمت نداده که چشمهاش را باز کنه. اینه که کورمال کورمال راه می افته و می ره به سمت دستشویی و... اما موض ع مزتبط به تو اینه که من دیشب متوجه شدم به تو هم به همان سبک سابق الذکر شیر می دهد. یعنی با چشمان تمام بسته تخت را پیدا می کنه و بعد تو را پیدا می کنه و بعد چیزهای دیگه ای را که گفتنش به صلاح نیست!

دالی موشه 2

نوشته شده در پنجشنبه دهم اردیبهشت 1388 ساعت 19:51 شماره پست: 516

روند دالی موشه داره عوض میشه. حالا تو که از این بازی خوشت اومده پارچه را می کشی رو سرت و بعد میاری پایین و میخندی. البته بدیهیه که این کلمه دالی موشه را نتونی بگی. مشکل فقط اینجاست که الان اگر پارچه را بدیم به دستت تا بخوابی فکر می کنی یک جور بازیه و بدتر خواب از سرت می پره.

فرحرضا

نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 15:56 شماره پست: 517

دیشب خاله آزاده (نصیرلو) و عمو علی اومده بودند به دیدنت. خاله آزاده تا تو را دید گفت اینکه فرحرضا است.

بازی جدید

نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 16:1 شماره پست: 518

مامانی یک بازی جدید باهات میکنه. شروع میکنه به گفتن یکسری از کلمات همراه با تکون دادن سرش و تو هم ریسه میری. مامانی میگه که یک سری از کلمات مثل پ و ژ و ز برات جالبه و یکسری مثل میم و نون برات جالب نیست.

سرما خوردگی فرهان

نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 21:26 شماره پست: 519

امروز نامزدی خاله نسرین بود. مامانی نشسته بود که فرهان میاد تا تو را ببوسه. مامانی میگه که خاله نبوسش. فرهان میگه که آخه خوب شدم. مامانی میگه مگه سرما خورده بودی؟ فرهان میگه آره. مامانی میگه چند روزه که خوب شدی؟ فرهان میگه دو روز.

سوغاتی کیش

نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 21:27 شماره پست: 520

خاله فریبا کیش بوده و برات چند تا هم سوغاتی خریده اما رومینا این را نفهمیده. خاله میگه اگر رومینا بفهمه خودشو میکشه چون قبل از رفتن شرط کرده که نباید واسه اهورا نواز چیزی بخریم.

متال و هوش

نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 21:27 شماره پست: 521

دیشب بی بی سی داشت موسیقی متال پخش می کرد و تو محو موسیقی شده بودی. مامانی میگه تو عجب دیوونه ای بشی اما عمو علی گفت این از هوشته. حالا من نمی دونم ربط بین این همه سر و صدا و هوش چی می تونه باشه!

در سوگ یک فرزند

نوشته شده در شنبه دوازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 11:52 شماره پست: 522

دل آرا دارابی اعدام شد. دختر زیبا، جوان و شاید بیگناهی که دیروز معصومانه در پای چوبه دار حاضر شد. شاید هیچگاه نباید مطلبی چنین دردآور را برای یک دختر کوچک به یادگار می گذاشتم. شاید بهتر بود که دفترچه خاطرات تو تنها پر بود از یادداشتهایی از خنده ها و بازی های کودکانه تو. شاید بهتر بود این همه زشتی و صعوبت را باقی می گذاشتم تا تو خود در روز گاری دیگر به تماشا بنشینی. اما نتوانستم. مثل هزاران انسان دیگری که دیشب را بر این فاجعه گریستند نتوانستم.

اتفاق افتاده بود و من دیشبم را با آخرین لحظه های عمر دل آرا گذراندم. به راستی چه کسی طناب دار را بر گردن این دختر انداخت و کدامین دژخیمی توانست چنین حکم سیاهی را صادر کند؟ دل آرا چگونه آخرین گام های خود را برداشت و کدامین دست او را به خانواده داغدارش تحویل داد؟

من دیشب به دل آرا اندیشیدم و به درد او. اما این همه درد نبود. من به پدر و مادر دل آرا می اندیشیدم. به دردی که تا پایان عمر با آنها است. چگونه می توان دختری را با هزاران امید و آرزو پرورد و سرانجام او را چنین دشوار به دست دژخیمان سپرد؟ چگونه می توانند خنده های دل آرا را از یاد ببرند؟ چگونه می توانند نخستین کلمات او را،  نخستین بازی هایش،  روز نخست مدرسه را و.... چگونه سر خواهند کرد روزگارشان را؟

وای اگر من جای آنها بودم؟

 نمی دانم چه باید بکنم اما می دانم که اگر امروز سکوت کنیم فردا کودکی دیگر و روزی دیگر دلبسته ای دیگر را در آغوش مرگ می بینیم و چه بسا او تو نباشی؟

دخترکم صحنه ای را که هیچگاه از یاد نخواهم برد صحنه ای است که روزی در بازگشت از زندان به چشم دیدم. مادرم را که دردمند به من می نگریست. من بازگشتم و مادر غم دوری فرزند را شش ماهی بیش تحمل نکرد.  براستی فقط باید فرزندی داشته باشی تا عمق چنین دردی را احساس کنی.

امروز دل آرا در میان ما نیست،  اما ما پدران و مادران برای حفظ شما فرزندانمان چه می توانیم بکنیم؟ نمی دانم،  اما سکوت بی معناست. سکوت کردن منتظر ماندن است برای آنکه روزگاری دیگر تو را و فرزند دیگری را کفن پوشیده ببینیم. نمی دانم اما ای کاش مادران و پدرانی باشند تا بر این همه سیاهی بشورند. ای کاش جمعی بودیم تا برای نجات فرزندانمان فریاد می زدیم و ای کاش.... کاوه ای در میانمان به پا می خاست.

.....

.....

.....

.....

.....

.....

ای کاش دیگر هرگز اینگونه برایت ننویسم این کلمات را.

اولین ها

نوشته شده در شنبه دوازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 21:57 شماره پست: 523

مامانی عوضت کرده بود و بعدش پات را گرفته بود بالا تا شلوارت را پات کنه اما یکدفعه می بینه که تو برعکس شدی. این اولین غلت زدن تو بود. مامانی بعدش تو را برعکس می کنه و تو هم با هزار زحمت خودت را کمی می کشی. این هم اولین چهاردست و پای نصفه نیمه تو . امان از این چهار ماهگی.

دماغ و دهن یک گردو

نوشته شده در شنبه دوازدهم اردیبهشت 1388 ساعت 22:1 شماره پست: 524

تو همچنان این عشق را داری که دستت را تا آنجایی که امکان ندارد در دهانت قرار دهی. امروز هم به همین سیاق و البته انگشتت را در دهانت فرو می کنی که از بد حادثه انگشت دیگرت وارد دماغت می شود. تلاش تو در نوبت بعد هم به همین نتیجه ختم می شود. شاید در آینده دستت را که بخواهی در دماغت کنی سر از دهانت درآورد.

اهمیت یک موضوع بی اهمیت

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 23:35 شماره پست: 525

خاله نرگس فرهان را برده دکتر و دکتر بهش گفته که فرهان تمرکز نداره چون یکی از مراحل نوزادیش را طی نکرده. آن هم مرحله به ظاهر بی اهمیت چهاردست و پارفتن. مامانی هم که نگران شده فکر کرده که بهتره تو را بیشتر دمرو بخوابونه تا این مرحله را پرشی رد نکنی.

عذاب وجدان!

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 23:36 شماره پست: 526

مامانی دیشب دچار عذاب وجدان شده بود. چرا؟

۱-در حالی که دکتر به ما گفته بود جلوی تو غذا نخوریم، خورده بودیم و تو موقع گریه کردن اشک توچشمهات جمع شده بود

۲-من خانه نبودم و مامانی تو راکه ساکت بودی گذاشته بود و رفته بود حمام و به محض اینکه زیر دوش رفته بودی تو نق نقت شروع و پنج دقیقه ای تا من برسم نق زده بودی.

www.myheritage.com

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 23:37 شماره پست: 527

بالاخره توانستم از سد فیلتر بگذرم و به سایت www.myheritage.com   سر بزنم. این یک سایت شجره نامه هست که خیلی هم جالبه. الان قصد دارم تا شجره نامه تو را اونجا بگذارم و کلی کارهای دیگه که هنوز از شیوه کارش سردر نیاوردم. (البته به زودی درخواهم آورد) اما یک چنین سایت مفیدی چرا فیلتره؟ چون در بخش درباره ما اشاره شده که دفتر مرکزی این سایت در اسراییله. آیا این خطرناکه؟ به نظر من که نه. مگر اینکه فرض کنیم فرزندان یهود دنبال سبط گمشده می گردند و می خواهند کوچش بدهند به نوار غزه. به هر حال ما که احتملا جزو اسباط نیستیم و فعلا هر وقت از سد فیلتر گذشتیم شجره نامه خودمان را ثبت می کنیم و باقی قضایا.

شجره نامه

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 23:37 شماره پست: 528

گفتم شجره نامه و اسراییل، فکر کردم که بد نیست از شجره نامه و قم هم ذکری بکنم.حقیقتش قصد دارم در سفری به قم شجره نامه خانوادگیمون را در کتابخانه آیت ا...مرعشی بیابم. این هم روایت اسلامی خاندان ما.

در دهان گذاشتن پستونک

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 0:0 شماره پست: 529

تو لحظاتی پیش تمام سعیت را کردی که پستونکت را در دهانت کنی. البته تلاش تو در به دهان کردن همه طرفهای پستونک ختم شد الا نوک آن ولی حتی این شکست هم چیزی از ارزش های تو کم نمی کنه.

در جاده موفقیت

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 0:1 شماره پست: 530

ما پس از راه اندازی گروه موفق کر خودمون سرانجام امروز یک گروه هیپ هاپ موفق هم راه اندازی کردیم. اجرای گروه در مقابل آینه و با حرکات من و تو بود که البته در بغل من بودی. مامان میگه که از این همخوانی سردرد گرفت ولی به من و تو که خیلی حال داد.

نرمش گردن

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 0:2 شماره پست: 531

سرانجام یک بازی جدید. تو بغل مامان بودی و من به تو گفتم سلام. تو ذوق کردی و سرت را به سمت مقابل برگرداندی. من به اون طرف اومدم و گفتم سلام و تو به جهت مقابل چرخیدی و همین طور تا جایی که سرت را هی به چپ و راست می چرخاندی و منتظر سلام من می ماندی. بسیار از این بازی ملذوذ شدیم.

لگد

نوشته شده در پنجشنبه هفدهم اردیبهشت 1388 ساعت 0:0 شماره پست: 532

اوایل که رو شکمم میشوندمت اونقدر لگد می زدی که بابا را حسابی ناکار کردی. فکر کردم شاید بخاطر اونه که نمی خوای بابا یک بچه دیگه بیاره. حالا اما موقعی که واستادم هم شروع می کنی به لگد زدن. اما چون پات به جای حساس بابایی نمی رسه لگدهات می خوره به شکم بابایی. اگر فکر می کنی که بابا تو شکمش یک نی نی داره و می خوای که سقطش کنم اشتباه می کنی. لطفا اینقدر لگد نزن.

روزها

نوشته شده در پنجشنبه هفدهم اردیبهشت 1388 ساعت 9:34 شماره پست: 533

چند روزیه که ذهنم درگیر موضوعی هست : روزها.

روزها کارکردهای مختلفی دارند. روزها می توانند برای آدمها هویت ویژه ای را بیافرینند. مثلا نوروز که هویت ایرانی ما را شکل می دهد یا عاشورا که شکل دهنده هویت مذهبی ما است. روزها می توانند توجه ما را به موضوع ویژه ای جلب کنند مثل روز معلم، روز زن و... روزها می توانند برای برخی خاطره انگیز باشند و آنها را یاد حوادث مهمی در زندگیشان بیندازند. مثل 22 بهمن یا سالگرد تولد تو برای ما. روزها می توانند فقط یک اسم باشند. مثل روزهایی که الان شورای فرهنگ عمومی برای آنها نام تعیین می کنه مثل روز شعر و....

روزها می توانند هزار تا کارعجیب و غریب دیگه هم بکنند که موضوع این بحث نیست. موضوع بحث من اینه که من هم می توانم از طریق روزها تو را با چیزهای خیلی مهمی در زندگیت آشنا کنم. اما این کار و در حقیقت انتخاب روزها کار خیلی سختیه. کاریه که ذهن من را جند وقتیه به خودش معطوف کرده.

برای حل این مشکل من اول سعی کردم یک جوری روزها را دسته بندی کنم و اونوقت بین اونها دست به  انتخاب بزنم. کار دومم اینه که سعی کنم در انتخاب روزها سلایق، علایق و خاطرات خودم را کمتر درگیر کنم (که این از همه سخت تره و در حقیقت گریزی هم از آن نیست) کار سومم اینه که در انتخاب روزها اونها را سطح بندی کنم. مثلا درسته که روز درگذشت مصدق، تختی و یا احمدشاه مسعود روزهای مهمی درفرهنگ ما هست ولی در این روزها فقط من کافیه که تو را با اهمیت این شخصیت ها آشنا کنم ولی لازم نیست که ذهن تو را از مدتی قبل به آن روزها معطوف کنم و یا لزوما مراسم ویژه ای را برای اون روز برگزار کنم. بعد از اون هم باید از دوستهام بخوام که اگر در مورد این روزها نظری دارند و یا فکر می کنند باید روزهای دیگری را به اون اضافه کنم و یا کم کنم اون را به من بگند و سرانجام این که باید از برایند اینها یک تقویم ویژه واسه تو تهیه کنم. اما روزها. من روزها را به شکل زیر دسته بندی کردم.

  1. روزهای مذهبی:

من هیچ روز مذهبی را در تقویم تو نخواهم آورد. نه عید فطر نه عید پاک و نه گهنبارها. تنها چیزی که باید در مورد این روزها به تو یاد بدهم اینه که داستان این روزها چیه و مهمتر اینکه تو باید یاد بگیری که به همه این روزها و اعتقادات پیروان اونها احترام بگذاری. طبیعتا بعدها خودت می توانی انتخاب کنی که یکی از دینها برات مهمتر باشه و یا نه

  1. روزهای قومی:

من در مورد این روزها دشواری کمتری دارم. چون قطعا همهشون مهم هستند. مشکل فقط اینجاست که تفکیک قومی و دینی بعضی از اونها خیلی سخته و دومش اینه که حداقل خیلیهاشون امروزه به اهمیت بعضیهاشون نیست. مثلا بدیهیه که اهمیت خردادگان خیلی کمتر از نوروزه و یا حداقل ما امروزیها مثلا سیزده بدر را مهمتر از بعضی دیگه برگزار می کنیم ولی مشکل در مورد مثلا جشن سده و یا مهرگان خیلی دشواره.

به هر حال من فعلا از بین روزهای قومی این روزها را انتخاب کردم:

  • نوروز
  • سیزده بدر
  • چهارشنبه سوری
  • شب یلدا
  • جشن سده
  • جشن مهرگان
  1. روزهای سیاسی:

قطعا هیچ ربطی به الان تو نداره. نسل تو شاید بعدها خالق بعضی از روزها باشند. ولی فعلا هیچ ربطی به تو ندارند.

  1. روزهای درگذشت و تولد چهره های مهم:

که در موردش نوشتم و قرار نیست در تقویم تو بیایند.

  1. روزهای ملی و بین المللی:

من در مورد تعدادی از این روزها به نتیجه رسیدمو در مورد برخی دیگه اگر چه حائز اهمیت فعلا حذف می شوند. مثلا روز کارگر یا روز آزادی مطبوعات اگر چه مهم ولی به تقویم تو ربطی نداره و فقط ممکنه در موردش با هم صحبت کنیم ولی روز جهانی کودک قطعا مهمه. روزهایی که من برای تو انتخاب کردم اینها هست :

  • روز جهانی کودک
  • روز جهانی زن
  • روز زمین
  • روز تنوع زیستی
  • روزی که در آن از دو سال پیش یک ساعت چراغها به خاطر گرمایش زمین خاموش میشه و الان روزش یادم نیست

تقویم تو البته قطعا کاملتر از این هم خواهد شد

 

ویبره

نوشته شده در جمعه هجدهم اردیبهشت 1388 ساعت 1:53 شماره پست: 534

از بس وول می خوری عمو علی (بابای پریا) میگه که رو ویبره گذاشتیمت. موقعی هم که توی یک اتاق دیگه خواب بودی و مامانی دایم بهت سر می زد عمو علی گفت احتمالا الان هم رو Silence گذاشتیمت و واسه همین هی بهت سر می زنیم.

پاشناسی

نوشته شده در جمعه هجدهم اردیبهشت 1388 ساعت 13:3 شماره پست: 535

تو در ادامه سلسله مطالعاتت در زمینه دانش پاشناسی برای اولین بار با این پرسش اساسی روبرو شدی که این دو زائده اضافی در زیر بدنت که بزرگترها به آن پا می گویند چیست؟ و در ادامه این تحقیقات اینقدر دولا شدی تا توانستی این دو زائده را در دست بگیری. آزمایش بعدی در دهان کردن آن است که هنوز شرایط لازم برای انجام آن فراهم نشده است.

ماهی

نوشته شده در جمعه هجدهم اردیبهشت 1388 ساعت 13:32 شماره پست: 536

مامانی میگه موقعی که قطره چکون داروی مولتی ویتامینت را نزدیک دهنت میکنه مثل یک جوجه دهنت را وا می کنی. بعد من فکر کردم که بیشتر از یک جوجه واکردن دهنت شبیه ماهی ها است. مامانی هم میگه که درسته تو بیشتر ماهی هستی. دست و پا زدنت وول خوردنت و بازکردن دهنت. تو دقیقا شبیه ماهی هستی. حالا حیوون وجودت را شناختیم.

صداها

نوشته شده در جمعه هجدهم اردیبهشت 1388 ساعت 20:57 شماره پست: 537

مامانی میگه وقتی توی ماشین نشستی دو تا چیز هست که خیلی واسه ات جالبه. اولیش نم باران روی شیشه هست. آدم فکر میکنه چه بچه با احساس و هنرمندی هستی که از چهار ماهگی می تونی مسایل اینقدر پیچیده احساسی را درک کنی. مامانی میگه دومین چیزی هم که توجهت را جلب میکنه صدای موتور سیکلت هست. آدم فکر میکنه تو چه جونوری هستی که این صداهای نابهنجار توجهت را جلب میکنه. خاله نرگس (مامان فرهان و فربد) میگه که با صدای سشوار شروع کردی و بعد صدای موتورسیکلت. حتما دو روز دیگه هم صدای کامیون و بعدش هم حتما هواپیما برات جالب خواهد بود.

یک نمایش کوتاه ابزورد در داخل حمام

نوشته شده در شنبه نوزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 10:9 شماره پست: 538

حمام کردن تو مثل همیشه جذاب بود. تو بغل من نشسته بودی و با هر آبی که مامانی روی سرت می ریخت مثل اینکه در اقیانوس اطلس گیر افتاده باشی شروع می کردی به دست و پا زدن. بابایی فقط جونش به لب میاد که نکنه وول خوردنت شدیدتر از این بشه و خدایی نخواسته این ماهی کوچولو از دست باباییش لیز بخوره. مامانی همه بدنت را که شست یکدفعه صدایی اومد. چیزی شبیه یک باد کوچک و دیگر هیچ. اما یکدفعه صدای مامانی رفت هوا

مامانی: پات

بابایی: پام؟

مامانی: آره پات

بابایی تو را کمی بلند میکنه و به پاهاش نگاه می کنه که یک لکه بزرگ زرد رنگ روش جا خوش کرده.

راستی کدوم دختری اینجوری به باباش می ری...

بدون شرح

نوشته شده در شنبه نوزدهم اردیبهشت 1388 ساعت 12:51 شماره پست: 539

 

 

 

آفتاب سوختگی

نوشته شده در یکشنبه بیستم اردیبهشت 1388 ساعت 1:0 شماره پست: 540

امروز صبح مامانی کلی گریه کرد. سوژه جدید گریه مامانی: آفتاب سوختگی.

تو دیروز با یک لباس آستین کوتاه و یک شلوارک جین راه افتادی و رفتی بیرون. هوا گرم بود و بابا واسه ماشین سایه بان نخریده. در نتیجه تو آفتاب سوخته شدی (بنا به تصور مامان) در اینترنت هم نظرهای دوگانه ای وجود داره. برخی آفتاب را مفید می دانند و برخی تا شش ماهگی منع می کنند. پس این برخی های دوم فرصت خوبی را برای گریه فراهم می کنند.

امروز صبح مامانی کلی گریه کرد. سوژه جدید گریه مامانی: آفتاب سوختگی

عروسک رومینا

نوشته شده در یکشنبه بیستم اردیبهشت 1388 ساعت 1:2 شماره پست: 541

در خانه خاله فریبا تو به یکی از عروسک های رومینا دست زدی. رومینا به مامانی میگه که تو عروسکش را خراب کردی. مامانی میگه که اما اون که خراب نشده. رومینا می گیره و گل لباس عروسکش را می کنه و میگه ببین خراب شده.

بچه جان موی کسی را نکش

نوشته شده در یکشنبه بیستم اردیبهشت 1388 ساعت 1:6 شماره پست: 542

حقیقتش من که باورم نمی شد که رومینا میگفت تو موهاش رو کشیدی. فکر کردم باز هم یک جور نمایش حسادته. اما قصه حقیقت داشت . رومینا توی مغازه بود و تو بغل پریسا. حضرتعالی موی رومینا خانوم را کشیدی. حالا البته رومینا دلیل محکمه پسندی هم واسه بد بودن با تو پیدا کرده.

خدا و ما

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 20:54 شماره پست: 543

من میگم خدا را شکر و مامانی اضافه میکنه خدا به دادمون برسه. خدا حالا باید با ما چیکار کنه؟ قضیه اینه که من و مامانی و تو دیروز به بوستان رفتیم.توی پارکینگ  تو آغوشت گذاشتیم و فقط یک نق خیلی کوچولو زدی اما موقعی که پله ها را بالا اومدیم و تو چشمت به آدمها و مغازه ها افتاد شروع کردی به دست و پا زدن و جیغ کشیدن. من و مامانی اولش از این همه ذوق خندیدیم. من پشت سرش گفتم خدا را شکر و مامانی اضافه کرد خدا به دادمون برسه. راستی اگر بزرگ هم شدی و اینقدر عاشق خرید موندی واقعا باید خدا به دادمون برسه.

عجب!

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 20:54 شماره پست: 544

آیا تو می توانی در عرض کمتر از نیم ساعت یک عمل بزرگانه مثل هل دادن چرخ دستی در فروشگاه را یاد بگیری؟ پاسخ باید منفی باشه. اما تو این را یاد گرفتی. دستت را به سمت دسته چرخ دراز کردی و اون را گرفتی. اولش فکر کردیم یک گرفتن ساده است اما موقعی که اون از حرکت واستاد تو شروع کردی به زور زدن. مثل اینکه می خواستی اون را هل بدهی. مامانی تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که شاید تو این را از زندگی های قبلیت به یاد داشته باشی.

سیخ کردن کمر

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 23:20 شماره پست: 545

مامان جون خیلی تلاش کرد که تو را بخوابونه اما تو هر بار کمرت را راست می کردی و در مقابل دراز کشیدن مقاومت می کردی. مامان جون یک بالش گذاشت زیرت که شاید اینجوری هم بخوابی و هم به فضولیت برسی اما تو باز هم کوتاه نیومدی و کمرت را سیخ کردی. این آخرین چیزیه که یاد گرفتی. در حالی کهپاها و گردنت روی زمینه، کمرت را بالا میاری و می خوای که بلند شی.

متخصص کاردرمانی کودک و فیزیوتراپ کودک

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 23:27 شماره پست: 546

این کامنتی هست که احتمالا یکی از خاله هات برات گذاشته: "چهار دست و پا رفتن ربطی به دمر خوابیدن نداره. بلکه مربوط به رشد سالم سیستم عصبی و مغز هست. بنا بر این بچه رو آزاد بذارید، فقط اگر دیدید در مراحا حرکتیش تاخیر داره، فورا به متخصص اطفال، به متخصص کاردرمانی کودک، و یا به فیزیوتراپ کودک مراجعه کنید." خب فکر می کنی مامان وقتی این کامنت را می خونه چی کار می کنه؟ خیالش راحت میشه یا فکر می کنه که نیازی نیست که دمر بخوابوندت و یا... ؟

درست حدس زدی. مامانی متوجه میشه موجوداتی به نام متخصص کاردرمانی کودک و فیزیوتراپ کودک هم وجود دارند که تا حالا بهشون فکر نکرده بود و برای اینکه ممکنه به اونها هم فکر کرد میره و جدول رشد کودکان را میاره تا مطمئن بشه هیچ کم و کسری ای نداری.

راستی اگه داشتی فردا تو این همه گرفتاری باید تو را می بردیم به نزد متخصص کاردرمانی کودک و یا فیزیوتراپ کودک

بابا و پتو

نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم اردیبهشت 1388 ساعت 11:52 شماره پست: 547

باز هم مثل زماني كه كوچك بودي (يعني الان بزرگ شدي؟!) من دست به موهات كشيدم و خوابت برد (يعني الان مو داري؟!) من ديشب كه مثل خيلي وقت‌هاي ديگه خوابت ميومد و داشتي مقاومت مي كردي و حاضر نبودي پتو را روي سرت بكشي كمي با موهات ور رفتم. شروع كردي به غرغر كردن و يا شايد آواز خوندن و بعد از حدود يك دقيقه خوابيدي. اين هست شباهت بابا و پتو.

مامانش طلا

نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1388 ساعت 0:19 شماره پست: 548

مامانش طلا. این تکیه کلام بابایی نیست. اگر چه بر حکم معنا می باید از بابایی باشه اما نیست. این تکیه کلام مامانی هست و بر حکم معنا باید مامانی خیلی از خودش راضی باشه که اون هم نیست. پس باید در پی معنایی دیگر برای این جمله بود که احتمالا چنین خواهد بود: دختر مامانش طلا است که دختر در آن به قرینه ای نامعلوم حذف شده است. راستی تکیه کلام بابایی چی هست؟

آثار به سرقت رفته موزه تو!

نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم اردیبهشت 1388 ساعت 0:25 شماره پست: 549

به مامانی میگم تا حالا غیر از پوسته پوسته های سرت و نافت چی واسه موزه ات جمع کردیم؟ مامانی میگه هیچی. اون چیزی هم که توی بیمارستان به دستت بسته بودند نمی دونه چی شده. میگم پس اونی که تو کشو هست چیه؟ میگه اون روش اسم من نوشته شده و مال منه اما مال نواز گم شده. بهش میگم واسه چی باید به دست تو دستبند می زدند؟ مگه امکان داشت که گم بشی؟ میگه اما به دستش زده بودند. میگم خب این دست بند را از دست تو باز کردند و به دست بچه بستند. مگه بچه که به دنیا اومد اونها اسمش را می دونستند که دست بند به اسمش تهیه بکنند؟ مامانی تازه متوجه قضیه میشه اما اگر امکان داشت که مامانها هم اشتباهی تو بیمارستان جابجا بشوند چقدر خوب میشد.

غرآواز

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 23:49 شماره پست: 550

تو علاوه بر همراهی با من در اجراهای گروه کر و موسیقی متال اخیرا در آواز سنتی هم دستی پیدا کرده ای و آوازهای بسیار شنیدنی در دستگاه زنجموره اجرا می کنی. من به آوازهای تو لقب غرآواز داده ام. فقط گاهی مشخص نیست که آواز می خوانی و یا نق می زنی ولی آوازهایت شنیدنی است

دومین سفر زندگیت

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 23:51 شماره پست: 551

امروز صبح زود دومین سفر زندگیت را تجربه کردی. سفر به اصفهان.

 

سادات خانوم

نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1388 ساعت 23:54 شماره پست: 552

زن عمو ملیحه دستت را بوسید و تو ذوق زده شدی و شروع کردی به حرف زدن. ول کن ماجرا هم نبودی. زن عمو گفت به خاطر اینه که ساداتی و از دست بوسی خوشت میاد.

باغ گلها

نوشته شده در شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1388 ساعت 18:22 شماره پست: 553

آدم که به اصفهان میره ناچار میشه به آثار تاریخی هم سری بزنه. اما تو هنوز کوچولوتر از اونی که برات این آثار جالب باشه. البته مطمئنا تو همین کوچولوییت هم می تونی فضای محیط های تاریخی را درک بکنی. اما من و مامانی تصمیم نداشیم تو این گرما تو را خسته کنیم. اینه که فقط بردیمت باغ گلها که شاید برات جذاب تر باشه. اونجا کلی هم عکس و فیلم گرفتی. پس این را بگذار به عنوان اولین گردش واقعی خودت در زندگیت.

 

یک غلت دیگه

نوشته شده در شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1388 ساعت 18:24 شماره پست: 554

تو سرانجام یک غلت کامل زدی و به محض این که توانستی برگردی دهانت را باز کردی و از طعم خوش فرش زن عمو ملیحه بهره مند شدی. اولین غلت کاملت هم صد البته در اصفهان اتفاق افتاد.

 

شیوه های خوابیدن

نوشته شده در شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1388 ساعت 18:26 شماره پست: 555

آخرین ورسیون خوابت خوابیدن به پهلو هست که تازه یاد گرفتی. امروز بعدازظهر یک کار بامزه دیگه هم موقع خواب کردی. عروسکت را بغل کردی و خوابت برد. همونجوری هم از خواب پاشدی.

 

خانومی لگد نزن

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 9:46 شماره پست: 556

این سلسله مطالب را جزئی از نصایح مشفقانه و پدرانه من تلقی کن.

نصیحت اول:

خانومی لگد نزن

خانومی اونی که وقتی میشینی تو آغوشت بهش بی امان لگد می زنی برای باباییت چیز ارزشمندیه. لطف کن بهش لگد نزن.

 

خانومی یقه نگیر

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 9:49 شماره پست: 557

خانومی وقتی گشنته یقه مامانی را نگیر. یک نق کوچولو هم کافیه تا مامانی بفهمه گشنته. یقه گرفتن کار بچه های لات و لوته.

 

پشه

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 14:21 شماره پست: 558

شاید یک روزی به اعتراض بگی بابایی تو هم دیگه گندش را در آورده بودی و هر چیز بی اهمیتی را ثبت می کردی و ازش یک خاطره می ساختی. اما من به تو خواهم گفت که بابایی جان! تاریخ مگر چیزی جز همین چیزهای بی اهمیت هست؟ مثلا آش خوردن ناصرالدین شاه در شهرستانک که فی نفسه اهمیت نداره اون چیزی که به این آش خوردن اهمیت می بخشه تحلیل هایی است که یک سری تاریخ دان از ذکر این وقایع می کنند.

حالا این مقدمه از آن باب است که بگویم تو دیشب هنگام خواب در خانه مامان جون مورد حمله یک فروند پشه قرار گرفتی و تا مامانی بیاد و بجنبه و در یک حمله غافلگیرانه پشه را نابود کنه طبق محاسبات مامانی ۵ جای بدنت مورد حمله قرار گرفته بود. این اولین نیش خوردن تو بود.

اهمیت تحلیلی این تاریخ چی می تونه باشه؟

۱- ما احتمالا به خاطر ترس از حملات مجدد تا مدتی قابل ذکر شب را در خانه مامان جون بیتوته نمی کنیم.

۲- خونه مامان جون در خیابان دولت در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۸۸ پشه داشته. خانه ما در دهکده المپیک پشه قابل ذکری نداره. این می تواند در سلسله شناسی پشه ها و یا شناسایی روند گسترش بیماری ها و... تاثیر داشته باشه.

 

بدون شرح سابق

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 14:37 شماره پست: 559

این همان بدون شرح سابق است که چون نتوانستم تصویرش را به هیچیک از حیل در وبلاگ قرار دهم متنش را عینا تایپ می نمایم و اصل آن را به مرکز اسناد و موزه اهورانواز اهدا می نمایم. امید است که دوستان مرا بخشیده دارند.

۱۶/۶۲۱/۳۴۵۲۵

۱۳۸۷/۱۰/۱۴

معاونت حقوقی و سجلی ثبت احوال استان تهران

سلام علیکم

احتراما عین درخواست آقای/ خانم میرمحمدرضا حیدری در خصوص انتخاب واژه اهورانواز برای فرزند دختر خود به پیوست ارسال می گردد. خواهشمند است دستور فرمایید اقدام لازم معمول و نتیجه را به این اداره اعلام نمایند.

بشیری                             

سرپرست معاونت ثبت احوال غرب تهران

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1388 ساعت 14:46 شماره پست: 560

      ۱۶/۲/۳۴۶۰۹

 ۸۸/۱/۲۷

معاون محترم مدیرکل و رئیس منطقه غرب تهران

سلام علیکم

عطف به نامه شماره ۳۴۵۲۵/۶۲۱/۱۶- ۱۸/۱/۸۷ برابر نظریه شماره ۲۲۵۸/۱۲/۲ - ۱۸/۱/۸۸ اداره کل امور سجلی و پژوهش واژه اهورانواز برای نامگذاری نامناسب می باشد.

هنرمند                    

معاون حقوقی و سجلی      

پاسخ بابایی و مامانی به ادعاهای واهی

نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اردیبهشت 1388 ساعت 10:37 شماره پست: 561

جناب آقای هنرمند

معاونت محترم حقوقی و سجلی اداره کل سازمان ثبت احوال کشور

 با سلام؛

احتراما پیرو درخواست اینجانب میرمحمدرضا حیدری در خصوص انتخاب واژه اهورانواز برای فرزند دختر خود از اداره ثبت احوال غرب تهران و ارجاع درخواست یاد شده به آن معاونت طی نامه شماره 34525/621/16 مورخ 14/10/1387 و پاسخ آن معاونت طی نامه شماره 34609/2/16 مورخ 27/1/1388مبتنی بر نامناسب بودن واژه یاد شده ضمن اعتراض و تقاضای تجدید نظر در رای ذکر شده لازم می داند تا مواردی را به استحضار برساند:

1.    واژه اهورانواز همانگونه که در متن درخواست اینجانب نیز ذکر گردیده است به معنای نوازش شده توسط اهورا بوده که مخففی از آن به صورت واژه ارنواز از واژگان کهن پارسی می باشد. این واژه همچنین واژه ای مرکب می باشد که جزو اول آن نیز در کتابچه اسامی سازمان وجود داشته و جزو دوم آن اگر چه در کتابچه سازمان موجود نیست، لیکن در میان اسامی مردمان سرزمین بزرگ پارسی به کرات و جود داشته است.

2.    همانگونه که مستحضر می باشید مطابق تبصره 1 ماده 20 قانون ثبت احوال انتخاب نامهائي كه موجب هتك حيثيت مقدسات اسلامي مي گردد و همچنين انتخاب عناوين و القاب و نامهاي زننده و مستهجن يا نامناسب با جنس ممنوع است. متاسفانه در نامه ارایه شده از سوی آن سازمان مشخص نشده است که واژه اهورا نواز مطابق کدامیک از موارد قانونی بالا ممنوع و یا نامناسب تشخیص داده شده است!

3.    اینجانب در دیداری که با یکی از کارشناسان محترم آن سازمان داشته است، ایشان به صورت شفاهی ثقیل بودن را دلیل بر رد نام یاد شده ذکر نموده اند. اینک ضمن باقی ماندن این مساله که مطابق کدامیک از مواد قانونی آن سازمان حق دارد تا ثقیل بودن را دلیل بر رد یک نام عنوان نماید، از حضرتعالی و شورای عالی ثبت این پرسش را مطرح می نماید که آیا واژه اهورانواز برای فارسی زبانان ثقیل تر است یا کلماتی از قبیل عبدالحی،محدثه، فرخ لقا و.... به نظر می آید رای صادره بیش از آنکه مبنای قانونی، حقوقی و علمی داشته باشد ناشی از سلایق اعضای محترم شورا بوده و بدیهی است که اعمال سلایق در موضوع یاد شده مصداق واضح تجاوز به حریم خصوصی افراد و نقض مسلم حقوق شهروندی است.

4.    گمان می دارد که آن سازمان محترم به جای تشخيص نامهاي ممنوع و ارایه آن ها مطابق تبصره 2 ماده 20 قانون ثبت احوال اقدام به انتشار نام های مجاز کرده است، با اینحال لازم به ذکر است که حداقل یک نفر با نام یاد شده وجود دارد و ایشان به عنوان منشی صحنه و دستیار کارگردان در تعدادی از فیلم ها و مجموعه های سینمایی و تلویزیونی به فعالیت مشغولند.

اینجانب در پایان و به صورت موکد ضمن درخواست تجدید نظر در رای صادره و صدور شناسنامه با این عنوان برای فرزند خود از حضرتعالی تقاضا دارم تا در هر صورت دستور فرمایید دلایل رد واژه اهورانواز و مستندات قانونی این تصمیم به صورت کتبی به اینجانب اعلام شود.

 

با تشکر:                       

میرمحمدرضا حیدری             

بوسیدن و کنار گذاشتن تو

نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اردیبهشت 1388 ساعت 10:39 شماره پست: 562

خاله فریبا می خواسته بیاد تا تو را در خانه مامان جون ببینه. رومینا بهش میگه مامانی بهتره اهوآنواز را ببوسی بگذاریش کنار.

مشاوره سجلی

نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم اردیبهشت 1388 ساعت 22:54 شماره پست: 563

اگر جه بسیاری از دوستان دعا می کنند بابایی در این دعوای حقوقی بر سر اسم تو شکست بخورد اما باید اعتراف کرد که بابایی و مامانی راهی جز پیروزی ندارند. ولو اینکه ارنواز مخفف اهورانواز نباشد آنگونه که عمو مجید می گوید و یا...

امروز به ثبت منطقه غرب رفتم و با رییس ثبت هم مشورت کردم. ایشان ضمن برشمردن دلایل متعدد جهت انصراف اینجانب از این نامگذاری نامتعارف توصیه کردند که به دیوان عدالت اداری هم می توانم شکایت کنم که موضوع اقدام فردای من خواهد بود.

تنها نکته ای که ما را در پیگیری طولانی مدت این پروسه دچار مشکل می سازد نداشتن گذرنامه تو جهت خروج از کشور است. بر همین اساس ضمن پیگیری شکایت به چند اسم دیگر هم مجددا فکر کردیم.

۱-ارنواز

۲- مهرنواز

۳- آسمان

۴- رها

باباجون هم ژیلا را پیشنهاد داد که البته فکر نکردیم.

نوشته شده در چهارشنبه سی ام اردیبهشت 1388 ساعت 9:50 شماره پست: 564

اعلامیه جهانی حقوق تو  به ظاهر هیچ خطری برای امنیت ملی کشور و نظام مقدس جمهوری اسلامی ندارد. اما من برای دیدن این اعلامیه به هر سایتی مراجعه کردم با فیلتر روبرو شدم. نمی دونم مشکل از اعلامیه است یا از سایت هایی که این اعلامیه را گذاشته اند. پس با این اطمینان که روزی (و البته بزودی) براحتی آن را خواهی خواند متن اعلامیه را در سایتم خواهم آورد تا بگویم که می دانم چه حقوقی داری و دیگرانی هم که شاید بسختی از سد فیلتر عیور می کنند نیز بدانند که شماها چه حقوقی دارید:

1-1- مجمع‌ عمومي‌ سازمان‌ ملل‌متحد(24)
مصوب‌ 20 نوامبر 1959

نظر به‌ اينكه‌ اعضاي‌ ملل‌متحد در منشور ملل‌، اعتقاد خود را به‌ حقوق‌ اساسي‌ و منزلت‌ و ارزش‌ افراد بشر مجدداً تأكيد نموده‌ و جهت‌ پيشبرد رشد اجتماعي‌ بهبود شرايط‌ زندگي‌ در آزادي‌ گسترده‌تري‌ مصمم‌ گشته‌اند.

نظر به‌ اينكه‌ ملل‌ متحد در اعلاميه‌ جهاني‌ حقوق‌ بشر تأكيد نموده‌اند كه‌ همه‌ افراد بدون‌ در نظر گرفتن‌ نژاد، رنگ‌، جنس‌، زبان‌، مذهب‌، عقايد سياسي‌ يا ساير عقايد، اصالت‌ اجتماعي‌ يا ملي‌، ثروت‌، تولد و يا ويژگيهاي‌ ديگر، مشمول‌ حقوق‌ و آزادي‌ توصيه‌ شده‌ در اعلاميه‌ جهاني‌ حقوق‌ بشر مي‌باشد.

نظر به‌ اينكه‌ كودك‌ به‌ علت‌ عدم‌ تكامل‌ رشد بدني‌ و فكري‌، قبل‌ و بعد از تولد به‌ مراقبت‌ و توجه‌ خاص‌ كه‌ شامل‌ حمايت‌ قانوني‌ مناسب‌ مي‌باشد نيازمند است‌.

نظر به‌ اينكه‌ نياز به‌ چنين‌ مراقبت‌ و حمايت‌ خاص‌ در اعلاميه‌ ژنو حقوق‌ كودك‌ سال‌ 1924 آمده‌ است‌ و در اعلاميه‌ جهاني‌ حقوق‌ بشر و در مرامنامه‌هاي‌ بنيادهاي‌ تخصصي‌ سازمانهاي‌ بين‌المللي‌ مربوط‌ به‌ رفاه‌ كودكان‌ به‌ رسميت‌ شناخته‌ شده‌ است‌.

بنابراين‌ مجمع‌ عمومي‌ سازمان‌ ملل‌:

اين‌ اعلاميه‌ حقوق‌ كودك‌ را با اين‌ هدف‌ كه‌ ايام‌ كودكي‌ توأم‌ با خوشبختي‌ بوده‌ و از حقوق‌ و آزاديهايي‌ كه‌ در پي‌ خواهد آمد به‌ خاطر خود و جامعه‌اش‌ بهره‌مند شود رسماً به‌ آگاهي‌ عموم‌ مي‌رساند و از پدران‌ و مادران‌ و زنان‌، مردان‌ به‌ عنوان‌ افراد جامعه‌، سازمان‌هاي‌ داوطلب‌، مقامات‌ محلي‌ و دولتها خواستار است‌ تا اين‌ حقوق‌ را به‌ رسميت‌ شناخته‌ و در جهت‌ رعايت‌ اين‌ حقوق‌ از طريق‌ قوانين‌ و ساير تمهيداتي‌ كه‌ به‌ تدريج‌ با توجه‌ به‌ اصول‌ زير تدبير مي‌گردند اهتمام‌ ورزند:

اصل‌ 1

كودك‌ بايد از كليه‌ حقوق‌ مندرج‌ در اين‌ اعلاميه‌ برخوردار شود. همه‌ كودكان‌ بدون‌ استثناء و تبعيض‌ و بدون‌ در نظر گرفتن‌ نژاد، رنگ‌، زبان‌، دين‌، عقايد سياسي‌ يا ساير عقايد، منشأ اجتماعي‌ يا ملي‌، ثروت‌، تولد و يا ويژگيهاي‌ فردي‌ ديگر يا خانوادگي‌ مشمول‌ اين‌ حقوق‌ مي‌شوند.

اصل‌ 2

كودك‌ بايد از حمايت‌ ويژه‌ برخوردار شود و امكانات‌ و وسايل‌ ضروري‌ جهت‌ پرورش‌ بدني‌، فكري‌، اخلاقي‌ و اجتماعي‌ وي‌ به‌ نحوي‌ سالم‌ و طبيعي‌ و در محيطي‌ آزاد و محترم‌ توسط‌ قانون‌ يا مراجع‌ ذيربط‌ در اختيار وي‌ قرار گيردو در وضع‌ قوانيني‌ بدين‌ منظور منافع‌ كودكان‌ بايد بالاترين‌ اولويت‌ را داشته‌ باشد.

اصل‌ 3

كودك‌ بايد از بدو تولد صاحب‌ اسم‌ و مليت‌ گردد.

اصل‌ 4

كودك‌ بايد از امنيت‌ اجتماعي‌ بهره‌مند گردد، در محيطي‌ سالم‌ پرورش‌ يابد و بدين‌ منظور كودكان‌ و مادران‌ بايد از مراقبت‌ و حمايت‌ خاص‌ كه‌ شامل‌ توجه‌ كافي‌ پيش‌ و بعد از تولد مي‌شود، بهره‌مند شود.

كودك‌ بايد امكان‌ برخورداري‌ از تغذيه‌، مسكن‌، تفريحات‌ و خدمات‌ پزشكي‌ مناسب‌ را داشته‌ باشد.

اصل‌ 5

كودكي‌ كه‌ از لحاظ‌ بدني‌، فكري‌ يا اجتماعي‌ معلول‌ است‌ بايد تحت‌ توجه‌ خاص‌، آموزش‌ و مراقبت‌ لازم‌ متناسب‌ با وضع‌ خاص‌ وي‌، قرار گيرد.

اصل‌ 6

كودك‌ جهت‌ پرورش‌ كامل‌ و متعادل‌ شخصيتش‌ نياز به‌ محبت‌ و تفاهم‌ دارد و بايد حتي‌الامكان‌ تحت‌ توجه‌ و سرپرستي‌ والدين‌ خود، و به‌ هر صورت‌ در فضائي‌ پرمحبت‌ در امنيت‌ اخلاقي‌، مادي‌، پرورش‌ يابد.

كودك‌ خردسال‌ را بجز در موارد استثنايي‌، نبايد از مادر جدا كرد. جامعه‌ و مقامات‌ اجتماعي‌ موظفند كه‌ نسبت‌ به‌ كودكان‌ بدون‌ خانواده‌ و كودكان‌ بي‌بضاعت‌ توجه‌ خاص‌ مبذول‌ دارند.

كمكهاي‌ نقدي‌ دولت‌ و ديگر تسهيلات‌ جهت‌ تأمين‌ و نگهداري‌ فرزندان‌ خانواده‌هاي‌ پرجمعيت‌ توصيه‌ مي‌شود.

اصل‌ 7

كودك‌ بايد از آموزش‌ رايگان‌ و اجباري‌، حداقل‌ در مدارج‌ ابتدائي‌ بهره‌مند گردد.

كودك‌ بايد از آموزشي‌ بهره‌مند شود كه‌ در جهت‌ پيشبرد و ازدياد فرهنگ‌ عمومي‌ او بوده‌ و چنان‌ سازنده‌ باشد كه‌ در شرايط‌ مساوي‌ بتواند استعداد، قضاوت‌ فردي‌، درك‌ مسئوليت‌ اخلاقي‌ و اجتماعي‌ خود را پرورش‌ داده‌ و فردي‌ مفيد براي‌ جامعه‌ شود.

در امر آموزش‌ و رهبري‌ كودك‌ مصالح‌ كودك‌ بايد راهنماي‌ مسئولين‌ امر باشد. چنين‌ مسئوليتي‌ در درجه‌ اول‌ بعهده‌ والدين‌ مي‌باشد.

كودك‌ بايد از امكانات‌ كامل‌ براي‌ بازي‌ و تفريح‌ با همان‌ اهدافي‌ كه‌ در مورد آموزش‌ او آمد برخوردار گردد، جامعه‌ و مقامات‌ اجتماعي‌ بايد كوشش‌ نمايند تا امكان‌ استفاده‌ از اين‌ حقوق‌ را رايج‌ سازند.

اصل‌ 8

كودك‌ بايد در هر شرايطي‌ جزو اولين‌ كساني‌ باشد كه‌ از حمايت‌ و تسهيلات‌ بهره‌مند گردد.

اصل‌ 9

كودك‌ بايد در برابر هر گونه‌ غفلت‌، ظلم‌، شقاوت‌ و استثمار حمايت‌ شود. كودك‌ نبايد به‌ هر شكلي‌ وسيله‌ مبادله‌ قرار گيرد. كودك‌ نبايد قبل‌ از رسيدن‌ به‌ حداقل‌ سن‌ مناسب‌ به‌ استخدام‌ درآيد و نبايد به‌ هيچ‌ وجه‌ امكان‌ و يا اجازه‌ استخدام‌ كودك‌ در كارهايي‌ داده‌ شود كه‌ به‌ سلامت‌ يا آموزش‌ وي‌ لطمه‌ زده‌ و يا باعث‌ اختلال‌ رشد بدني‌، فكري‌ و يا اخلاقي‌ وي‌ گردد.

اصل‌ 10

كودك‌ بايد در مقابل‌ هر گونه‌ اعمال‌ و رفتاري‌ كه‌ ترويج‌ تبعيضات‌ نژادي‌، مذهبي‌ و غيره‌ را ممكن‌ سازد، حمايت‌ شود. كودك‌ بايد با روحيه‌اي‌ پر تفاهم‌، گذشت‌، معتقد به‌ دوستي‌ بين‌ مردم‌، صلح‌ و برادري‌ جهاني‌ و با آگاهي‌ كامل‌ بر اينكه‌ توانائي‌ و استعداد وي‌ بايد وقف‌ خدمت‌ به‌ همنوعانش‌ شود، پرورش‌ يابد.

توصيه‌ تبليغات‌ در مورد اعلاميه‌ جهاني‌ حقوق‌ كودك‌ اجلاسيه‌ عمومي‌

با توجه‌ به‌ اعلاميه‌ حقوق‌ كودك‌ از والدين‌، مردان‌ و زنان‌ به‌ عنوان‌ افراد بشر و همچنين‌ سازمانهاي‌ داوطلب‌، مقامات‌ محلي‌ و دولتها خواستار است‌ كه‌ حقوقي‌ را كه‌ گفته‌ شد به‌ رسميت‌ شناخته‌ و در اجراي‌ آنان‌ اهتمام‌ ورزند:

1. توصيه‌ مي‌كند كه‌ دول‌ كشورهاي‌ عضو، سازمانهاي‌ مربوط‌ تخصصي‌ و سازمانهاي‌ غيردولتي‌ صالح‌ تا آنجا كه‌ ممكن‌ است‌ در نشر اين‌ اعلاميه‌ بكوشند.

2. تقاضا مي‌كند كه‌ دبيركل‌ اعلاميه‌ را بصورت‌ گسترده‌ پخش‌ و توزيع‌ نموده‌ و به‌ اين‌ منظور از كليه‌ امكانات‌ موجود براي‌ انتشار و توزيع‌ متن‌ آن‌ اعلاميه‌ به‌ كليه‌ زبانهاي‌ ممكن‌ اقدام‌ كند.

قورباغه های اصلاح طلب

نوشته شده در چهارشنبه سی ام اردیبهشت 1388 ساعت 11:21 شماره پست: 565

وسط این همه بحث های جدی در مورد حقوق تو  و نام تو و همچنین شانس پیروزی اصلاح طلب ها و... لازم به ذکر می دانم که مامان جون یک شلوار راحتی دارد که روش پر قورباغه سبز رنگ (به حمایت از میرحسین موسوی) است و تو دیروز با تمام سختی تلاش می کردی که قورباغه ها را مال خود کنی.

خواب خاله نغمه

نوشته شده در پنجشنبه سی و یکم اردیبهشت 1388 ساعت 0:26 شماره پست: 566

خاله نغمه دیشب خواب عجیبی دیده بود. خواب یک پرنده طلایی عجیب که تو بودی

سلسله مطالب پاشناسی

نوشته شده در جمعه یکم خرداد 1388 ساعت 0:2 شماره پست: 567

یکی از ویژگیهای جالب تو اینه که کنترلت روی پاهایت از کنترل دست هایت بیشتر است. تو هم با استفاده از این ویژگی موقعی که توی تختت دراز می کشی بیشتر با پاهات بازی می کنی تا دستهات. مثلا شروع می کنی به پابازی با عروسک هایی که به کنار تختت آویزان است. از آنطرف موقعی که عروسکی را به دست می دهیم، عصبانی می شوی و شروع می کنی به قر زدن و کشتی گرفتن با عروسک بیچاره.

کار با کامپیوتر

نوشته شده در جمعه یکم خرداد 1388 ساعت 0:3 شماره پست: 568

قیافه تو موقعی که پشت کامپیوتر و روی پای بابا نشستی خیلی جالب بود. شیرجه رفتی به سمت کی بورد و شرع کردی به دست زدن به کلیدها. اما موقعی قیافه ات جالب تر بود که هر چند ثانیه یکبار برمی گشتی و به مونیتور هم نگاهی می انداختی. حالا این را هم در زندگی قبلیت یاد گرفتی و یا از کار کردن بابا و مامان با کامپیوتر؟ ما نمی دانیم.

پسره آی پسره 9999999999999999999999999999999999999999999999999999999999

نوشته شده در جمعه یکم خرداد 1388 ساعت 22:33 شماره پست: 569

مامانی امروز کمی نگران شد چون خاله سوسن بهش گفت که حال پسرت چطوره؟ چند نفر دیگه هم بهش گفته اند که تو کارهای پسرانه می کنی. بعضی ها هم که تو را توی خیابان می بینند فکر می کنند که پسری. موقع بارداریت هم نه تنها همه فکر می کردند که پسری بلکه حس مامانی هم پسر بودن تو بود. حالا مامانی فکر می کنه که راستی تو پسری؟

ترک تابعیت

نوشته شده در شنبه دوم خرداد 1388 ساعت 9:3 شماره پست: 570

این پیش نویس نامه ای است که قرار است آن را در این هیاهوی انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران پس از کامل شدن به دفتر ریاست جمهوری تحویل دهم:

ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران

جناب آقای دکتر احمدی نژاد

 با سلام؛

احتراما از آنجايي که اينجانبان ميرمحمدرضا حيدري متولد ..................... بشماره شناسنامه .................. و کد ملي ....................................... و فرحناز غلامپور کاشي متولد ..................... بشماره شناسنامه .................. و کد ملي ....................................... به دلايل مشروحه اي که ذکر آن در ادامه خواهد رفت، با تمايل شخصي خواهان ترک تابعيت جمهوري اسلامي ايران مي باشيم، خواهشمند است طبق ماده 988 قانون مدني دستور فرماييد تا ضمن طرح تقاضاي ترک تابعيت اينجانبان و فرزند صغير ما در جلسه هيات دولت، موضوع به نحو مقتضي به اطلاع اينجانبان رسانده شود.

لازم به ذکر است که اين تقاضا به واسطه نقض حريم شخصي و حقوق شهروندي اينجانبان توسط يک دستگاه دولتي (سازمان ثبت احوال کشور) و خروج دستگاه ياد شده از حدود مقررات قانوني و اعمال سلايق شخصي در اجراي مقررات قانوني ارايه مي شود. چنين تخطي قانوني باعث شده است که اينجانبان امکان آن را نداشته باشيم تا بر اساس ميل شخصي و در حدود ضوابط و شرايط تبصره 1 ماده 20 قانون ثبت احوال که صرفا تاکيد بر ممنوعيت انتخاب نام هايي دارد که موجب هتك حيثيت مقدسات اسلامي مي گردد و همچنين انتخاب عناوين و القاب و نامهاي زننده و مستهجن يا نامناسب با جنس را ممنوع مي نمايد، نام دلخواه خود را بر فرزندمان بنهيم.

اذعان خواهيد داشت که موضوع فوق علاوه بر نقض ضوابط قانوني، موجب نقض حريم شخصي و حقوق شهروندي اينجانبان و مهمتر از آن نقض ماده 3 اعلاميه جهاني حقوق کودک در دارا بودن نام از بدو تولد مي باشد.

لذا با عنايت به نقض حقوق اساسي خود و فرزندمان از سوي دستگاه هاي دولتي خواستار ترک تابعيت بوده تا بتوانيم در لواي تابعيتي ديگر ضمن برخوردار بودن از حقوق قانوني، امکان نامگذاري مناسب براي فرزند خود را پيدا کنيم.

در پايان ضمن ارايه کپي مدارک به پيوست خواهشمند است تا در خصوص درخواست ياد شده در اسرع وقت اقدام مقتضي صورت پذيرد.

 

 

شیوه های خوابیدن

نوشته شده در دوشنبه چهارم خرداد 1388 ساعت 9:8 شماره پست: 571

 شيوه هاي خوابيدنت تنوع گسترده اي پيدا کرده. اين را فرصت نکردم تا در کشاکش بحث هاي انتخاباتي کشور و موضوع شناسنامه تو مطرح کنم. تو حالا علاوه بر چرخيدن و لگد زدن در حين خواب، گاهي دمرو و گاهي هم به پهلو مي خوابي. حالا خوابيدنت خوردني تر شده.

می می

نوشته شده در دوشنبه چهارم خرداد 1388 ساعت 13:55 شماره پست: 574

رومينا ديشب کلي با تو مهربان شده بود. حدود ساعت دوازده بود که تو از خواب بيدار شدي و من به خاله فريبا گفتم که خودت بايد بخوابونيش. رومينا گفت: من خودم مي خوابونمش. بعد از چند لحظه اي فکر کردن پرسيد؟ شب اهوآنواز پستونک مي خوره يا مي مي؟ ماماني گفت: مي مي. رمينا گفت: پس من نمي تونم بخوابونمش، چونکه من مي مي ندارم. ماماني سعي کرد به روي خودش نياره. اما رومينا ول کن مي مي نبود. اين بود که ماماني يک چيزهايي تو اين مايه گفت که تو هم داري. اما رومينا اصرار داشت که مال اون بزرگ نيست و شير هم نداره. خلاصه اين بحث يکطرفه ادامه داشت تا ماماني پذيرفت که مي مي رومينا کوچيکه و البته شير هم نداره.

فیلتریزاسیون

نوشته شده در دوشنبه چهارم خرداد 1388 ساعت 15:14 شماره پست: 575

تو فیلتر شدی. یعنی صفحه تو در facebook فیلتر شد. البته صفحه بقیه هم فیلتر شد اما فکر می کنم هدف این فیلتر تو بودی!

 ما قطعا سعی خواهیم کرد تا تو را در کمال آزادی تربیت کنیم اما از محدودیت گریزی نیست. نخستین فیلتریزاسیون تو توسط مامانی صورت گرفت موقعی که پای تو را پمپرز بست تا جیش نکنی. این هم دومین فیلتریزاسیون تو است. البته نگران نباش در ایران زندان رفتن و فیلتر شدن باعث محبوبیت بیشتر می شود. فعلا صفحه تو محبوب هست. (در ضمن وبلاگ اتوبان ساز عزیز را هم که یک سالی هست چیزی ننوشته را فیلتر کردند. پس زنده باد تو، اتوبان ساز، facebook و آزادی)

 

هنر بزرگان

نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:20 شماره پست: 576

"بسم الله الرحمن الرحیم. گروه سرود نواز و باباییش تقدیم می کند"

بابایی:اًاًاًاًاًااًاًاًاًاًاً....

نواز: اًاًاًاًاًااًاًاًاًاًاً....

بابایی:آآآآآآآآآآآآ...

نواز: آآآآآآآآآآآآ...

بابایی:اووووو...

نواز:اوووووو...

بابایی در این لحظه خنده اش می گیره اما نواز کاملا جدی است و حاضر به ادامه خواندن نیست. به هرحال هنر شوخی بردار نیست.

عادات بد

نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:20 شماره پست: 577

دیروز مامانی و تو و خاله فریبا با هم به بازار رفتید. حضرتعالی هم که دیگه کوتاه نمی آیی و تنها در حالت خوابیده شیر نوش جان می فرمایی. حالا باید در وسط بازار با این عادت شما چه کار کرد؟ مامانی و خاله فریبا می روند به طبقه دوم یک مغازه که البته اونجا هم مغازه بود و روی سکوی جلوی پنجره چیزی پهن می کنند و تو را می خوابانند و بعد مامان در حالی که نصفش رو سکو بوده و نصفش رو هوا به تو شیر می دهد.

عادات بد

نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:21 شماره پست: 578

دیروز مامانی و تو و خاله فریبا با هم به بازار رفتید. حضرتعالی هم که دیگه کوتاه نمی آیی و تنها در حالت خوابیده شیر نوش جان می فرمایی. حالا باید در وسط بازار با این عادت شما چه کار کرد؟ مامانی و خاله فریبا می روند به طبقه دوم یک مغازه که البته اونجا هم مغازه بود و روی سکوی جلوی پنجره چیزی پهن می کنند و تو را می خوابانند و بعد مامان در حالی که نصفش رو سکو بوده و نصفش رو هوا به تو شیر می دهد.

تناسخ

نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:22 شماره پست: 579

آیا تو می توانی در عرض کمتر از نیم ساعت یک عمل بزرگانه مثل هل دادن چرخ دستی در فروشگاه را یاد بگیری؟ پاسخ باید منفی باشه. اما تو این را یاد گرفتی. دستت را به سمت دسته چرخ دراز کردی و اون را گرفتی. اولش فکر کردیم یک گرفتن ساده است اما موقعی که اون از حرکت واستاد تو شروع کردی به زور زدن. مثل اینکه می خواستی اون را هل بدهی. مامانی تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که شاید تو این را از زندگی های قبلیت به یاد داشته باشی. (نقل از اردیبهشت ماه)

قیافه تو موقعی که پشت کامپیوتر و روی پای بابا نشستی خیلی جالب بود. شیرجه رفتی به سمت کی بورد و شرع کردی به دست زدن به کلیدها. اما موقعی قیافه ات جالب تر بود که هر چند ثانیه یکبار برمی گشتی و به مونیتور هم نگاهی می انداختی. حالا این را هم در زندگی قبلیت یاد گرفتی و یا از کار کردن بابا و مامان با کامپیوتر؟ ما نمی دانیم. (نقل از خردادماه)

حالا باید به این مطلب چه چیز دیگری را هم اضافه کرد؟

تو پشت فرمان و روی پای بابایی نشستی و شروع کردی به زور زدن (با دهان ) در راستای چرخاندن فرمان.

من دیگه دارم یواش یواش به تناسخ اعتقاد پیدا می کنم.

جومونگ و تو و تن تن

نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:23 شماره پست: 580

مامانی میگخه با این چند تا تار مویی که روی سرت سیخ میشه بیشتر شبیه جومونگ می شی. میگم مگه جومونگ موی سیخ شده داره. میگه: نه.

نکنه منظورش تن تن بوده ولی تو اصلا شبیه اون نیستی.

آقای هنرمند

نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:24 شماره پست: 581

دیروز برای تسلیم نامه به اداره ثبت استان تهران رفتم. آقای هنرمند مسئول امور سجلی را هم دیدم. بهش در مورد اینکه آیا می توانیم برایت یک شناسنامه بگیریم و بعد از به کرسی نشوندن حرفمون اسمت را عوض کنیم سوال کردم. آقای هنرمند گفت حالا که شش ماه بدون شناسنامه صبر کردید. شش ماه دیگر هم صبر کنید.

رای ما

نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:24 شماره پست: 582

البته قرار نیست این یک وبلاگ انتخاباتی و یا سیاسی باشه اما به نظر میاد که به هر حال رای و نظر من و مامانی (و البته تمام صاحبان حق رای) می تونه رو سرنوشت تو هم تاثیر بگذاره. پس فقط جهت ارتباط رای ما با سرنوشت تو بهت مبگیم که ما قصد داریم به کروبی رای بدهیم.

بچه جون هله هوله نخور

نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:25 شماره پست: 583

مامانی میگه تو موقع شیر خوردن یک کار بامزه انجام می دهی. اگر فقط واسه یک لحظه دهنت از سینه مامانی جدا بشه، تو هر چی که دم دستت میاد فوری می کنی تو دهنت.

سومین پند پدرانه بابایی: بچه جون هله هوله نخور.

رفع فیلتر

نوشته شده در سه شنبه پنجم خرداد 1388 ساعت 21:28 شماره پست: 584

تو دیگه فیلتر نیستی. یعنی صفحه تو در فیس بوک فیلتر نیست. حیف شد اینجوری می تونستی یک سابقه خوب و آبرومند واسه خودت دست و پا کنی.

یک تصمیم تازه و چند نکته

نوشته شده در پنجشنبه هفتم خرداد 1388 ساعت 21:3 شماره پست: 585

من و مامانی تصمیم گرفتیم تا در  کنار ثبت خاطراتی که با تو داریم، گاه گاهی هم شعرها و داستان هایی را که برایت تعریف می کنیم، کمی نظم داده و برایت در وبلاگ باقی بگذاریم. البته قبلا هم یکی دو بار این کار را کرده بودیم ولی حالا سعی می کنیم کمی بیشتر به این کار بپردازیم. اما قبل از آن چند نکته را باید بگویم:

1.     من نمی دانم که این قطعات به لحاظ ادبی خوب هست و یا نه. بعضی ها و از جمله مامانی می گویند مجموعا خوب هست و مثلا خاله شیوا معتقد است که خیلی هم بد هست. من هم حداقل خودم خوشم میاید. تو هم در مجموع همینطوری. پس دیگر مهم نیست و می نویسمشان

2.     بعضی از اینها را در جریان چرت و پرت خواندن برای تو سروده ام. بعضی وقتها این چرت و پرت ها خوب می شود و بعضی وقتها بی معنی. خوبترهایش را از این به بعد یک کمی ویرایش می کنم و برایت می نویسم.

3.     بعضی از شعرها و قصه ها هم کمی حساب شده تر سروده شده و شاید بعضی ها هم به درد الان تو نخورد. می ماند تا بعدتر برایت بخوانمش.

شعر اول

نوشته شده در پنجشنبه هفتم خرداد 1388 ساعت 21:5 شماره پست: 586

این شعر را در هنگام رفتن به باغ گل اصفهان برایت خواندم و البته واقعا خوابوندمت:

بیا بیا خواب ببینیم

خوابهای زیبا ببینیم

خواب ببینیم پیشی اومده

خواب ببینیم موشی اومده

 

خواب ببینیم کلاغ سیا

اومده به خونه ما

رفته یهو توی حموم

صابونا رو کرده تموم

 

خواب ببینیم فرشته ها

رفتن به شهر بچه ها

بازی کنن با بچه ها

قایم موشک، گرگم هوا

 

خواب ببینیم آقا الاغه

عرعر و عرعر میکنه

شونه بسر پشت درخت

شونه هاشو سر میکنه

 

خواب ببینیم خانوم حنا

گاو قشنگ دمسیاه

دمبشو هی تکون میده

به این و اون نشون میده

 

خواب ببینیم همینجوری

از سر شب تا صبح زود

کی بود؟ کی بود تو خواب ما؟

غیر خدا هیچکی نبود

شعر دوم

نوشته شده در پنجشنبه هفتم خرداد 1388 ساعت 22:19 شماره پست: 587

این رو هم امروز صبح برات گفتم که از خواب پاشده بودی و داشتی با عروسکهات بازی می کردی. البته اعتراف میکنم که خیلی جذبت نکرد (شاید بخاطر وزنش)

صبح که از خواب پا میشم، عروسکام بیدارن

میگن میای بازی کنیم؟ میگم که نه کار دارم

میگن چی کار داری تو، از بازیمون مهمتر؟

میگم که نه بچه ها، کارای دیگه دارم

اول باید برم من، دست و صورت بشورم

بعدش باید بگم من، صبحونه امو بیارن

پنیر و شیر و عسل، با نون گرم و تازه

مامان بابا اینا رو جلوی من میذارن

صبحونه که تموم شد، میام که بازی کنیم

عروسکای خوبم، همه تونو دوست دارم

شعر سوم

نوشته شده در پنجشنبه هفتم خرداد 1388 ساعت 22:21 شماره پست: 588

این شعر هم مال موقعیه که ما تو ماشین داشتیم می رفتیم به میدان پونک . از درون چرندیات این شعر در آمد که بعدا کاملش کردم. البته شعر هیچ شان نزولی به موقعیت شروده شدنش نداره ولی اینجوریه دیگه

دختر خوشگل من وقت خوابش که میشه

با چشمای خواب آلود از جای خود پا میشه

میره جلوی آینه، مسواکو برمی داره

خمیردندونش رو به روی اون میماله

بالا پایین چپ و راست، به این ور و به اون ور

سفید سفید سفیدتر، هر چه سفیدتر بهتر

تمیز و زیبا که شد، میاد به رختخوابش

یک عروسک بغلش، یکی دیگه کنارش

خوابهای خوب ببینی، دختر خوشگل ما

مامان میگه شب بخیر. یه بوس بده به بابا

 

شعر چهارم

نوشته شده در پنجشنبه هفتم خرداد 1388 ساعت 23:49 شماره پست: 589

این شعر هم با شعر بعدی ای که بعدا برات خواهم گفت یکی بوده که بنا به نظر مامانی به دو قسمت اشیا و جانداران تقسیم شده.

"زینگ و زینگ و زینگ" این چی چیه؟

تلفونه زنگ میزنه

یه خانومه از اونطرف

به این سیمها چنگ میزنه

 

قل و قل و قل این چی چیه؟

سماوره قل می زنه

چایی که می خواد دم بگشه

خانوم باجی هل می زنه

 

بیب و بیب و بیب این چی چیه؟

ماشینه داره داد می زنه

راننده دستش رو بوقه

ماشینه فریاد می زنه

 

شر و شر و شر این چی چیه؟

این صدای آب شیره

وقتی که این صدا میاد

میگه که آب داره میره

 

تق و تق و تق این چی چیه؟

فرشته ها در میزنن

نواز که از خواب پا میشه

میان بهش سر می زنن

تف

نوشته شده در جمعه هشتم خرداد 1388 ساعت 17:50 شماره پست: 591

مامانی داره کف خونه را با بخارشور تی می کشه. همه جای خونه پر است از جای تف های شما

بازی های جدید

نوشته شده در جمعه هشتم خرداد 1388 ساعت 17:54 شماره پست: 592

بازی های جدید شما.

۱-پریروز لیوان فلزی بابایی به طور اتفاقی از دستتون افتاد زمین و از این کار لذت بردید و شروع کردید به تکرار این بازی

۲- موی مامان جون را کشیدید و از داد زدن مامان جون لذت بردید و شروع کردید به کشیدن موی مامان جون و خندیدن

‌‌  ذاتتو بچه!!!

اهورانواز بهتر است یا سبزوار؟

نوشته شده در دوشنبه یازدهم خرداد 1388 ساعت 0:18 شماره پست: 593

من امروز صبح به سازمان ثبت احوال مراجعه نمودم و از یکی از مسئولین در خصوص دلایل رد نام اهورانواز سوال کردم. مسئول مربوطه هم که فردی محترم بود در خصوص قانون برای من توضیح داد و مطرح نمود که طبق قانون، نام کلمه ای است که عرفا نام تلقی شود و احتمالا از آنجایی که اهورانواز نام تلقی نمی شده، مردود شده است.

من گفتم که در چه صورت این عرف مفهوم پیدا خواهد نمود؟ مثلا اگر من از صد نفر امضا بگیرم که اهورانواز یک نام است، آیا شما آن را نام محسوب می کنید؟

ایشان گفتند که خیر. ملاک عرفی بودن یک نام برای ما آن چیزی است که در سوابق نود ساله ثبت احوال وجود داشته باشد.

من گفتم پس در اینصورت هر اسمی که درون کتابچه شما سابقه نداشته باشد را شما مردود اعلام می فرمایید؟

گفتند بله.

گفتم پس تکلیف آن اسم هایی را که شما در کتابچه نام ها ندارید و پس از بررسی درخواست تایید می کنید چه می شود؟

گفتند آن ها نام های خارجی است! (شاید من اشتباه فهمیده باشم ولی فکر می کنم همین را گفت) ایشان در ضمن گفتند اهورا نامی است پسرانه

من توضیح دادم که بسیاری از ترکیبات در حالی که اجزایشان بر یک جنس دلالت دارد ترکیبشان بر جنس دیگری دلالت دارد (خوب شد که نپرسید مثلا چه اسمی؟) و علاوه بر آن بسیاری از اسامی که در یک عرف مذکر است در عرف دیگر مونث است و بالعکس مثل ایمان و یا باران

ایشان صرفا پذیرفت.

پس از این صحبت بی حاصل من درخواست خود را تقدیم نمودم و ایشان دستور اقدام و طرح در کمیسیون را صادر نمودند. من نامه را به خانم خورشیدی مسئول نام ها ارایه دادم و از ایشان هم دلایل رد نام را سوال نمودم. ایشان که خانمی محترم بود در خصوص قانون برای من توضیح داد و مطرح نمود که طبق قانون، نام کلمه ای است که عرفا نام تلقی شود و احتمالا از آنجایی که اهورانواز نام تلقی نمی شده، مردود شده است.

من گفتم چرا؟

ایشان گفتند چون ما اسم جدید مرکب را به این صورت صادر نمی کنیم؟

گفتم به چه صورتی؟

گفتند که جزء اول کلمه ای زرتشتی است.

گفتم ولی جزء اول که وجود دارد.

گفتند بله ما که نمی توانیم اهورا را که وجود دارد بگوییم وجود ندارد ولی ترکیب جدیدی را با آن صادر نمی کنیم.

گفتم چون زرتشتی است؟

ایشان که انگار تازه اهمیت سوتی خود را در نقض حقوق شهروندی و آزادی های مصرح در اعلامیه جهانی حقوق بشر و قانون اساسی متوجه شده بودند، گفتند نه ما با هر واژه جدیدی که با هر یک از مقدسات ادیان ساخته شده باشد هم مخالفت می کنیم. مثلا درست است که محمد و فاطمه اشکالی ندارد ولی محمدناز و یا فاطمه ناز را اجازه نمی دهیم.

گفتم پس مقدسات عامل رد نام است؟

گفتند بله

گفتم پس اگر من واژه شهرام ناز را درخواست کنم مجوز می  دهید؟

ایشان گفتند نه!

در پایان برای راحت شدن از شر موجود کنه ای چون من، شماره خود را دادند تا در روز چهار شنبه تماس گرفته و ایشان پس از بررسی پرونده دلیل رد نام را به من بگویند.

من با هیچ کدام از اینها مشکلی ندارم ولی مامانی می پرسد انصافا اهورانواز نام تر است یا سبزوار؟ (سبزوار نام اصلی محسن رضایی بوده است که ما هم امشب فهمیدیم)

روروک

نوشته شده در دوشنبه یازدهم خرداد 1388 ساعت 17:0 شماره پست: 594

یک عدد روروک. این آخرین دارایی تو است. اول نشستی و یک کوچولو ترسیدی و گریه کردی. بعد کمی ذوق زده و یا شاید عصبی شدی و شروع کردی به چرخاندن یک اسباب بازی نصب شده بر روی روروک. دیروز هم در لحظه ای که کمی به جلو خم شدی دهانت به جلوی روروک خورد. جالب این بود که نه گریه کردی و نه واکنش دیگری نشان ندادی، فقط برای چند لحظه خشکت زد. این اولین واکنش تو به ضربات سهمگین زندگی بود.

اولین نوشته تو

نوشته شده در دوشنبه یازدهم خرداد 1388 ساعت 19:39 شماره پست: 595

  ددددزر لغلباتذذذذذذذذذذذذابرررررررررررررررررررررررر                رررذ              نووودئ                              دذد                                        .؟.ن......وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووخخو    

این اولین مطلبی است که تو با کوبیدن بر سر کی بورد بیچاره تایپش کردی

 ئددتئئئئئئئئئئئئئ دذئئئئ   ئئ

موکشی

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم خرداد 1388 ساعت 15:5 شماره پست: 596

جذابترین بازی برای تو چیست؟

کشیدن مو!

چه جوری؟

اولین کله ای که به سمت تو نزدیک بشود را هدف می گیری و با لذت هر چه تمام تر می کشی. اگر موجود مقابل خود را به سمت تو نزدیک تر نمود تا موی خود را از دست تو نجات دهد، دهانت را باز می کنی و شروع به خوردنش هم می کنی.

این موضوع فقط شامل کله های پرمو نیست بلکه کله کچل بابایی یا روسری دوست مامانی هم از این قاعده مستثنی نیست حتی عروسک خاله آسیه هم می تواند موهای جذابی برای تو باشد تا آنها را بکشی.

 

 

موکشی 2

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم خرداد 1388 ساعت 21:57 شماره پست: 597

دردناک ترین روش خوابیدن تو چیست؟

کشیدن مو!

چه جوری؟

امروز بعداز ظهر در ادامه داستان موکشی موی مامان جون را گرفتی و همونطور که به سمت خودت میکشیدی خوابت برد!!!

یک توضیح

من مامانی ام و می خواستم نکته ای را در مورد اظهار نظری که برای اسم محسن رضایی کردم بگم. مامان نباید اسم کسی را مسخره کنه ولی همیشه اولین واکنش نسبت به تحمیل عقیده از طرف کسی یا دولتی یا حکومتی، به سخره گرفتن اونه. اگر سر اسم تو این همه مشکل نداشتیم، هیچوقت بعد از شنیدن اسم سبزوار از این زاویه برخورد نمی کردم. مطمئنم که اولین چیزی که تو ذهنم میومد، این دو واژه بود: چه جالب! فکر می کردم بابایی و مامانی محسن رضایی چه آدم های سبزه دلی بودند که اسم نی نیشون را گذاشتند سبزوار. ولی وقتی به اسم تو ایراد می گیرند که عرف نیست، با شنیدن اسم سبزوار این به ذهن آدم خطور می کند که این هم که عرف نیست!  و این البته همون کاریه که بعضی از حکومت های .... انجام می دهند و آن تغییر نرم ذهن هاست. طوری که دیگر به چیزهایی که همیشه فکر می کردند، نمی کنند و به چیزهایی که اونها می خواهند، فکر می کنند. بگذریم. امیدوارم بتونیم شناسنامه ات را بگیریم و البته از نظر من و بابایی تو آزادی که وقتی بزرگ شدی، اگر اسمت را دوست نداشتی اون را به هر چی که دلت می خواهد تغییر دهی.

برق شیطنت

نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم خرداد 1388 ساعت 12:13 شماره پست: 599

دیروز میشد برق شیطنت و هیجان را در چشمهایت دید. وقتی بابا توی روروکت باطری انداخت و در یک لحظه صدای موسیقی و رقص نور در جلوی چشمهات ظاهر شد. این احتمالا هیجان انگیزترین لحظه زندگیت بود.

موسیقی در اتومبیل

نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم خرداد 1388 ساعت 20:3 شماره پست: 600

دیروز مامان تو ماشین از دست وول خوردنها و نق زدنهات ذله شده بود. آخرهای مسیر بودیم که من یک موسیقی گذاشتم. یکدفعه ساکت شدی و گیج و و یج دنبال منبع صدا می گشتی. مامانی میگه که عادت داری صدای موسیقی را از درون تلویزیون بشنوی و احتمالا همین واسه ات عجیب بوده.

شعر پنجم

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388 ساعت 14:3 شماره پست: 601

این هم ادامه شعر چهارمی که برات نوشتم و بنا به پیشنهاد مامانی جاندارها را از بی جانها جدا کردم:

هاپ و هاپ هاپ این چی چیه؟

هاپو کوچولوست سفید و ناز

یه پیشی دیده سر کوچه

واسه اش زده زیر آواز

 

میو و میو این چی چیه؟

همون پیشیه است سر کوچه

میگه جوجو تو کجایی؟

تو هم بیا توی کوچه

 

جیک و جیک و جیک این چی چیه؟

جوجو کوچولوست پای دیوار

گشنه اش شده داره میگه

مامان جونی غذا بیار

 

قار و قار و قار این چی چیه؟

کلاغ سیاست رو پشت بوم

وای که چقدر حرف میزنه

تو رو خدا کمتر بخون

 

عر و عر و عر این چی چیه؟

آقا الاغه است که بار داره

داره میره به مزرعه

اونجا یه عالم کار داره

 

سلام و سلام این کی کیه؟

نوازه که داره پا میشه

میگه سلام مامان و بابا

وقتی که چشماش وا میشه

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388 ساعت 14:27 شماره پست: 602

این شعر را هم دیشب هنگام رفتن به خانه عمه مریم برات خوندم (البته ظاهرا قطعه است نه شعر)

نیگا و نیگا، اینو نیگا

این آدمه یا لولوئه

وای چی میگی؟ این هلوئه

لپاشو نیگا چه قرمزه!

رنگ دو تا آلبالوئه

پدرانه

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388 ساعت 15:39 شماره پست: 603

قبول دارم که پشم سینه بابایی شبیه موی کله اشه ولی عزیز من اونی که میکشی راستی راستی پشم سینه امه نه مو و وقتی که میکشی درد می گیره. پس لطف کن پشم سینه بابایی را نکش

نواز بازی

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388 ساعت 23:8 شماره پست: 604

زندایی کبری یک اصطلاح جدید ساخته: نواز بازی (بر وزن اسباب بازی)

یک روش ویژه برای خواباندن تو

نوشته شده در شنبه شانزدهم خرداد 1388 ساعت 10:40 شماره پست: 605

این روش آخرین ابداع و همکاری من و مامانی در شب هایی است که تو قصد خوابیدن نداری (مثل دیشب):

۱- تو را بین خودمان می خوابانیم (فاصله من و مامانی در این موارد در حد یک نیم دور غلت زدن تو است)

۲- ادای خواب بودن در می آوریم

۳- تو به سمت بابایی می چرخی بابایی سریعا چشمهایش را می بندد.

۴- تو به سمت مامانی می چرخی مامانی سریعا چشمهایش را می بندد.

۵- تو دوباره به سمت بابایی می چرخی بابایی سریعا چشمهایش را می بندد.

۶- تو دوباره به سمت مامانی می چرخی مامانی سریعا چشمهایش را می بندد.

۷- تو دوباره به سمت بابایی می چرخی بابایی سریعا چشمهایش را می بندد.

۸- تو دوباره به سمت مامانی می چرخی مامانی سریعا چشمهایش را می بندد.

۹- تو که از چرخیدن خسته شده ای شروع می کنی به کشیدن دست یا لگد زدن به بابایی

۱۰- بابایی که اعتنا نمی کند شروع می کنی به کشیدن دست یا لگد زدن به مامانی

۱۱- مامانی که اعتنا نمی کند شروع می کنی به کشیدن دست یا لگد زدن به بابایی

۱۲- بابایی که اعتنا نمی کند شروع می کنی به کشیدن دست یا لگد زدن به مامانی

۱۳- مامانی که اعتنا نمی کند شروع می کنی به کشیدن دست یا لگد زدن به بابایی

۱۴- بعد که هیچکس توجهی بهت نمی کند چپه می شوی (معمولا به سمت مامانی)

۱۵- بعد از این مرحله شروع می کنی به اجرای غرآوازهای شبانه

۱۶- بعد بابایی خوابش می برد. تو را من نمی دانم مامانی بهتر می داند.

خبر مهم

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد 1388 ساعت 8:32 شماره پست: 606

خبر خبر نمی کنه. این جمله تبلیغی شبکه فارسی بی بی سی هست. اما خبر واقعا خبر نمی کنه. این خبر به نقل از یک وبلاگ مهم در آستانه انتخابات ایران منتشر شد:

با کمال مسرّت و خوشوقتی به اطلاع بستگان و دوستان عزیز می رساند که پسر دلبندمان در ساعت 13:40 امروز دوشنبه، هجدهم خرداد هشتاد و هشت در بیمارستان کسری تهران به دنیا آمد و ما را غرق در شادمانی کرد. جزئیات متعاقباً به اطلاع خواهد رسید.

فهمیدی پسرعمو دار شدی

 

در ساعت پنج عصر

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد 1388 ساعت 8:34 شماره پست: 607

در ساعت پنج عصر

درست در ساعت پنج عصر

 تو برای اولین بار سرلاک خوردی

در ساعت پنج عصر

روش دیگری برای خواباندن تو

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد 1388 ساعت 8:46 شماره پست: 608

در تازه ترین ابداع خواباندنی این اقدامات معمول می شود

۱- پستونک در دهان تو قرار داده می شود

۲- کنار تو دراز می کشیم

۳- تو را به سمت خود برگردانده و کمی بغل می کنیم

۴-صورت خود را به صورت تو چسبانده یا سر بر سینه تو می گذاریم

۵- تو شروع می کنی به غرآواز

۶ بعد یقه بابایی و یا مامانی را گرفته و یا موی ما را می کشی

۷- بعد تو خوابی

جادوگرها و مشنگها

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد 1388 ساعت 8:52 شماره پست: 609

مامانی یک عروسک جادوگر داره که اتفاقا و ظاهرا تو هم به آن علاقه مند شده ای. این عروسک که عروسک یک جادوگر جارو سوار است. تو به چه چیز این عروسک علاقه مندی؟ طبیعبیه نه از داستانهای جادگر چیزی می دونی و نه این عروسک قیافه قشنگی داره. تو محو موهای کثیف و انبوه جادوگرها هستی. نکنه تو هم مشنگ نباشی

یک تماس تلفنی ویژه به اداره ثبت

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد 1388 ساعت 10:4 شماره پست: 610

بابایی: سلام

خانم خورشیدی: سلام

بابایی: ببخشید مزاحمتون شدم. فرموده بودید تماس بگیرم تا در مورد دلیل رد اسم فرزندم سوال کنم.

خانم خورشیدی: اسمشون چیه؟

بابایی: اهورانواز. می خواهید شماره نامه را هم بهتون بگم؟

خانم خورشیدی (پس از چند ثانیه): نه ولی مثل اینکه دلیل را بهتون همون روز گفتم؟

بابایی: بله ولی قرار شد تا تماس بگیرم و شما بعد از بررسی دلیل قطعی را بگید؟

خانم خورشیدی: نه بهتون گفتم. شما مثل اینکه اسم دیگری را هم پیشنهاد داشتید؟

بابایی: نه اسم دیگه ای نبوده

خانم خورشیدی: من اونروز بهتون گفتم بخاطر اینکه اسم زرتشتیه ما ترکیب جدید با اون نمی سازیم.

بابایی: نه اونروز گفتید که اگر فاطمه نواز هم بگذاریم قبول نمی کنید.

خانم خورشیدی: من گفتم؟

بابایی: بله

خانوم خورشیدی: من گفتم؟ ... نه . حتما اشتباه می کنید.

بابایی: (بابایی از دوره بازداشتش در زندان یاد گرفته بود که همیشه اشتباه از جانب خودشه) : بله. حالا من یک درخواست ارایه داده بودم می خواستم ببینم اون کی بررسی میشه؟

خانم خورشیدی: آخر هفته تماس بگیرید تا بهتون بگم

بابایی: بله مرسی

امروز قراره بابایی زنگ بزنه و دلیل را بپرسه

کنش سیاسی

نوشته شده در چهارشنبه بیستم خرداد 1388 ساعت 10:19 شماره پست: 611

تو برای نخستین بار در یک کنش سیاسی شرکت نمودی. پریشب من و مامانی تو را به زنجیره سبز طرفداران میر حسین موسوی بردیم. حوالی چهارراه طالقانی. البته باید بگویم که من و مامانی همچنان می خواهیم تا به کروبی رای بدهیم. 

من و مامانی به خاطر احتمال وجود درگیری ها کمی نگران تو بودیم. مامانی هم کمی نگران آلودگی هوا و سر وصدا بود که البته من خیلی نبودم. با اینحال ما فکر کردیم تو بد نیست تا تجربه ای از یک کنش سیاسی را هم داشته باشی.

برخلاف تصور مامان که فکر می کرد ممکنه از سرو صداها بترسی نه تنها نترسیدی بلکه به نظر می رسید از دیدن این همه آدم کمی هم متعجب و یا ذوق زده شده باشی. در ضمن در همراهی با جمعیتی که با مشت های گره کرده بر دهان احمدی نژاد می کوفتند تو با پاهایت بر .... بابایی می کوفتی. (البته بدیهی است که اهمیت .... بابا از اهمیت دهان ا.ن. بیشتر است)

لازم به ذکر است که در حاشیه این مراسم کلی هم از تو عکس گرفته شد. پس فعلا در خانه خواهیم ماند تا روز انتخابات که تجربه دیگری هم به تجربیات سیاسی تو افزوده بشود

دوبیتی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1388 ساعت 14:43 شماره پست: 612

مامان جونی مامان جونی

دست شما درد نکنه

این سرلاک چه خوشمزه است

بپا یهو سرد نکنه

همچنان نام تو

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1388 ساعت 21:31 شماره پست: 613

خانم خورشیدی اعلام نمود که اسم تو در طی هفته آینده مجددا در جلسه شورایعالی ثبت مورد بررسی قرار می گیرد.

آب بازی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1388 ساعت 21:31 شماره پست: 614

امروز برای اولین بار خودت به تنهایی در وان کوچکت نشستی و با آب و اسباب بازی اردکیت بازی کردی.

انتخاب دهم

نوشته شده در جمعه بیست و دوم خرداد 1388 ساعت 13:49 شماره پست: 617

از امروز صبح دهمین انتحابات ریاست جمهوری در ایران برگزار می شود و من و مامانی امیدواریم که در آینده بتوانیم به تو چیزهای مهمی را بیاموزانیم. ما امیدواریم که به تو:

1.     کنشگری را بیاموزیم. به اعتقاد ما این مهم نیست که تو در آینده بخواهی در انتخاباتی مشابه شرکت کنی یا نکنی. مهم نیست که آدمی سیاسی باشی یا نباشی. آنچه برای ما مهم هست و امیدواریم آن را بیاموزی کنشگری است. کنشگری به این معنا که بی تفاوت نباشی. به این معنا که بی دغدغه نباشی. به این معنا که ناآگاه نباشی. و البته به عنوان یک کنشگر، شکل حضورت در جامعه، نحوه انتخاب و تصمیم گیریت و ابعاد حضورت را بیشک خودت تعیین خواهی کرد.

2.     به تو بیاموزانیم که در دموکراسی پیروزی یا شکست همه چیز نیست. بیاموزانیم که مهم بیان عقاید، دفاع از آن و ایستادن منطقی بر سر عقاید هست. ما با رای دادن به کروبی (که شانس کمی برای پیروزی او قایل هستیم) در عین حال می خواهیم به تو بیاموزانیم که ایده هایت را فارغ از دیدگاه دیگران بیان کنی و از آن دفاع کنی و در صورت شکست رای اکثریت را پذیرا باشی.

3.     به تو بیاموزانیم که خط قرمزی را برای خودت قایل باشی و آن کنار نیامدن با فاشیسم هست. با دجال ها و فریبکاران... فارغ از این مرزها سرت را برای آزادی فرد مقابلت نیز بده.

نوشته شده در شنبه بیست و سوم خرداد 1388 ساعت 7:28 شماره پست: 618

کمی در شرایط این صبح دل انگیز بهاری که یک جورهایی که معلوم نیست چه جوری! محمود احمدی نژاد داره رییس جمهور میشه نوشتن کمی سخته. ولی نوشتن برای تو و امید داشتن به تو و هزاران کودکی که می خواهند آینده ای بهتر را بسازند تنها دلخوشی منه. پس فعلا فقط خواهم نوشت برای تو. برای تو از چیزهای بی اهمیت خواهم نوشت. برای تو دفترچه خاطرات کوچکی درست خواهم کرد و... تمام دردهای خودم و مامانی و مردم کشورم را پنهان خواهم کرد.

این چند روزه

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم خرداد 1388 ساعت 9:52 شماره پست: 619

البته اعتراضات مردمی (اونجور که ما فکر می کنیم) و یا اغتشاشات عده ای اوباش و اراذل (اونجوری که صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران تبلیغ می کنه) دامن وبلاگ شما را هم گرفت. تو این چند روزه یا اینترنت وصل نمی شدیم و یا سرور را پیدا نمی کرد و یا نهایتا بابایی و مامانی دل و دماغ نداشتند. من گزارشها و دیدگاه ها و اخباری که از این روزهای پرالتهاب به دست می رسه را تا اونجا که توانستم برایت ایمیل کردم. امیدوارم بعدها با توجه به محدودیت ها و مشکلات و تجارب نسل بابایی و مامانی درباره اقدامات ما قضاوت کنی.

تنها نکته انقلابی که اینجا برات می نویسم و در ارتباط با تو هست درباره شب اول الله اکبر گفتن توی پشت بام ها هست که تو حسابی ترسیدی و گریه کردی و مامانی را از ادامه اقدامات انقلابیش باز داشتی.

عذرخواهی

نوشته شده در جمعه بیست و نهم خرداد 1388 ساعت 0:18 شماره پست: 621

نوشتن برای تو سخت دشوار هست. تلاش می کنم که ثبت کنم زندگانی روزانه ات را ولی باور کن نمی شود. پدرت را به خاطر این بدقولی ها ببخش. 

نوشته شده در دوشنبه یکم تیر 1388 ساعت 1:10 شماره پست: 622

هیچ چیز نمی توان گفت. مامان امروز گریه می کرد. مثل دیروز و پریروز. این چند روزه تو هم عصبی هستی و دایم نق می زنی. مامان میگه به خاطر شیری هست که به تو میده. من به مامانی میگم باید مقاوم باشه و تحمل کنه. میگم آزادی هزینه داره ولی دروغ میگم. امروز مطمئن شدم که دروغ میگم. امروز بابایی هم نتونست جلوی خودش را بگیره وقتی دختر معصوم بر زمین غلطیده بود. بابایی هم گریه کرد و بر سرش زد. آیا بهای آزادی اینه؟

(ماهی سیاه کوچولوی من. من وقتی یک بچه گربه کوچولو را می بینم که کنار مادرش هست به یاد تو می افتم. وقتی یک گنجشک کوچک پرواز میکنه یاد تو می افتم. وقتی ... دختر جوان و زیبا پرکشید و رفت یاد تو افتادم)

بابایی هم امروز گریه کرد مثل همه مردم ایران. مثل همه اونهایی که با دیدن این صحنه یاد فرزندان خود و یاد خواهران و برادران خود افتادند. تو و مامانی خونه نبودید و بابایی فرصت داشت تا های های گریه کنه چون حس کرد که دختر خودش را کشته اند. تو را کشته اند عزیزم و بابایی گریه کرد و آرزو کرد که ای کاش ما باباییها و مامانی ها را بکشند و شماها زنده بمونید.

خاله پانته آ بهت گفت که بزرگ میشی و دنیا را نجات می دی و تو نق زدی و خاله پانته آ تسلیم شد: نمی خواد دنیا را نجات بدی همون ما را نجات بده. خاله سلیمه هم به تو گفت که نباید بترسی چون تو بچه انقابی. و لی من ترسیدم. ترسیدم و فکر کردم که چه میشد اگر بچه انقلاب نبودی و بچه صلح و آزادی بودی؟ چه میشد اگر هیچگاه هیچ خشونتی را نمی دیدی و نمی شنیدی و آنگاه تو (آن دختر) زنده می ماندید؟

به مامانی گفتم که برات ترانه جنگلکاران آفتاب را بخونه. مامانی چندبیتی از اون رو خوند. موقعی که شب عمو برزو اون را باگیتار خوند بابایی باز هم یاد تو افتاد ولی خودش را نگاه داشت. خوش به حال خاله پانته آ که گریه کرد شاید به یاد آخرین نگاه اون دختر.

ماهی سیاه کوچولوی من. ببخشید که اینقدر پراکنده می نویسم. حقیقتش نمی دونم چه باید بنویسم فقط دلم می خواد به احترام همه شهیدان این چند روزه تو هم یک روزی این شعر را با ما بخونی:

سر اومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گریزون 
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
کوها لاله زارن
لاله ها بيدارن
تو کوها دارن گل گل گل آفتابو میکارن 
تو کوها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن
توی کوهستون دلش بیداره
تفنگ و گل گندم داره مياره
توی سينه اش
جان جان جان
توی سينه اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره

 سر اومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گریزون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
کوها لاله زارن
لاله ها بيدارن
تو کوها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن
تو کوها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن
توی کوهستون دلش بیداره
تفنگ و گل گندم داره مياره
توی سينه اش
جان جان جان
توی سينه اش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره

 سر اومد زمستون
شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گریزون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون

لبش خنده نور
دلش شعله شور
صداش چشمه و يادش آهوی جنگل دور
صداش چشمه و يادش آهوی جنگل دور
توی کوهستون دلش بيداره
 تفنگ و گل گندم داره مياره
توی سينه اش
جان جان جان
توی سينه اش  جان جان جان
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره
يه جنگل ستاره داره  جان جان  يه جنگل ستاره داره
يه جنگل ستاره داره
جان جان
يه جنگل ستاره داره

 

بای ذنب قتلت

نوشته شده در دوشنبه یکم تیر 1388 ساعت 14:38 شماره پست: 623

من به تو دروغ گفتم. من به تو دروغ گفتم که به یک دنیای زیبا خوش اومدی. من به تو دروغ گفتم که ما حتما آینده تو را زیبا خواهیم کرد. من به تو دروغ گفتم دخترکم. من به تو دروغ گفتم.

مائده زنگ زد. می خواست گریه کنه ولی بابایی نتونست باهاش حرف بزنه چون بابایی هم می زد زیر گریه این بود که تلفن را یکجوری قطع کردم تا گریه های مائده واسه خودش باشه و گریه های بابایی مال خودش. مائده عکس جنینی را در شکم مادری دیده بود که به کمرش گلوله خورده بود و بابایی نتونست بیشتر به حرف مائده گوش کنه. مادر مرده بود و جنین هم به تیر شقاوت حکومت اسلامی...

ماهی سیاه کوچولو. من به تو دروغ گفتم که دنیا جای قشنگی هست. من به تو دروغ گفتم که جهانی بهتر واسه تو می سازم. من به تو دروغ گفتم ...  ولی دختر کوچولوی من یک حقیقت را به تو خواهم گفت که خون بی گناهان بر زمین نمی مونه. یک حقیقت را به تو خواهم گفت که روزی روزگاری جنینی خواهد گفت که به کدامین گناه کشته شده و اونوقت بابایی می تونه سرش را پیش تو بالا بیاره و شرمنده تو نباشه.

ما را ببخش.

شعر مامانی

نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:17 شماره پست: 624

مامانی در حس و حال این روزها شعری گفته و من و مامانی دلمون می خواد که تو هم اون را بخونی:

قلبم سبز می تپد

زیر چادر

زیر پیرهن سیاه

سبز می بالم

در گهواره یتیم نوزادان

سبز می خوانم

بر دیوار سیاه شهر

سخت ترین کار احمق

سرکوب یک رودخانه است

 

سبز می رویی

در جریان عاشقانه اذهان

آبی آسمان و

            زرد خورشید

با تصویر ستاره داران قلبشان

"سر اومد زمستون"

سبز می شود بهار

            سبز می شود بهار

 

گرگها

نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:18 شماره پست: 625

خب دختر گل من  نوشتن واسه بابایی خیلی سخته اما به قول خاله مهرنوش چرا باید نا امید بشیم وقتی که می دونیم پیروزیم؟ پس.... با یاد ..... و...... و شعر کودکانه ای از هنگامه یاشار برات شروع خواهم کرد که این چند روزه برات زیاد گذاشتیم و زیاد خوندیم:

همه جا، هر جا پیدا می شن گرگا

بپا بپا گرگا هستند هرجا

اما بدون ترس از گرگا بیجاست

چونکه میشه پیروز شد بر گرگها

اما بدون ترس از گرگا بیجاست

چونکه میشه پیروز شد بر گرگها

تهدید به خودکشی

نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:18 شماره پست: 626

رومینا اینبار دیگه خیلی جدی سر توجه نشون دادن به تو همه خانواده را تهدید کرد:" ایندفعه میرم آدامسم رو قورت می دم تا همه تون راحت بشید!"

دندون

نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:19 شماره پست: 627

مثل اینکه داری دندون در میاری. این رو دکتر هم پیش بینی کرده بود چون چند وقتیه گوش چپت را می مالی!

امشب خونه عمه مریم مامانی یک خورده ای بهت آب پیاز داد تا درد دندونهات کمتر بشه ولی از اونجایی که تو ذاتا موجود هله هوله خوری هستی چنان از خوردن آب پیاز لذت بردی که همه را به خنده انداختی. عمه مریم میگه دانیال هم بچه که بود عاشق پیاز بوده و به صبحونه هم نان و کره و پیاز می خورده

ددرى

نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:31 شماره پست: 628

مامانی میگه تو بعدازظهرها که میشه ددر خونت میفته و باید تو را بیرون برد. پات رو از در که بیرون می گذاری دیگه اصلا نق نمی زنی.

واکسن 6 ماهگی

نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:33 شماره پست: 629

چند روز پیش واکسن شش ماهگیت را زدیم. بابایی هم مثل مامانی شده و تحمل دردت را نداره. البته توی درمانگاه خیلی بامزه رفتار کردی چون خانوم مسئول واکسن باهات دوست شد و تو هم داشتی بهش می خندیدی که واکسن اول به پای راستت خورد و تو هم اولش متوجه اون نشدی فقط موقع درآوردنش بود که صدای گریه ات بالا رفت. بعد هم واکسنت به پای چپت بود که به ظاهر خیلی درد داشت اونقدر که تا سه روز فقط پای راستت را تکون می دادی وغلت هم دیگه از ترست نمی زدی.

 

علایق تو

نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:34 شماره پست: 630

علایق عجیب تو در سن شش ماهگی:

1.      کشیدن و خوردن مو در هر شکل و اندازه

2.      خوردن تلفن

3.      کردن پا در دهان و خوردن انگشت هایت (در ادامه سلسله درسهای پاشناسی)

4.      آویزون شدن به سمت زمین یا نگاه کردن برعکس به اشیاء

5.      بازی در آینه

6.      اعتیاد به موسیقی

 

آب

نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر 1388 ساعت 1:35 شماره پست: 631

تو به شکل خیلی جالبی آب می خوری :

زبونت را میاری بیرون لبهات رو غنچه می کنی و مثل یک ماهی که آب را تو می ده تو هم آب را تو می دهی.

مامانی و بابایی سر میزان آبی که باید بخوری البته اختلاف نظر دارند ولی مثل همیشه در این دعوای حقوقی مامانی پیروز میشه و در نتیجه برای ارضای میل تو مامانی قاشق را می زنه تو آب و قاشق خالی را می کنه در دهانت و تو هم فریب می خوری

 

شیرآواز

نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر 1388 ساعت 9:29 شماره پست: 632

اخیرا سبک دیگری هم در آواز خواندن تو پیدا شده است: شیرآواز. این آواز را موقعی می خوانی که با یکطرف لب سر در سینه مادر داری و با طرف دیگر لب آوازی غرا را سر می دهی

موگیری

نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر 1388 ساعت 9:30 شماره پست: 633

گرفتن موهای دیگران تبدیل به شوخی خطرناکی شده. امشب که من و مامانی سعی می کردیم تا موهای مامانی را از دستت بیرون بکشیم و نمی توانستیم موفق شویم، من کمی دست تو را فشار دادم تا دستت را شل کنی و مامانی هم کمی با تو جدی صحبت کرد. کاملا مشخص بود که فهمیده ای که دعوایت کرده ایم. به همین خاطر بعد از ول کردن دستت ساکت و مغموم بودی (البته دل مامان و بابا را هم کباب کردی)

غذای کمکی

نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر 1388 ساعت 9:30 شماره پست: 634

من فرصت نکردم تا درباره غذا خوردن تو توضیح کاملتری بدهم ولی تو چند روز بعد از خوردن سرلاک، خوردن حریره بادام را هم شروع کردی و از دو روز پیش هم سوپ بدمزه ای مرکب از برنج، جعفری و هویج را با اشتهای هر چه تمامتر خوردی. از امروز هم به این غذای بی نمک مرغ اضافه شد که اون را هم خوردی. واقعش وقتی مامانی گوشت مرغ را به من داد که بخورم اونقدر بدمزه بود که داشتم بالا می آوردم. در ضمن از سه روز پیش هم آب سیب خوردی و باید همچنان اضافه کنم که خوشبختانه اشتهات به بابایی رفته و نه به مامانی

تولید مثل

نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر 1388 ساعت 9:32 شماره پست: 636

مامانی میگه مثل اینکه تولید تو به صورت انفرادی توسط بابایی انجام شده و مامانی هیچ نقشی در این ارتباط نداشته چونکه داره رفتارهات هم دقیقا عین بابایی میشه. مثل این قضیه که اصولا زبونت را بیرون میاری و تو نمی دهی.

شکست

نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر 1388 ساعت 9:33 شماره پست: 637

شیوه خواباندن تو در بین بابایی و مامانی با شکست کامل مواجه شده چون تازگیها تا می بینی که خوابیم اونقدر به ما می زنی و صدا در میاری تا مجبور بشیم چشمهامون را باز کنیم

ماما

نوشته شده در جمعه نوزدهم تیر 1388 ساعت 11:41 شماره پست: 638

تو به قشنگترین شکل ممکن از دیروز کلمه ماما را بیان می کنی. البته در حالت گریه و شاید هم بدون درک معنای اون. همین هم دل آدم را ریش می کنه. پس فعلا تا ماما گفتن واقعی تو این را به عنوان ماما ثبت می کنیم.

تادیب بابایی

نوشته شده در جمعه نوزدهم تیر 1388 ساعت 11:42 شماره پست: 639

زمونه عوض شده قدیمها پدرها گوش بچه ها را می پیچوندند، امروزه بچه ها. از اونجایی که بابایی موی کافی نداره تا تو دو دستی بهش آویزون بشوی، یک دست در زلف بابایی می کنی و یک دست در گوش بابا تا کی کنده بشه.

روش دومت هم اینه که یک دست در پشم سینه بابایی کنی و پای خود را بر شکمش قرار بدهی و با قدرت هر چه تمامتر بکشی

اندر عجایب تخم مرغ

نوشته شده در جمعه نوزدهم تیر 1388 ساعت 11:44 شماره پست: 640

سه شنبه شب بردیمت دربند و تو از نصفه شب یک درجه تمام تب کردی. تبت با استامینوفن پایین میومد ولی دوباره تب می کردی. این بود که بعداز ظهر چهارشنبه بردیمت دکتر و دکتر گفت که ویروسی هست و تا سه روز هم ادامه پیدا می کنه. شب به خونه مامان جون رفتیم و پگاه با شکستن یک تخم مرغ که نشون می دادکار کار مردم دربنده، درمانت کرد ولی مامانی به دادن داروهات ادامه داد و نتیجه آنکه دیشب دمای بدنت یک درجه پایین تر از نرمال بود. به بیمارستان کسری و بیمارستان کودکان طالقانی زنگ زدم هر دو گفتند که مساله ای نیست و رویت پتو بیندازیم. داروهایت را هم قطع کردیم. حالا واقعا چشم خورده بودی یا تبت ویروسی نبوده و یا ... خدا عالمه

گريه در مطب دكتر

نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم تیر 1388 ساعت 8:59 شماره پست: 641

دفعه قبل كه رفتيم دكتر يك اتفاق خيلي جالب پيش اومد. قبل از ما دكتر داشت يك بچه ديگه را معاينه مي كرد و از تو بزرگتر بود. بچه خيلي ناآرام بود و تا روي تخت خوابوندنش شروع به گريه كرد. تو چشمهات گرد شده بود و به محض اينكه تو را هم به همون اتاق معاينه برديم گريه را سر دادي در حاليكه هيچوقت تا قبل از اون پيش دكتر گريه نمي كردي.

ماما

نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم تیر 1388 ساعت 21:7 شماره پست: 642

اونی که در تاریخ ۱۸ تیر بیان کردی و یک روز بعد به عنوان ماما گفتن تو ثبت شد و انتظار می رفت که با مامای واقعی فرق داشته باشه مشخصا ماما گفتن است که تو بعد از آن روز هم به کرات و بخصوص در مواقع نقیدن بیان می کنی. پس در شش ماه و یازده روزگی تو اولین کلمه زندگیت را گفته ای و این خودش خیلی زوده. جای این زود صحبت کردنت البته من و مامانی فکر می کنیم که خیلی دیر به راه بیفتی که باز هم البته باید دید.

نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم تیر 1388 ساعت 14:23 شماره پست: 643

این واسه اولین بار بود. یعنی اگه اون سری که تو در شکم مامانی به عروسی احسان رفتی یا عقد نفیسه و مجید و یا نامزدی نسرین را حساب نکنیم، این اولین عروسی ای بود که تو در آن دعوت داشتی. عروسی الناز که سه شب پیش برگزار شد اولین حضور تو در یک عروسی بود. البته تازه که اگر عروسی احسان را هم به حساب بیاریم این میشه دومین حضور تو در یک عروسی. حالا چیکار کردی را من نمی دونم چون در باشگاه زن و مرد جدا بودند و تو هم که طبیعتا جزو خانومها محسوب میشوی.

اما روایت هایی از اتفاقات و شنیده های بابایی:

1.      من و مامانی از اونجاییکه نگران قیمه قیمه شدن تو بودیم دیرتر از معمول به عروسی رفتیم ولی مطمئن بودیم که در همین فاصله کوچک هم تو قیمه قیمه خواهی شد.

2.      مائده روایت می کند که تو بیش از هر چیز متوجه رقص نورهای داخل سالن بوده ای

3.      مامان روایت می کند که به محض ورود قیمه قیمه شدی

4.      شب و موقع خروج از سالن بابایی در جلوب در منتظر شما بود که خانمها از درب خارج شدند و...

4.1.  همسر آقا مهدی (یکی از اقوام دور) کلی تعریف تو را به آقا مهدی کرد. آقا مهدی بعد از دیدن تو پیشنهاد معاوضه تو را با دو تا از نوه های مذکرش داد، ما نپذیرفتیم.

4.2.  صدیق خانوم زن پسرعمو رضا دوباره تو را بغل کرد و برد پیش بچه هاش و کلی قربون صدقه ات رفتند.

4.3.  جمیل خانوم (یکی از اقوام) پیشنهاد داد که همین امشب برات یکی را دست و پا کنیم چون همه عاشقت شدند.

4.4.  ...

خراب کاری

نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم تیر 1388 ساعت 14:25 شماره پست: 644

مامانی میگه هر وقت تو روروک ساکتی و دستت به پات هست باید نگران شد چون واسه دومین بار در این وضعیت تو را دیده و متوجه شده که پس دادی و داری با پی پیت یک جورهایی بازی هم می کنی.

کلک کچلی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم تیر 1388 ساعت 14:26 شماره پست: 645

دانیال یک کلک حسابی بهت زد. گذاشتت کنار کله عمو فخرالدین تا موهاش را بکشی ولی چون وسط کله اش کچله خطا می کردی و دستت لیز می خورد.

پیانو

نوشته شده در جمعه بیست و ششم تیر 1388 ساعت 3:19 شماره پست: 646

امشب تولد خاله نیوشا بود و تو تقریبا تمام مدت مثل آدم بزرگها بلکه کمی بیشتر بیدار بودی. اما نکته جالب در ارتباط با تو این بود که روی پای خاله نغمه و پشت پیانو اولین آهنگ زندگیت را نواختی. حیف که دوربین فیلمبرداری همراهمان نبود ولی مثل اینکه خرید یک پیانو در اسرع وقت برای تو الزامی باشد!

صفت مفعولی مرکب مرخم یا صفت فاعلی مرکب مرخم؟

نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم تیر 1388 ساعت 1:22 شماره پست: 647

ساعت دو بعداز ظهر امروز من به اتاق جلسه دعوت شدم. این حضور بنا به پیگیری و اصرار من در نامگذاری تو و بنا به پیشنهاد آقای مسئول یکی از بخش های اداره پژوهش های سجلی سازمان ثبت احوال (که متاسفانه اسمشون یادم نیست) صورت پذیرفت. من قبلا وارد این اتاق شده بودم. اتاقی بزرگ با چند قفسه کتابخانه که درش پر بود از کتاب های جورواجور در ارتباط با اسم، فرهنگ های مختلف، کتاب های مرجع و...

یک میز بسیار بزرگ هم اونجا بود که شاید نزدیک به ده، دوازده نفر دورش نشسته بودند و من در میان آن جمع فقط آن آقا را می شناختم و البته خانوم خورشیدی که کارمند اون آقا بود.

بابایی: خسته نباشید. من سعی می کنم که خلاصه عرض کنم و وقت شما را کمتر بگیرم. ما بر ای فرزند دخترمون اسم اهورا نواز را انتخاب کردیم که ظاهرا هیچ سابقه ای در زبان فارسی نداره. این نام همانطوری که شما بزرگواران می دونید، صفت مفعولی مرکب مرخم هست ( این را عمو مجید گفته بود) و به معنای نوازش شده توسط اهورا است. این اسم ظاهرا دو بار در شورا مطرح شده و هر دو بار رد شده است ...

آقای مسئول: البته یکبار در استان تهران رد شده و در این شورا صرفا یکبار مورد بررسی قرار گرفته

بابایی: بله. به هر حال موضوعی که من را اینجا کشانده این است که می خواهم به صراحت دلایل رد نام را از زبان شورا بشنوم. چون پاسخ هایی که به بنده تاکنون ارایه شده بسیار متفاوت بوده و متاسفانه هیچکدام پاسخ قانع کننده ای نبوده. نخستین پاسخی که بنده شنیده ام در ارتباط با ثقیل بودن نام بوده. همانطوری که شما هم اشراف دارید در هیچ کجای ماده بیست قانون اشاره ای به ثقیل بودن نام به عنوان دلیلی بر رد نام نشده. تنها فرضی که بنده می توانم بکنم آن است که ثقیل بودن یک نام مترادف با عرف نبودن نام گرفته شده که آن هم جای بحث دارد. دلیل دیگری که خانم خورشیدی به آن اشاره داشتند، آن است که شورا با ترکیبات جدید کلمه اهورا مخالفت می کند که این هم نه تنها در قانون بدان اشاره ای نشده است و از این باب محل اعتراض است بلکه بدان سبب که وارد حوزه های ایدئولوژیک شده است نیز جای اعتراض دارد. اما سومین پاسخی که به بنده داده شده است در ارتباط با آن است که اهورا نواز عرفا یک نام نیست. من فکر می کنم که در اینجا چند اشتباه رخ داده است. نخست آنکه بنده به آقای ..... هم گفتم که مبنای عرفی بودن یک نام چیست؟ اگر من از صد نفر امضا بگیرم که اهورانواز یک نام است، آیا این به معنای عرفی بودن نیست؟ ایشان فرمودند که عرف آن چیزی است که در ثبت سابقه داشته باشد. من گمان می کنم که در این تعریف عرف با مصطلح مخلوط شده است. اگر اسمی سابقه نداشته باشد صرفا بدان معنا است که مصطلح نیست نه اینکه عرف نیست. در عین حال به هر حال عده ای هم وجود دارند که نام هایی می گذارند که سابقه ندارد و شما هم بررسی می کنید و به برخی از آنها هم مجوز می دهید، پس در اینصورت و با تعریف قبلی شما به نامی که عرفی نیست مجوز داده اید. از طرف دیگر همانگونه که شما هم استحضار دارید قانونگذار وظیفه شورا را در شناسایی اسامی غیر مجاز تعیین کرده و اگر شما صرفا اسامی دارای سابقه را مجاز می شمارید، پس فراتر از حدود قانونی رفتار کرده و اسامی دارای سابقه را صرفا مجاز تعیین نموده اید که آن هم محل اشکال است. (در اینجا حرف من به پایان رسید)

استاد اول (اقای دکتر ایکس): البته ما به نکاتی که اشاره فرمودید واقفیم و دلیل رد اسم طبیعتا هیچیک از اینها نبوده. شما اشاره کردید که اهورانواز صفت مفعولی مرکب مرخم است در حالیکه صفت مفعولی مرکب مرخم با بن ماضی ساخته می شود و اگر شما اهورانواخت می گفتید طبیعتا آن کلمه صفت مفعولی مرکب مرخم بود. کلمه اهورانواز چون با بن مضارع ساخته شده است، صفت فاعلی مرکب مرخم است و به معنای کسی است که اهورا را نوازش می کند که طبیعتا شما هم اذعان دارید که در شان ذات باریتعالی نیست

(من کاملا آچمز شده بودم. فقط به این امید بودم که بعدها عمو مجید بتواند راه حل ادبی برای موضوع پیدا کند. در همین هنگام استاد دوم به کمک می آید)

استاد دوم (آقای دکتر ایگرگ): البته جناب دکتر من فکر می کنم برای موضوعی که شما اشاره می فرمایید بتوان راه حلی پیدا نمود. مثلا ما کلمه دستنویس را داریم که اگر چه با بن مضارع ساخته شده با یک کمی چرخش ذهنی به صورت صفت مفعولی مرکب مرخم در آمده و یا کلمه خاکریز. اما مهم این است که آیا کلمه اهورا مذکر است یا مونث؟

خانم خورشیدی: ما آن را به اسامی مذکر داده ایم

استاد دوم: نواز چطور؟

استاد سوم:گمان می کنم از اسامی ممنوعه است چون به داماد من هم گفته اند که باید اسمش را عوض کند

آقای مسئول: قبلا ممنوعه بود ولی الان مجاز شده

استاد دوم: آنوقت مونث است یا مذکر؟

هیچکس پاسخ را نمی دانست در نتیجه خانوم خورشیدی رفت تا بررسی کند. استاد دوم هم یک کتابی را برداشت تا بررسی کند.

آقای مسئول: البته در پاکستان ظاهرا نواز را برای مذکر داده اند. مثل نواز شریف

استاد اول: که خوشبحتانه دیروز هم تبرئه شد

استاد چهارم: البته می تواند در ایران متفاوت باشد.

خانم خورشیدی باز می گردد.

خانوم خورشیدی: جز یک مورد که بدون امکان درج در کتاب به اناث داده ایم در بقیه موارد نواز را به مذکر داده ایم.

استاد دوم: من فکر می کنم باید برای این موضوع چاره اندیشی کرد.

بابایی که دید حضار در بررسی موضوع از بابایی جدی تر شده اند، از جمع تشکر کرد و جلسه را ترک کرد.

به نظر می رسد خوشبختانه حداقل در یک مکان در این مملکت می توان چند تا آدم صاحبنظر را در کنار هم دید و همین جای خوشوقتی دارد. قرار است که نتیجه را فردا از خانم خورشیدی بپرسم.

همچنان اسم تو

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم تیر 1388 ساعت 8:13 شماره پست: 648

سرانجام باز هم بعد از یک جلسه داغ و امیدوارکننده اسم تو رد شد. نه به این دلیل که ثقیل است یا ترکیبی از اهورا است و یا آنکه عرفا نام نیست و یا حتی آنکه به جای آنکه صفت مفعولی مرکب مرخم باشد صفت فاعلی مرکب مرخم است. اسم تو رد شد چون هر دو جزء آن پسرانه تشخیص داده شد.

؛{ف }د،

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم تیر 1388 ساعت 8:15 شماره پست: 649

تو دیگر یکجورهایی حرف می زنی. یعنی یک سری کلمات و اصوات را پشت هم ادا می کنی. بعضی ها را حتی به تکرا مثل دادا یا همان ماما سابق الذکر که گویا معنیش را بیشتر متوجه می شوی.

كارهاي جديد تو

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم تیر 1388 ساعت 8:18 شماره پست: 650

يكي از كارهاي جالب تو آن است كه گاهي در بازيهاي تكي خودت و يا هنگام آواز خواندن يا گوش دادن به موسيقي يكي از پاهايت را بالا مي بري و به روي پاي ديگرت مي زني. گاهي هم همين كار را با يك دستت انجام مي دهي يعني يا آن را به روي پايت مي زني و يا با يكي آن ديگري را مي گيري و بالا پايين مي بري.

خانواده

نوشته شده در جمعه دوم مرداد 1388 ساعت 0:40 شماره پست: 651

فردا شب عروسی خاله نفیسه و عمو مجیده و توی کارت عروسیشون که به ما داده اند برای اولین بار از تو هم یاد شده. یعنی بنده را با خانواده دعوت کرده اند که شامل تو هم می شود.

دخترک آوازه خوان

نوشته شده در جمعه دوم مرداد 1388 ساعت 0:41 شماره پست: 652

پریروز توی ماشین آنقدر آوازخواندی که در همان حال خوابت برد.دیشب هم شروع کردی به آواز خواندن. ما نگران گرفتن صدات شدیم چون تقریبا آواز را با قدرت هرچه تمامتر ادا می کنی. مامانی پیشنهاد داد که ضبط را خاموش کنیم. ضبط که خاموش می شد تو دست از خواندن می کشیدی. ماشین هم که وا می ایستاد باز هم به همین شکل تو ساکت می شدی. این بود که گذاشتیم که راحت ب خودت و صدات حال کنی!

پرستارها

نوشته شده در جمعه دوم مرداد 1388 ساعت 0:42 شماره پست: 653

دیشب نیمه های شب که از مهمانی خونه عمو جلال برمی گشتیم، تصمیم گرفتیم که ببریمت دکترتا برای قی چشمهات دارو بده. این بود که بردیمت بیمارستان کودکان تهران. جالب اینجا بود که نصفه شب واسه سه تا پرستاری که اونجا بودند می خندیدی و اونها هم که این همه بچه را هر روز می بینند کلی قربون صدقه ات می رفتند.

فرم های زبانی

نوشته شده در جمعه دوم مرداد 1388 ساعت 0:43 شماره پست: 654

مامانی میگه چند وقتیه که یاد گرفتی زبونت را لوله کنی. امروز که دقت بیشتری کردیم دیدیم که زبونت را در دهانت کاملا نود درجه نگه می داری

یک توانایی جدید

نوشته شده در شنبه سوم مرداد 1388 ساعت 0:48 شماره پست: 655

یک توانایی جدید: تو با شروع شدن هر آهنگی دستت را بالا میاوری و با آن حرکات موزون یا همان رقص قدیمی را اجرا می کنی. عجب نسلی هستید شماها !  قبل از حرف زدن می رقصید

خبرررساني

نوشته شده در شنبه سوم مرداد 1388 ساعت 15:54 شماره پست: 656

1- ديشب عروسي خاله نفيسه بود و ماماني مثل بقيه عروسي ها و مهماني هاي شلوغ  نگران بغل كردن تو توسط ديگران بود.

2- آنفولانزاي خوكي به ايران رسيده و ماماني بيش از هر چيز نگران مريض نشدن تو در جاهاي عمومي هست.

3- ماماني تصميم مي گيره كه اصلا به عروسي نياد. بابايي هيچ نظري نمي دهد.

4- ماماني به عروسي مياد و تو ظاهرا رو هوا مي ري.

5 - يكي از افراد مسن فاميل در حين قربان صدقه رفتن تو صدباري ماچت مي كنه.

6- ماچ كردن في نفسه چيز بديه بخصوص كه آنفولانزاي خوكي هم رواج داشته باشه

7- ماماني موضوع را توي ماشين و حدود ساعت دوازده شب به من ميگه

8- من صبح به سركار ميام و محمد خاله سليمه ساعت هشت صبح با خنده اتفاقي رو كه بابايي هم ساعت دوازده شب خبردار شده واسه خودم تعريف مي كنه.

9- سيستم اطلاع رساني خانوادگي حتي از اينترنت و وبلاگ تو هم سريعتر كار مي كنه. اين است تكنولو‍ژي وطني

9-

تاريخ سياسي

نوشته شده در یکشنبه چهارم مرداد 1388 ساعت 8:14 شماره پست: 657

اگه اين وبلاگ يك جورهايي تاريخ زندگي تو هست. ماماني معتقده كه فيلم هاي ويديويي كه از تو تهيه مي كنيم يك چورهايي تاريخ سياسي مملكت و زندگي تو هم هست چون هميشه تو پس زمينه تصاوير صداي برنامه هاي تلويزيوني كه درباره ايران گزارش مي كنند هم به گوش مي رسد.

يك بازي جديد

نوشته شده در یکشنبه چهارم مرداد 1388 ساعت 8:19 شماره پست: 658

يك بازي جديد و پرهيجان از طرف تو: تف مي كني!

البته كلي هم كيف مي ده!

يك عادت

نوشته شده در یکشنبه چهارم مرداد 1388 ساعت 8:26 شماره پست: 659

يك كار ديگه ات هم كه شايد يك خورده به عادت بچگي بابايي شبيه باشه اينه كه پات را تكيه مي دي به هر چيز سفتي كه كنارته و در حالي كه سرت پايينه كمرت را به بالا هل مي دي. اون چيز سفت مي تونه مبل يا لبه تخت يا حتي سينه مامان يا بابايي باشه. اين هم كه كارت شبيه باباييه البته نياز به توضيح داره . واقعيت اينه كه بابايي احتمالا هرگز كمرش را اينجوري راست نمي كرد بلكه فقط تو بچگيش دوست داشته كه پاش را به ديوار تكيه بده و با خودش بازي كنه. حالا البته در مورد تو بايد كمي صبر كرد.

روایتی در چند پرده

نوشته شده در چهارشنبه هفتم مرداد 1388 ساعت 13:19 شماره پست: 660

این یک نمایشنامه نیست. در حقیقت یک داستان یا صحیح تر از آن یک روایت است اما در چند پرده. روایت مراجعه بابایی به اداره ثبت برای گرفتن شناسنامه تو (سرانجام) پس از آنکه بابایی ناامید شد از گرفتن شناسنامه ای با نام اهورانواز. (البته مامانی همچنان امیدواره، چون مامانی اصولا همیشه ناامیده مگر لحظه هایی که نیاز به دعوا و کتک کاری باشه که یکهو به تاریخ مبارزات خشونت بار بشریت و توانایی های نامحدود خودش اعتقاد پیدا می کنه)

بابایی و مامانی سرانجام تصمیم گرفتند که حداقل به صورت موقتی شناسنامه تو را با نام ارنواز بگیرند و بابایی برای همین به اداره ثبت منطقه غرب تهران مراجعه می کنه.

پرده های این روایت البته چندین میان پرده هم داره که در آنها مامانی یک اسمی (مثلا سمن ناز) را به بابایی میگه و می پرسه که نظر بابایی چیه یا اینکه مثلا میگه این هم اسم قشنگی هست و... بابایی هم میگه هر جور که خودت صلاح می دونی و بعد مامانی میگه که یکبار هم بابایی نظر بدهد و بابایی میگه که من که نظرم را دادم...

برای طنز آمیزتر کزدن کار هم میشه این میان پرده ها را علاوه بر اینکه بین دو پرده اجرا کرد، وسط یک پرده راه و بیراه هم جداگانه اجرا نمود. مثلا موقعی که بابایی داره با مسئول ثبت صحبت میکنه یکدفعه مامانی بپره وسط صحنه و همین مساله رو بگه و قس علیهذا...

بازیگران به ترتیب ورود به صحنه:

بابایی

آقای ریشو

مامانی

صدای آقای پارسا مهر (مسئول اداره سجلی سازمان ثبت که قبلا اسمش یادم رفته بود)

صدای خانم خورشیدی

کارمند ادره ثبت غرب تهران

رییس اداره ثبت غرب تهران

منشی بیمارستان میلاد

مسئول دبیرخانه بیمارستان میلاد

مسئول بایگانی اسناد پزشکی بیمارستان میلاد

دو تن از کارمندان مالی بیملارستان میلاد

رییس بیمارستان میلاد

رییس امور مالی بیمارستان میلاد

نماینده اداره بیمه در بیمارستان میلاد

سیاهی لشگرها

پرده اول

نوشته شده در چهارشنبه هفتم مرداد 1388 ساعت 13:21 شماره پست: 661

بابایی روز یکشنبه چهارم مردادماه به اداره ثبت منطقه غرب تهران مراجعه میکنه. دفعه قبل (حدود شش ماه پیش )که رفته بود همینجا، در طبقه دوم چند تا باجه بود که مردم پشت آنها صف می کشیدند تا نوبتشان بشود. بعد مدارک را تحویل می دادند و حدود نیم ساعت بعد شناسنامه را تحویل می گرفتند. کل این موضوع حدود سه ساعتی طول می کشید. اما اینبار در راستای تکریم ارباب رجوع روال کارها عوض شده بود. این را آقای ریشویی که در طبقه اول نشسته بود بهم گفت. او گفت که باید شماره بگیرم و شماره های امروز تمام هم شده است و باید فردا اول وقت (ساعت هشت) مراجعه کنم.

پرده دوم- تاریخ ورود تکنولوژی به ایران

نوشته شده در چهارشنبه هفتم مرداد 1388 ساعت 13:22 شماره پست: 662

عمو حمید یک قصه ای را تعریف می کند که روزی برای گرفتن برگه معافی به اداره نظام وظیفه مراجعه کرده بود. در آنجا مثل همیشه تعدادی مشمول توی حیاط صف کشیده بودند تا برای خدمات تقسیم و اعزام شوند. اما توجه عمو حمید که علاقه عجیبی به گسترش تکنولوژی داره، به این نکته جلب میشه که در جلوی صف برای اولین بار یک میز قرار گرفته بود و روی میز یک کام÷یوتر هم قرار گرفته شده بود. عمو حمید خوشحال ز این موضوع جلوتر میره تا ببینه چه برنامه پیش رفته ای در زمینه تقسیم سربازها وجود داره اما اونموقع بود که متوجه میشه در حقیقت برنامه خیلی پیشرفته تر از این حرفها است. در آنجا یک افسری پشت کامپیوتر نشسته ود و دکمه اینتر را فشار می داد. بعد کامپیوتر به صورت رندوم یک شماره ای از یک تا ده را اعلام می کرد و افسر آن را می خواند و نفراتی که در صف ها ایستاده بودند، به ترتیب به محل مورد نظر اعزام می شدند. همین.

بابایی هم صبح ساعت هشت خودش را به اداره ثبت می رساند. در آنجا با یک جمعیت انبوهی روبرو میشه که در حال زدوخورد و کشت و کشتار بودند. متوجه میشه که هدف از کشت و کشتار، کشتن اغتشاشگرهای طرفدار موسوی نیست بلکه هدف ثبت اسم در یک لیست کاغذی هست. نمره بابایی 59 اعلام می شود. بعد آقای ریشوی دیروزی به پشت باجه خود می رود. بابایی خودش را جلو میکشه تا ببیند بعدا چه اتفاقی خواهد افتاد. آنجا آقای ریشو شماره ها را می خواند افراد جلو می آمدند و گواهی ولادت را نشان می دادند. اگر همن فردی بود که شماره اش اعلام شده بود، یک اینتر می زد و یک شماره پرینت گرفته می شد. اینجوری بود که نخستین تکنولوژی ها وارد ادره ثبت شد. بعد بابایی که شماره اش را گرفت، گفت حالا باید چکار کنم؟ گفتند باید به طبقه بالا بروی. آنجا گفتم باید چکار کنم؟ گفتند باید بایستی تا نوبتت بشود. گفتم کی نوبتم می شود؟ گفتند احتمالا حدودای ظهر!

پرده سوم

نوشته شده در پنجشنبه هشتم مرداد 1388 ساعت 17:36 شماره پست: 663

ماماني كه دلش رضا نميشه تا بدون يك دعواي جانانه اسم تو را عوض بكنه به بابايي زنگ ميزنه كه بابايي ببردش به اداره ثبت ولي از آنجايي كه اداره ثبت در ميدان حسن آباده و رفتن به اونجا براي تو و ماماني سخته به پيشنهاد بابايي ماماني قبول مي كنه كه موضوع را تلفني پيگيري كنه (از اينجا به بعد را بابايي حضور نداشته و روايت از زبان ماماني ادامه پيدا مي كنه)

ماماني اول به اقاي پارسامهر زنگ ميزنه. آقاي پارسا مهر توضيح مي دهد كه اسم اهورانواز يعني كسي كه خدا را نوازش مي كنه و... ماماني ميگه كه اين موضوع حل شده است. آقاي پارسا مهر چاره كار را در اين مي بيند كه ماماني را به خانم خورشيدي وصل كند. خانم خورشيدي هم توضيح مي دهد كه هر دو جزء كلمه مذكره و نمي شود اهورانواز را به يك خانم داد. ماماني ميگه كه پس آن يك موردي كه اعطا شده چي بوده؟ خانم خورشيدي ظاهرا ميگه كه قبل از تصويب قانون بوده. خلاصه دعوا ظاهرا بالا ميگيره و ماماني ميگه تو مملكتي كه وزيرش با مدرك فوق ديپلم ميگه دكترا دارد خدا را شكر كه يك جايي به قانون عمل ميشه! خانم خورشيدي هم ميگه كه به جاهاي ديگه كاري نداره و...

بابايي ميپرسه حالا چي شد؟ ماماني ميگه هيچي دلم خنك شد.

آهان!

خاله رخساره تو هم بازداشت شد

نوشته شده در پنجشنبه هشتم مرداد 1388 ساعت 17:43 شماره پست: 664

بابايي هر چقدر مي خواهد كه مطالب اين وبلا را غير سياسي كند گاهي چاره اي نيست. لحظاتي پيش بابايي خبردار شد كه احتمالا خاله رخساره هم جزو دستگيرشدگان مراسم چهلم شهدا است!

فكر ميكنم كه بايد روزگاري بداني كه آزادي هايت را به چه كساني بدهكاري. بايد بدوني كه ندا آقا سلطان، سهراب اعرابي و شهداي راه آزادي چه كساني بودند. فكر كنم بايد نام همه آنهايي را كه شبي در بازداشتگاه ها و در زير شكنجه قرار گرفتند بدوني و قدر مبارزات آنها را بفهمي.

اي كاش امروز مي توانستي براي آزادي خاله رخساره و ساير زندانيان دعا كني

پرده چهارم

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 11:13 شماره پست: 666

بابایی همان حوالی ظهر خودش را به اداره ثبت می رساند ولی متاسفانه شماره اش رد شده بود. بابایی به یکی از باجه ها مراجعه می کند و موضوع را می گوید اما مسئول باجه در نهایت خونسردی می گوید که باید یک جعبه شیرینی بخری و بین مردم پخش کنی. بابایی نمی داند که مسئول باجه جدی می گوید یا شوخی می کند ولی مثل اینکه موضوع شیرینی شوخی بردار نیست. بابایی برای خرید بیرون می رود. نزدیک ترین بقالی را انتخاب و ارزان ترین بسته شکلات را به قیمت 7500 ريال ابتیاع می نماید. در راه برگشت بابایی فکر می کند که حداقل می توانست بگوید که تو هفت ماه است که به دنیا آمده ای و از همین حیث خرید شیرینی موضوعیتی ندارد ولی...

مسئول باجه در حال چک و چانه زدن با مراجعه کننده بعدی است که او هم دیر کرده است. مسئول بابایی را که می بیند می گوید که شکلات ها را پخش کن ولی بابایی به دنبال راهی برای فرار از این موضوع، شکلات را به مراجعه کننده بعدی می دهد که او پخش کند. اینجوری هم مراجعه کننده بعدی پول اضافی نمی دهد هم بابایی از پخش شکلات نجات می یابد.

مسئول باجه مدارک را می گیرد و تازه می گوید که چون گواهی ولادت مربوط به هفت ماه پیش است باید مجددا به بیمارستان مراجعه کنم. نامه ای را تنظیم می کند و برای امضا شدن توسط زییس واحد به من می دهد. طبیعتا اصرار بابایی راه به جایی نمی برد و تنها لطفی که در حقش می شود آن است که پشت شماره اش نوشته می شود که فردا بدون نوبت به کارهایم رسیدگی شود!

پرده پنجم

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:13 شماره پست: 667

بابایی مستقیم به بیمارستان میلاد می رود. در آنجا نخست به اتاق ریاست می رود. از اتاق ریاست به سمت دبیرخانه راهنمایی می شود. از دبیرخانه به سمت بایگانی اسناد پزشکی راهنمایی می شود. در بایگانی بعد از مدتی بررسی اعلام می شود که پرونده در امور مالی است و هنوز (بعد از هفت ماه) به بایگانی ارسال نشده است!!! بابایی سپس به امور مالی می رود. مسئول مالی بعد از مدتی بررسی می گوید که پرونده در اختیار کارشناسان بیمه است و هنوز به مالی برگشت نشده است. زمان بازگشت احتمالا یک ماه دیگر!!!

پرده ششم

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:14 شماره پست: 668

صبح روز بعد از پرده قبلی بابایی دوباره به اداره ثبت منطقه غرب تهران می رود. آنجا رییس اداره از شنیدن اینکه پرونده تا دو ماه دیگر حاضر خواهد شد کمی ناراحت و متعجب می شود. رییس انتظار دارد که حداقل جواب نامه را رسما بدهند. بابایی مجددا باید به بیمارستان بازگردد.

پرده هفتم

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:19 شماره پست: 669

بابایی کمی عصبانی به دفتر رییس می رود. در آنجا رییس بر روی نامه یادداشتی خطاب به رییس مالی گذاشته و مرا مجددا به مالی ارجاع می دهد. در مالی رییس یادداشتی برای همان کارشناس دیروزی می گذارد تا شماره پرونده مشخص شود. شماره که مشخص شد، من به نزد رییس کارشناسان سازمان بیمه فرستاده می شوم. در آنجا بعد از کمی معطلی از روی دفتر مشخص می شود که پرونده به مالی عودت داده شده است. من مجددا به مالی بازمی گردم. رییس مالی می گوید که پرونده ها روی هم تلنبار است و پیدا کردن آن کمی سخت است. بابایی پرونده ها را که می بیند ناامید می شود. قرار می شود تا هفته بعد مجددا به بیمارستان سری بزند.

پرده هشتم

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:21 شماره پست: 670

رده هشتم

بابایی دیروز مستقیم به بایگانی می رود و نامه خود را روی میز می گذارد. این اتفاقات پیاپی پدید می آید:

تازه ترين بازي

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:22 شماره پست: 671

یک بازی جدید که دو سه روزی است یاد گرفته ای. در حالیکه تو بغل مامانی هستی، بابایی دنبالت می کند. مامانی فرار می کند و تو از خنده ریسه می روی.

زبان دراز

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:23 شماره پست: 672

مامانی هر وقت می خواهد صورتت را بشورد تو یک متری زبانت را بیرون میاوری. اینجوری عین ماهی می شوی که دارد آب را می بلعد.

دختر كوچولوي بابا

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 13:24 شماره پست: 673

اگر کسی به تو گفت که دهنت هنوز بوی شیر می ده یعنی که تو هنوز کوچولویی! تو هم  بهش برگرد و بگو: اصلا هم اینطور نیست. دهن من بوی خیلی چیزها می ده. بوی سرلاک (هم سرلاک برنج و هم سرلاک شیر و گندم. البته من برنجش را بیشتر دوست دارم) بوی حریره بادام (آخ جون دهنم آب افتاد) بوی سوپی که توش پر از هویج و برنج و سبزی و سیب زمینی و گوشت هست. بوی آب سیب هم می ده. تازه تازگیها ماست هم خوردم فقط نمی دونم که چرا اینقدره ترشه

پرده نهم

نوشته شده در جمعه شانزدهم مرداد 1388 ساعت 0:0 شماره پست: 674

من سرانجام توانستم نامه مورد نظر را از بیمارستان بگیرم. ده صفحه از پرونده زایمان مامانی را ضمیمه نامه کردند و در یک پاکت دربسته تحویل بابایی دادند. بابایی در این میان توانست صفحه آپکار ! تو را برای خودش کپی کند. این همان صفحه ای است که در فیلم تولدت نشان داده شده که در آن پاهای تو را جوهری می کنند و بر روی آن می غلطانند.

سق زدن

نوشته شده در جمعه شانزدهم مرداد 1388 ساعت 0:1 شماره پست: 675

سق زدن جدیدترین هنرنمایی تو است. کلی هم حال می کنی که کسی با تو در این بازی همراهی کند.

نغمه ها

نوشته شده در جمعه شانزدهم مرداد 1388 ساعت 0:3 شماره پست: 676

بابایی امروز صبح رفت که برای تو یک ملودیکای کوچک بخرد ولی جای آن یک مجموعه سی دی به نام نغمه ها خرید که در هر سی دی حدود پنجاه ترانه قدیمی ویژه کودکان وجود دارد. مامانی و بابایی امروز بیشتر از تو از شنیدن این ترانه ها لذت ردند.

پرده دهم

نوشته شده در شنبه هفدهم مرداد 1388 ساعت 23:28 شماره پست: 677

ساعت ده و هفت دقیقه صبح امروز من با شناسنامه ای در دست از اداره ثبت احوال منطقه غرب تهران بیرون آمدم و بدینوسیله تو صاحب شناسنامه شدی. شناسنامه ای به شماره سریال 244313/30ب. و بدینوسیله تو موسوم شدی. تابعیت پیدا کردی و البته خیلی چیزهای دیگر

ساعت هفت و چهل و چهار دقیقه صبح من در مقابل اداره ثبت بودم. حدود پنجاه نفری آنجاها وول می خوردند. در لیست شناسنامه نوزادان من نفر بیست و سوم شدم. حدود ساعت هشت و نیم مدارک را تحویل دادم و ساعت ده و هفت دقیقه صبح با شناسنامه ای در دست از اداره ثبت احوال منطقه غرب تهران بیرون آمدم.

مشخصات شناسنامه:

خانم ارنواز حیدری (سرانجام سادات در شناسنامه تو قید نگردید) متولد هفتم دیماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت (ه. ش) مطابق با 28 ذی الحجه 1429 (!) شهرستان تهران بخش مرکزی شهر تهران و شماره ملی 3-213300-015 (شماره شناسنامه هم دیگر وجود ندارد) پدر میرمحمدرضا و مادر فرحناز

تاریخ تنظیم سند 17/5/1388

نام، نام خانوادگی مامور: نرجس یعقوبی

نام، نام خانوادگی مسئول: ابراهیم یزدیان اناری

اَ

نوشته شده در شنبه هفدهم مرداد 1388 ساعت 23:30 شماره پست: 678

من و مامانی نمی دونیم تو این اْ کردن را از کجا یاد گرفتی. مامانی اولش فکر کرد که یک صوت معمولی است ولی حالا که موقع عصبانی شدن فقط به کار می بریش واقعا این سوال برامون پیش آمده که آن را از کجا یاد گرفته ای!!!

توجه

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم مرداد 1388 ساعت 9:15 شماره پست: 679

من پیشتر به همه دوستان توصیه کرده بودم که با توجه به شکمو بودن دختر من از خوردن و اشامیدن در مقابل اهورانواز موکدا اجتناب نمایند. اینک نیز با توجه به اتفاقاتی که چند شب پیش و در حضور دو تن از خاله های اهورانواز (اسامی محفوظ) اتفاق افتاد از کلیه خاله ها و عمه ها تقاضا می نمایم از پوشیدن هر گونه البسه غیر شرعی که بخش یا بخش هایی از سینه ها را به معرض دید اهورانواز می گذارد نیز جدا اجتناب نمایند چرا که دختر شکمو و تنوع طلب بنده آن بخش ها را به شکل منبع جی جی شناخته و به آن می می ها حمله ور خواهد شد.

                                                                                                             

                                                                                                              با سپاس:

                                                                                                                                               بابایی اهورانواز

تجربه علمی

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم مرداد 1388 ساعت 9:23 شماره پست: 680

دسته مبل خانه استیل است. تو به عنوان یک بازی همیشگی در حال کوبیدن دست هایت بر روی همین دسته بودی. مدتی که گذشت به یک کشف تازه نایل آمدی. می توانستی قیافه خودت را هم (البته کمی غیرطبیعی) در ان ببینی. این بود که صورتت را به دسته نزدیک و نزدیک تر کردی. سپس چشمهایت را به دسته چسباندی و همینجور جلو و عقب رفتی. تا اینجای کار یک کشف جدی را انجام داده بودی ولی در همین لحظه فریب شیطان وجودت (یا به اصطلاح امروزی تر کنجکاوی علمی) را خوردی و خواستی که این دسته بدمزه را هم کمی مزمزه کنی. نتیجه دیدن قیافه ات بود که مات و مبهوت از این بدطعمی نزدیک بود به گریه بیفتی.

دخترم هر پیشرفت علمی در زندگی بشر هزینه ای دارد. بالاخره کسی هم باید دسته استیل مبل را مزمزه بکند تا بفهمد که خوردنی نیست!

متشکریم از تو.

دختر حرف گوش کن

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم مرداد 1388 ساعت 9:27 شماره پست: 681

مامانی از دست نق زدن ها و شیطنت های تو ذله شده بود. این بود که به بابایی زنگ زد تا بابایی اگر می تواند زودتر به خانه بیاید. موقعی که من به خانه رسیدم تو کاملا آرام بودی. در حقیقت مامانی تصمیم گرفته بود تا یکبار با تو کاملا جدی صحبت کند. این بود که شروع کرده بود تا برای تو صحبت کند و به تو بگوید که در یک زمان نمی توان همزمان سه کار را با هم انجام داد یا باید بخوابی یا شیر بخوری و یا بازی کنی. تو در تمام مدت به حرف های مامانی گوش کردی. البته ظاهرا گاهی هم از طریق خندیدن تلاش داشتی که مامانی را فریب دهی ولی بعد از این صحبت های مامانی تو کاملا آرام شدی و دیگر مامانی را اذیت نکردی (البته فقط تا یکساعت)

دوبینی

نوشته شده در سه شنبه بیستم مرداد 1388 ساعت 16:15 شماره پست: 682

نه تو لوچی و نه دوبین. مامانی میگه نگفته که لوچی داری بلکه گفته که چشمهات تاب داره که براش توضیح دادم تقریبا فرقی نمی کنه. حالا هر کدومش را که حساب کنیم دکتر حسینی گفت که نداریشون ولی مامانی راضی نمیشه و میگه که تقصیر آینه جلوی روروکه که تو تازگیها صورتت را بهش می چسبانی و توش نگاه می کنی. حالا قراره آینه بغل روروکت را بپوشانیم.

طعم هاي جديد

نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم مرداد 1388 ساعت 8:47 شماره پست: 683

و اما چند تجربه جديد:

1- ديروز براي نخستين بار در سوپت كمي پياز هم ريخته شد. خوردي. اگر چه پيشتر آب پياز را حسابي و باولع هر چه تمامتر خورده بودي

2- ديروز مامان يك كوچولو زرده تخم مرغ سفت شده به شما ارايه نمود كه خوشت نيامد. ماماني دليلش را سفت بودن تخم مرغ دانسته آن را در سوپت ريخته ميل نمودي

3- ديروز درهاي بهشت به روي تو گشوده و اندكي موز هم به تو ارايه نموديم. كما في السابق چون سفت بود خوشت نيامد. ماماني با شير خود تركيبش كرد باز هم خوشت نيامد. شايد امروز در سوپت بريزد.

4- امروز به غذايت ماش و جوانه آن هم اضافه خواهد شد. ماماني قبلا نيز از ميان حبوبات عدس را به تو خورانده بود البته.

نمودار رشد

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مرداد 1388 ساعت 23:46 شماره پست: 684

مامانی دیروز خیلی نگران بود. بهم زنگ زد و گفت که وقتی بیام خونه یک چیزی را بهم نشان خواهد داد. در خانه با یک نمودار رشد روبرو شدم که مامانی ماه به ماه وزن تو را روش علامت گذاری کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که دکتر بی دقتی کرده و آهنگ رشد تو مطلوب نیست. اما این تازه اول ماجرا بود چونکه از نوع پی پی تو و نامناسب بو.دن وزنگیری تو این نتیجه را به ست آورده بود که تو دچار بیماری حساسیت به گندم هستی. حالا چرا گندم؟ چون تو حدود یکماهی هست که سرلاک گندم می خوری و باقی ماجرا...

 

 

هاپو

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مرداد 1388 ساعت 23:48 شماره پست: 685

مامانی امروز فهمید که هاپو هستی. یعنی هر وقت می خواست صورتت را بشوره تو تا می تونستی دهنت را باز می کردی و ما فکر می کردیم که ماهی هستی، اما امروز نه تنها دهنت را باز کردی بلکه زبونت را بیرون آوردی و شروع به نفس نفس زدن هم کردی. حالا فهمیدیم که هاپو هستی نه ماهی

نورا

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مرداد 1388 ساعت 23:51 شماره پست: 686

خب مامانی دیروز فهمید که تو یک دوست کوچولوی دیگر هم پیدا کردی. یعنی خاله شیوا (رشیدیان) دیروز زنگ زد و گفت که صاحب یک دختر شدند که اسمش هم هست نورا. البته این نورا خانوم از بس عجله داشته دو ماهی زودتر به دنیا اومده.

سلمانی

نوشته شده در جمعه بیست و سوم مرداد 1388 ساعت 18:21 شماره پست: 687

مامانی یک ویژگی عجیب داره. خیلی کارها را می تونه خیلی عالی انجام بدهد ولی به انجام آن کارها کمتر علاقه نشان می دهد. کارهایی هم هست که خوب انجامش نمی دهد. خوشبختانه به انها هم علاقه نشان نمی دهد ولی وای به روزی که کاری را انجام نداده باشد. با ایمان کامل معتقده که در انجام آن کار بهترین هست. از جمله این کارها آرایشگری هست که هرچند وقت یکبار گیر می دهد تا چند تا شوید روی کله بابایی را کوتاه کند و بابایی موافقت نمی کند. البته امروز مامانی توانست در حالی که بابایی خواب بود چتری های موهای  شما را کمی کوتاه کند. بد هم نشده اگر چه به چشم هم نمی اید. به هر حال این اولین آرایش شما و مامانی هم اولین آرایشگر شما شدند. اشکال کار اینه که بابایی خواب بود و نتوانست از اولین مو کوتاه کردن شما فیلم بگیرد. مبارک باشد.

دومین مطلب شما

نوشته شده در جمعه بیست و سوم مرداد 1388 ساعت 18:38 شماره پست: 688

بابایی دیروز شما را روی پای خود مقابل کامپیوتر نشاند و شما با کی بورد بازی کردید. فرق ایندفعه با دفعه قبل این بود که اینبار خیلی بهتر انگشت هایتان را روی دکمه ها فشار می دادید. این بود که بابایی تصمیم گرفت تا یک متنی را خودتان تایپ کنید ولی تا این اتفاق افتاد شما همان موجود سابق الذکر شدید. به هر حال من هر دو متن را کنار هم می گذارم و قضاوت را به عهده زبان شناسان و منتقدان ادبی خواهم گذاشت:

متن اول متعلق به یازدهم خرداد:

  ددددزر لغلباتذذذذذذذذذذذذابرررررررررررررررررررررررر                رررذ              نووودئ                              دذد                                        .؟.ن......وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووخخو    

 ئددتئئئئئئئئئئئئئ دذئئئئ   ئئ

متن دوم متعلق به امروز:

  وئو                                                                  خوووووو                                                              

غعت غععععععععتتتغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ                                    د دذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ                                                      هههههو.هنئ ئت د ئئ                     ذ            د ئ                 مهخ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخممممحححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححح

 ‏‏ة|      

ذ

 

 

 دذذد

د          ئ۱                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                          

پيشرفت هاي حركتي

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم مرداد 1388 ساعت 9:11 شماره پست: 689

تو در طي اين مدت دو پيشرفت حركتي داشته اي. اولينش اينه كه روي دستهات بلند ميشوي و خودت را كمي به جلو ميكشاني و دومينش هم اينه كه روي روروكت ديگه فقط عقب عقب نمي ري بلكه مي تواني خودت را به سمت كنار هم بكشي. البته موقعي كه عقب عقب مي روي و به يك جايي گير مي كني ديگر چاره اي جز نق زدن و يا گريه كردن نداري تا يكي بياد و نجاتت بدهد.

سرانجام تنها شباهت تو و مامانی

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مرداد 1388 ساعت 12:39 شماره پست: 690

بالاخره یک شباهت مهم بین تو و مامانی پیدا شد. یعنی مامانی هم اعتراف کرد که وقتی کوچولو بوده از خشک کردن بعد از حموم متنفر بوده.

هوش

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مرداد 1388 ساعت 12:42 شماره پست: 691

به یک مرکز تلفن زدم که در زمینه تعیین میزان هوش و استعدادیابی کودکان فعالیت می کند. وقتی گفتم که هنوز نوزادی گفتند که از دو سالگی این آزمایشها را می شود انجام داد. در ضمن یک چیزی هم گفت که برای من خیلی عجیب بود. آن هم اینکه هوش تازه از سه سالگی شکل می گیره. این یعنی اینکه تو الان فاقد هوش هستی و این واسه من که غیرقابل باوره.

ملودیکا

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مرداد 1388 ساعت 12:44 شماره پست: 692

سرانجام بابایی واسه دخترش یک ملودیکای کوچولو خرید که بالاش یک دانه کتاب هست. ولی بر خلاف انتظار تو جذب کلاویه ها نشدی و بیشتر می خواستی کتاب را بخوری.

شش در چهار

نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم مرداد 1388 ساعت 14:38 شماره پست: 693

تو دیروز اولین عکس پرسنلی شش در چهارت را در عکاسی آرمان تصویر خیابان آبشناسان خیابان شقایق انداختی. قرار هست این مجموعه عکس ها در پاسپورتت مورد استفاده قرار بگیرد. قول می دهم اگر بتوانم حداقل این عکس ها را در سایت قرار بدهم.

خرابكاري

نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم مرداد 1388 ساعت 14:47 شماره پست: 694

يك دختر كوچولو قد تو چه جور خرابكاري هاي ممكنه بكنه؟

۱- پي پي بكنه و پس بدهد

۲- جيش بكند و پس بدهد

مسلما يك دختر كوچولوي قد تو نه مي تواند بمب گذاري بكند و نه خرابكاري ديگري. اما تو چند روز پيش در خانه مامان جون خرابكاري كردي و يك شيشه لاك متعلق به رومينا را ول كردي روي سراميك هاي كف خانه. شيشه لاك شكست و نه تنها سراميك ها را رنگي كرد بلكه گوشه فرش مامان جون را هم رنگي كرد.

مامان جون خيلي دوستت داشت كه هيچي بهت نگفت و الا...

قورباغه

نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم مرداد 1388 ساعت 12:5 شماره پست: 695

مامانی میگه دیروز روی تخت دستت را گذاشتی زیر خودت و کمی از جا بلند شدی و سپس در یک حرکت محیرالعقول شبیه قورباغه خودت را به جلو پرتاب کردی

کشو کشی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم مرداد 1388 ساعت 12:9 شماره پست: 696

همچنان مامانی می گوید امروز صبح سوار روروکت به کنار کابینت ها اومدی و برای اولین بار شروع کردی به کشیدن کشوی کابینت. بعد دوباره هولش دادی تو و دوباره کشیدی بیرون و اینبار سعی کردی که کشو را از جا دربیاوری و چون سازندگان کابینت فکر موجودی چون شما را نموده بودند و تو نتوانستی کشو را کامل بیرون بیاوری در نتیجه شروع کردی به گریه و... 

خيمه شب بازي

نوشته شده در شنبه سی و یکم مرداد 1388 ساعت 8:58 شماره پست: 697

ديشب تلويزيون جمهوري اسلامي يك سريالي را نشان مي داد كه در قسمتي از آن هم يك نمايش خيمه شب بازي در حال اجرا بود. لحظه اي كه خيمه شب باز شروع به صحبت با مبارك كرد و در نتيجه آن ريتم آواز و ضرب خيمه شب باز قطع شد تو با گفتن اا (هر دو با كسره) مراتب اعتراض خودت را به اين اقدام صداوسيما اعلام نمودي. اما جالبتر موقعي بود كه خيمه شب باز به خواندن ادامه داد و تلويزيون در اقدامي حساب شده! در حاليكه صداي خيمه شب بازي در پس زمينه شنيده مي شد تصوير صورت دو بچه را نشان مي داد كه تو همچنان با گفتن اا (كماكان با كسره) اعتراضي مدني را به منصه ظهور رساندي!!!

زبان در دهان ای خردمند چیست کلید در گنج صاحب هنر

نوشته شده در یکشنبه یکم شهریور 1388 ساعت 7:59 شماره پست: 698

بابایی وقتی کوچک بود یکبار به یک عکاسی برده می شود تا عکسی از او انداخته شود. آقای عکاس و مامان بابایی هر کاری می کنند تا بابایی کوچک زبانش را تو دهد ظاهرا بابایی اینکار را نمی کند و در نتیجه عکسی با زبان بیرون از بابایی انداخته می شود که به درد روی شیرخشک می خورد. این عادت بابایی هنوز هم ترک نشده است و حتی همین امروز هم وقتی می خواهد کار مهمی را انجام دهد زبانش را بیرون می آورد.

اما ارتباط این موضوع با شما این است که شما از دیروز در هر مناسبتی زبانتان را بیرون می آوردید. موقعی که به موسیقی گوش می کردید و یا موقعی که در حمام بودید و...

وقتي يك دختر كوچك حسودي كند!!!

نوشته شده در سه شنبه سوم شهریور 1388 ساعت 8:46 شماره پست: 699

تو ديروز بغل بابايي بودي كه تازه از بيرون اومده بود به خونه و چون تازه اومده بود به خونه دلش خواست كه ماماني را هم كه از صبح خونه بوده يك بوس كوچولو بكنه. به نظر تو اين كار حسودي داره كه شروع كردي به گرفتن ماماني و خوردن اون؟ تازه نتيجه اين حسودي اين شد كه من و ماماني هر دو بيفتيم به جونت و بخوريمت تا دلمون خنك بشه

سيئات

نوشته شده در سه شنبه سوم شهریور 1388 ساعت 8:53 شماره پست: 700

ما كه اين همه از حسنات حضرتعالي مي گوييم بد نيست در حاليكه نمي توانيم مستقيما به خود شما بگوييم در اينجا بگوييم كه تازگيها كمي لجباز به نظر ميايي و تا چيزي را مي خواهي بدون لحظه اي درنگ خودت را به عقب پرتاب كرده و شروع مي كني به نق زدن. نمي دانم كه اين ويژگي طبيعي ججو كوچولوها در اين سن و سال هست يا شما به دليلي اينگونه شده ايد؟ فكر كنم بايد با يك پزشك مشورت كنيم.

دفترچه بیمه

نوشته شده در سه شنبه سوم شهریور 1388 ساعت 10:26 شماره پست: 701

محمد خاله سلیمه دیروز به سازمان تامین اجتماعی رفت و دفترچه بیمه تو را هم گرفت. این کار حدود ۵ ساعت وقت محمد را گرفت. عجیب هم نیست وقتی شناسنامه کسی هفت ماه طول بکشه تا صادر بشه آنوقت دفترچه بیمه اش هم یک همچین زمانی را لازم دارد.

داد و بيداد

نوشته شده در چهارشنبه چهارم شهریور 1388 ساعت 8:50 شماره پست: 702

تو تازگيها از دست هر  كسي كه عصباني بشي سر ش داد مي زني و دعواش مي كني و ما  نمي دانيم اين اخلاق را از كجا ياد گرفته اي. اما ديروز سر همين داد زدن هاي تو كلي خنديديم چون تو سر سينه ماماني هم داد زدي. يعني موقع شير دادن معلوم نشد كه از دست چه كسي و يا چه چيزي عصباني شدي كه سر سينه ماماني داد زدي و سينه ماماني را هم دعوا كردي. موقعي كه همه خنديديم تو هم فهميدي كه كار بامزه اي كردي و اين شد كه ديگه از داد زدن سر سينه ماماني دست بردار هم نبودي.

خوابيدن بر كول ميلاد

نوشته شده در چهارشنبه چهارم شهریور 1388 ساعت 8:59 شماره پست: 703

مثل اينكه بايد ميلاد را استخدام كرد چون تا ميلاد تو را روي پاهاش مي گذاره سريع خوابت مي رود. اما ديشب روي كول ميلاد بودي كه خوابت برد. سرت يكوري شد و چشمهات بسته. اي كاش يك اسپري خواب آور هم ساخته مي شد تا ما هم بتوانيم به خودمان بزنيم و تا تو در بغل ما هم قرار مي گرفتي خوابت مي برد.

غذای پینوکیو

نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 0:5 شماره پست: 704

اسم این غذا را که نوعی سوپ میکس شده هست، مامانی امروز گذاشت غذای پینوکیو. از آن جهت که من دائم به میزان مواد تشکیل دهنده اش خندیدم و اعتراض کردم، مامانی این اسم را برایش انتخاب کرد.

مواد لازم برای دو وعده غذای پینوکیو:

ماش: شانزده عدد

عدس: ده عدد

گوشت مرغ یا گوسفند: یک قیمه

برنج: یک بند انگشت

هویج: دو پر

سیب زمینی: سه تکه

گوجه فرنگی: یک پر

کرفس: یک تکه کوچک

ذرت: سه دانه

نخود فرنگی: سه دانه

سبزی: اندکی

زرده تخم مرغ: به اندازه دو نخود

طرز تهیه:

همه مواد را در داخل ظرفی پر آب ریخته می گذاریم بپزد. بعد از حدود یک ساعت سوپ آماده است. آن را با غذاساز میکس کرده نوش جان می نماییم.

میلاد خون

نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 0:6 شماره پست: 705

اینقدر امروز نق زدی و نخوابیدی که مامانی گفت میلاد خونت پایین آمده. این شد که من مجبور شدم ببرمت خانه خاله سلیمه و بدهمت دست میلاد. میلاد هم تا گذاشتت سر کولش، خوابت برد. میلاد از یک دیازپام ده هم بهتر عمل میکنه.

آب در لیوان

نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 0:6 شماره پست: 706

خاله سلیمه پریروز اولین آب خوردن با لیوان را رویت امتحان کرد. نیم متر زبانت آمد بیرون تا توانستی آب را بخوری

الاغ سواری

نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 0:6 شماره پست: 707

هر چه روی شانه میلاد آرامی و می خوابی، روی شانه بابایی انگار می خوای الاغ سواری کنی. اگر بابایی پتکو پتکو نکنه خودت بالا و پایین می ری و ادای آن را در میاری.

گلابی

نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 0:7 شماره پست: 708

اما گلابی میوه مورد علاقه ات نیست. چون پریروز که خوردی اصلا خوشت نیومد. ظاهرا به خاطر اینه که آبش هم دون دونه. گوش نکنی ولی بابایی هم از گلابی اصلا خوشش نمیاد.

سیئات 2

نوشته شده در جمعه ششم شهریور 1388 ساعت 9:42 شماره پست: 709

از سیئاتت که گفتیم فراموش نکنیم که در این چند روزه کمر سیخ کرده پا بر زمین می کوبی گریه کنان. گاه می گوییم که خواب داری و گاه می گوییم که ناخواب شده ای و گاه دندانت بهانه می کنیم...

گمان دارم که باید این را به دکتر نیز بگوییم تا خدا چه بخواهد.

کشف حیوانات

نوشته شده در شنبه هفتم شهریور 1388 ساعت 10:1 شماره پست: 710

دیروز به باغ عمو پوریا رفتیم. مثل همیشه تو هیچ توجهی به مرغ و خروس ها و دیگر حیوانات باغ نداشتی اما آخرهای مهمانی بود که تو متوجه میشل گربه خاله نغمه شدی که بغل خاله نغمه دراز کشیده بود. احتمالا چون پشمالو بود متوجهش شدی این بود که شروع کردی به دراز کردن دستت واسه گرفتن میشل. بعد بابایی فکر کرد که اگر متوجه گربه شدی حتما دیگه بقیه حیوانات را هم خواهی شناخت. در نتیجه با هم دنبال مرغ  و خروس ها و جوجه های باغ کردیم. بعد بردیم به گاوداری عمو پوریا و تو و خانوم گاوه حسابی به هم زل زدید.

دیروز نخستین کشف حیوانات در زندگی تو بود.

کشتی با فنون جوجیتسو

نوشته شده در شنبه هفتم شهریور 1388 ساعت 11:17 شماره پست: 711

ما چند وقته که دوتایی یک بازی باحال با هم می کنیم. اول ها اسمش بود کشتی گرفتن. یک کشتی جانانه که بیشتر موقع ها تو من را می زدی زمین ولی بعضی موقع ها هم زور من به تو می چربید و پشتت را به رمین می رساندم. این بازی ادامه داشت تا تو از فنون ناجوانمردانه ای در بازی استفاده کردی. یعنی اولش شروع کردی به مو کشیدن و گاز گرفتن. تازگیها لیس زدن را هم به این بازی اضافه کرده ای. اینه که من هم کوتاه نمیام و در حالی که بهت میگم اگر زنشی گاز نگیر من هم شروع می کنم به خوردن زیر گلوت. اینجوری که میشه تو خنده ات می گیره و من می تونم جنگ را مغلوبه کنم.

نوشته شده در شنبه هفتم شهریور 1388 ساعت 11:34 شماره پست: 712

بابایی یک لیوان استیل داره که همیشه در آن چایی می خورد. پریروز بابایی را کشتی تا لیوان را از دستش بگیری. بابایی مجبور شد چایی را یک جوری قورت دهد و لیوان استیل را به تو بدهد. لیوان را که گرفتی شروع کردی به لیس زدن توی لیوان. مامانی میگه که چندان اهمیتی نداره چون تو همه چی را می خوری اما من معتقدم که تو چایی خور قهاری میشی چون بین خوردن لیوان و مثلا خوردن کنترل تلویزیون خیلی فرق بود و تو در اینجا داشتی با محتوای داخل لیوان حال می کردی.

بابایی ضحاک

نوشته شده در یکشنبه هشتم شهریور 1388 ساعت 9:57 شماره پست: 713

دایی شهرام پرسید: بالاخره اسم شناسنامه ایت چی شد؟

مامانی گفت: ارنواز

دایی شهرام گفت: ارنواز دختر جمشید؟

مامانی گفت: آره

دایی شهرام نگاهی به من انداخت و گفت: جمشید؟ این که بیشتر به ضحاک می خوره!!!

قلدر محله

نوشته شده در یکشنبه هشتم شهریور 1388 ساعت 14:4 شماره پست: 714

پریروز در باغ عمو پوریا تو یک کار نه چندان خوب کردی که بابایی تازه دیروز متوجه شد و آن اینکه ظاهرا باران کوچولو آمده پیشت و سعی کرده که نازت کنه و تو هم به جای بازی کردن موهاش را گرفته ای و کشیده ای. هر کاری هم که کردند نتوانستند جدایت کنند. باران هم شروع کرده به گریه کردن. این دومین بچه ای هست که از دست تو آسیب دیده. مامان جون میگه دیگه یواش یواش داری قلدر محله میشی. همه را دعوا می کنی مو میکشی و...

پاسپورت

نوشته شده در یکشنبه هشتم شهریور 1388 ساعت 14:11 شماره پست: 715

پنجشنبه با بابایی و مامانی اومدی به پلیس+۱۰ تا تو هم به همراه مامانی گذرنامه بگیری. قراره تا دو هفته دیگر پاسپورتتان بیاید. حالا تا اولین سفر با پاسپورتت کی باشد؟ تو شکم مامانی که بودی یک سفر به اوکراین رفتی ولی اونموقع یواشکی بود حالا دیگه تو شکم مامانی نمی تونیم قایمت بکنیم یا تو جمدان باید بری یا پاسپورت داشته باشی که ما دومیش را برات انتخاب کردیم.

شیرین کاری

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم شهریور 1388 ساعت 13:2 شماره پست: 716

یک کارهایی در تلویزیون ایران وجود داره که بهش میگن شیرین کاری. گاهی این شیرین کاری ها شبیه کارهای دیگری مثل آکروبات و یا مهارت های فردی هست و گاهی هم شبیه هیچی جز خودش نیست. بنابراین شیرین کاری یعنی انجام یک سری کارهای بی مزه و بامزه که از دست هرکسی برنمیاد. مثلا شیرین کاری حال حاضر تو این هست که زبانت را در دهانت ۹۰ درجه میچرخانی و در این حالت می گویی ددددددددد...

۱- اگر توانستی زبانت را افقی نگه داری و حرف بزنی بهت جایزه می دم و می خورمت

۲- اگر همینجوری به شیرین کاریت ادامه بدی خوردنی تر میشی و می خورمت

 

بیسکوییت ماما

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم شهریور 1388 ساعت 15:0 شماره پست: 717

زنده باد بیسکوییت ماما (با مارک ویتانا)

این فرصت گرانبهایی است که از امروز نصیب تو شده تا آن را درون چای بریزی و طعم خوش چای را بچشی. اگر چه امروز صبح تو تنها دو قاشق از آن را خورده ای اما قطعا در روزهای آینده قدر آن را بیشتر خواهی دانست. پس زنده باد بیسکوییت ماما (با مارک ویتانا)

شباهت

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم شهریور 1388 ساعت 10:35 شماره پست: 718

1- چه شباهتي بين روسري ماماني و آغوش بابايي (يعني همان چيزي كه بابايي به كمرش مي بندد و تو را درون آن قرار مي دهد) وجود دارد؟

گزينه 1- هر دو را به سر مي بندند

گزينه 2- هر دو رابه كمر مي بندند

گزينه 3- بستن هر دو در جمهوري اسلامي الزامي است

گزينه 4- هيچكدام

پاسخ صحيح گزينه 4 است. شباهت آغوش بابايي و روسري ماماني اين است كه هر وقت بابايي آغوش را مي بندد و يا ماماني روسري را سرش مي كند تو دست و پا مي زني و جيغ مي كشي و خوشحالي مي كني. حالا خودت بگو شباهت اين دو تا جي هست؟

پاسپورت

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم شهریور 1388 ساعت 11:25 شماره پست: 719

بالاخره پاسپورتت رسید. زودتر از آنچه که فکرش را می کردیم. حالا تو می توانی از کشور خارج شوی. البته فقط همراه مامانی. دیگه لازم نیست مامانی تو را در شکمش یا در چمدانش قایم کنه بلکه حالا می تونه برات یک صندلی بگیره یا نهایتا تو جیبش بگذاره. سفر خوش بگذره.

ضمیمه: باباهای ایرانی خیلی غیرتیند. دوست ندارند که تو خارج از کشور دخترشون دوست پسر بگیره یا شبهاش را تو کافه ها بگذرونه و...

ديويد هيوم

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم شهریور 1388 ساعت 12:11 شماره پست: 720

ديويد هيوم فيلسوف بزرگ اسكاتلندي و متولد 1711 نخستين فردي بود كه توصيف معمول از عليت را رها كرد و استدلال نمودكه ريشه تصور ما از روابط علي و معلولي در عادات فكري ما نهفته است نه در نيروهاي علي جهان خارج. اگر بخواهم خيلي ساده از خودت مثال بيارم تا معني اين حرفها را بفهمي معنيش اين ميشه كه كه اگر تو با ديدن  اين نكته كه توپ پلاستيكي بعد از برخورد به زمين به بالا ميگرده و در نتيجه فكر كردي كه همه توپ ها اينجوريند بايد بهت گفت كه  اين مساله هيچ ارتباطي به توپ و زمين نداره بلكه فقط ماحصل تجربه تو هست كه فكر مي كني هر بار توپ به زمين بخوره به سمت تو برمي گرده. اما براي اثبات هر چه بيشتر نظريه هيوم ذكر اين مثالها از تو خالي از لظف نيست:

1- تو هر وقت روسري ماماني را مي بيني فكر مي كني داري ميري ددر در حاليكه ماماني هر وقت ميبيندش احتمالا به جمهوري اسلامي فحش ميدهد. نه دست و پا زدن تو و نه فحش ماماني هيچ رابطه علت و معلولي با روسري نداره

2- تو هر وقت سينه خانوم ها را مي بيني فكر مي كني مي خواهند بهت شير بدهند. بابايي البته در اين مورد يك جور ديگري فكر مي كنه و نه فكر بابايي و نه دست و پا زدن تو هيچ ربطي به سينه خانوم ها نداره

3- تو هر وقت دستگيره در را مي بيني فكر مي كني بايد بري ددر حالا گيرم كه دستگيره درب توالت بشه پس بين دستگيره و ددر تو هيچ رابطه علي و معلولي وجود نداره

4- ماماني هر وقت مي خواد واسه تو يك موسيقي بگذاره دي وي دي پلير را روشن ميكنه و صفحه تلويزيون را هم مي گذاره روي حالت تكست كه نور آبيش اذيتت نكنه. پس بين صفحه مشكي تلويزيون و موسيقي تو هيچ رابطه علي و معلولي وجود نداره. شايد تصوير فيد شده باشه (ياد آيت ا... خميني افتادم كه تا مي خواست حرف بزنه همه گريه مي كردند در حاليكه ممكن بود آيت ا... بخواد يك حرف شاد بزنه)

5- بين آغوش بابايي و ددر تو هم هيچ رابطه علي و معلولي وجود نداره چون تو در ددر هستي كه بابايي آن را تنش ميكنه. بچه  جون آدم كه ددر هست كه واسه ددر دست و پا نميزنه!

پاسخ

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم شهریور 1388 ساعت 19:31 شماره پست: 721

بابایی البته نسبت به نظرات خاله سارا و عمو مصطفی و خاله مهرنوش و .. بی تفاوت نیست و خیلی دلش می خواد که عکس تو را در وبلاگش بگذاره اما چند تا نکته هست که کار بابایی را سخت می کنه این چند تا مورد این ها است:

۱- بابایی در خانه اینترنت پرسرعت نداره اینه که از ارسال هر چیز سنگینی اجتناب می کنه

۲- اگر بابایی اینترنت پرسرعت هم داشت یک کوچولوی شیطان داره که نهایت وقتی که در هر نوبت میگذاره باباییش پای اینترنت صرف کنه از ۵ دقیقه بیشتر نمیشه (بابایی نه ماهی هست که نه کتاب خونده و نه سینما رفته و نه تئاتر و...) به عنوان مثال بابایی دو روزه میخواد داستان های خاله سارا را بخونه ولی نمیشه

۳- بابایی اگر دختر شیطون هم نداشت در استفاده از کامپیوتر خیلی بی استعداده. تازه این اصلا خنده دار نیست چون موقعی که بابایی به دنیا اومد کامپیوتر فقط در وزارت دفاع آمریکا وجود داشت.

۴- بابایی چند باری سعی کرده که این کار را انجام بده ولی هر بار با شکست روبرو شده با اینحال برای آخرین بار تصمیم گرفته بود تا روز شنبه در محل کار یک بار دیگه تلاش کنه تا عکس تو را بگذاره حالا خاله سارا عجله داره قبول کنه که بابایی کاریش نمی تونه بکنه

۵- تازه بابایی با کمک خاله آسیه (یعنی خاله آسیه با کمک بابایی )آخرین عکس تو را در صفحه فیس بوکت گذاشتند. آدرسش را هم که قبلا دادم (همین الان که تصمیم گرفتم آدرس تو را تایپ کنم دیگه کامپیوترم انگلیسی نمی زنه)

۶- این را هم یادم رفت که بگم بابایی اصلا دوربین دیجیتال نداره و باید تک تک عکس های تو را اسکن کنه که خودش یک داستانی میشه

باران گریان

نوشته شده در جمعه سیزدهم شهریور 1388 ساعت 2:42 شماره پست: 722

ساعتی پیش تولد سورنا:

سر در گریبان داشتیم که صدای ناله و تظلم خواهی باران و فریاد یا جدا یا جدای مامان و خاله رکسانا و خاله پریوش را شنیدیم. نگاه انداخته تو را دیدیم دست انداخته بر زلف باران. تو بکش و دیگران تو را. به یاری نیازمندشان شتافتیم. یکی قلقلکت می داد یکی به سمت بارانت می راند و دیگری به زبان منطق سخنت می خواند. ما دستت را فشار داده تا از درد آن دست فشردن زلف رها سازی. همت جماعت نتیجه داد و باران گریان آزاد شد.

لغت نامه اهورانواز

نوشته شده در جمعه سیزدهم شهریور 1388 ساعت 2:51 شماره پست: 723

کم کم زبان اشاره ای پیدا کرده ای که می شود برای آن لغت نامه ای تشکیل داد. برخی عبارات این لغت نامه به شرح زیر است:

مالیدن چشم: خواب آمدن

گرفتن لباس مامانی: شیر خواستن ـ ابراز علاقه ـ تمایل به بازی

باز ماندن دهان بعد از خوردن شیر: نیاز به پستونک

دست و پا زدن: خوشحالی

دست و پا زدن در هنگام دیدن بچه ها: نقشه کشیدن برای موی بچه ها

نوشته شده در شنبه چهاردهم شهریور 1388 ساعت 0:34 شماره پست: 724

دختر کوچولوی بابایی امروز صبح عمه صدیق فوت کرد. نمی دانم آیا تو خاطره ای از او را با خود خواهی داشت یا نه اما بدان که او تو را خیلی دوست داشت.

بابایی چیز بیشتری نداره که درباره مرگ به یک دختر کوچک بگه که سرشار از زندگیست. قطعا دختر کوچک بابایی روزی خودش عظمت مفهوم مرگ را درک خواهد کرد.

دیازپام و اکس

نوشته شده در شنبه چهاردهم شهریور 1388 ساعت 17:33 شماره پست: 725

تو مراسمی که واسه عمه داره برگزار میشه تو در مقابل دیگران واکنش های جالبی از خودت نشون می دهی. در مقابل بعضی ها نق میزنی. بغل بعضی ها نمیری و بغل بعضی ها گریه می کنی. اما بغل میلاد همچنان می خوابی و بغل افسانه شروع میکنی به دست و پازدن و خوشحالی کردن. مامانی میگه میلاد برات آرامش بخش هست و افسانه شادی بخش.در حقیقت میلاد مثل دیازپام هست واسه تو و افسانه مثل اکس

حیثیت خانوادگی

نوشته شده در دوشنبه شانزدهم شهریور 1388 ساعت 0:48 شماره پست: 726

دیشب حیثیت خانوادگی ما را کمی خدشه دار کردی. هر چی بهت گفتند که باید در مقابل پسرها کمی سنگین و رنگین باشی به گوشت نرفت. به محض اینکه پسر یکی از فامیلها (امیر حسین نوه عموی فرشته) از در آمد تو شروع کردی به دست و پازدن و جیغ و داد کردن. جالب اینجا بود که امیرحسین ذره ای بهت توجه نمی کرد و آخر سر هم از میزان هیجانت ترسید و زد زیر گریه. امشب اما خدا را شکر کمی آبرومندتر برگزار شد چون به آوا دختر عمو امیر گیردادی که اولا هم دختر بود و هم چند سالی از تو بزرگتر. البته در دو نوبت به حساب موهاش رسیدی ولی به هر حال موکشی بهتر از پسربازیه.

پاگرد و پله

نوشته شده در دوشنبه شانزدهم شهریور 1388 ساعت 0:52 شماره پست: 727

یک بازی جدید داری که من اسمش را گذاشته ام پاگرد و پله. تو این بازی من و تو جلوتر از مامانی حرکت می کنیم. وقتی به پاگرد پله می رسیم تو برمی گردی به مامانی نگا می کنی یک صدایی درمیاری و مثل کسی که در حال فرار باشه شروع میکنی به دست و پازدن. بعد در پاگرد بعدی باز به مامانی نگاه می کنی و...

نکته مهم اینه که این بازی را در هیچ پاگردی فراموش نمی کنی.

تيغ

نوشته شده در سه شنبه هفدهم شهریور 1388 ساعت 8:30 شماره پست: 728

هر گلي با تيغي همراه است و تو ديروز براي اولين بار اين را فهميدي. وقتي كه خواستي در باغچه خانه عمه صديق به گلي دست بزني و يكدفعه صداي گريه ات بلند شد. اولين نتيجه اين حادثه آن بود كه دماغت به سرعت بنفش شد. ماماني بعد از اطلاع از اين حادثه تا نصف شب از اين موضوع به عنوان حادثه اي دلخراش ياد مي كرد و در هر چند دقيقه يكبار دست هات را چك مي كرد.

خطر

نوشته شده در سه شنبه هفدهم شهریور 1388 ساعت 14:1 شماره پست: 729

مامانی میگه یک دو سه. هنوز کلمه یک از دهنش خارج نشده که تو سرت را پایین میاری و بین دستات می گیری تا خطری تو را تهدید نکنه.

چه خطری؟

 آب.

تو در حمام از همه چی و در همه زمان ها لذت می بری الا در مواقع زیر:

۱- ریختن آب به کله ات

۲- پیچاندن حوله به دورت

در این زمان ها تو شروع می کنی به گریه کردن

اما آب چه خطری واسه تو داره؟

هیچی. مشکل اولش اینه که تو کولی هستی و مساله دوم اینه که معلوم نیست چه اتفاقی می افته که تا آب روی سرت ریخته می شود دماغت می زنه بیرون و در نتیجه تو نمی توانی نفس بکشی و فکر میکنی داری خفه میشوی. در این لحظات فقط کافیه دماغت را بگیریم و تمیزش کنیم که تو ساکت بشی

 

کسی که خدا به موقع او را داده

نوشته شده در چهارشنبه هجدهم شهریور 1388 ساعت 12:56 شماره پست: 730

اهورا نواز یعنی چی؟ یعنی نوازش شده توسط اهورا (آن جوری که ما میگوییم) یا کسی که اهورا را نوازش می کند(آن جوری که آن آقای دکتر در اداره ثبت می گفت) حالا اگر یک فامیل مذهبی یا سنتی تو را دید و گفت یعنی چه؟ برای اینکه کهیر نزند کافی است که بگویی اهورانواز یعنی نوازش شده توسط خداوند (یک چیزی در مایه های خدارحم و...)

این معانی را داشته باش تا ببینی دختر عمو اشرف (یعنی دختر عموی بابایی) این اسم را چی معنی کرده:

موقعی که تو به دنیا آمده بودی دختر عمو اشرف که ساکن اصفهان هست زنگ زد که تبریگ بگه و بعد هم طبیعتا اسم تو را پرسید و چون چندان مانوس نبود معنی آن را هم پرسید که بابایی هم احتمالا یکی از همین معانی را گفته.

بعد بچه های دختر عمو از دختر عمو احتمالا همین سوالها را پرسیدند و دخترعمو البته اسم تو را یادش نیامده اما گفته که معنیش را یادش مانده. البته معنای اسم تو را اینجوری گفته: کسی که خدا به موقع او را داده!!!

دختر عمو احتمالا نظر خودش را هم قاطی ترجمه کرده و یک ترجمه آزاد از اسم تو ارایه داده اما فکر بچه هایش را بکنید که چقدر باید فکر می کردند تا ببینند چه اسمی وجود داره که معنیش باشه کسی که خدا به موقع او را داده

اعتراف به شکست

نوشته شده در چهارشنبه هجدهم شهریور 1388 ساعت 14:47 شماره پست: 731

یک نصیحت پدرانه: به شکست هات اعتراف کن.

نصیحت دوم: از بابات یاد بگیر

نتیجه گیری اخلاقی: بابات می خواد به شکستش اعتراف کنه. شکستش در قرار دادن عکس تو در صفحه اول وبلاگ. کاری که همه می گویند خیلی هم ساده است. اما بابا نمی تواند انجامش بدهد. در نتیجه فعلا فقط به این راضی شده که با کمک خاله آسیه آخرین و اولین عکس پرسنلیت را در بخش درباره وبلاگ قرار دهم.

جیش بی موقع

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم شهریور 1388 ساعت 0:36 شماره پست: 732

مامانی زنگ زد و پرسید کجا هستی؟ گفتم تو خیابان. گفت نزدیکی؟ گفتم نه مگه چیزی شده؟ گفت هیچی تا مامانی اومده عوضت کنه جیش کردی و لباسهات را تا گردن جیشی کردی.

مامانی که از اومدن بابایی ناامید شده بود به خانه خاله سلیمه هم زنگ میزنه که ظاهرا خاله خانه نبوده و در نتیجه مجبور میشه تنهایی تو وان بگذاردت تا حداقل کمی خیس بخوری

تنبلی

نوشته شده در جمعه بیستم شهریور 1388 ساعت 11:50 شماره پست: 733

خب باید  اقرار کنم (اقرار را جای اعتراف گذاشتم که عمو مصطفی گفته بود در این شرایط ازش کمتر استفاده کنم) بعضی از تنبلی های تو ارثی باباته. مثلا اینکه مامانی یک پارچه بزرگ را زیر تو پهن می کنه تا تو روی آن غلت بزنی. بعد برای اینکه تو را تشویق به حرکت بکنه مثلا یک توپ را در چند قدمی تو می گذاره و تشویقت میکنه که به سمت توپ بیایی. می دونی تو در این مواقع چه کار می کنی؟ هیچی پارچه را به سمت خودت می کشی و در نتیجه توپ را به دست میاری. با این تنبلی ها خدا عالمه کی بخوای راه بیفتی!

پاگرد و پله 2

نوشته شده در جمعه بیستم شهریور 1388 ساعت 20:44 شماره پست: 734

این بازی پاگرد و پله تو ادامه داره حتی اگر مامانی دنبال ما نباشه. امروز از بس نق زدی بابایی کلافه شد و تصمیم گرفت یک سر ببردت پایین تا هوا بخوری این بود که مامانی تو را دم در به بابایی داد و ما از پله ها شروع کردیم به پایین رفتن. اما با اینکه مامانی پشت سر ما نبود تو در هر پاگرد پله باز هم سرت را بر می گرداندی و یک لبخندی به فضای خالی می زدی!

قصه های سارا

نوشته شده در شنبه بیست و یکم شهریور 1388 ساعت 16:50 شماره پست: 735

امروز فرصت کردم تا چند تا قصه خوب و خواندنی از خاله سارا بخوانم. بعضی از قصه ها آنقدر خوب هست که بابایی تصمیم گرفت تا با اجازه خاله سارا یکیش را برات بازگو کنه. البته قصه ای را که بابایی فکر میکنه تو شاید زودتر از بقیه قصه ها درکش کنی. البته تا موقعی که این نوشته را می خوانی حتما بقیه قصه ها را هم در ک می کنی و در آنصورت بهتره کل قصه ها و بقیه قصه هایی را که خاله سارا تا آنموقع می نویسه تو وبلاگ خودش بخوانی. بابایی هم یک پیوند به وبلاگ خاله سارا گذاشته که زیاد دردسر نکشی.

اما قصه دو قسمت داره که سالی یکبار هم قسمتهاش بیشتر میشه. قسمت اولش مال هجده خرداد هشتاد و هفت بوده و بعدیش مال خرداد همین امسال.

قسمت اول قصه:

شما که غریبه نیستید ! درست یادم نمی آید که آنجا چه شکلی بود. فقط همین قدر خاطرم هست که کلی درخت داشت. روی بال پروانه ها که دست می کشیدیم فرار نمی کردند و لابه لای گل های آفتابگردان هیچ مترسکی نبود که گنجشک ها را بپراند.

ما ، همه مان آنجا هم اندازه بودیم و هم سن. هر کدام از لباس صورتی ها (که بعدا فهمیدیم روی زمین ، دختر صدایشان می کنند) با یکی از لباس آبی ها (که بعدا فهمیدیم روی زمین بهشان می گویند پسر) بازی می کرد.

من (او) را دوست داشتم. خیلی. به جز من کلی لباس صورتی دیگر هم بودند که دوستش داشتند. اوی کوچک با همه ی ما گرگم به هوا بازی می کرد. هر وقت او گرگ می شد ، من فرار نمی کردم تا بگیردم و الکی ذوق کند. بعدش که نوبت من می شد تا گرگ بشوم بقیه ی لباس آبی ها و لباس صورتی ها را ول می کردم و فقط می دویدم دنبال او. اما هیچ وقت نمی توانستم بگیرمش. خیلی زبل بود.

توی باغ ما ، یک فرشته بود که حرف های قشنگی می زد برایمان. به ما می گفت که وقتی نوبت مان شد و رفتیم روی زمین ، چه جوری می شویم.

یک روز اوی کوچک به مژه های فرفری اش دست کشید و از فرشته پرسید: وقتی من را فرستادید روی زمین ، چه شکلی می شوم؟ مثل حالا خوشگلم؟

یکی از لباس آبی ها بهش گفت: تو که خوشگل نیستی! فقط با نمکی! بعد همه ی ما لباس صورتی ها با اخم نگاهش کردیم و به سمتش قاصدک پرتاب کردیم.

من و یکی دیگر از لباس صورتی ها (که وقتی آمد روی زمین اسمش را  گذاشتند آیدا ) رفتیم و نشستیم کنار اوی کوچک. فرشته به (او) گفت: قبلا یک لباس صورتی بود که خیلی شبیه تو بود. چند سال قبل فرستادیمش روی زمین. تو قراراست بروی همانجایی که او رفته.

من و بقیه ی لباس صورتی ها ، همه مان دلمان خواست به جای آن لباس صورتی ای باشیم که فرشته می گفت.

اوی کوچک پرسید: وقتی رفتم روی زمین باید مثل حالا با لباس صورتی ها و لباس آبی ها بازی کنم؟

فرشته خندید. جواب داد: بله. ولی این زیاد طول نمی کشد. تو روی زمین بزرگ می شوی ، قد می کشی. آن وقت کارهای مهم تری داری که باید انجام بدهی.

(او) ی کوچک معصومانه گفت: ولی من دلم می خواهد همیشه بازی کنم. فرشته گفت: تو بازی می کنی. همیشه بازی می کنی. تازه روی زمین به خاطر بازی ات به تو جایزه هم می دهند(!!!!!!) خبر نداری! تو آدم ها را هم بازی می دهی!

او دستش را گذاشت زیر چانه اش و پرسید: روی زمین هم لباس صورتی ها من را دوست دارند؟

فرشته باز هم خندید. خیلی خندید. آن قدر که دستش را گذاشت روی دلش. بعد پرواز کرد و رفت.

من و او و بقیه ی لباس صورتی ها به هم نگاه کردیم و بعد دوباره رفتیم سراغ بازی مان.

.........

آن روز یک روز قشنگ بود که بعد فهمیدیم آدم های روی زمین بهش می گویند: روز بهاری.

فرشته آمد و اوی کوچک را صدا زد. ما همه مان به فرشته نگاه کردیم. فرشته گفت:

وقت رفتن است کوچولو! باید بروی روی زمین.

اوی کوچک اخم کرد و گفت: الان؟ وسط بازی؟!

فرشته جواب داد: بیا برویم فسقلی. جای بازی کردن تو روی زمین است!

اوی کوچولو برگشت رو به ما و گفت: لباس صورتی ها، لباس آبی ها خداحافظ.

فرشته دست اوی کوچک را گرفت و من ازش پرسیدم: نمی شود من هم الان با شما بیایم روی زمین؟

نه عزیزم. نوبت تو چهار سال و دویست و هفتاد و سه روز دیگر است!

ولی من دلم می خواهد بیایم. همین الان. همراه اوی کوچک.

نمی شود کوچولوی من. پدر و مادر تو روی زمین در این زمان هنوز با هم ازدواج هم نکرده اند!

یکی از لباس آبی ها که خیلی شبیه اوی کوچک من بود، گفت: من دلم برایش تنگ می شود. من را هم با خودتان ببرید.

فرشته گفت: غصه نخور. نوبت تو هم می شود. سه سال بعد می آیم و تو را می برم همین جایی که الان این را می برم!

همه ی ما لباس صورتی ها گفتیم: می شود ما را هم...

فرشته نگذاشت حرفمان تمام بشود: نه ! مامان و بابای این ها قرار است فقط سه تا بچه داشته باشند!

فرشته ، اوی کوچک را نشاند روی بالهایش. من او را صدا زدم و گفتم: من روی زمین که آمدم ، آنجا هم تو را دوست دارم.

(او) خندید و همراه فرشته پرواز کرد و رفت.

چهار سال و دویست و هفتاد و سه روز بعد که من آمدم روی زمین ، او دیگر من را یادش نبود

 

قسمت دوم قصه:

حالا دوباره به حساب و کتاب زمینی ها ، روز هجدهم خرداد بود. یک سال از سفر (( لباس آبی)) به  زمین می گذشت.

فقط فرشته ی مهربان می دانست که ((لباس صورتی)) در همه ی این سیصد و شصت و پنج روز ، چکار کرده است و چند تا قاصدک را پر داده به سمت کره ی زمین.

او باید سه سال و دویست و هفتاد و سه روز دیگر صبر می کرد تا دوباره به حساب و کتاب همان زمینی ها ، دوم اسفند سال شصت و هفت از راه برسد و فرشته ی مهربان او را هم روی بال های خودش سوار کند و ببرد روی زمین...پیش لباس آبی.

فرشته ی مهربان آمد و دست های لباس صورتی را گرفت توی دست های خودش و گفت: یک خبر خوب برایت دارم. مامان و بابایت تا چند ماه دیگر ، با هم ازدواج می کنند!

لباس صورتی چشم های قهوه ای اش را که کمی سبز هم قاطی اش بود بست و گفت: بعدش من را می آورند روی زمین؟

فرشته خندید و گفت: نه کوچولوی من! اول یک لباس صورتی دیگر...بعد از دوسال و چند ماه نوبت تو می شود!

لباس صورتی دستش را کوبید روی زمین بهشت و گفت: بگذارید اول من بروم...نمی شود؟!

فرشته خانم انگشتش را به سمت لباس صورتی ای که در زبان ِ زمینی ها ، خواهر لباس صورتی ِ ما بود ، گرفت و گفت: برو به خودش بگو... ببین می گذارد که تو اول بروی؟ لباس صورتی رفت به طرف آن یکی لباس صورتی که داشت با یک لباس آبی دیگر بازی می کرد. آنها آنقدر حواس شان به خودشان بود که اصلا او را ندیدند. صدایش را هم نشنیدند.

لباس صورتی کوچولو ، راهش را کشید و رفت... رفت به یک گوشه ی دنج باغ که هیچ لباس صورتی و لباس آبی دیگری آنجا نبود. نشست پشت یک بوته ی رز. رز سفید...یکی یکی گل ها را جدا کرد و گلبرگ هایشان را پر داد به سمت زمین.

همان طور که داشت توی تنهایی خودش به لباس آبی فکر می کرد ، سر و صدای یک لباس صورتی دیگر را شنید...او داشت به خلوت ِ لباس صورتی ما نزدیک می شد. همین که به او رسید چشم هایش را تنگ کرد و گفت: آهای! تو اینجا چکار می کنی؟

لباس صورتی دامن چیندارش را جمع کرد و گفت: دارم برای لباس آبی جانم گلبرگ رز سفید می فرستم.

آن یکی لباس صورتی به دور و برش نگاه کرد و گفت: مطمئنی باید همین جا بنشینی؟

لباس صورتی ِ خودمان بند چکمه هایش را محکم کرد و گفت: بله! خود فرشته ی مهربان نشانی اش را به من داد. اینجا درست بالای سر خانه ی لباس آبی جانم در روی زمین است!

لباس صورتی آمد و نشست و کنار او و گفت: نه خیر! اینجا درست بالای سر خانه ی لباس آبی من است! درست سیصد و شصت و پنج روز قبل رفت! من هم میروم! فرشته ی مهربان گفت تا یکسال دیگر...شاید کمی این طرف ، کمی آن طرف...

لباس صورتی ما گلبرگ های سفید را توی دستش فشار داد و گفت: لباس آبی تو چه شکلی بود؟

لباس صورتی جواب داد: شبیه ... شبیه یک چیز خوردنی بود که آدم های روی زمین به آن می گویند: پفک! مژه های فرفری داشت. با چشم های سیاه...و درشت.

وای! نشانی ها درست بود...لباس صورتی ما ، اصلا فکرش را هم نمی کرد که یک لباس صورتی دیگر هم ...

دست های آن یکی لباس صورتی را گرفت و گفت: پس تو زودتر از من میروی؟

- فرشته ی مهربان که اینطور می گفت.

لباس صورتی ما ،به خدا نگاه کرد. خدا به او خندید.

دلش می خواست بپرسد : تو بیشتر از من او را دو... اما چیزی نگفت. جواب سوالش را خودش بهتر می دانست.  لبخند زد و به آن یکی لباس صورتی گفت:

وقتی  رفتی روی زمین ، پیدایش که کردی

مواظب باش دست هایت را که می گیرد ، گمش نکنی. می ترسد

 

تنهایی

نوشته شده در شنبه بیست و یکم شهریور 1388 ساعت 18:45 شماره پست: 736

خانه که آمدم تو و مامانی خانه نبودید. فکر کردم نهایتا با مامانی رفتید خانه خاله سلیمه که نزدیک خونه مونه ولی داستان جدی تر بود چون خونه مامان جون رفتید که اون سر دیگه دنیا است. اولش کمی خودم را لوس کردم و به مامانی گفتم که میخواهید شما امشب اونجا بمونید و من اینجا. ولی ته دلم بود که مامانی قبول نمی کنه. حالا هم منتظرم که خیابان ها خلوت تر بشه و بیام پیشت. در ضمن وقتی نیستی خونه خیلی سوت و کوره. فقط میشه بی بی سی را راحت تر دید. والسلام

تخم جن

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم شهریور 1388 ساعت 14:10 شماره پست: 737

گاهی بچه ها (در اینجا یعنی تو) کارهایی می کنید که آدم کفش می بره! این جور کارها اصلا و ابدا مختص بچه های همسن و سال تو نیست و وقتی یک دخترکوچولوی همسن تو این کارها را انجام بدهد تنها می شود به او گفت که خیلی تخم جن هست.

دیشب تو بغل مامانی دراز کشیده بودی! من اومدم پایین پات و صدات کردم اما تو به جای اینکه به سمت من برگردی سرت را عقبی بردی و در جهت مخالف من دنبال صدا گشتی. این بود که فکر کردم شاید جهت صدا را خوب تشخیص ندادی و در نتیجه دوباره صدات کردم اما باز هم تو در همان سمت مخالف دنبال صدا گشتی. برای بار سوم گفتم نواز من این طرفم اما تو باز هم در جهت مخالف گشتی که:

در این لحظه خنده ات گرفت و مشخص شد که این یک جور شیطنت هست که البته به نظر بابایی و مامانی واسه سن تو یک کم زیاده!!

قبول داری که تخم جنی؟!!!!

اشانتيون

نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم شهریور 1388 ساعت 9:2 شماره پست: 738

ماماني رفته به فروشگاه بنتون تا يك چند تا لباسي واسه سالهاي بعد تو تهيه كنه چون الان در فروشگاه لباس ها با تخفيف 70 درصد ارايه ميشه و اين تقريبا قيمت واقعي لباس ها هست. در فروشگاه خانم فروشنده كه ظاهرا خيلي جدي هم بوده از تو خوشش اومده و يك عدد شلوار هم به عنوان اشانتيون به تو داده. بايد بگم  اين اولين اشانتيون تو محسوب ميشه.

مثل آدم بزرگ ها

نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم شهریور 1388 ساعت 9:5 شماره پست: 739

يكي از كارهاي بانمكت اينه كه يك پات را روي پاي ديگه ات مي اندازي. مثلا ديشب تو ماشين محمد من و تو و ماماني عقب نشستيم. بعد تو يك وري به ماماني لم دادي. يك پات را دراز كردي و تكيه اش دادي به صندلي جلويي. پاي ديگه ات را انداختي روي اين يكي پا و سرانجام اينكه با دستت هر چند لحظه مي زدي روي پايي كه گذاشته بودي روي اون يكي پا.

قشنگترین بوس دنیا

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 8:52 شماره پست: 740

قشنگترین بوس دنیا مال کیه؟

خب معلومه واسه تو.

مامانی و بابایی پریشب دوباره همدیگر را بغل کردند و بوسیدند. بعد تو به ترتیب اقدامات خوشمزه زیر را انجام دادی:

۱- لبخندی از سر شیطنت زدی

۲- اونقدر دست و پا زدی و سرو صدا کردی تا ما بین خودمان نگهت داریم و ببوسیمت

۳- لباس مامانی را گرفتی و کشیدی تا مامانی تو را تنهایی بغل کنه

۴- دهنت را باز کردی و اون را به صورت مامانی چسباندی

۵- دیگه ول کن ماجرا نشدی و شروع کردی به خوردن مامانی

این هم واسه ما شد قشنگترین بوس دنیا

زودرنج

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 8:56 شماره پست: 741

1- بچه جان اینقدر زودرنج نباش

2- اگر هم می خواهی زودرنج باشی واسه یک چیز الکی نرنج (یعنی تو فکر می کنی اگر یک تکه کاغذ را خوردی نباید یکی با ملایمت دست بکنه تو دهنت و کاغذ را بیرون بکشه؟!)

۳- اگر هم خواستی زودرنج باشی و واسه چیزهای الکی گریه کنی حداقل اینقدر کولی بازی در نیار. آدم که پنج دقیقه واسه یک همچین چیز الکی گریه نمی کنه

قابلمه

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 9:4 شماره پست: 742

بمیرم واسه موهاش!

این جمله بابایی نیست. جمله تو هم که نیست. جمله مامانی....؟

نه جمله آرایشگر تو هست که دیروز موقعی که تو در خواب بودی یک قابلمه گذاشته دور سرت و بعد از خرابکاری در کله خوشگل شما این جمله را بر زبان رانده.

آرایشگر کی بوده؟

معلومه مامانی. (تازه گاهی می خواد موهای بابایی را هم کوتاه کنه که بابایی نمی گذاره. باید از این به بعد موقع خواب بیشتر مواظب باشم)

قلدر

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 9:10 شماره پست: 743

مامانی با یک حالت معصومانه ای میگه (یا در حقیقت می پرسه) : دخترمون قلدر میشه!؟

من نمی دونم که از روی رضایت و خوشحالی این را میگه یا از روی عدم رضایت و ناراحتی. اما در هر صورت فکر کنم پاسخش مثبته

جوراب

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388 ساعت 9:31 شماره پست: 744

۱- بابایی دوست نداره جوراب پاش باشه. چون اینجوری فکر میکنه مغزش هوا نمی کشه

۲- مامانی در هر وضعیتی جوراب پاشه

۳- تو در این وسط به کی رفتی؟

ظاهرا مثل اکثر مواقع به بابایی. چون تا مامانی جوراب پات می کنه دست به کار میشی و اینقدر از سرش می کشی تا از پات دربیاد.

آفرین دختر گلم

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم شهریور 1388 ساعت 15:50 شماره پست: 745

آفرین دختر گلم. حالا دیگه قشنگ بلدی آب بنوشی. دیگه می دونی که لازم نیست واسه خوردن آب دهنت را نیم متر باز کنی و زبون کوچولوی خوشگلت را مثل ماهی ها دو متری بیرون بدی. آب را همینجوری که تو می خوری همه می خورند.

آفرین دختر گلم

بازی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم شهریور 1388 ساعت 15:55 شماره پست: 746

بدینوسیله به اطلاع عموم ورزشکاران و ورزش دوستان می رساند که دختر من دیروز در یک رقابت حساس و نفسگیر به توپ بازی با بابایش پرداخت و خیلی هم خوب بازی کرد.

دختر من در مهار توپ مهارت فوق العاده ای را از خود نشان داد ولی در هنگام پرتاب توپ بیشتر توپ هایش به چپ و راست می رفت ولی در مجموع این بازی برای بازیکنان وسایر تماشاگران(مامانی و پریسا) خیلی هم جذاب بود.

تکمله۱: پریسا تصاویر این مسابقه را ضبط کرد تا بعدها در برنامه ۹۰ مورد بررسی قرار گیرد.

تکمله۲: شاید یک لیگ درون خانه ای هم راه بیندازیم.

صاعقه

نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:35 شماره پست: 747

نه اینکه در ایران سیاست بر همه چیز اثر نمی گذارد و نه اینکه وبلاگ تو هم از این قاعده مستثنی بوده باشد (نمونه اش روزهاي انتخابات كه بابايي كمتر براي تو مطلب نوشت) ولي اينكه بابايي در اين چند روزه هيچ مطلبي براي تو نگذاشته هيچ ربطي به سياست ندارد (اگر چه موضوعات سياسي هم در اين روزها كم نبود و از جمله راهپيمايي روز قدس و...) ولي ماجرا از اين قرار است:

اينترنت در خانه : از آنجايي كه تلفن يكطرفه شده است (به خاطر بدهي بيست هزار توماني!!!) امكان گذاشتن مطلب وجود ندارد.

اينترنت در شركت: صاعقه زده است!!!!!! (اين پاسخ شركتي است كه از آن خدمات مي گرفتيم)

فلذا اكنون كه از صاعقه زدگي رها شده ايم چند مطلب را در كنار هم براي شما قرار مي دهيم.

جوجو

نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:38 شماره پست: 748

يك دسته كوچولو از موهايت در فرق كله ات همينجوري سيخ شده است و نمي خوابد. شبيه تن تن نشده اي. شبيه سامورايي ها هم همينطور. بيشتر شبيه جوجوها هستي كه قراره بعدا خروس بشوند و تازه تاجشون جوانه زده است.

خاله قزي

نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:39 شماره پست: 749

ديروز هوا سرد بود و اورت را تنت كرديم و كلاهت را سرت كشيديم. ماماني گفت اينجوري شبيه خاله قزي ها شده اي. (يعني چه شكلي)

لوس لوسي

نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:41 شماره پست: 750

تازگيها لوس كردن را هم ياد گرفته اي. مثلا وقتي بغل خاله آسيه رفتي سرت را گذاشتي روي سينه اش و يكجورهايي خودت را لوس كردي.

لپ كشي

نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:46 شماره پست: 751

ديروز همه حواسشون بود كه تو موهاي امين را نكشي ولي تو از فرصت استفاده كردي و لپ پسر مردم را آرام كشيدي. باباش ديه مي خواست ولي ما گفتيم خيلي هم پسرتون دلش بخواد كه يك دختر لپش را بكشه. فعلا ديه به خير گذشت ولي با بي آبرويي چي كار كنيم؟!

شباهت

نوشته شده در دوشنبه سی ام شهریور 1388 ساعت 16:49 شماره پست: 752

بالاخره عمو ولي لو داد. ظاهرا بابايي هم وقتي كوچك بود به كشيدن موها علاقه مند بود.

دختر كو ندارد نشان از پدر ....

لغت نامه اهورانواز2

نوشته شده در سه شنبه سی و یکم شهریور 1388 ساعت 10:30 شماره پست: 753

آخرین کلمات دایره لغات تو:

ا (خوانده شود با کسره و به صورت ممدود و تاکید بر آخر آن که در حقیقت صدایی بین میم و نون می دهد) : جیزی را می خواهی و یا کاری را می خواهی بکنی (و البته تا آن چیز  را پیدا نکنیم و به تو ندهیم دست از گفتن ممتد آن برنمی داری)

ا (خوانده شود با فتحه و غیرممدود) :حوصله دیدن قیافه کسی را نداری. کلا حوصله نداری. داری ما را به خاطر انجام کاری که دوست نداری (مثلا آب روی سرت ریخته شده) دعوا می کنی

او (ممدود و با تاکید بر آخر آن) :خواهان توجه هستی

تست حسود شناسی

نوشته شده در سه شنبه سی و یکم شهریور 1388 ساعت 11:5 شماره پست: 754

این تست (تست حسود شناسی) توسط خاله آسیه صورت پذیرفت و نمره تو در این مرحله آزمون ۱۰۰ شد.

روش تست:

خاله آسیه به روروک تو دست زد و تو ناراحت که نشدی هیچ کلی هم از این  موضوع خوشحال شدی.

توضیح: احتمالا از آنجایی که مطمئن بودی خاله آسیه در روروک تو جا نمی شود واکنش خاصی نشان ندادی. برای اطمینان از نتایج آزمون باید آزمون را با یک بچه همقد تو انجام داد.

نصیحت های پدرانه

نوشته شده در شنبه چهارم مهر 1388 ساعت 19:7 شماره پست: 755

دخترم عروسک کوچک تو در نقش فرزند تو و نوه ما هست. فرزند آدم عزیزترین موجود برای آدمی است . پس یادت باشد که نباید پستونک او را بخوری بخصوص که خودت چهار تو پستونک داری.

دستمال كاغذي بازي

نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:39 شماره پست: 756

روش بازي با دستمال كاغذي به روايت تو:

نخست يك عدد دستمال را از جعبه بيرون مي كشيد. سپس تا حواس مامان و بابايي نيست بقيه را هم بيرون مي كشيد. هر وقت مامان و بابايي متوجه شدند آخرين دستمال را برداشته نصف مي كني. نصفه بزرگتر را به كناري انداخته نصفه كوچكتر را نصف مي كني. نصفه بزرگتر را دوباره به كناري انداخته نصفه كوچكتر را نصف مي كني. نصفه كوچكتر را نصف مي كني تا جايي كه اندازه دستمال به اندازه نوك انگشتان كوچكت شود. حالا ديگر بازي به پايان مي رسد و تو فرصت داري يكي از اقدامات زير را انجام دهي:

1- بري سراغ يك بازي ديگر

2- بري بغل ماماني

3- نق بزني و ابراز بي حوصلگي كني

عكس

نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:46 شماره پست: 757

زندايي مژگان همين عكس بغل وبلاگت را ديده. ميگه عكست بزرگتر از سنت افتاده. از مامان جون پرسيده واسه چي عكس پرسنلي انداختند؟ مامان جون هم گفته واسه پاسپورت. زندايي مژگان ميگه ديگه بايد واسه خودت يك پاسپورت جداگانه بگيرن.

متولد ماه دي

نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:50 شماره پست: 758

ديروز توي هايپراستار توي چرخ دستي گذاشتيمت. كلي كيف كردي و يك خورده هم با بابايي  قام قام بازي كردي. نكته جالب اين بود كه در تمام مدت با دست چپت ميله هاي پشت سرت را گرفته بودي. زندايي نيره هم ميگه موقعي كه كمي تو بغلش بالات برده سريع به زندايي چشبيدي. بالاخره متولد ماه دي هستي و كمي محافظه كار ديگه!

نصيحت پدرانه

نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:51 شماره پست: 759

ببين دخترم اينقدر از سر و كول ماماني بالا مي ري به هيچ جايي نمي رسي. ماماني كه نردبان نيست بالاش به جايي برسه!

غذاي آدم بزرگ ها

نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:54 شماره پست: 760

ديشب بالاخره ماماني رضايت داد كه كمي از غذاي خودمان را هم بهت بدهيم. نخستين غذايي آدم بزرگ ها را كه خوردي تركيبي از هويج و سيب زميني بود كه به عنوان مخلفات كنار مرغ از آنها استفاده مي شد. در ضمن ديشب خانه زندايي مژگان براي اولين بار هندوانه هم خوردي. البته زياد.

پخ پخ بازي

نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 9:55 شماره پست: 761

يك بازي جديد. پخ پخ بازي. جفتيمون خيلي هم مي خنديم و خوش مي گذره.

خرابکار

نوشته شده در دوشنبه ششم مهر 1388 ساعت 16:25 شماره پست: 762

خرابکار.

دیروز صدف یک عروسک موبلوند خوشگل بهت داد. اولش حسابی ترسیدی و دستت را عقب کشیدی. اما ترست که ریخت در عرض ۵ ثانیه به سمت موهای عروسک شیرجه رفتی و عروسک خوشگل صدف را کچل کردی.

دوم شیشه سرکه را ریختی روی گوشی موبایل زندایی نیره. زندایی مجبور شد کلی به گوشیش اسپری بزنه

سوم کم مانده بود امروز بزنی و میز اتو را با اتو برگزدانی روی خودت.

از پی پی ها و جیش هات فعلا چیزی نمی گم.

اگر همینجوری پیش بروی به زودی یا به گروه اتا می پیوندی یا به القاعده.

یک بازی بومی و محلی

نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر 1388 ساعت 13:33 شماره پست: 763

این بازی محلی که سابقه ای بس کهن دارد به صورت انفرادی مابین دو نفر (که ترجیحا یکیشان تو هستی) و دیگری من و یا مامانی به شکل زیر انجام می شود: نخست تو را بر روی زمین و یا تخت خود خوابانده سپس کلی سر و صدا کرده و تا تو می خواهی غلت بزنی تو را برمی گردانیم. برنده بازی کسی است که بیشتر بخندد و البته تو معمولا این بازی را می بری.

دست دسی سابق

نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر 1388 ساعت 13:36 شماره پست: 764

اینقدر موقع آفرین گفتن به کارهایی که انجام می دهی واسه تو دست زده ایم که حالا به جای دست دسی کردن با آفرین گفتن دست می زنی.

تولد ده ماهگی

نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر 1388 ساعت 14:7 شماره پست: 765

این عمو مصطفی تو مطمئنا هر چی را فراموش کنه تاریخ تولدها را فراموش نمی کنه پس به سبک عمو مصطفی تولد ده ماهگیت مبارک. امیدورام در این روز بخصوص مثل بقیه روزها بچه خوبی باشی.

روزنامه خواری در تهران

نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر 1388 ساعت 14:9 شماره پست: 766

امروز صبح تکه ای از روزنامه وزین اعتماد را در مقابل دیدگان پدر محترم بلعیدی. مامانی کلی از دست بابایی ناراحت شد. حالا بعد از خوردن تکه روزنامه نه بیرون می آوردی نه می گذاشتی بابایی دست کنه و روزنامه وزین را دربیاود و نه آب می خوردی که روزنامه پایین برود.

پرسش های فلسفی تاریخی

نوشته شده در چهارشنبه هشتم مهر 1388 ساعت 14:29 شماره پست: 767

آدمی نخست آغاز به سخن گفتن کرد و یا آواز خواندن؟

این پرسشی است که چند روز قبل در یک مستند بی بی سی آن را شنیدم. آدمی را درست نمی دانم اما تو نخست آواز خواندی و هنوز سخن نمی گویی. پس لابد آدمی نیز باید همینگونه باشد. اما جالب تر از آواز خواندن تو آنکه سه روز پیش تو سرانجام کتاب کلاویه دارت را هم کشف کردی و توانستی با نوک انگشتانت از آن صدا دربیاوری. و صد البته با صداهایی که درمیاوردی آواز هم می خواندی.

راستی آدمی نخست ساز زدن را فرا گرفت و یا آواز خواندن را؟

وحشي بازي

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:30 شماره پست: 768

بابایی هر وقت از در میاد داخل،  تو شروع می کنی به جیغ و داد کردن و دست و پا زدن. بابایی اینجور مواقع مجبور میشه با دست نشسته (که مامانی خیلی روش حساسه) بغلت کنه. بعد از شستشوی دست بازی با دختر بابایی شروع می شه . من باید بار دیگر تاکید کنم که شما اصلا جوانزنانه بازی نمی کنی. شروع می کنی به جیغ زدن و حاشیه ساختن واسه بازی. بعضی موقع ها هم که رو من میفتی و شیوه های مختلف از قبیل گاز گرفتن مثمرثمر واقع نمی شود، از روش های دیگری استفاده می کنی. مثلا در یکی از این روش ها دهنت را می چسبانی به گوش من و توی گوشم یکجورهایی جیغ بنفش می کشی تا بابایی را تسلیم کنی. من فقط واسه آرام کردنت باید زیر گلوت را پخ پخ کنم تا دست از سرم برداری!

پریروز به مامانی گفتم موقعی که با تو هم بازی می کنه اینقدر وحشی می شه. مامانی هم پاسخ داد که نه. بابایی مونده که پس چرا با بابایی اینجوری بازی می کنی ولی مامانی معتقده که اینجور بازی کردن را خودم یادت دادم.

كوتاه كردن موي ماماني

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:32 شماره پست: 769

یواشی بهت میگم "از بس موهای مامانی را کشیدی که مامانی می خواد موهاش را از دستت کوتاه کنه! من که کلی استقبال می کنم."

بازي نمكداني

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:33 شماره پست: 770

یک بازی جدید به شرح زیر:

دست راستم را در زیر شکم تو و دست چپم را پشت کمرت می گذارم

 تو کمی دولا شده و حالت قائمه به خود می گیری

بابایی صدای داد زدن از خودش درآورده تا تو نخ بگیری و به داد زدن ادامه بدهی

بابایی در همان حالت تو را به صورت نمکدان تکان می دهد

صدای تو در این حالت قطع و وصل شده و کلی باعث خنده جفتیمان می شود

بازي قام قامي

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:34 شماره پست: 771

این بازی را مامان کشف کرده. با دست از زیر قام قامت با پاهایت بازی می کنیم. من البته دور از چشم مامانی سشوار خنک را هم به پاهایت نزدیک کردم. کلی کیف کردی

مادرهاي قديمي. مادرهاي جديدي

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:38 شماره پست: 772

چه جوری آدم ها در قدیم شش تا بچه قد و نیم قد را بزرگ می کردند؟

مامان جون میگه تازه قدیم ترها تا ساعت دو کارهای بچه ها را تمام می کرده و بعدش شروع می کرده به کوبلن دوزی و گلدوزی و...

اما پریروز که خانه مامان جون بودیم چنان ذله شد که به مامانی حق داد با وجود تو به هیچ کار دیگری نرسد.

ژامبون

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:45 شماره پست: 773

تو قبلترها زبانت را مثل ژامبون گرد می کردی. این دقیق ترین جمله ای است که مامانی می توانست در وصف زبانت بگوید. اما حالا یاد گرفتی که زبانت را صاف بیاوری بیرون. عجیب هست که کار ساده تر را دیرتر یاد می گیری. من را یاد زیمباوه می اندازی که لامپ در آنجا قبل از شمع اختراع شد!

كوايدان

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:45 شماره پست: 774

خانه دایی مصطفی ناهید یک عروسک آورد که باهاش بازی کنی. عروسک یکی دو سانتی از تو بزرگتر بود و کلی موی کثیف و آشفته داشت که می توانستی باهاش حال کنی. اولش خیلی ذوق کردی و شروع کردی به دست و پا زدن ولی وقتی عروسک را نزدیک تو آوردند ترسیدی و خودت را عقب کشیدی.

بابایی بعد از مدتی عروسک را نزدیکتر آورد و عروسک شروع کرد به بوسیدن تو. این شد که با عروسک کلی هم دوست شدی و حتی سرت را گذاشتی رو شکم عروسک.

وقعیت این هست که در ادامه این ماجرا یک اتفاق جالب می افتد که بابایی فراموشش کرده.

این هم به هر حال شکلی از روایت هست دیگه. مثل فیلم کوایدان. بزرگ که شدی حتما می بینیش.

بهشت

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:46 شماره پست: 775

یک چیزی می خواهم از نوزادیت بهت بگم که قطعا اگر یادت بیاد واسه ات خیلی جالبه. اما اولش یک سوال:

چرا همه کسانی که آدم فضایی ها را دیده اند، آن ها را به یک شکل دیده اند؟ آنها چشم های محدبی داشته اند. سوراخ دماغ هایشان کشیده بود و تصویرشان هم فلو بوده.

مامانی در یک جایی خوانده که این در حقیقت تصویری هست که نوزادان از مادرانشان در بدو تولد می بینند و احتمالا در بزرگسالی با یادآوری این تصویر فکر می کنند که آدم فضایی دیده اند. راستی مامانی هم این شکلی بوده ها!!!!

اما یک چیز مهمتر می خوام بهت بگم. اگر این تصویر مادر در بدو تولد باشه مطمئن باش تصاویر بهشت هم یک چیزی شبیه این هست.

پيام بازرگاني

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:47 شماره پست: 776

زندایی شهناز پرسید که به پیام های بازرگانی علاقه نداره؟ گفتم که نه چون خانه ما یا VOA  روشن هست یا BBC فارسی. این دو تا هم که تبلیغ نمی گذارند.

تا یادم نرفته بگم که اگر چه پیام بازرگانی نمی بینی ولی عاشق وله های BBC هستی. حرفه ای کار می کنند دیگه این انگلیسی ها!

ادا

نوشته شده در شنبه یازدهم مهر 1388 ساعت 11:47 شماره پست: 777

تو خیلی ادا داری. مثلا موقع غذا خوردن. اگر یک پر کرفس یا پوست نخود تو دهنت بره، دست از غذا خوردن می کشی. تازگی ها هم موقعی که بابایی شروع می کنه به خوردن هوس می افتی و تو هم غذا می خواهی.

مامان ها یک فرشته اند

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم مهر 1388 ساعت 11:12 شماره پست: 778

تو صاحب مهربانترین مامان دنیا هستی. البته همه مامان ها خوبند و من مطمئن هستم که بهترین باباهای دنیا هم نمی توانند مثل معمولی ترین مامان های دنیا خوب باشند. مامانی تو این دو سه روزه که تو مریضی و یک خورده سرما خورده هستی هر شب ده باری پا می شه تبت را اندازه می گیره بهت شیر و دارو می دهد. پاشوره ات می کنه و تا صبح یک جورهایی پای تو می نشیند. اما بابایی تا صبح تقریبا خواب هست و خرو پف می کند.

واقعا که مامان ها یک فرشته هستند.

گزارش بیماری

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم مهر 1388 ساعت 12:8 شماره پست: 779

تو سه روزهست که مریضی و تب کردی. پریشب بردیمت دکتر حسینی ولی اینقدر شلوغ بود که نتوانست ببیندت. فقط منشی دکتر دو سه تا دارو نوشت که تا صبح بهت بدهیم و صبح بیاوریمت دکتر. البته دکتر هم چند روز پیش که چکت رده بود و دیده بود که بینیت گرفته همین داروها را برات نوشته بود.

 مجبور شدیم ببریمت بیمارستان کسری. دکتر برات آزمایش خون و ادرار نوشت. بردیمت بخش نوزادان که نمونه خونت را بگیرند. تو را تحویل پرستار دادیم. صدای گریه ات برای لحظه ای بلند شد. بعد ساکت شدی. مامان کلی گریه کرد. بعد پرستار آوردت و تحویلت داد. مامانی را که دیدی زدی زیر گریه و پریدی بغل مامانی. مثل اینکه از دست دیوها نجات پیدا کرده باشی. بعد رفتیم کیسه ادرارت را در آزمایشگاه وصل کنند. اینقدر ترسیده بودی که گریه می کردی و التماس کنان چسبیده بودی به بغل مامانی. دل بابایی هم واسه ات کباب شد.

نتیجه آزمایش خونت را که دکتر دید گفت چیزیت نیست ولی واسه ازمایش های بیشتر بهتره دو سه شبی بیمارستان بخوابی. طبیعی بود که من و مامانی موافق نباشیم. به خانه آمدیم و همان داروهای دکتر حسینی را بهت دادیم. الان در مجموع حالت بهتره. اگر چه گاهی تبت بالاتر می ره. اگر تا فردا صبح همین وضعیت را داشتی شاید دوباره ببریمت دکتر.

مامانی گریه می کنه

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم مهر 1388 ساعت 12:25 شماره پست: 780

مامانی گریه می کنه.

تب که داری مامانی گریه می کنه.

تو خواب ناله که می کنی مامانی گریه می کنه.

خونت را که می گیرند مامانی گریه می کنه.

به مریضی تو که فکر می کنه مامانی گریه می کنه.

به عامل بیماری تو (بابایی) که فکر می کنه مامانی گریه می کنه.

به نقش خودش در بیماری تو که فکر می کنه مامانی گریه می کنه.

به خانه مامان جون که تو در آن مریض شدی فکر می کنه مامانی گریه می کنه.

به این که مادر بدی هست فکر می کنه مامانی گریه می کنه.

به مظلومیت تو که فکر می کنه مامانی گریه می کنه.

موقع عوض کردن پمپرز که گریه می کنی مامانی گریه می کنه. (چون معتقده که تو از روزی که خواستند آزمایش ادرارت را بگیرند از باز کردن پمپرز می ترسی)

به تاثیر روانی که بیماری بر روحیه تو می گذاره فکر می کنه مامانی گریه می کنه

به آینده تو که فکر می کنه مامانی گریه می کنه.

...

...

...

...

...

...

...

...

...

مامانی گریه می کنه. البته نه به این اغراق. ولی کلا مامانی خیلی ناراحتته.

 

 

 

گزارش بیماری2

نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:17 شماره پست: 781

پریروز دوباره مجبور شدیم ببریمت دکتر. دکتر حسینی گفت یک تب ویروسی ساده هست و بعد از سه روز خوب می شه و فقط یک مقداری جوش میزنه بیرون. همینجوری هم شد فقط با این تفاوت که بعد از سه روز گلوی تو و بابایی و کمی هم مامانی خلط داره.

تو مطب دکتر حسابی گریه کردی و مامانی را ول نمی کردی. مثل بچه ای که می خواهند واسه همیشه از مامانش جداش کنند، می مانی. آدم کلی دلش واسه ات کباب می شود. مامانی هنوز ناراحته که خون گرفتن آنروز در بیمارستان کسری باعث شده که تو نسبت به آدمهای دیگر اعتمادت را از دست بدهی.

از دکتر پرسیدیم که در شرایط اورژانس باید تو را کجا برد و دکتر که از رفتار بیمارستان کسری شاکی بود بیمارستان مهراد را پیشنهاد داد.

رابطه مادر و دختر

نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:18 شماره پست: 782

لعنت به این داروها که باعث جدایی مادرها و دخترها میشه. مامانی واسه خوب شدنته که بهت دارو می ده پس نباید باهاش قهر کنی!

کمک

نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:19 شماره پست: 783

هر کسی که به مامانی کمک می کنه تا به تو کمی دارو داده شود، مورد غضب شما قرار می گیرد از جمله خاله نغمه و خاله آذر.

تو در این موارد تا سه ساعتی با آنها حرف نمی زنی و دیگه بغلشان هم نمی روی. خاله آذر کلی شکلک از خودش درآورد تا تو بعد از سه ساعت باهاش آشتی کردی.

محبت های خرکی

نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:20 شماره پست: 784

مامانی یک جایی خوانده که بعضی بچه ها از روی محبته که مو می کشند. بیراه هم نیست چون تو تازگیها با یک لب مامانی را بوس می کنی و با یک دست موهاش را می کشی. اما بابایی که مو نداره به روش دیگری بهش ابراز محبت میشود. چنگ زدن:

از بس همه جای صورت بابایی چنگ خورده هست، بابایی بعضی وقت ها خجالت میکشه بره جلسه. اما دیروز تو لب بابایی را چنگ انداختی و نیم ساعتی طول کشید تا خون لب بابایی بند بیاد. جالب اینه که فکر کنم خودت هم متوجه شده بودی که کار بدی انجام داده ای چون تا چند دقیقه ای بهت زده بودی.

زشت و زیبا

نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:23 شماره پست: 786

مامانی میگه که کمی زشت شدی چون شبیه بابایی هستی! میگم تا حالا که همه میگفتند شبیه منه و خوشگله . مامانی میگه ولی حالا دیگه زیادی شبیهته!

مامان موکوتاه1

نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:26 شماره پست: 787

تو هیچ وقت در زندگیت اینجوری پس نداده بودی که جیشت از پاچه شلوارت سرریز کنه.

مامانی سرانجام از دست تو دیروز رفت و موهاش را کوتاه کرد. اول تو را خواباند و به من گفت که مواظبت باشم. قلبم از ترس فرو ریخت (تازه فهمیدم که مامانی بعد از زایمان تو وقتی می گفت که نمی تواند تو را تنهایی بزرگ کند، چی می گفت) ولی کمی بعد به خودم مسلط شدم و گفتم اگر مامانی می تواند تو را از صبح تا شب نگه دارد ، پس لابد من هم می توانم. با خودم گفتم که فرق من و مامانی در این هست که من نمی توانم به تو شیر بدهم که جای آن هم سوپت را می دهم ولی کور خواند بودم. بابایی فکر پس دادنت را نکرده بود.

مامان موکوتاه2

نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:26 شماره پست: 788

موقعی که مامانی از آرایشگاه برگشت تو بغلش نمی رفتی. مامانی می گفت شاید با موی کوتاه نمی شناسیش ولی من گفتم که شاید دلت ازش گرفته و تحویلش نمی گیری.

تبریک

نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:29 شماره پست: 789

دیروز جشن مهرگان بود و امروز روز جهانی کودک. دو تاعامل باعث میشه که این دو روز را نتوانیم باشکوه برگزار کنیم. یکی اینکه تو مریضی و دومیش اینه که بابایی هنوز تقویمی را که بهت قول داده بود آماده نکرده. به هر حال هر دو تاش مبارک باشه.

تبریک خاله آذری

نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388 ساعت 7:32 شماره پست: 790

خاله آذر دیشب زنگ زد که روزت را بهت تبریک بگه ولی بعد شک کرد که  تو هنوز کودک محسوب نمی شوی بلکه نوزادی. ولی به هر حال بهت تبریک گفت چون معتقد بود کودک هم که نباشی آدم که هستی!

آداب سرماخوردگی

نوشته شده در شنبه هجدهم مهر 1388 ساعت 6:26 شماره پست: 791

دخترک عزیزم

آدمی هنگامی که دچار بیماری های واگیرداری از قبیل سرما خوردگی می شود به منظور اجتناب از سرایت بیماری به دیگران قواعدی را رعایت می نماید. اهم این قواعد که بهتر است تو هم آنها را رعایت کن بین شرح است:

۱- هنگام عطسه و یا شرفه باید جلوی دهانت را بگیری تا آب عطسه تو اینجوری که الان می پاشد به سر و صورت مامانی و بابایی و دیگران نپاشد.

۲- بهتر است در هنگام بیماری از تماس نزدیک با دیگران حتی پدر و مادر اجتناب کرد. (تو سالی یکبار آدم را بوس می کنی و حالا که سرماخورده ای شلپ و شلوپ بوس گرفتنت گرفته؟! )

حالا هم پدر و هم مادر تو به بیماری سرماخوردگی دچار شده اند و از همین روی کمتر فرصت رسیدگی به تو را خواهند داشت.

اولين سينه خيز

نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر 1388 ساعت 9:40 شماره پست: 792

ساعت 23 ديشب و در حالي كه بابايي و ماماني در حال تماشاي سريال 24 بودند و تو بر روي زمين رها، به ناگاه تو غرزنان و سينه خيزان خودت را به سمت DVD Player كشاندي. اين اولين حركت كامل رو به جلوي تو بود.

ماماني پريد تا دوربين را بياورد و از بابا خواست تا با برگرداندن تو به كمي عقب تر صحنه بازسازي شود ولي فرياد اعتراض آميز تو كه راهي بس كوتاه به دستيابي به قله مقصود داشتي ما را از ادامه كار بازداشت.

تو سرانجام به DVD Player رسيدي. دكمه استپ را زدي و سپس با زدن دكمه Eject سعي در بيرون آوردن CD داشتي كه اقدام به موقع ما مانع از شكستن جاي سي دي شد.

مامان از خوشحالي در پوست نمي گنجيد و مانده بود كه اين موقع شب خبر پيروزي را به چه كسي بدهد كه سرانجام اين خبر در كوتاه زماني به استحضار مامان جون رسيد.

به به

نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر 1388 ساعت 9:45 شماره پست: 793

تو چه كلماتي را تاكنون توانسته اي بيان كني؟

1- ماما: اين كلمه را در هنگام نق زدن مي گويي و شايد هنوز معناي درست آن را نداني

2- بابا: ايضا، البته ديروز ماماني پرسيد بابايي كو؟ و تو من را نگاه كردي.

3- به به: اين كلمه به معني غذاست و تو كاملا آگاهانه آن را به زبان مياوري

نتيجه: شايد اولين كلمه اي كه بيان كرده اي همين به به باشد و نه بابا و ماما

اركستر فيلارمونيك برلن

نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر 1388 ساعت 9:48 شماره پست: 794

مامان نگرانه كه بر اثر سرماخوردگي به تارهاي صوتي شما آسيبي وارد نشود. با خودم فكر كردم كه ماماني نكنه فكر مي كنه كه دخترش امشب خواننده سوپرانوي اركستر فيلارمونيك برلن هست كه اينقدر نگرانشه.

سوراخ ها

نوشته شده در دوشنبه بیستم مهر 1388 ساعت 14:8 شماره پست: 795

سوراخ.

در بدن هر انساني تعدادي وجود دارد.

غير از آن سوراخ هاي ديگري هم يافت مي شود از جمله سوراخ پريز برق.

تا اينجا كه من بررسي كرده ام عمده اش براي شما خطرناك است مگر آنكه خلافش ثابت شود.

1- سوراخ چشم:

چند روز پيش در بغل بابايي براي لحظاتي محو چشم هاي شهلاي بابايي بودي. بعد به ناگاه بسان صمد دست در چشمان بابايي كردي و هر چه بابا چشم هاي خود را بسته نگاه داشته بود ول كن ماجرا نبودي كه نبودي و مي خواستي آن را از حدقه خارج سازي.

2- سوراخ گوش:

كه بعد از كشيدن مو و خوردن پستونك محبوبترين سرگرمي شما دست كردن در سوراخ گوش ديگران است.

3- سوراخ دهان:

كه همينطوري دست در سوراخ دهان مي كني و آن زخم ناسور لبان بابايي هم از كنجكاوي شما در يافتن ناشناخته ها بود. ليكن اين جستجوگري شما با اقدام هوشمندانه بابايي در خوردن انگشتان شما با مشكلات عديده اي روبرو شده است.

 

 

روز پنجم

نوشته شده در شنبه بیست و پنجم مهر 1388 ساعت 16:16 شماره پست: 796

خداوند صدها سال و یا شاید هزاران و بلکه میلیاردها سال بود که وجود داشت و هیچ کاری نکرده بود اما هنگامی که تصمیم گرفت کاری انجام دهد در عرض ۷ شبانه روز جهان و همه موجودات در آن را خلق کرد. حالا این قصه تو هست در چند روز گذشته:

۱- روز اول: توانستی با زحمت کمی سینه خیز بروی

۲- روز دوم: توانستی از حالت خوابیده خودت را بلند کنی و روی زمین بنشینی

۳- روز سوم: توانستی دستت را به جایی بگیری و با کمک دیگران خودت را روی دو ا بلند کنی

۴ روز چهارم: از خواب بلند می شوی. چشمانت را باز می کنی. درون تخت خواب قرار داری و کسی کنارت نیست. کمی نق می زنی. کسی به دادت نمی رسد. پا شده و می نشینی. بابا به کنارت می آید. دستت را به لبه تخت گرفته و بلند می شوی.

۵- روز پنجم: خداد به داد ما برسد

قهر با بابایی

نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم مهر 1388 ساعت 12:1 شماره پست: 797

اين قبول كه وقتي داشتي با صورت ميفتادي كمي نق زدي كه كسي به كمكت بياد. اين هم درست كه من در فاصله نزديكي به تو بودم و اگر مي جنبيدم مي توانستم كمكت كنم ولي در نظر داشته باش كه تو خودت بودي كه افتادي زمين.

گريه كردنت البته هيچ اشكالي نداره ولي قهر كردنت با بابايي خيلي منطقي نيست. آن هم قهري كه تا 20 دقيقه هيچ آشتي اي درش نباشه. بابايي هر چقدر شكلك درآورد، هر چقدر تو را خورد و... هيچ فايده اي نداشت و تو نه مي خنديدي و نه اخم هات را باز مي كردي. به نظر تو اين منطقيه؟!

خداوند چیزهای کوچک

نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم مهر 1388 ساعت 12:2 شماره پست: 798

خداوند چيزهاي كوچك، خداوندي است كه وقتش را سر چيزهاي بزرگ هدر نمي دهد. چيزهاي بزرگ چيزهايي است در اندازه اسباب بازي و... اينجور اشيا نهايتا 10 تا 20 ثانيه خداوند چيزهاي كوچك را به خود مشغول مي سازد. اما چيزهاي كوچك:

خداوند چيزهاي كوچك مي تواند حتي تا 20 دقيقه با يك تكه كوچك دستمال كاغذي و يا عدس و يا هر چيز كوچك ديگري بازي كند. خداوند چيزهاي كوچك با انگشتانش چيزهاي كوچك را در دست مي گيرد و در كف دست ديگر مي گذارد و همينجوري ادامه مي دهد تا چيز كوچك از دستش بيفتد و آن را دوباره بردارد و...

خداوند چيزهاي كوچك البته دختر خوبي است و اين چيزهاي كوچك را هيچوقت در دهانش نمي گذارد.

دس دسي

نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم مهر 1388 ساعت 15:23 شماره پست: 799

هيچوقت گمان نمي كردم نمايش دس دسي تا اين حد جالب توجه باشد. در اين نمايش بابايي و يا ماماني و يا هر كس ديگري مي تواند از سه طريق عمل كند:

1- در روش اول تنها كافي است كه هر كسي بگويد دس دسي دس دسي. تو خودت بقيه اش را اجرا مي كني

2- در روش دوم تو با شنيدن هر نوع آهنگي به تنهايي اين نمايش را اجرا مي كني

3- در روش سوم تو يك كار خوب انجام مي دهي و منتظر مي ماني تا بقيه براي تو دس دسي كنند (جهت يادآوري به ديگران خودت يكبار تمريني اين دس دسي را انجام مي دهي)

خداي سيم هاي دراز

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم مهر 1388 ساعت 8:28 شماره پست: 800

به فاصله يك روز پس از اعلام اين نكته كه تو خداوند چيزهاي كوچك هستي، بدينوسيله بر اساس نقل قول ماماني جمله خود را تصحيح نموده و اعلام مي دارم كه با توجه به كشف سيم (اعم از آنتن و ساير سيم هاي موجود در خانه) تو خداي سيم هستي و ظاهرا سيم بيش از هر موضوع ديگي تو را مشغول مي دارد.

لطفا گريه نكنيد.

نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم مهر 1388 ساعت 15:41 شماره پست: 801

البته لازم به ذكر است كه شما خيلي ناز داريد و من مطمئن هستم كه اگر روزي بتواند بخوانيد، خواندن همين مطلب هم اشك شما را در مي آورد. در توضيح اين مطلب بايد بگويم كه حتي وقتي بابايي و يا ماماني به شما با لحني آرام و دوستانه مي گويند نوازجان نكن. ممكن است به شما بربخورد. نتيجه اين امر اشك هايي است كه از چشم شما سرازير شده، فريادهايي است كه از دهان شما به بيرون جهيده و در نهايت قهري است كه با بابا و ماماني صورت مي پذيرد. در ضمن مجددا تاكيد مي كنم كه گويا شما معناي حرفها را هم مي فهميد و حتي تاب شنيدن نقدي كوچك را هم كه گاهي ماماني و بابايي در پرده بيان مي كنند نداريد. از همين روي خواهشمند است در هنگام خواندن اين مطلب از بابايي نرنجيد و گريه نكنيد.

CD خوار

نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم مهر 1388 ساعت 15:44 شماره پست: 802

به ليست علايق تو روز به روز اضافه شده و از همين روي نمي توان هر روز تو را خداي چيز تازه اي كرد. از همين روي امروز فقط اعلام مي كنم كه شما علاقه عجيبي به CD  و هر جا آن را بيابيد، مي خوريد.

قابلمه سواري

نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم مهر 1388 ساعت 17:30 شماره پست: 803

اخيرا با نام فدراسيوني با عنوان فدراسيون ورزش هاي فوق مهيج برخورد كردم. اين فدراسيون مسئول ورزش هايي است كه از اتومبيلراني و موتور سواري بيشتر هيجان داشته باشند. عمه مريم در همين ارتباط روز گذشته يك ورزش فوق مهيج را ابداع نمود. قابلمه سواري.

در اين ورزش تو را درون يك قابلمه نشاندند و همينطور جلو وعقب بردند. اينقدر خوشت آمده بود كه تا درت مي آوردند اعتراض مي كردي. نكته جالب اين ورزش آنكه در اين قابلمه دستگيره اي هم طراحي شده بود كه تو سرت را بر روي آن تكيه مي داد و از تماشاي مناظر اطراف بهره مند مي شدي.

گل كردن محبت

نوشته شده در شنبه دوم آبان 1388 ساعت 8:40 شماره پست: 804

پريشب روي زمين نشسته بودي كه عمو حسين آمد و پشت سرت نشست تا باهات بازي كنه. كمي بعد تو برگشتي و صورتت را بردي جلو و شروع كردي به بوسيدن عمو حسين. اينجوري هست ديگه چون بعضي موقع ها محبتت حسابي گل مي كند. تا قبل از آن فقط ماماني و بابايي و مامان جون را بوسيده بوده بودي.

راه رفتن

نوشته شده در شنبه دوم آبان 1388 ساعت 8:42 شماره پست: 805

خاله مهرنوش ميگه راه رفتنت شبيه مايكل جكسونه. يك خورده هم شبيه بالرين ها. خاله مهرنوش كجاش را ديده اين هنوز تاتي تاتي كردنه. راه كه بيفتي كاري مي كني كه نه مايكل جكسون مي توانست انجامش بدهد و نه بالرين ها. از ديوار صاف هم مي تواني بالا بروي!

لوسيمي

نوشته شده در شنبه دوم آبان 1388 ساعت 15:1 شماره پست: 806

كارتون در عالم بچگي و يا همان انيميشن در عالم بزرگسالي و يا پويانمايي در عوالم پارسي گويي پديده اي نيست كه يك بچه ده ماهه را خيلي جلب كنه. تو هم البته همينطوري هستي اگر چه به انيميشن بيشتر از فيلم زنده علاقه نشان مي دهي (البته كلا كليپ را بيشتر دوست داري و آن هم به خاطر موسيقي هست)

اين مقدمه را گفتم كه بگويم درسته اگر چه هنوز خيلي علاقه مندكارتون نيستي اما اگر در كارتوني بچه اي وجود داشته باشه موضوع كمي فرق مي كنه . تو تا موقعي كه بچه ها در كارتون هستند بهشان توجه مي كني و بعد دوباره حواست پرت مي شود.

همه موضوع در حقيقت به كارتون مهاجران و لوسيمي برمي گرده كه تو آنروز نسبتا بهش توجه كردي.

زبان

نوشته شده در شنبه دوم آبان 1388 ساعت 15:15 شماره پست: 807

دخترها هميشه دوست دارند كه خودشان را در آينه ببينند. تو هم از اين قاعده مستثني نيستي و خودت را در آينه قام قامت (يا همان روروك مي بيني) اما كجايت را؟ زبانت را.

ماماني زنگ زده و ميگه كه زبانت را بيرون آورده اي و داري آن را در آينه نگاه مي كني

جوهر

نوشته شده در یکشنبه سوم آبان 1388 ساعت 8:44 شماره پست: 808

اگر دست آدم با خودكار جوهري بشود چه كار مي كند؟

1-با صابون مي شورد

2- كاري به كارش ندارد

3- معلم تنبيهش مي كند چون حتما تقلب كرده

4- ياد يك چيزي مي افتد چون آن را قبلا كشيده تا ياد همان چيز بيفتد

5- كار نواز را مي كند

نواز چه كار كرده؟

1- اول سعي كرده با انگشت هاي كوچولوي آن يكي دستش، جوهر را بردارد

نتيجه: جوهر برداشته نشد

2- دوم سعي كرده با آن يكي دستش جوهر را بتكاند

نتيجه: ايضا

بي صدا، بي تصوير

نوشته شده در دوشنبه چهارم آبان 1388 ساعت 10:43 شماره پست: 809

سال گذشته  ماماني بازبين يك جشنواره تئاتر بود و تو هم كه در شكم ماماني بودي به همراه ماماني به ديدن تئاترها مي رفتي. آن موقع ها هم اگر چه بچه بازيگوشي بودي ولي جز چند تا لگدي كه احتمالا گاه و بيگاه به ماماني مي زدي، خيلي شيطوني نمي كردي. اما امسال ماماني جزو هيات انتخاب جشنواره فيلم كتاب هست و ضمن اينكه اصولا بهش مهلت نمي دهي كه فيلم ها را بازبيني كند، گاهي شيطنت هاي ديگري هم مي كني. مثلا به پشت تلويزيون مي روي و از آنجايي كه عاشق سيم ها هستي يكدفعه شروع مي كني به كشيدن سيم ها و در نتيجه مامان گاهي صدا نداره، گاهي تصوير و گاهي هر دو را.

سايه ها

نوشته شده در سه شنبه پنجم آبان 1388 ساعت 12:10 شماره پست: 810

سايه ها چيزهايي ترسناك براي تو نيستند. مثلا وقتي كه بغل بابايي و يا ماماني داري از كوچه و خيابان مي گذري دولا ميشي و به سايه زير پا نگاه مي كني. پريروز روي تخت ما خوابيده بودي و خودت را يواش يواش به لبه تخت كشاندي. چراغ درست بالاي سرت بود. من مواظبت بودم كه جلوتر نروي و از لبه تخت نيفتي. دست هات را دراز كردي. سايه دست هات روي زمين افتاد. بعد شروع كردي به بازي با سايه ها. اميدوار شدم اگر مهندس نشوي (انشاء ا...- با عرض معذرت از همه دوستان مهندس و خواننده بالاخص خاله مهرنوش و عمو جلال و عمو مجيد) يا فيلمبردار مي شوي و يا نمايشگر عروسكي.

 

آرسنيك

نوشته شده در سه شنبه پنجم آبان 1388 ساعت 15:19 شماره پست: 811

1- بابايي گاه گاهي اشتباه مي كند. درست مثل همه آدم ها

2- بابايي گاه گاهي بابت اشتباهاتش عذرخواهي مي كند. درست مثل بيشتر آدم ها

3- بابايي گاه گاهي از اشتباهاتش درس مي گيرد و البته متاسفانه بيشتر اوقات نه

اين روايتي است از يك درس نگرفتن:

1- بابايي به شهر كتاب بوستان مي رود تا براي ماماني يك كتاب بخرد

2- بابايي كه مي داند تو هم به يك اسباب بازي كوچك چرخ دار نياز داري به بخش كودك شهر كتاب مي رود.

3- در آنجا مسئول بخش به او يك مارك اسباب بازي را پيشنهاد مي كند  و مدعي مي شود كه اگرچه در استانداردهاي اتحاديه اروپا ميزان مجاز آرسنيك در اسباب بازي ها 25 تا است ولي اين مارك افتخار مي كند كه ميزان آرسنيك هايش در حد صفر است.

4- بابايي كه اصولا به اين فروشنده بر خلاف ساير فروشنده ها اعتماد نداشت هيچ سوال ديگري نمي پرسد حتي در همين حد كه واحد شمارش آرسنيك چيست؟

5- بابايي فكر نمي كند

6- اصلا فكر نمي كند

7- و فكر نكردن كار دست آدم مي دهد

8- بابايي خبر را به ماماني مي دهد

9 – يك روز مي گذرد

10-  دو روز مي گذرد

11- سه روز مي گذرد

12- چهار روز مي گذرد.

13- خيلي مي گذرد (به سيزده تمامش كردم تا متوجه اهميت موضوع بشوي)

14- ماماني صبح چشمهايش راباز مي كند

15- به اطراف نگاهي مي كند

16- احتمالا هنوز تو خوابي و سكوت همه جا را فرا گرفته

17- جرقه اي به ذهن ماماني ميزند و با خود تكرار مي كند:

18 آرسنيك

19- آرسنيك

20- آرسنيك

21- آرسنيك

22- آرسنيك، نيك ، نيك ، نيك ، نيك...

23-....

24- چه كساني تا به حال آرسنيك خورده اند؟

25- سعيد امامي (احتمالا او را نمي شناسي ولي او را آرسنيك خور قهاري كردند. خودت برو تحقيق كن)

26- تو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

27- نگراني همه جا را در بر مي گيرد. آيا تو هم آرسنيك خورده اي؟

28- ماماني به سراغ اينترنت رفته و تحقيق گسترده اي را آغاز مي كند.

29- آري در بسياري از عروسك ها آرسنيك هست (مرگ بر چين- اين شعار اصلا سياسي نيست بلكه اقتصادي است)

30- عروسك هاي خوشبو مثل آنكه تو داري و حتي پلاستيك هايي كه مثل توپ پينگ پونگ هستند! مثل پستونكي كه من برات خريده ام مي توانند حاوي آرسنيك باشند (مرگ بر چين – اين هم سياسي نيست از حرص قدرتشان در عرضه ورزش و بخصوص پينگ پونگ گفتم) حالا شايد اين جمله بالا را كمي اشتباه نقل كرده باشم. آن ها كه مي خواهند بيشتر بدانند به سراغ اينترنت بروند.

31- ماماني به بابايي زنگ مي زند و موضوع را مي گويد.

32- بابايي مي گويد خب!

33- ماماني مي پرسد حالا چي كار كنيم؟

34- بابايي مي گويد چي را؟

35- ماماني مي گويد اسباب بازيش را؟

36- بابايي فكرش را به كار مي اندازد

37- هيجي بگذارش كنار

38- ماماني همين كار را كرده است ولي اكنون دچار عذاب وجدان شده است

39- ماماني مي پرسد مي توان ميزان آرسنيك را در آزمايشگاه پالايشگاه اندازه گرفت؟

40 بابايي با صداي بلند مي گويد هان!

41- ماماني تكرار مي كند.

42- بابايي مي گويد نه

43- ماماني يك چيزهايي دستگيرش مي شود و اين مي شود كه كوتاه نمي آيد

44- ماماني شماره اداره كل استاندارد را مي گيرد

45- احتمالا كمي از عدم توجه كافي به مقوله استاندارد و بي توجهي مسئولين به واردات كالاهاي غير مجاز مي نالد (مرگ بر چين- اين يكي اصلا سياسيه اشكالي داره؟) و سپس درباره آزمايش عروسك مي پرسد

46- ماماني به بابايي موضوع را تلفني مي گويد

47- بابايي باز هم با همان تحكم فرياد مي زند: هان!

48 چرا؟ چونكه ماماني اگر اين هان را و بند 49 را نمي شنيد احتمالا مي خواست صدهزار تومان خرج آزمايش آرسنيك يك عروسك چهار هزار توماني بكند

49- بابايي نطق غرايي در خصوص بي اهميت بودن موضوع و اتفاثي كه افتاده و اينكه اگر اينقدر حساس باشيم بايد همه چي خانه از فرش تا كنترل تلويزيون و ... را آزمايش كنيم و.. انجام مي دهد.

50 ماماني به ظاهر مي پذيرد

51- بابايي تصميم مي گيرد تا ديگر چيزهاي بي اهميت و نگران زا در ارتباط با تو را به ماماني نگويد.

تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل

نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388 ساعت 8:39 شماره پست: 812

پاره اي از مادران در چهارشنبه روزي در هفته پيش چنان عرصه را از دست پاره اي دختركان تنگ ديدند كه دست التجا به جانب پاره اي پدران دراز نموده، در انتظار ياري سبزشان نشستند و آن پاره پدران اين نداي ياري خواهي را شنيده كار و بار فرو هشته لبيك گويان به سوي آن ندا روان شدند. پس عزيزم تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.

باي باي

نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388 ساعت 8:40 شماره پست: 813

باي باي را دو روز است كه فرا گرفته اي اما با دستي آن را انجام مي دهي كه رو به سوي ديگران ندارد پس در نتيجه هر بار بايد معنايش نمود.

بوس فرستادن

نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388 ساعت 8:42 شماره پست: 814

موجب مسرت است تا به اطلاع دوستان و آشنايان رسانده شود كه دختر عزيز اينجانب دوباره در سراشيبي فراگيري افتاده همه چيز را با هم ياد مي گيرد و پس از آن تا مدت مديدي چيزي فرا نمي گيرد. اكنون جهت اطلاع اعلام مي دارد كه پس از باي باي دختر اينجانب بوس فرستادن را هم به جديت فراگرفته است.

باز كشفي

نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388 ساعت 8:55 شماره پست: 815

بابايي وقتي كوچك بود دلش مي خواست دانشمند شود اما در عالم كودكي هر چه فكر مي كرد چيز زيادي براي كشف كردن باقي نمانده بود اين بود كه تنها چيزي كه به ذهنش مي رسيد آن بود كه در نهايت مخترع بوهاي جديد براي عطر مي شود. اما پدر امروز و براساس سال ها تجربه خيال تو را راحت مي كند كه جهان چيزهاي ريادي را براي كشف كردن دارد. نگران نباش به شما هم خواهد رسيد.

از سوي ديگر تو مي تواني چيزهايي را كه ديگران كشف كرده اند دوباره و صدباره هم كباز كشف كني و از باز كشفي خود لذت ببري و هيچ عيبي هم نداشته باشد.

در زير ليستي از پيشنهادهاي بابايي براي باز كشفي هاي تو ارايه مي شود:

1- كره ماه

2- كوه اورست

3- ماشين لباسشويي

اين آخري را تو هر چقدر مي بيني سير نمي شوي . من هم كه بعد از ديدن تو به آن مجددا نگاه كردم ديدم راست مي گويي واقعا جالب است يك چيز گرد دارد كه از داخلش صدا مي آيد و بعد همه چيزهاي داخلش مي چرخد.

مرسي از اين كشف جالبت و اينكه آن را به بابايي  هم نشان دادي.

آب بازي در استكان

نوشته شده در یکشنبه دهم آبان 1388 ساعت 16:26 شماره پست: 816

دست هاي كوچولو اين مزيت را دارد كه در هر استكان كوچولويي فرو مي رود. اين بدان معني است كه حضرتعالي عزم خود را جزم نموده ايد تا با هر بار ب خوردن يك نوبت آب بازي هم بفرماييد.

تو و رومينا

نوشته شده در یکشنبه دهم آبان 1388 ساعت 16:35 شماره پست: 817

رابطه شما و رومينا از جنبه هايي بانمك شده است.

1- رومينا همچنان به شما حسادت مي كند.

2- وقتي رومينا بغل مامان و يا بابايش و يا پريسا مي رود، شما حسادت نموده و مي خواهيد شما هم بغل آن ها برويد.

3- رومينا حاضر شده است با شما اندكي بازي كند ولي از ترس موكشيدن شما همچنان كمي فاصله خود را با شما حفظ مي كند.

4- جالب ترين قسمت به سيب بازي مشترك شما دو نفر بر مي گردد. البته ماماني در كنار شما به شما كمك مي كرد تا سيب قرمز بيچاره را به سمت رومينا قل دهيد. كلا خيلي ملذوذ گشتيد.

خر زخمي

نوشته شده در دوشنبه یازدهم آبان 1388 ساعت 13:57 شماره پست: 818

اين اصلا شايسته نيست كه دختر كوچك انسان چشم و چال پدرش را دربياورد و موهاي مادرش را بكشد. الان صورت بابايي زخم و زيلي شده است و شبيه خرهاي زخمي مي ماند. ديشب چنان دست در حدقه چشمانم كردي كه اگر دو ثانيه ديگر ادامه مي دادي حدقه در دستانت بود. ماماني كه دايم از كشيدن موهايت سردرد مي گيرد.

ديشب موقع خواب بين خودمان گذاشتيمت ولي اينقدر به سر و صورت بابايي چنگ زدي كه بابايي به سمت ماماني چرخاندت و بعد از مدتي ماماني هم همين كار را كرد و بر عكس.

تازه كم مانده بود كه همين را هم به عنوان بازي در نظر بگيري.

جوجوي مصنوعي

نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 8:18 شماره پست: 819

در منزل خاله سليمه يك عدد جوجوي مصنوعي هست. جوجوي مصنوعي به موجود بي مزه اي گفته مي شود كه با شنيدن هر صداي تيزي از قبيل دست زدن شروع به چهچهه زدن مي كند و  انسان را به ياد طبيعت مي اندازد. تو در روزهاي نخستي كه با اين پديده آشنا شدي كمي ترسيدي و سپس با اا گفتن تقاضاي دست زدن ديگران را مي كردي تا تو هم به ياد طبيعت بيفتي. اما از چند شب پيش به محض آنكه پايت را خانه خاله گذاشتي شروع كردي به دست زدن.
كار همه درآمده است و بايد پياپي دست بزنند تا تو راضي شوي. مشكل اما اينجاست كه باتري جوجو هم ضعيف شده و به هر دست زدني هم واكنش نشان نمي دهد.

من منار هفتصد سال دارم

نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 8:26 شماره پست: 820

وقتي به عمو احسان (راطبي)‌ زنگ زدم گفت كنار دو تا منار ايستاده كه سمت چپيه هفتصد سالشه و سمت راستيه چهار صد ساله هست. زمين زير پايش هم لابد هزار و چندصد ساله هست و از اين حرفها. عمو احسان متخصص تاريخ اصفهان هست و يكبار مامان و بابا طعم اصفهان گردي با عمو را چشيده بودند. بهش گفتم كه احسان تو به جاي فيلمسازي بايد ليدر تور بشي. موافق بود ولي قيمتش خيلي بالا بود. من اما يك پيشنهاد مفيد كردم و عمو هم موافقت كرد. قرار شده تو را در پنج،‌ ده، پانزده و بيست سالگي به يك سري تورهاي مجاني اصفهان گردي ببره تا عشق ايران را در تو جاودانه كنه. به اين ميگن رزرو تور به موقع.

خطر

نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 8:27 شماره پست: 821

خطر خطر خطر!!!!!

بعد ازدست كردن در چشم و چال بابايي حالا مي خواهي در پريز برق هم دست بكني.

با همياري ايمان چند عدد درپوش پريز خريداري شد.

مدل مو

نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 8:33 شماره پست: 822

مامان جون دست كشيد به موهاي بغل گوشت و آنها را مرتب كرد. جنابعالي هم كه از مدل موهاتون بسيار راضي بوديد با ناراحتي موهاتون را دوباره آشفته فرموديد. اين مثل اينكه عادت تو شده به محض كشيده شدن دست به بغل موهايت سريع واكنش نشان مي دهي.

سرماخوردگي مجدد

نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 14:13 شماره پست: 823

خانم خوشگل بابايي دوباره بيمار شده است. سرماخوردگي.

ماماني البته اينبار خيلي نگران نيست. چون:

1- نمي خواهد دوباره به دست هر دكتري بسپاردت

2- در اينترنت خوانده است كه حدودا شش بار سرماخوردگي كودكان در يك سال طبيعي است

3- خوانده كه حدود 200 نوع سرماخوردگي وجود دارد و براي ايمن شدن در برابر هر يك بايد يكبار آن ها را گرفت.

4- از دفعه قبل سرماخوردگي شما تجربه كسب كرده است

5- بيماري اينبار شما خوشبختانه چندان هم حاد نيست.

پرستار بچه

نوشته شده در شنبه شانزدهم آبان 1388 ساعت 15:31 شماره پست: 824

از ساعتي پيش تو صاحب يك پرستار شده اي.

خبرهاي تكميلي را در قسمت هاي بعدي خواهيد خواند.

پرستار بچه2

نوشته شده در یکشنبه هفدهم آبان 1388 ساعت 8:40 شماره پست: 825

پرستار شما:

پرستار شما اسمش خاله فائزه هست و از دوست هاي خاله بدري است. خاله فائزه ظاهرا ليسانس آموزش كودكان استثنايي دارد. خاله فائزه قراره سه روز در هفته پيش شما بيايد.

ديروز خاله براي اولين بار البته با كمي تاخير به خاطر انجام يك كار اداري پيش شما آمد. ماماني به طور خلاصه واكنش خاله فائزه را در زمان هاي مختلف اينجوري تشريح مي كند.

1- دقايق اوليه: واي چقدر بامزه است!

2- چند دقيقه بعد: چه موهاي خوشرنگي دارد!

3- دو ساعت بعد: خيلي هم شيطونه!

4- موقع رفتن: خاله ديگه صداش درنميومد.

خدا كنه از اين تجربه اش پشيمون نشده باشد.

دستگيري و آزادي عمو جلال

نوشته شده در دوشنبه هجدهم آبان 1388 ساعت 8:46 شماره پست: 826

من هر چقدر مي خوام وبلاگ تو سياسي نشود از اين مطلب گريزي نيست. چند روز پيش ظاهرا در روز 13 آبان عمو جلال را گرفته بودند كه خوشبختانه آزاد شده. اگر چه خاله مهرنوش خبر دستگيري و آزاديش را براي بابايي ايميل كرده بود ولي از انجايي كه بابايي در خواندن ايميل هاش تنبله اين خبر را نخوانده بود.

به هر حال حالا كه عمو جلال آزاد شده شايد فقط لازم باشه براي بقيه زنداني هاي سياسي دربند دعا ك

عمو جلال هم كه تعهد داده و خدا را شكر ديگه دنبال كارهاي بد نمي رود!!!

تكمله

نوشته شده در دوشنبه هجدهم آبان 1388 ساعت 8:47 شماره پست: 827

راستي خوش به حالت كه اين همه عمو و خاله سياسي و آزاديخواه داري. من كه فقط يكدونه شون را داشتم.

پرستار بچه (رفت)

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 8:22 شماره پست: 828

با نهايت تاسف و تاثر اعلام مي دارد كه خاله فائزه پس از نزديك به چهار ساعت پرستاري كردن از تو از اين امر خطير انصراف داد.

ما (يعني در و مادر اهورانواز) در اقدامي ضربتي از فرشته خواستيم كه به ماماني براي نگهداري تو كمك كند و بدين ترتيب تو از روز چهارشنبه داراي دومين پرستار خود مي شوي. اميد است با توجه به اينكه فرشته دختر عمه تو هست، بيش از چهار ساعت دوام بياورد.

پيشي

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 8:23 شماره پست: 829

مامان جون بهت ميگه پيشي. چون شبيه پيشي چهار دست و پا مي ري و با يك تكه نخ، بند كيف و... مدتها سرگرم مي شوي.

ني ني در ميز تلويزيون

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 8:29 شماره پست: 830

يك ني ني خوشگل توي زير تلويزيوني مامان جون اين ها وجود داره كه تو هميشه باهاش حرف مي زني. از ديدنش ذوق مي كني و دستهات را واسه اش تكون مي دهي. جالب اينه كه اونهم همين كارها را واسه تو مي كنه.

فقط يك مشكل وجود داره كه وقتي تو خيلي بهش نزديك ميشي يكدفعه يك چيزي دامبي مي خوره تو كله ات و تو گريه ات مي گيره!

دوست عجيبيه . نه؟!

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 8:36 شماره پست: 831

تو ديروز يك كلمه جديد را به كار بردي: جيز! (يعني خطرناكه حسن جان!)

حالا تعداد كلمات قابل ذكر تو كمي زياد شده اگر چه بعضي مثل ماما و بابا را فقط در برخي گريه هات به كار مي بري .

بابا

ماما

جيز

به به

ددر

بلندشدن

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 13:19 شماره پست: 832

يكي دو روزه كه مي تواني دستت را به جايي بگيري و به آرامي بلند شي. اگر چه اينقدر خطرناك بلند ميشي كه بايد واسه هر بار بلند شدنت از جده ساداتت كمك گرفت تا به جايي نخوري

سرسري

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 13:21 شماره پست: 833

شما دوباره بر سرازيري فراگيري افتاده اي. بعد از دس دسي كه مدتي هست ياد گرفته اي از ديروز سرسري را هم فراگرفته اي. خدا به داد پاپايي برسه.

اوم اوم كردن

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آبان 1388 ساعت 13:22 شماره پست: 834

اوم اوم كردن تو يك چيزي تو مايه قام قام كردن ما هست. يعني موقع راه بردن ماشين اسباب بازيت از ديروز اوم اوم مي كني.

ذوق كردن

نوشته شده در چهارشنبه بیستم آبان 1388 ساعت 8:45 شماره پست: 835

روش هايي كه تو واسه ذوق كردن داري به شرح زير است:

1- كف دستهات را بالا مياوري

2- سرت را يه سمت آسمان مي كني

3- خنده مي كني و اصواتي از خودت در مي كني

4- اگر خيلي ذوق كني عقبي مي روي و ممكن است بيفتي

 

ماي بيبي

نوشته شده در چهارشنبه بیستم آبان 1388 ساعت 8:48 شماره پست: 836

تبليغ هاي تلويزيوني مورد علاقه تو تاكنون تنها در بي بي سي يافت مي شد كه خوشبختانه با وجود تبليغ پوشك ماي بيبي محصول داخلي هم به جزو علاقه تو اضافه شد. اگر چه يكبار قبلا اين تبليغ را ديده بودي ولي به محض شنيدن صداي بچه ها برگشتي و به سمت تلويزيون رفتي.

مست و ملنگ

نوشته شده در جمعه بیست و دوم آبان 1388 ساعت 13:30 شماره پست: 837

مامانی میگه موقعی که خوابت میاد و سعی می کنی که نخوابی مست و ملنگ میشی. یعنی سعی می کنی بنشینی و بعد یهواز یکطرفی میفتی. بعد دوباره پامیشی و به مقاومتت ادامه میدی ولی به زودی این مقاومت هم شکسته میشه و دوباره میفتی

لالا بازی

نوشته شده در جمعه بیست و دوم آبان 1388 ساعت 13:30 شماره پست: 838

یک کار بامزه ای که میکنی اینه که وقتی متکای کوچکی را می بینی آن را به روی پات می کشونی و بعد دولا شده سرت را هم میگذاری روی آن تا به اصطلاح لالا کنی ولی دریغ از یک خورده لالا. این فقط ادای لالا کردنه که درمیاری

بوس فرستادن

نوشته شده در جمعه بیست و دوم آبان 1388 ساعت 13:31 شماره پست: 839

اگر تا حالا نگفتم؛ باید اشاره کنم که در سلسله پیشرفت هایت بوس فرستادن را هم یاد گرفتی. در این زمینه هم که دستت را به جایی بگیری و پاشی خوب پیشرفت کرده ای.

آدمک های اوکراینی

نوشته شده در جمعه بیست و دوم آبان 1388 ساعت 13:31 شماره پست: 840

وقتی یکهو می پری و موهای مامانی را می کشی منطقتا فقط سه کار میشه کرد. کار اول اینه که قلقلکت داد ولی از آنجایی که قلقلکی نیستی نتیجه ای نمی دهد (اگر چه مامانی وقتی تنها باشه به این کارش ادامه می دهد) راه دوم اینه که دستت را بازور باز کرد که این روش هم غیر دموکراتیکه و هم طولانی چون زحمت زیادی می خواد تا بشه مشتت را باز کرد. راه سوم هم اینه که چیزی را بهت نشان داد تا به هوای گرفتنش اول یک مشتت را باز کنی و وقتی مامانی با یک دستش اون دستت را گرفت تو به هوای گرفتن اون شی، مشت دیگرت را هم باز کنی. اشکال این روش اینه که به نظر تو بعضی چیزها آنقدر جذاب نیستند که تو بخوای مشتت را باز کنی. بعضی چیزها هم فقط یکبار جذاب هستند و بارهای بعدی از درجه جذابیت ساقط می شوند.

تنها چیزی که همیشه برای تو جذابه و خوشبختانه دو تا هم هست که در نتیجه تو به خاطرش هر دو تا دستت را با هم باز می کنی. دو تا عروسک چوبی هست که خاله حنا در اوکراین به ما هدیه کرده. تو به خاطر احترام به فرهنگ سنتی اوکراین هم که شده مشتت را باز می کنی ولی از آنجایی که یکبار زدی و گوشه ای از پای یکی از عروسک ها را شکسته ای بابایی آن را به دستت نمی دهد. جالب اینه که تو هر بار فریب بابا را می خوری و تا حالا هم هیچوقت بابایی آن عروسک ها را به تو نداده. حالا باید دید که زودتر دست از کشیدن موی مامانی برمی داری یا دست از فریب بابایی را خوردن!

وقتی بابا کوچک بود

نوشته شده در جمعه بیست و دوم آبان 1388 ساعت 13:32 شماره پست: 841

خانم تجار (همسایه) اسمت را گذاشته" وقتی بابا کوچک بود"

كشف شيشه

نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان 1388 ساعت 8:15 شماره پست: 842

دقيقا از دو شب پيش شما به كشف شيشه نايل آمدي و با قدرت هر چه تمامتر بر شيشه بوفه و درب بالكن كوبيدي تا بتواني با شكستن آن به ماهيت و چيستي مولكول هاي سازنده آن پي ببري. اين تلاش تو خوشبختانه هنوز به بار نشسته است و آدميان (يعني ما بزرگرها) هنوز از چيستي اين شي خوش صدا بي اطلاعيم!

چوب جادوگري

نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان 1388 ساعت 8:22 شماره پست: 843

حالا حتي اگر همه دنيا بگند كه جادوگري دروغه و يا هري پاتر چرت و پرته، من يكي قبول نخواهم نمود. چند روز پيش رومينا يك چوب جادوگري خريده بود كه هر وقت روشن مي شد كله اش مي چرخيد و رنگ و وارنگ مي شد. اين چوب جادوگري چنان تو را مبهوت كرده بود كه چشم از آن بر نمي گرفتي. حال باز هم  كسي پيدا مي شه كه بگه جادوگري دروغه؟!

جواز بداخلاقي

نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان 1388 ساعت 8:31 شماره پست: 844

پنجشنبه اي چون سرماخوردگيت خوب نشده بود و دكتر حسيني هم مطب نبود برديمت پيش يك دكتر نزديك خانه. دكتر تقريبا مسن بود و فكر كنم ازت خوشش آمده بود چون بعد از اينكه معاينه ات كرد و صداي تو حسابي بلند شده بود دكتر گفت: " واي چه بداخلاق!" ولي سريع حرفش را كامل كرد و گفت: "ولي در عوض خوشگله"

پرستار بچه سرما خورد

نوشته شده در شنبه بیست و سوم آبان 1388 ساعت 16:40 شماره پست: 845

دومين پرستار تو هم مثل اولي فقط يكروز پيش تو آمد و بعدش نيامد. البته دومي سرما خورده و طبيعي است كه نيايد.

بي حوصلگي

نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:25 شماره پست: 846

این دفعه نه تلفن قطع بود نه صاعقه به دکل مخابراتی خورده بود و نه خبری از تظاهرات خیابانی بود. این دفعه بابایی بی حوصله بود (و البته هنوز هم هست) یا به عبارت بهتر صاعقه مثل اینکه به بابایی خورده. پس بابت تاخیر در نوشتن ازت عذرخواهی می کنم.

تلفن 1

نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:27 شماره پست: 847

این تلفن که زنگ می زنه یا مامانی که با تلفن به کسی زنگ میزنه طرفی که از آنطرف گوشی دستشه یکهو با یک جیغ بنفش روبرو میشه. صادر کننده این جیغ کسی نیست جز اهورانواز که واسه گرفتنش شیرجه میره و وقتی دستش نمی رسه سعی می کنه با این اصوات گوشخراش گوشی را مالا خود کنه. از طرف دیگه کار همه از جمله مامان جون و خاله فریبا و خاله سلیمه و عمه مریم و... درآمده چون مجبور هستند روزی یکبار با تو تلفنی صحبت کنند.

تلفن 2

نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:29 شماره پست: 848

اینقدر تلفن زدن در خانه مصیبت شده که چاره ای باقی نماند جز اینکه واسه اتیک تلفن اسباب بازی بخریم. البته ما از چند وقت قبل به این فکر بوده ایم ولی تلفنی که شبیه موبایل نباشه گیر نمی آوردیم تا اینکه پریروز به طور اتفاقی یک گوشی تلفن اسباب بازی را در تیراژه دیدیم. مامانی به رغم انکه تلفن استاندارد اتحادیه اروپا را داشت ولی از گوشی خوشش نیامد. این بود که تصمیم گرفت تا گوشی را از نزدیک ببینه. اما همین که گوشی را فروشنده بیرون گذاشت تو هجوم آوردی و گوشی را دستت گرفتی و راضی نمی شدی که به هیچ وجه سیمش را ول کنی. درست عین این بچه هایی که وسط خیابان می افتند و تا چیزی را براشون نخری دست بردار نیستند، تو هم سیم گوشی ا گرفته بودی و ولش نمی کردی. حتی موقعی هم که راضی به خریدش شه بودیم و داشتیم یک گوشی نو را برات می خریدیم حاضر به تعویض تلفن ها نبودی.

تلفن 3 يا باي باي

نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:34 شماره پست: 849

در چه مواقعی یک اهورانواز بای بای می کند؟

1-هر وقت کسی به او می گوید بای بای

2-هر وقت کسی بگوید خداحافظ

3-در موقع بیرون رفتن از خانه

4-هر وقت کسی از خانه بیرون می رود (به شرط انکه اهورا نواز هم برای بیرون رفتن گریه نکند)

5-هر وقت کسی پشت تلفن از یک اهورانواز خسته شده و بگوید: "نواز جون کاری نداری؟ خداحافظ"

 

تلفن 4 پدرسوخته

نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:35 شماره پست: 850

تلفنی با رومینا صحبت می کردی که رومینا تعجب زده به مامانش میگه: "پدرسوخته بزرگ شده!" فکر کنم خود پدرسوخته اش از مامان شوهر سوخته اش این پدرسوخته را یاد گرفته.

كارت چسباني به تلويزيون

نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:35 شماره پست: 851

این یکی را به خدا من هم مطمئن نیستم که می دونستم یا نه.

 چی را؟ هیچی این را که اگر یک کارت مقوایی را به صفحه تلویزیون بچسبانی، بهش می چسبه و نمی افتد. این حالا شده کار تو. میری سر کشوی میز تلویزیون و یک کارت بر میداری و به تلویزیون می جسبانی تا بیفته و بعد دوباره...

ادامه موكشي

نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:36 شماره پست: 852

مو کشیدن هایت تمامی نداره و کلی هم تو را بدنام کرده. اگر چه برای تو بیشتر شبیه یک بازیه. در تازه ترین شکل این بازی موقع تعویض پوشک موی مامانی (اگر نزدیک باشه) را می گیری و می کشی. بعد کمی دستت را شل می کنی تا مامانی سرش را بالا بیاره و تو هم صورتش را ببینی. در این موقع هست که لبخندی می زنی و دوباره با تمام قوا موی مامانی را می کشی.

ادامه موكشي يا بالا رفتن از كمند موي مادر

نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:36 شماره پست: 853

تازگی ها وقتی نیروهای کمکی برای بیرون آوردن موهاي مامانی از دست تو به کمک میایند، یکی از دستهات را شل می کنی و کمی بالاتر را بیشتر می کشی و بعد آن یکی دست به همین شکل. مثل اینکه بخوای از موهای مامانی بالا بروی

مسجد

نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:38 شماره پست: 854

خانه دیگه بیشتر شبیه مسجد شده چون در هر تکه اش یک فرش یا موکتی پهن شده که نه روی سرامیک بری و نه روی پارکت. دیشب یک تکه فرش را هم در آشپزخانه انداختیم و جاهای خالیش را هم با تکه های پادری و... پوشاندیم.

خوبي هايت

نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:39 شماره پست: 855

بهتره که اینقدر از شیطنت هایت نگم و چند تا کار خوبت را هم بیان کنم. مثلا یکیش هم این که گاهی اوقات میشینی و با خودت مدت ها بازی می کنی و حرف می زنی.

یک بازی خوب هم داری. همان یک تکه کاغذ و یا دستمال کاغذی کوچک را بارها به آدم می دهی و دستت را دراز می کنی و دوباره میگیریش

حمام

نوشته شده در یکشنبه یکم آذر 1388 ساعت 13:39 شماره پست: 856

چند روز پیش که هوا سرد بود، با مامانی تصمیم گرفتیم که حمام ببریمت. ولی به فکر افتادیم که به خاطر سرمای هوا تو وان نگذاریمت و همینجوری بشوریمت ولی مگر شد! چنان به سمت وان شیرجه می رفتی که پشیمون شدیم و مجبور شدیم تو همان وان بشوریمت.

اینقدر توی وان دست و پا زدی و بازی کردی که دیگه فکر نکنم بشه شکل دیگه ای تو را شست.

فراموش شده ها - مقدمه

نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 8:17 شماره پست: 857

بعضی وقتها در زندگی چیزهایی هست که آدم یا فراموش می کنه بنویسه و یا حالش را نداره یا یه جوری حس می کنه که نباید بنویسه. در نتیجه بعضی وقت ها بعضی چیزها یاد آدم میره و یا نوشتنش از موضوعیت خارج می شود. من سعی می کنم بعضی از چیزهای فراموش شده را از این به بعد به خاطر بیاورم و تحت عنوان فراموش شده ها بازنویسی کنم. این مجموعه نوشته ها را تقدیم می کنم بهنکیر و منکر که کارشون حسابی سخته.

فراموش شده 1

نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 8:57 شماره پست: 858

وقتی بابا پشت فرمان نشسته و ماشین به هر دلیلی خاموشه، بابایی (اشتباه کرده) و دخترش را روی پایش می نشاند. دختر دست بر فرمان برده اندکی قام قام می کند. گاهی دست به سوی سوییچ هم می برد و گاه پایش را هم تکان میدهد. اما جالب ترین حرکت دختر آن است که دسته برف پاکن را فشار می دهد تا آب بر شیشه پاشیده شده و برف پاک کن به حرکت درآید. کلی صدا و تصویر دارد و البته کلی کیف. فقط در حال حاضر پمپ ماشین بابا دیگر آب ندارد.

سفر به اصفهان

نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 12:51 شماره پست: 859

دیروز واسه دومین بار به اصفهان آمدی. من و مامانی تصمیم گرفتیم تا کله سحر راه بیفتیم که قبل از بیدار شدن و شروع به ورجه وروجه رفتنت به اصفهان برسیم. البته خیلی هم موفق نبودیم و تو بعد از قم چشم باز کردی و اگر چه دوباره خوابیدی ولی بعد از کاشان بود که دوباره پاشدی و...

لالا، لالا، لا

نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 13:42 شماره پست: 860

بیا کوچولو، بیا روی تخت

پیشی ها خوابند، پای اون درخت

هاپوها خوابند، می کنند خرخر

چشمتو ببند، اونا رو بشمر

جوجوها خوابند، اون بالا بالا

تو لانه هاشون می کنند لالا

لالا، لالا، لا (2)

دختر خوبم می خوابه حالا

 

موشی کوچک، پیش مادرش

خوابیده میمون، پیش خواهرش

بابا الاغه، خوابیده تو جاش

غورغور خوابیده، پیش بچه هاش

گاو و اسب و خر، بچه الاغها

تو خونه هاشون می کنند لالا

لالا، لالا، لا (2)

دختر خوبم می خوابه حالا

 

اونجا خوابیده، کفتر چاهی

تو آب را ببین، خوابیده ماهی

خانوم ماره، دراز کشیده

دمب سیاشو، دورش پیچیده

رو سیم های برق، بچه کلاغها

آروم گرفتند، می کنند لالا

لالا، لالا، لا (2)

دختر خوبم می خوابه حالا

 

مگس کوچک، سوسک طلایی

خروس خوشگل، مرغ حنایی

خرسی گنده، بچه ی اردک

شیر و پلنگ و روباه کوچک

اسب دمسیاه، با یال زیبا

همگی خوابند، می کنند لالا

لالا، لالا، لا (2)

دختر خوبم می خوابه حالا

 

کوچولوی من، چشماتو ببند

با دوستای خود، از شادی بخند

به اونا بگو:لالا، لالا، لا

بخوابیم همه تا صبح فردا

جنگل ها لالا، آدم ها لالا

بچه ها لالا، بزرگا لالا

لالا، لالا، لا (2)

دختر خوبم می خوابه حالا

 

پکوندن آیفون عمو جلال

نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 21:26 شماره پست: 861

معلوم نیست چی کار کردی همینقدر بگم که زدی و آیفون تصویری عمو جلال را پکوندی. عمو جلال بیست هزار تومن خرجش کرد که آیفون دوباره آیفون بشه. حالا هم احتمالا دیگه آیفون را دستت نمی دهند.

فراموش شده ها 2

نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 21:28 شماره پست: 862

فراموش کردم بگم که دو باری هست مامانی بعد از حمام به موهات سشوار می زنه و البته تو از سشوار خوشت نمیاد چون اولا موهات را مرتب می کنه و ثانیا خشک و تو از هر دوی این ها بدت میاد. (تاریخ اولین سشوار پنجشنبه هفته پیش هست88/8/28)

فراموش شده ها 3

نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 21:33 شماره پست: 863

مهمترین چیزی که همیشه اتفاق میفته و از فرط تکرار فراموش شده اینه که تو اجازه نمی دهی مامانی پمپرزت را عوض کنه. به محض اینکه می خوابوندت پا میشی و میری. باید چند نفر جمع بشند و به انواع حیل سرگرمت کنند تا از جات تکون نخوری و البته عمدتا ناموفقند و مامانی نگران که نکنه بد بسته باشدت و احتمالا پس بدی...

شعر

نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 21:37 شماره پست: 864

این شعر را امشب تو جلفا برات ساختم و همونجوری که داشتم اون را سرهم می کردم، خوابت برد.

یه دختر کوچولو، خوابیده تو بغلم

میگم بخواب عزیزم، دخترک عسلم

ای کاش تو خواب نازت، شش تا فرشته باشن

کنار باغ گلها، اونها نشسته باشن

اونا باشن کنارت، تا صبح خوب فردا

صبح که وا کردی چشمات، اونا باشن همونجا

قاب عکس مائده

نوشته شده در پنجشنبه پنجم آذر 1388 ساعت 22:9 شماره پست: 865

لحظاتی پیش مشخص شد زدی و قاب عکس مائده هم را شکونده ای. فکر کنم عمو جلال تا ساعاتی دیگر ما بیرون کند!

شعری برای خوردن

نوشته شده در جمعه ششم آذر 1388 ساعت 13:38 شماره پست: 866

این قاشق ماست (ما است)

یا هواپیماست

پرواز می کنه

پره از غذاست

 

اول میره چپ

بعدش میره راست

توی فرودگاه

می شینه یک راست

 

به و به و به

چقدر خوشمزه است

این غذای ما

خوب و بامزه است

 

این قاشق ماست

یا که قطاره

واگن های اون

کلی بار داره

 

رو ریل آهن

میره و میاد

وقتی که رفتش

دوباره میاد

 

به و به و به

چقدر خوشمزه است

این غذای ما

خوب و بامزه است

 

این قاشق ماست

یا وانت باره

راننده اون

خیلی کار داره

 

بیب و بیب و بیب

حاجی نگاه کن

بوق و بوق و بوق

گاراژ رو وا کن

 

به و به و به

چقدر خوشمزه است

این غذای ما

خوب و بامزه است

 

این قاشق ماست

یا که ماشینه

چقدره بارش

به دل میشینه

 

بیب و بیب و بیب

خانومی کنار

آقایی بپا

میریم سر کار

 

به و به و به

چقدر خوشمزه است

این غذای ما

خوب و بامزه است

 

این قاشق ماست

یا که موتوره

رو ترک موتور

از غذا پره

 

راه موتوری

یه کمی دوره

راننده اش گشنه است

اونو نخوره

 

به و به و به

چقدر خوشمزه است

این غذای ما

خوب و بامزه است

 

این قاشق ماست

پر مرباست

کسی نخوره

فقط مال ماست

 

تا سه نشه بازی نشه

نوشته شده در شنبه هفتم آذر 1388 ساعت 9:21 شماره پست: 867

روژ لب زنعمو ملیحه سومین چیزی هست که در خانه عمو جلال نابودش کردی. به دو دلیل شانس آوردی:

1- عمو جلال خانه نبود که ببیندت

2- زنعمو از آن روژخوشش نمی آمد.

اگر این دو مورد نبود احتمالا دیشب باید تو خیابان می خوابیدیم.

لیست کامل خسارات

نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:22 شماره پست: 868

لیست کاملی از خسارات وارده از سوی تو در اصفهان به شرح زیر اعلام می گردد:

آیفون تصویری عمو جلال

روژ لب زنعمو

یک عدد استکان

قاب عکس مائده

دکمه لباس عمه مریم

شباهت تو و اپیلیدی

نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:24 شماره پست: 869

مائده معتقده که تو با دستگاه اپیلیدی یک شباهت داری و آن این است که هر دو موکن هستید

هدیه تولد مامانی

نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:26 شماره پست: 870

مامانی میگه که هدیه تولدش را از تو گرفته. تو امشب سر میز نان را تکه می کردی و دهن مامانی میگذاشتی. واقعا هم هدیه باحالی بود.

فراموش شده

نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:27 شماره پست: 871

تو الان دو سه تا بازی خوب را بلدی. یکیش لی لی حوضکه که مامانی اون را برات به صورت توتوتوتوحوضک میخونه . یکی هم کلاغ پر و آخرینش اتل متل توتوله هست

فراموش شده بعدی

نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:29 شماره پست: 872

یادم رفت بگم که تو می توانی همراه مامانی صدای بعضی حیوانات را دربیاوری البته فقط بعضی موقع ها مامانی صدای هر حیوانی را که در میاره تو فقط میگی قارقار

بیرون ریختن لباس ها

نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:31 شماره پست: 873

یکی از کارهای دیگر مورد علاقه تو این هست که به سر کشوی لباسهات بروی و با خشونت هر چه تمامتر لباس هات را بیرون بریزی.

کتابخوانی

نوشته شده در سه شنبه دهم آذر 1388 ساعت 23:34 شماره پست: 874

قبلترها هر وقت مامانی میخواست تا برات کتاب بخونه کتاب را از دستش می گرفتی ولی امشب تو کتاب را به سمت مامانی انداختی و انتظار داشتی که مامانی داستان را برات بخونه و هر چند لحظه دست می بردی تا مامانی صفحه کتاب را عوض کنه. کمی دوباره امیدوار شدم که بچه کتابخوانی بشوی.

تاخير در نوشتن

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم آذر 1388 ساعت 16:17 شماره پست: 875

نوشتن بعد از دوازده روز ديگه اسم دفترچه خاطرات تو را ندارد ولي اميدوارم تو من را بابت اين تاخير دوازده روزه ببخشي.

...

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم آذر 1388 ساعت 16:23 شماره پست: 876

انسي جان به خانه خاله فريبا زنگ زده. خاله خواب بوده و رومينا به تلفن جواب داده. انسي جان حال تو را هم از رومينا پرسيده. رومينا گفته كه خيلي بي ادبي. انسي جان گفته مامانش باهاش چي كار مي كنه؟ رومينا هم پاسخ داده كه بايد (...) را پاره كنه تا ادب بشه.

كوتاه كردن موها

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم آذر 1388 ساعت 16:28 شماره پست: 877

ميلاد ديروز جلوي موهايت را كوتاه كرد. درست شبيه بچه دهاتي ها شدي.

فرهنگ کلمات

نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:1 شماره پست: 878

لیست کلماتی که میگویی (و البته معنایش را هم می فهمی) داره روزبروز زیادتر میشه.این کلمات به ترتیب حروف الفبا به شرح زیر است:

آبه

اوم (یعنی نگاه کن

بابا

به به

جیز (خطاب به بخاری و استکان چای)

چش

دا (یعنی دالی)

دد

ماما

 

بازی جدید

نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:5 شماره پست: 879

این ماشین اسباب بازی تو خیلی سریع میره و واسه همین خیلی وقتها میره زیر مبل. در نتیجه یکی از بازی های جذاب واسه تو اینه که ماشین را بندازی زیر مبل و اینقدر وم اوم کنی نا بابایی درش باهو دوباره به همین کار ادامه بدهی تا...

دندان های تو

نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:7 شماره پست: 880

یلدا شبی چون پریشب دو عدد دندان جلویی شما جوانه زد. البته مامانی معتقد ات که دندانهای کرسی تو چند وقتی است که جوانه زده و خاله فریبا هم آن را دیده ولی من که زیر بار نمی روم!

روروک سواری

نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:14 شماره پست: 881

برای سوار شدن به روروک چه مراحلی را باید طی نمود؟ این رو هایی است که تو به کار می بندی:

۱- دستت را به روروک می گیری و بلند می شوی

۲- یک پایت را روی پایه افقی روروک قرار می دهی

۳- دستت را بالاتر و به عقب تر روروک تکیه می دهی

۴- آن پای دیگرت را بالا آورده و حسابی زور می زنی

۵- شکمت را روی سطح جلویی می اندازی

۶- پای دیگرت را بالا می آوری

۷- تو حالا روی سطح روروک نشسته ای ولی نمی دانی چه جوری باید داخل روروک بروی. این هست که سرت را پایین می آوری و تلاش می کنی که با کله وارد شوی

۸- خدا به تو رحم می کند و مامان و بابایی به دادت می رسند

بازی با دایی شهرام

نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:18 شماره پست: 882

دیروز با دایی شهرام یک بازی جالب و خنده دار را انجام دادی. روی بالش دراز کشیدی و دایی در باسنت زد. تو هم شروع کردی همزمان به تکان دادن باسنت. بعد دایی یتم این را عوض کرد و تو هم ریتم تکان ها را با دایی هماهنگ کردی. هر چندلحظه یکبار هم بر می گشتی تا واکنش بقیه را ببینی و دوباره به بازیت ادامه می دادی

تشییع پیکر

نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 14:21 شماره پست: 883

پریروز به قم رفتیم تا در تشییع پیکر آیت ا... منتظری حضور داشته باشیم. تو هم در این سفر و هم در مراسم همراه ما بودی. این در حقیقت دومین حضور مستقیم تو در جنبش سبز مردم ایران هست.

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 8:15 شماره پست: 884

۲

 

برگشت بابایی

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:10 شماره پست: 885

من برگشتم با كوله باري از انرژي، براي نوشتن خاطرات تو.

در اين يكماهه بخش زيادي از خاطراتت جا افتاد ولي مهم نيست بابايي هر چه را كه يادش بيايد دوباره مي نويسد.

 

جشن تولد تو

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:12 شماره پست: 886

مهمترين خبر اين يكماهه جشن تولد تو بود. البته چون هنوز كوچكي و كيك هم نمي تواني بخوري ما برايت كيك نگرفتيم ولي چند برنامه جالب برايت تدارك ديديم كه برخي انجام شد و برخي انجام نشد.

مهمترين برنامه بردن تو به سرزمين عجايب بود. اين اولين باري بود كه به يك شهربازي مي رفتي. يكربع اول كاملا مبهوت نور و صدا بودي (مثل پينوكيو) بعد با بابايي سوار چرخ و فلك شدي. سه دور اول فقط به چراغهاي چرخ و فلك نگاه مي كردي ولي در دورهاي بعدي از نرده ها به پايين خيره مي شدي. بعد با ماماني و بابايي سوار ترن شدي كه خوشت آمد و خيلي جذب اطراف شدي (در ضمن اين قشنگترين ترن سواري بابايي هم بود) بعد با ماماني سوار هواپيماي پرنده شدي كه فقط از نصفه اولش خوشت آمد. بعد سوار ماشين هايي شدي كه آهنگ مي زنند و تكان مي خورند. اين جذابترين بخش كار بود. چون ديگر بيرون نمي آمدي و دايم فرمان ماشين را مي چرخاندي. بعد از مدتي هم براي اينكه بيشتر لذت ببري بر روي كف ماشين نشستي و به چرخاندن فرمان ادامه دادي. حتي يكنفر ديگر هم بچه اش را آورد و كنار تو نشاند و بعد برد ولي تو بيرون نمي آمدي. سرانجام بعد از حدود بيست دقيقه بيرون آمدي. آخرين بازي هم يك قطار ديگر بود كه وارد اقيانوس مي شد و تو اصلا خوشت نيامد. متاسفانه در اين برنامه جذاب فلاش دوربين ما خراب شد و فقط توانستيم از تو تصويربرداري كنيم.

برنامه ديگري كه برايت ترتيب داده بوديم اين بود كه به يك عكاسي ببريمت و كلي از تو عكس بگيريم كه متاسفانه در روز عكاسي عموي خانوم عكاس فوت كرد. در تاريخ بعدي احمد آقا (شوهرخاله ماماني) فوت كرد و در نوبت سوم هم من و هم ماماني و هم تو سرما خورده ايم.

 

شناسایی اعضای بدن

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:13 شماره پست: 887

تو سرانجام به شناسايي تعداي از اعضاي بدنت نايل آمده اي. مثلا كافي است كه بگوييم چشمت كو؟ و يا گوشت كو؟ تو تا چشمت را در نياوري دست بر نمي داري. عضو ديگري كه كشفش كرده اي بيني است كه اسما نمي شناسيش ولي تا تخليه اش نكني كوتاه نميايي.

 

پستونک جدید

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:13 شماره پست: 888

يك پستونك جديد. پستونك سابق به طرز مشكوكي ناپديد شد و بابايي مجبور به خريد شبانه يك پستونك جديد شد. قيافه اش كمي مسخره است ولي تو كه از ديدنش لبخند رضايت بر لبانت نقش بست.

 

فرمان ماشین

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:14 شماره پست: 889

اين عمو مجيد نمي دانم چه جوري اين همه اشيا كاربردي را پيدا مي كنه كه آدم شاخ در مياره. اين سري كه اومده بودند به ديدنت يك عدد فرمان برات آورد! با آمدن اين فرمان به زندگي تو بابايي كلي در ماشين راحت شد. البته بابايي و تو هر دو مي دانيم كه اين فرمان جاي فرمان واقعي را نمي گيرد ولي  نقش پستانك را كه مي تواند ايفا نمايد.

 

بالانشینی

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:15 شماره پست: 890

تو از مدت ها پيش به بالا نشيني علاقه مند بودي. حالا بالاي يك جعبه باشد يا صندلي يا شانه ميلاد. حالا با گسترش توانايي هايت بالا و پايين رفتن از تخت مامان و بابا سرگرمي مورد علاقه و البته خطرناكت شده است (بي خود نيست كه كله ات اينقدر زخمي شده است) ديروز هم موقع جارو كشيدن ماماني تصميم گرفتي تا سوار جارو برقي بشوي و اگر چه جارو برقي مثل گاوهاي آمريكايي وحشي نيست اما بالاخره كه بايد مراقبت بود.

 

کارکرد اشیا

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:15 شماره پست: 891

هر چيزي كاركردي دارد و تو حتي اگر از روي تقليد هم كه باشد داري با كاركردها به تدريج آشنا مي شوي. مثلا الان مي داني كه شانه را به سر مي كشند. (البته گاهي اشتباه مي كني و مسواك را هم به سرت مي كشي) سشوار را براي موها استفاده مي كنند، حلقه را به انگشت مي كنند، با پارچه كف زمين را تميز مي كنند (اين جور مواقع شبيه كوزت مي شوي) و سرانجام ياد گرفته اي كه دسته جارو برقي را بر روي زمين بكشاني.

 

تو و پیشی

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:16 شماره پست: 892

پيشي خاله سپيددخت خيلي شبيه تو بود اما هم تو از پيشي مي ترسيدي و هم پيشي از تو. مامان و بابايي و خاله سپيددخت همگي خانه خاله نغمه بوديم و بزرگترها داشتيم با هم صحبت مي كرديم. از قضا تو هم مشغول بازي با يك تكه آشغال بر روي زمين در گوشه راهرو بودي. جايي كه در سي سانتيمتري تو پيشي خاله سپيددخت هم همين كار را مي كرد. بعد يكدفعه تو يك نگاهي به پيشي انداختي و پيشي هم همينطور. بعد تو جيغ زدي و پيشي هم همينطور. تو را كه گريه كنان بودي ماماني بغل كرد ولي پيشي بيچاره دررفت توي اتاق و قايم شد.

 

سشوار

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:16 شماره پست: 893

بالاخره تسليم سشوار شدی و موقع خشك كردن موهات در كه نرفتي هيچ كلي هم كيف كردي و اصرار داشتي كه موهاي خشك شده ات را باز هم سشوار بكشيم.

 

فین کردن

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:17 شماره پست: 894

سرما خوردگي هر چقدر بد كه باشه فين كردن را به تو ياد داده. تا دست ماماني به سمت صورتت مياد يا رويت را بر مي گرداني و يا حتي اگر نيازي نيز نباشد، فين مي كني.

 

تمبر شخصی

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:17 شماره پست: 895

نخستين تمبر شخصي تو منتشر شد و تا هفته آينده به بازار مي آيد. خبرهاي تكميلي بعدا

 

عشق آلبوم

نوشته شده در یکشنبه بیستم دی 1388 ساعت 16:17 شماره پست: 896

عشق آلبوم عكس تو را كشته. مي تواني دقايق زيادي را براي آن صرف كني و صدباره آن را تماشا كني. هر بار هم بايد بابايي و ماماني قصه عكس ها را به تو بگويند.

 

پرتکرار ترین کلمات تو

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم دی 1388 ساعت 18:28 شماره پست: 897

پر تکرار ترین کلمات تو به شرح زیر است:

۱- چیه؟ (یعنی به زودی پدر و مادر مامانی و بابایی درخواهد آمد)

۲- کیه؟ (ایضا)

۳ گ گ ( هر دو با کسره) معنیش را نمی دانیم ولی اینقدر تکرارش می کنی که من و مامانی گاهی تو را به اسم گ گ صدا می زنیم

 

دارو خوردن

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم دی 1388 ساعت 18:31 شماره پست: 898

تو به خاطر سرما خوردگی مجبوری تا روزی چند بار داروهای بدمزه را بخوری ولی واقعا دختر خوبی هستی چون اول کمی نق می زنی ولی فورا دهنت را باز می کنی تا مامانی سرنگ را توی دهنت بگذاره. بعد هم که خوردی سریع برای خودت دست می زنی. اما پریشب که مامانی در حال خواب بهت داروت را داد. وقتی دارو توی دهنت ریخته شد تو در همان حالت خواب هم شروع کردی به دست زدن واسه خودت.

 

بچه باادب

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم دی 1388 ساعت 18:43 شماره پست: 899

این عمو مهدی (گنجی) خیلی سعی می کنه تا بچه کوچولوها بی ادب بار بیایند. پریشب هم حسابی به تو حسودیش شد که تو می تونی چشمت و گوشت و دهنت را نشون بدهی. این بود که تموم شب سعی کرد تا تو باسنت را نشون بدهی ولی تو که هم بچه باادبی هستی و هم معنی کارهای عمو مهدی را نمی فهمیدی سرانجام هر وقت عمو می گفت که باسنت کو؟ تو خود عمو را نشون می دادی.

 

هیس!!!!

نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 14:40 شماره پست: 900

دیشب مامانی بهت گفت: نواز داری بچه لوسی میشی!

تو دستت را گذاشتی روی بینی ات و به مامانی گفتی هیس!!!!

 

کباب کوبیده

نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 14:45 شماره پست: 901

مامانی ریروز ناهار و شام خانه خاله فریبا بهت کباب کوبیده داد. فردا صبحش که اومد پی پی ات را عوض کنه بوی کباب خونه را ور می داره!

جهت حفظ در تاریخ: کباب را از تهیه غذای فارسی ابتیاع شده بود و اولین کباب کوبیده ای بود که تو خورده ای.

 

تمبر شخصی

نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 14:47 شماره پست: 902

تمبر شخصی ات هم سرانجام منتشر شد. این تمبر از دو قطعه تشکیل شده است که یکی عکس تو است و البته قیمت ندارد و دیگری عکس یک پیشی است به قیمت ۶۵۰ ریال. این قطعه تمبر در تیراژ ۳۲ عدد منتشر شد.

 

چیه؟

نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 14:50 شماره پست: 903

این چیه گفتن و کیه گفتنت کاملا شبیه پسرخاله کلاه قرمزی هست. بخصوص موقعی که کسی باهات حرف میزنه و یا بهت بگه کاری را نکن، سینه ات را جلو می دهی و با حالتی لات گونه می پرسی چیه؟ یک جوری که آدم از ترس مجبوره یک عذرخواهی هم بکنه و بگه هیچی!

 

بازی خطرناک

نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 21:5 شماره پست: 904

این به نظر میرسه خطرناک ترین بازی ای باشه که یک دختر کوچولو بتواند انجام دهد. روی مبل (یا هر جای دیگر) پا میشی و بعد خودت را از عقب پرت می کنی زمین و برای خودت دست میزنی. این هم دست زدن داره؟

 

دختر خوب

نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 21:7 شماره پست: 905

من دوباره تاکید می کنم که هیچ دختر کوچولویی ندیدم که به این خوبی داروهاش را بخوره. هر چقدر هم دارو بدمزه باشه دهنت را باز می کنی چشمهات را می بندی داروت را می خوری و واسه خودت دست می زنی. واقعا دختر خوبی هستی.

 

ماشین سواری در خیابان بهار

نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 21:12 شماره پست: 906

پریروز با هم رفتیم خیابان بهار. اونجا از بس اذیت کردی من بردمت تا روی یکی از این وسیله هایی که پول می اندازند و تکان می خورد بگذارمت. مثل دفعه های قبل باز فرمان را گرفتی و ولش نکردی. حتی اینبار شروع کردی به صدای ماشین را درآوردن. یک پسر کوچولو هم بود که دوست داشت سوار همان ماشین بشه. اون را گذاشتیم پیش تو. کلی باهاش دوست شدی و وقتی بابای بچه اونو برد تو هم اینقدر سر و صدا کردی تا مجبور شدیم دنبال اون بچه برویم. اما عشقت به ماشین سواری تموم شدنی نیست. چون توی ماشین بابایی هم از خودت صدای ماشین را درمی آوردی.

 

دندون

نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 21:15 شماره پست: 907

راستی داشت یادم می رفت. دو تا دندون پایینیت حسابی بیرون زده و بالایی ها هم یواش یواش داره درمیاد. کلی بانمکه!

 

بالا و پایین رفتن ها

نوشته شده در سه شنبه ششم بهمن 1388 ساعت 8:3 شماره پست: 908

پریشب خانه عمه اکرم به راحتی از سه تا پله جلوی آشپزخانه بالا رفتی و البته بعد می خواستی پایین بیای. اولیش مهم نبود ولی احتمالا دومی و سومی را با کله پایین می اومدی که مامانی به کمکت آمد. این کار را تا می تونستی تکرار کردی. کلا از بالا و پایین رفتن خوشت میاد. اینه که از بالا و پایین اومدن از تخت یا مبل هم استقبال می کنی. شاید هم می خوای استقلال خودت را ثابت کنی...

 

تلفن

نوشته شده در سه شنبه ششم بهمن 1388 ساعت 19:1 شماره پست: 909

بابایی یک دوروزی هست که بدون تو مسافرته. دلش خیلی واسه ات تنگ شده. اینه که می خواد همین الان بهت زنگ بزنه و باهات صحبت کنه.

 

دلتنگی

نوشته شده در سه شنبه ششم بهمن 1388 ساعت 21:5 شماره پست: 910

مامانی میگه بهتره باهات تلفنی حرف نزنم چون احساس دلتنگی می کنی. میگم مگه دلتنگی هم می کنی؟ میگه ظهری دایی شهرام بهت گفته بابایی کو؟ و تو ساکت شدی و تو فکر رفتی. نمی دانم دلتنگی می کنی یا نه ولی دلم واسه ات تنگ شده کوچولو.

 

ذائقه

نوشته شده در چهارشنبه هفتم بهمن 1388 ساعت 4:25 شماره پست: 911

مامانی میگه این ذائقه تو هر لحظه تغییر میکنه. یک روز عشق سوپ را داری و یک روز از سوپ متنفر میشوی. یک روز عشق برنجی و یک روز عشق گوشت و...

دیشب یکدفعه از برنج زده شده ای و برنج ها را تف می کردی بیرون و فقط می خواستی ماست بخوری. مامانی هم تلاش کرده که برنج را لای ماست بهت بدهد ولی باز قبول نکرده ای و آن را تف کرده ای. حالا مامان مونده که باید چی بهت بدهد.

 

S.O.S

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 8:24 شماره پست: 912

امان از دست این اینترنت! یکی بابایی را کمک کنه!!!!

 

فوت عمو محمد

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:31 شماره پست: 913

پریروز صبح روز بیست و دوم بهمن ماه عمو محمد (شوهر عمه اکرم) بعد از حدود پنج ماهی که در حال کما بودند از دنیا رفتند. این چند روزه را بیشتر در خانه عمه بودیم و تو هم مثل معمول در حال شیطنت بودی. امین که روز اول و بعد از رفتن تو دائما اسم تو را صدا می کرده از روز دوم و بعد از اینکه موهاش را کشیدی از دستت فراری شده. خدا به داد ما برسه.

 

کامیون

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:33 شماره پست: 914

وقتی شیطنت هات در خانه عمه اکرم به اوج رسید من و مامانی تصمیم گرفتیم تا ببریمت به ماشین سواری تا خوابت ببره. عمو سلیم (بابای امین) به شخی می گفت که واسه خوابوندن تو ماشین هم جواب نمب دهد و باید کامیون خبر کرد.

 

قمر خانوم

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:34 شماره پست: 915

خاله پروانه اسمت را گذاشته قمر خانوم. از بس که سلیطه بازی در میاری!

 

حرف زدن در خواب

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:37 شماره پست: 917

من نمی دونم یک بچه کوچولو چه خواب هایی میتونه ببینه. اما چند شب پیش که به طور اتفاقی از خواب پا شدم شنیدم که تو در خواب یک کلمه ای را به زبان آوردی. اگه گفتی چی بود؟

هیچی تو در خواب فقط گفتی چیه؟

و بعد دوباره خوابیدی.

 

سه چرخه رومینا

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:40 شماره پست: 919

رومینا سرانجام سه چرخه اش را به تو داد. البته با کلی شرط و شروطی که با مامان گذاشت. از جمله اینکه موهاش را نکشی. اسباب بازی هات را بهش بدهی و... مامانی هم از جانب تو همه شرط های رومینا را قبول کرده. امیدوارم که مامانی را روسفید کنی.

 

کارهای این روزهای ما

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:42 شماره پست: 920

کار ما این روزها به شرح زیر است:

۱- سوار سه چرخه بکنیمت و بگردانیمت

۲- سوار تاب بکنیمت و در حین هول دادن تاپ تاپ عباسی را بخوانیم.

 

گاز گرفتن

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم بهمن 1388 ساعت 12:44 شماره پست: 921

مو کشیدنت کم بود با این دو تا دندون خوشگلی که این پایین درآوردی گاز گرفتن هم به کارهات اضافه شده. بار اولی که انگشت بابا را گاز گرفتی جای دندون هات رو دست بابایی باقی ماند.

 

میز خالی تلویزیون

نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 7:51 شماره پست: 922

من و مامانی از دست تو تلویزیون را جابجا کرده ایم. یعنی الان در خانه یک میز تلویزیون هست که توش هیچی نیست و یک تلویزیون هست که در ارتفاع بالا و روی بوفه قرار دارد. دلیلش هم اینه که شما یکریز به تلویزیون چسبیده بودی و مامانی نگران سلامت چشمهات بود (و البته شیشه کثیف تلویزیون) الان هم میز خالی تلویزیون واسه تو شده یک وسیله بازی. هم میتونی روش بری و بازی کنی و هم از پشتش دالی موشه کنی.

 

زبان اشاره

نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 7:54 شماره پست: 923

زبان اشاره تو تقویت شده. تا خاله سلیمه یا خاله فریبا و یا مامان جون را می بینی می زنی به سینه ات یعنی قربونت بروند. هر کسی هم بگه قربونت برم تو باز همین کار را می کنی. اگر هم کسی بگه نه! نه! نه! تو انگشت اشاره دست راستت را بالا می آری و آن را تکان می دهی که یعنی نه! نه! نه!

 

سبک غذا خوردن

نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 7:56 شماره پست: 924

مامانی یکروز داشت پشت میز بهت غذا می داد و تو دیگه تقریبا چیزی نمی خوردی. مامانی که دست کشید تو کمی دولا شدی و سرت را کردی تو بشقاب غذا و با دهنت برنج خوردی. حالا دیگه غذا خوردن بهت می چسبه.

 

افتادن از تاب

نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 7:59 شماره پست: 925

چند روز پیش میله بارفیکس از جاش کنده شده و تو که سوار تاب بودی با صورت به زمین خوردی. خدا به خیر گذروند و فقط کمی دماغت خون آمد. تاب و بارفیکس را به انباری پرت کرده ایم.

 

خیار

نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 8:0 شماره پست: 926

مثل همه بچه ها از خوردن خیار سیر نمی شوی و چون مثل همه بچه ها ممکنه اسهال بگیری فعلا فقط یک خیار سهمته. (تا بعد)

رانندگی با پستونک

نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 8:4 شماره پست: 927

خب وقتی مامانی تو ماشین نباشه بابایی جاش را توی ماشین به تو می دهد تا پشت فرمان بنشینی و شروع کنی به چرخاندن فرمان.

خب وقتی راننده ماشین می شوی و می خواهی بابایی را جایی برسانی لطف کن و پستونکت را کنار بگذار. آخه خانوم راننده که نباید پستونک بخوره.

 

صدای حیوانات

نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 8:8 شماره پست: 928

- بع بعی چی میگه؟

- بع بع

(تا اینجاش را خوب بلدی. ولی یادت باشه که لازم نیست زبانت را اینقدر بیرون بیاری)

- کلاغه چی میگه؟

- قار قار

- هاپو چی میگه؟

هاپ هاپ

گربه چی میگه؟

- بع بع

 

فرار رومینا

نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 8:10 شماره پست: 929

رومینا تا می بیندت شروع می کنه به گریه کردن و فحش دادن به خودش. تو هم که حاضر نیستی دست از سرش برداری شروع می کنی چهار دست و پا دنبالش رفتن. اون هم شروع می کنه به گریه و فرار کردن. تو هم فکر می کنی بازیه و بیشتر دنبالش می روی و...

 

رشوه به بابایی

نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 16:34 شماره پست: 930

۱- درسته که هزار و یک روش واسه خر کردن بابایی و مامانی وجود داره ولی باید قبول کنی که بین خر کردن و رشوه دادن خیلی فرقه.

۲- در ضمن کی گفته که یک بچه چهارده ماهه می تونه بابایی و مامانیش را فریب بده و یا بدتر از اون به اونها رشوه بدهد؟!

۳- همه اینها به کنار چرا فکر می کنی چیزی که واسه تو جالبه واسه بابا هم می تونه جالب باشه؟!

۴- دست آخر باید یادت باشه برای اینکه کارت را پیش ببری باید به دنبال راه های بهتری بگردی. مطمئنا این راه خوبی نیست که با کردن پستونک توی دهن بابایی (آن هم به زور) بتونی کارهای خلافت را انجام بدهی!!!

۵- البته از حق نگذریم ایده ات خلاقانه بود.

 

چیه؟

نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 16:36 شماره پست: 931

این قضیه حرف زدن تو خواب تو همچنان ادامه داره و مامانی هم چند شب پیش دیده که تو خواب با خودت حرف می زنی و میگی چیه؟

 

آتلیه

نوشته شده در شنبه یکم اسفند 1388 ساعت 16:41 شماره پست: 932

چهارشنبه بیست و یکم بهمن سرانجام قسمت شد تا به آتلیه عکاسی دنیای دیجیتال در خیابان سنایی  برویم و چند تا عکس آتلیه ای ازت بگیریم. عکس ها خوب شده بود ولی پنج شنبه همین هفته که رفتیم تا عکس ها را بگیریم مامانی خیلی راضی نبود چون نورها یه خورده ای زیاد بود.اتفاق جالب در عکاسی این بود که تو بر خلاف تصور خانم عکاس که فکر می کرد نهایتا تعویض دو تا لباس را دوام بیاوری توانستی تعویض شش تا لباس را دوام بیاوری. چیز جالب برای تو در عکاسی نور فلش ها بود که باعث خنده روییت شده بود.

 

سی دی و استاد

نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند 1388 ساعت 7:44 شماره پست: 933

۱- دستگاه دی وی دی خراب شده. خیلی از سی دی ها را نمی تونه بخونه و خیلی وقت ها موقع خواندن بعضی سی دی ها وامی ایستد.

۲- تو به مجموعه سی دی های تصویری بی بی اینشتین علاقه مند شده ای. به خصوص به عروسک های انگشتی داخل این مجموعه

۳- تو با زبان اشاره به بابایی فهموندی که یک سی دی برات بگذارم.

۴ بابایی سی دی را برات گذاشت.

۵- مامانی اصرار داره که جلوی تلویزیون نگهت ندارم.

۶- بابایی زمین میشینه و تو را روی پاهاش می نشونه.

۷- سی دی وامی ایستد

۸- بابایی به مامانی میگه سی دی واستاد

۹- تو با سر و صدا از جات بلند میشی.  بابایی می نشوندت

۱۰- سی دی به کار می افته و تو ذوق می کنی

۱۱- سی دی دوباره وا می ایستد

۱۲- بابایی به مامانی میگه سی دی واستاد

۱۳- تو با سر و صدا از جات بلند میشی.  بابایی می نشوندت

۱۴- سی دی به کار می افته و تو ذوق می کنی

۱۵- سی دی دوباره وامی ایستد

۱۶- بابایی به مامانی میگه سی دی واستاد

۱۷- تو با سر و صدا از جات بلند میشی. بابایی می نشوندت

۱۸-....

۱۹- آهان مامانی راست میگه. تو معنی سی دی واستاد را نمی فهمی و فکر می کنی که باید خودت بایستی.

۲۰- بابایی میگه سی دی قطع شد

۲۱- تو حوصلع ات سر میره و میری پی کار حودت.

 

کلمات تو

نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند 1388 ساعت 7:48 شماره پست: 934

تمام کلمات تو در حال حاضر به این مجموعه محدود شده است:

1- چیه؟

2- کیه؟

3- ا (با فتحه) : یعنی آب

4- اوم: یعنی بقیه کارها (بیشتریعنی یک کاری را یا خودت می خواهی انجام بدهی یا ما باید انجام بدهیم.

 

ناخدا

نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند 1388 ساعت 7:52 شماره پست: 935

سکان کشتی هم اینقدر خوب جهت کشتی را تغییر نمی دهد که اگشت اشاره تو می تواند وقتی بغل بابایی یا مامانی هستی مسیر حرکت آنها را تغییر دهد. وقتی بغل اونها هستی با یک اشاره انگشت به اتاق خوابت میری یا به پذیرایی میای. سر کمد خاصی می ری و یا به سمت فلان وسیله حرکت می کنی و...

مشکل اینه که به عنوان ناخدا گاهی خودت هم نمی دونی کدام وری می خواهی بروی.

 

نه

نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند 1388 ساعت 8:47 شماره پست: 936

۱- کی گفته تو نه گفتن را بلدی؟

۲- خودم بودم که گفتم با انگشتت میگی نه نه نه

۳- ولی چرا وقتی بهت میگن نه نه نه باز هم کار خودت را ادامه میدهی؟ (مثلا دست از مو کشیدن بر نمی داری؟)

۴- آخه نه را بلد نیستی۵- پس چرا میگی نه نه نه

۵-...

 

تنبیه مامانی

نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند 1388 ساعت 8:50 شماره پست: 937

مامانی تازگی ها سر مو کشیدن تنبیهت هم می کنه. یعنی میگذاردت اونو اتاق و بهت میگه دیگه اینور نیا . البته تو بر می گردی و می خواهی به کارت ادامه بدهی که مامانی دوباره می گذاردت اونور اتاق و...

تنبیه شاید اثر نکنه ولی تو بعد از چند بار رفت و برگشت حداقلش یادت میره که چه کار می کردی.

 

بابایی قربونت بره

نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:11 شماره پست: 938

مامانی میگه موقعی که تلفنی با بابایی صحبت می کنی تا بابایی میگه نواز! میزنی به سینه ات یعنی بابایی قربونت بره.

کلمات جدید تو

نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:12 شماره پست: 939

ش(با فتحه): یعنی شهرام (دایی شهرام را اینجوری صدا می کنی)

س (با فتحه): یعنی سلام

ت (با کسره): یعنی تلفن

 

ورشکستگی

نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:13 شماره پست: 940

مامانی میگه اینجوری ورشکست می شویم. تو دو سه روزه به محض اینکه یه جیش کوچولو هم می کنی دست می زنی به پوشکت. یعنی عوضت کنیم. مامانی میگه اینجوری ورشکست می شویم.

 

راه افتادن تو

نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:16 شماره پست: 941

دوشنبه هفته پیش دوم اسفند تو یک قدم کوچولو برداشتی. سه شنبه موقعی که مامانی خواب بود دایی شهرام و ومینا دست تو را گرفتند و یک نیم ساعتی تو را تاتی تاتی بردند تا سرانجام سه چهار قدم برداشتی. مامان جون گفت باباییش باید شیرینی بدهد. شیرینی توی ماشین افتاد و به هم ریخت. ولی شیرینی هست دیگه.

 

تاتی تاتی کردن

نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:17 شماره پست: 942

راستی یادم رفت که بگم تاتی تاتی کردنت هم خیلی جالب بود. چون تا اونجا که می تونستی پات را بلند می کردی و بعد زمین می گذاشتی.

آخه این چه زندگی ای هست که رومینا داره؟!

نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388 ساعت 18:19 شماره پست: 943

"آخه این چه زندگی ای هست که رومینا داره؟! موهاش را که می کشی. اسباب بازیش را که میشکنی. گازش که می گیری. این هم شد زندگی؟!"

همه اینها را رومینا میگه که یکروز خونه شون بودی و پدرش را درآوردی

 

عوض کردن تو

نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:6 شماره پست: 944

- خاله می تونم تو عوض کردن نواز کمکت کنم؟

- آره عزیزم

- آخه من بلدم

- می دونم عزیزم

-آخه من یه بار پمپرز مامانم را هم انداختم تو سطل آشغال

- ....

فاعل جمله ها را بیان نمی کنم ولی احتمالا خودت می تونی حدس بزنی.

 

ادامه ورشکستگی

نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:8 شماره پست: 945

اینقدر دست زدی به پمپرزت که مامانی مجبور شد پمپرزت را باز کنه. بعد به بابایی گفت نیگاش کن. بابایی که نگاه کرد فهمید مامانی چی میگه. یه پی پی کوچولو (قد یه نخود) اونجا بود. راست میگه مامانی که می خوای ما را ورشکست کنی

 

روش غذا دادن به تو

نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:11 شماره پست: 946

بهترین راه غذا دادن به تو (و یا به عبارت صحیحتر تنها راه غذا دادن به تو) را مامانی از روی یک کتاب پیدا کرد.

مامانی: نواز از این غذا می خوری یا از اون یکی

در غیر اینصورت تو لب به غذا نمی زنی.

 

رفتن به اتاق خودت

نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:15 شماره پست: 947

خب یواش یواش داری بزرگ میشی و از دو سه روز دیگه (یعنی بعد از شستشوی فرش اتاقت) به اتاق خودت نقل مکان خواهی کرد.

 

نوشابه خوردن

نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:17 شماره پست: 948

دکتر گفت به خاطر اسهالت بهت نوشابه بدون گاز بدهیم. قیافه ات موقع خوردن اولین قلپ نوشابه دیدنی بود. مثل اینکه بدمزه ترین چیز عالم را خورده ای. خدا کنه همیشه این احساس را داشته باشی.

 

ا (با کسره)

نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند 1388 ساعت 15:20 شماره پست: 949

صبح که از خواب پا میشم میگم ا (با کسره) یعنی من را سوار قام قام بکنید

ظهر که از خواب پا میشم میگم ا (با کسره) یعنی من را سوار قام قام بکنید

بابایی که به خانه میاد میگم ا (با کسره) یعنی من را سوار قام قام بکنید

... میگم ا (با کسره) یعنی من را سوار قام قام بکنید

خب کار دیگه ای بلد نیستم. اشکالی داره؟

 

نگرانی های مامانی

نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388 ساعت 16:50 شماره پست: 950

بابایی این مطلب جالب را درباره تن تن برای مامانی خواند:" بر اثر تحقیقات یک دانشمند کاناندایی تن تن ۵۰ بار بر اثر ضربه به سرش بیهوش شده است. همین امر موجب شده تن تن به مشکل کمبود هورمون رشد  hypogonadotropic hypogonadism دچار شود"

مامانی میگه نواز هم دوبار سرش به میز خورد نکنه دچار همین بیماری شدخه باشد!!!!

 

روز زن

نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388 ساعت 16:53 شماره پست: 951

دیروز باید روز زن را در وبلاگت هم بهت تبریک می گفتم ولی مثل همیشه در دفتر برای گذاشتن مطلب مشکل دارم. پس با یکروز تاخیر روز زن بر تو و مامانی و همه زنان دلاور ایرانی مبارک باد.

در ضمن یک مدرسه و پنج تا دانش آموز (از رنگ های مختلف) که از محصولات یونسکو هست هدیه این روزت بود

 

خواب رفتن روی دوچرخه

نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388 ساعت 16:54 شماره پست: 952

دیروز روی سه چرخه خوابت برد و نزدیک بود که بیفتی

 

بازی با پیشی

نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388 ساعت 16:55 شماره پست: 953

دیگه حسابی ددری شدی. بابایی دیروز به دیدن پیشی ها بردت. کلی دست و پا زدی که بهشون نزدیک بشی اما تا پیشی اومد پیشت از ترس پریدی بغل بابا

 

تیم فوتبال تو

نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند 1388 ساعت 17:1 شماره پست: 954

محمد خاله سلیمه یک تیم فوتبال مجازی داره. چند روزی هست که واسه تو هم یک تیم فوتبال درست کرده. محمد میگه که چند سال دیگه تو بابت داشتن تیم فوتبال بیشتر از داشتن فیس بوک و ایمیل خوشحال خواهی شد. (شاید هم راست بگه) ظاهرا تیمت خیلی قوی هست و تا حالا تقریبا همه بازی های دوستانه اش را برده. (البته تو هنوز وارد لیگ نشده ای) تنها تو بازی های اخیر یک بار با تیم خود محمد (به نام بامزی سرخپوش) مساوی کرده ای و یکبار ازش باخته ای. از اونجایی که من فعلا فقط اسما مربی تیمت هستم و خود محمد ترکیب هر دو تا تیم را چیده بود مطمئن هستم که بهت کلک زده تا بازی را ببره. برای همین هم قصد ندارم که مربی گری را صددرصد در اختیارش قرار بدهم. باید خجالت بکشه که سر بچه کلاه می گذاره!!!!!

در ضمن باری ها در سایت www.myfc.ir انجام می شود.

 

مورچه بازی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 12:54 شماره پست: 955

کف آشپزخانه خاله سلیمه پر شده بود از مورچه و تو نشسته بودی و داشتی باهاشون بازی می کردی. عمه مریم که این رو می بینه به خاله میگه نکنه مورچه ها گازش بگیرند؟ تو هم که مثل اینکه متوجه خطرات این کار میشی مثل فرفره می دوی به ته اتاق پذیرایی و همونجا می شینی.

من که معتقدم چون اصلیت مامانی کاشی هست تو هم یه خورده ای ....

 

خاله بازی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 12:55 شماره پست: 956

اگه گفتی بعد از قام قام سواری چه بازی ای از همه جالب تر هست؟ آره درسته خاله بازی.

تو دوست داری لباس های بیرونت را تنت کنی (مثلا گیر می دی که توی گرمای خونه کاپشنت را تنت کنیم) بعد کیف مامانی یا هر کس دیگه ای را بندازی گردنت و... (خب تا همین جاش را بلدی)

بابایی و مامانی چند شب پیش شروع کردند به یاد دادن ادامه بازی. بابایی یک اسکناس صد تومانی گذاشت تو کیفت و با هم دیگه دور اتاق چرخیدیم تا رسیدیم به مامانی که داشت جنساشو می فروخت . بعد تو و بابایی از مامانی یا همون خانوم فروشنده خرید کردید. البته معنی خرید را خیلی خوب متوجه نبودی

چندشب پیشتر هم به مامانی گیر داده بودی که شلوارش را پای تو بکنه و...

 

پابوسی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 12:56 شماره پست: 957

مامانی به بابایی رنگ می زنه. تو نمی گذاری که اون دو تا صحبت کنند. مامانی به بابایی میگه که بیا با نواز صحبت کن.

بابایی: نوار دخترم

نوار: ا

بابایی: چطوری؟ چه کار داشتي می کردی؟

نواز: ا

مامانی: نواز چه کار می کنی؟

بابایی: نواز...؟

مامانی: نواز پات را چرا می چسبونی؟

بابایی: نواز... دخترم...

مامانی: نواز با بابا صحبت کن

بابایی: نواز... (به مامانی) چی کار داره می کنه؟

مامانی: پاش را می خواد بچسبونه به تلفون

بابایی: نواز چی کار می کنی؟

نواز: ا

مامانی: آهان می خواد بابایی پاش را بوس کنه. بابایی پاش را بوس کن

 

پستونک گمشده

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 12:56 شماره پست: 958

پستونکت در نمایشگاه پارک ارم گم شد (تا اينجاش موزه آينده تو يك شي مفقوده داره) مهمتر اينكه جاپستونكيت هم گم شد. ماماني يك پستونك واسه ات خريد كه بعدش متوجه شد واسه ات كوچيكه. اينه كه يكي ديگه هم واسه ات خريد (فكر كنم دقيق‌ترين چيزي كه در اين وبلاگ ثبت شده تعداد پستونك‌هايت است)

 

چهارشنبه سوری

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 12:57 شماره پست: 959

چهارشنبه سوري سبز امسال هم گذشت. من و ماماني تو را بيرون برديم تا از آتش بازي لذت ببري. البته بيشتر ترسيده بودي و به ماماني و بابايي چسبيده بودي. اين شد كه بيشتر از توي ماشين آتش بازي را تماشا كردي.

 

توصیف هنری

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 13:6 شماره پست: 960

این موشیه غذاش پنیره

این پیشیه غذاش ماهیه

این خرگوشه غذاش هویجه

این پیشیه این پیشیه این پیشیه این هم پیشیه

اینها توضیحه نقاشی های روی دیوارت هست. هر بار که پات به اتاق می رسه به دونه دونه تابلوها اشاره می کنی و می گی چیه؟ اینه که بابایی خودش با گفتن اولین چیه تو شروع می کنه همه این کلمات را پشت هم بهت میگه

 

بازی عجیب و غریب

نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388 ساعت 13:7 شماره پست: 961

آخه این هم شد بازی که تو سر مامانی داد بزنی و مامانی هم سر تو داد بزنه و بعد هر دو تا بخندید!

 

کلک زدن به مامان و بابا

نوشته شده در شنبه بیست و نهم اسفند 1388 ساعت 11:55 شماره پست: 962

صد بار بهت گفتم که هنوز خیلی کوچیکتر از اون هستی که بخوای سر مامان و بابا کلاه بگذاری. اگه مامان و بابا بعضی وقتها به روی خودشون نمیارند فکر نکن که گول خوردند فقط به روی خودشون نیاورده اند!!!

تازگی ها شب ها که میبریمت توی اتاق تا بخوابی به محض اینکه چراغ خاموش شد شروع می کنی به گفتن کلمه آب.

آبت را که خوردی تا دوباره میاییم چراغ را خاموش کنیم باز هم میگی آب .

معلومه که آب نمی خواهی ولی مامان و بابا دیگه راهش را بلد شدند و قبل از خاموش کردن چراغ ها آب را می گذارند بالای سرشون تا نقشه هات نقش بر آب بشه.

 

زبان در دهان

نوشته شده در شنبه بیست و نهم اسفند 1388 ساعت 12:0 شماره پست: 963

حاج خانوم آدم که زبونش را دستش نمی گیره. دستش هم که بگیره آخرش چی کارش می خواد بکنه؟ اون را حالا حالا ها باید داشته باشی تا خیلی حرفهای مهم را به خیلی آدم های غیر مهم بزنی.

 

ماءالشعیر

نوشته شده در شنبه بیست و نهم اسفند 1388 ساعت 12:3 شماره پست: 964

خب چندروز پیش یک قلپ ماءالشعیر هم خوردی و بدت اومد.ما هم اولش بدمون میومد ولی بعدش اینجوری نمی مونه! به خصوص الکل دارش را!

 

سوفی

نوشته شده در شنبه بیست و نهم اسفند 1388 ساعت 12:5 شماره پست: 965

اسم یکی از عروسک هات تا همین دو روز پیش ا بود. مثل اون یکی عروسکت و توپت و ماشینت و بقیه چیزهای دنیا که اسم همه شون ا هست. ولی از دو روز پیش بنا به درخواست بابایی و پیشنهاد مامانی اسم عروسکت سوفی شد. تازگی ها کار بابایی این شده که تو را در یک بغلش بگیره و سوفی را در بغل دیگه اش و کیف تو را هم بندازه روی یک کولش و شماها را توی اتاق بگردونه.

 

حسودی مینا

نوشته شده در جمعه ششم فروردین 1389 ساعت 13:31 شماره پست: 966

عمو فخرالدین یک مینا دارد که به تو حسودی می کنه یعنی هر قوت که تو اونجا هستی شروع می کنه به سروصدا کردن و بی تابی کردن و خودش را به در و دیوار قفس زدن...

 

راز بع بع کردن

نوشته شده در جمعه ششم فروردین 1389 ساعت 13:31 شماره پست: 967

ما بالاخره فهمیدیم که تو را چرا هنگام بع بع کردن زبانت را در میاوری بیرون. ظاهرا بع بع کردن را از یوسف آقا یاد گرفتی و او هم موقع بع بع کردن زبونش را بیرون می آورده.

 

شیطونک

نوشته شده در جمعه ششم فروردین 1389 ساعت 13:31 شماره پست: 968

تو دیگه شبیه پیشی ها نیستی. مامانی بهت میگه شیطونک. من هم معتقدم که شبیه شیطونک هستی. فقط یک دمب کم داری و این عادت را که از پشت سوراخ در توی اطاق را نگاه کنی.

 

پاکیزگی

نوشته شده در جمعه ششم فروردین 1389 ساعت 13:32 شماره پست: 969

خب من علاقه تو را به تمیز بودن درک می کنم ولی با روسری فرشته که کف آشپزخانه را تمیز نمی کنند

چی کجاست؟

نوشته شده در جمعه ششم فروردین 1389 ساعت 13:32 شماره پست: 970

توپت کجاست؟

تو پارچه

پارچه ات کجاست؟

تو قابلمه

قابلمه کجاست؟

 تو ویترین

ویترین کجاست؟

سرجاش. هنوز زورت نمی رسه که جابجاش کنی

 

سفرهای نوروزی

نوشته شده در دوشنبه نهم فروردین 1389 ساعت 9:56 شماره پست: 971

سال نوی مجازیت هم مبارک.ما تازه دیروز از سفر برگشتیم. اینبار هم دوباره به تفرش و اصفهان رفتیم. چاره ای نیست. یکی اینکه رفتن به جاهایی که در عید کسی را آنجا نداری خیلی سخته. دوم هم اینکه هنوزکوچولویی و راه های طولانی اذیتت میکنه. پس فعلا به همین قم و تفرش و اصفهان بساز تا بعد.

 

رقص

نوشته شده در دوشنبه نهم فروردین 1389 ساعت 9:58 شماره پست: 972

چند وقتیه مدل رقصت عوض شده. قبلترها با تکون دادن دستت می رقصیدی ولی تازگی ها فقط باسنت را کمی پایین می آوری و دوباره برمیگردی بالا. البته خیلی رقص باحالیه.

 

موسیقی های دوست داشتنی تو

نوشته شده در دوشنبه نهم فروردین 1389 ساعت 10:5 شماره پست: 973

چند روزیه دارم دقت می کنم که با چه آهنگ هایی حال می کنی. غیر از آهنگ های هنگامه یاشار که دایم تو ماشیت روشنه و آهنگ های خارجی خودت که هر جاهم می شنوی آشنا به نظرت میاد و شروع می کتی به دست زدن. این آهنگها بیشتر باب طبعت قرار گرفته:

۱- صدای دریا دادورکه روز سال نو محو شنیدن صداش از بی بی سی شدی

۲- ترانه سوسن خانوم از گروه بر و بکس که انصافا بابا و مامان را هم مات خودش می کنه

۳- همچنان وله بی بی سی که نمی فهمم چرا بهش علاقه مندی؟

 

ماشین سواری

نوشته شده در سه شنبه دهم فروردین 1389 ساعت 10:59 شماره پست: 974

کوچولوها که بزرگ می شوند دوست دارند از شیشه عقب ماشین به بیرون نگاه کنند. از این نظر خیلی شبیه هاپوها هستند. تو هم تازگی ها بزرگ شدی. د نتیجه:

۱- از شیشه عقب بیرون را نگاه می کنی

۲- با هر پیچش شدید ماشین از خنده ریسه می روی.

۳- دوست داری سرت را از شیشه بیرون کنی

۴- کارهای عجیب غریبی می کنی از جمله اینکه با پا می خوای از شیشه بالا بری

مجموع همه این حرفها مامان را به این نتیجه رسانده که از بعد از عید اون رانندگی کنه و بابایی تو را نگاهداری کنه. خدا به داد بابایی برسه.

 

بادترسی

نوشته شده در سه شنبه دهم فروردین 1389 ساعت 11:0 شماره پست: 975

باد کلا چیز بدیه. این ظاهرا نظر تو هست. چون تا باد بهت می خوره فوری گوشهات را می گیری و چشمهات را می بندی.

 

شیر خوردن از سینه دایی شهرام

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:17 شماره پست: 976

من صدبار به این دایی شهرام گفتم که سینه اش را موم بیندازه تا تو بتوانی از می می هاش شیر بخوری ولی گوش نمی کنه. پس بهتره اینقدر لباسش را بالا نبری چیزی پیدا نمی شه. (البته اگر بتوانی بخوری حتما شیر کاکائو پیدا می کنی از بس که این دایی سبزه است)

 

مامان نواز مهربان

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:19 شماره پست: 977

تو مامان خیلی خوبی خواهی شد. به نی نی هات شیر می دهی و دائم آنها را بوس می کنی. نی نی هات هم حتما به داشتن یک همچین مامانی افتخار خواهند کرد.

 

دگمه ها

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:22 شماره پست: 978

از وقتی که کاربرد دکمه ها را پیدا کرده ای مشکلات زیادی برای ما پیدا شده. قبلترها فقط به دکمه انسرینگ تلفن دست می زدی و صداهای ضبط شده را گوش می دادی ولی حالا کارت دست زدن به دکمه خاموش و روشن کردن تلویزیون و ماهواره شده. بعدش هم به بابایی و مامانی میگی تا دوباره تلویزیون را روشن کنیم.

 

حرف زدن با تلفن

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:23 شماره پست: 979

این نحوه صحبت با تلفن را احتمالا از مامانی یاد گرفته ای. گوشی را میگذاری دم گوشت و روی شانه هات و شروع می کنی به راه رفتن و حرف زدن با تلفن.

 

یک، دو، سه

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:25 شماره پست: 980

می خواهیم نواز را پرت کنیم پایین. پس

- یک

- دو

- سه (این را با هم میگیم. تو سه گفتن را یاد گرفته ای)

بلند کردن دیگران

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:26 شماره پست: 981

تو همانطوری که قبلا گفته ای همه کارهایت را با گفتن ا (با کسره) انجام می دهی. اما تازگیها یک روش جدید برای بلند کردن دیگران پیدا کرده ای. میای بغلشان و از گردنشان بالا می روی. این یعنی باید بلند شوند.

 

عمو جلال بدشانس

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:28 شماره پست: 982

این عمو جلال خیلی بدشانسه که تو همیشه یک آسیبی به وسایل خانه شون می زنی. در آخرین سفر به اصفهان ماشین حساب روی میزشان را کاملا نابود کردی.

 

باد کردن بادکنک

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین 1389 ساعت 17:29 شماره پست: 983

باباجون یک بادکنک برات آورد و دایی شهرام شروع کرد به باد کردن آن. فکر میکنی تو چیکار کردی؟

هیچی از ترس پریدی بغل مامانی.

 

تراختور

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:11 شماره پست: 984

مائده ميگه عين تراكتور (تراختور) هستي. چون از روي همه چي همينجوري رد ميشوی.

 

بزن قدش

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:12 شماره پست: 985

اگه بهت بگن دست بده، هيچ واكنشي نشان نميدهي، اما فرشته (فرشته ميلاد) بزن قدش را بهت ياد داده. پس بزن قدش!

 

کرم زدن به عروسک ها

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:12 شماره پست: 986

اگر چه ماماني و بابايي دوست ندارند كه تا كوچولو هستي، خيلي آرايش بكني ولي واقعيت اينه كه تا حالا كاربرد تمام لوازم آرايش‌ها را ياد گرفته اي. حالا همين مانده كه به دست وپاي عروسك‌هات هم كرم بزني كه البته بعد از زدن كرم به خودت اون كار را هم انجام دادی.

 

عینک کنی

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:12 شماره پست: 987

حساسيت تو به عينك بي‌نظيره. عينك همه و بخصوص فرشته را كه سريع مي كني و درمياري اما عينك عمه مريم را در كه آوردي، سريع مي دهي به يك نفر ديگه.

 

کلمات جدید

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:13 شماره پست: 988

يك كلمه جديد از تو:

س (با فتحه) يعني سلام

ماماني چند روز پيش گفتن چهار را هم به تو ياد داد (البته فقط براي همان لحظه)

در ضمن اينكه تو كلمات زيادي را بيان نمي‌كني معنيش اين نيست كه بلد نيستي. تو اتفاقا حرف مي زني و زياد هم حرف مي زني و البته خيلي با احساس . مشكل اينه كه ما معني آنها را نمي فهميم.

 

خاله بازی

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:13 شماره پست: 989

خاله بازيت به اوج خودش رسيده. غذا مي پزي،قاشق را تو دهنت مي گذاري و گاهي هم از ليوان اسباب‌بازيت آب الكي مي خوري و...

 

گشت و گذار در خانه

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:13 شماره پست: 990

ماماني ميگه صبح‌ها كه از خواب پاميشي، اول توي اتاق‌های ديگه را بايد بگردي به اميد اينكه شايد كس ديگه اي هم توي خانه باشه.

 

شباهت سوفی و بابایی

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:14 شماره پست: 991

سوفي هم كمي ديگه با بابايي يك شباهتي پيدا مي‌كنه. هر دو كچلند

 

بهترین وقت شب

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:14 شماره پست: 992

بعضي وقت‌ها چراغ كه خاموش ميشه و تو اولش خوابت نمي‌بره، مي‌پري بغل بابا و يا مامان. بابايي تو اين وقت‌ها دستي به سرت مي كشه و ماماني شروع مي كنه به لالايي خواندن. بعد چشم‌هاي تو آرام آرام مي رود.

اين شنگترين موقع شب‌ها است.

 

اسم عروسک ها

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:16 شماره پست: 993

بعد از سوفی بقیه عروسک ها هم به انتخاب مامانی دارند اسم پیدا می کنند. یکی از عروسک هایت اسمش حسن هست و یک عروسک دیگر (که در حقیقت مال بچگی مامانی بود) اسمش شده نازنین. در ضمن تو دیروز توانستی بگی سو (یعنی سوفی)

 

مهدکودک

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم فروردین 1389 ساعت 11:19 شماره پست: 994

سرانجام مامان ذله شد و برای اینکه نفسی بکشه تصمیم گرفت که تو را بگذاریم مهد کودک. پس بابایی در اینترنت یک جستجویی کرد و نشانی چند تا مهدکودک اطراف خانه را پیدا کرد. همانروز هم مرخصی گرفت تا با مامانی و تو به بازدید مهدها بپردازند. در مهدهای اطراف خانه سرانجام یک مهد را در شهرک چشمه یافتند به اسم گلبان که به نظر می رسید مناسب باشه.

قراره از شنبه به مهد بروی. داستان های مهد می ماند برای بعد

 

دایی ناصر

نوشته شده در پنجشنبه دوم اردیبهشت 1389 ساعت 9:46 شماره پست: 995

روزها و شب های بدی را پشت سر گذاشتیم. دایی ناصر هم از دنیا رفت. دایی ناصری که همیشه وقتی شیطونی می کردی بهت می گقت عبضی .

نمی دانم تو چقدر خاطره از کسانی خواهی داشت که دوستت داشتند و دیگر در میان ما نیستند. نمی دانم آیا خاطره ای از عمه صدیق و عمو محمدآقا و دایی ناصر در ذهن تو باقی خواهد ماند یا نه؟ نمی دانم چه زمانی می توانیم درباره مرگ و زندگی با همدیگه حرف بزنیم؟ نمی دانم ...

 

بیماری

نوشته شده در پنجشنبه دوم اردیبهشت 1389 ساعت 9:52 شماره پست: 996

چند روزه که بشدت مریضی. دوسه شب پیش مجبور شدیم تا شبانه ببریمت به بیمارستان حضرت علی اصغر. شب بهت سرم زدند و تا صبح تحت نظر بودی. فرداش هم همچنان اسهال داشی اگر چه حال تهوعت نسبتا بهتر شده بود. سه چها تا دکتر دیدنت و همه تقریبا یک حرف را زدند ولی این از نگرانی ما کم نمی کرد. حالا تقریبا بهتری ولی دیگه حسابی از دکتر و آمپول می ترسی.

تو بیمارستان پرستارها موقع سرم زدن ما را از اتاق بیرون کردند. اونها می گفتند موقعی که داشتند بهت سرم می زدند پارچه ات را می کشیدی روی صورتت تا قیافه شون را نبینی.

 

پروژه شکست خورده مهد

نوشته شده در پنجشنبه دوم اردیبهشت 1389 ساعت 10:1 شماره پست: 997

پروژه مهد شکست خورد.

روز بازدید- مهد اول

مدیر مهد: خاله بریم بالا را ببینیم.

تو هم پریدی بغلش و رفتی

 

روز بازدید- مهد دوم

مدیر مهد: سلام

تو هم پریدی بغلش و رفتی تا با تاب و سرسره و استخر توپ بازی کنی

 

روز ثبت نام

پریدی و رفتی تا با مربی ها بازی کنی

 

روز اول مهد

از مامان جدا شدی و تا دو ساعت بعد که مامانی اومد سراغت مشغول بازی بودی.

 

روز دوم مهد

مامانی زنگ زد. گفتند که کمی نق می زنی. مامانی کمی زودتر رفت تا برت گردونه

 

روز سوم مهد

به مامان چسبیدی و جدا نشدی. گفتند شاید به خاطر گرسنگی و یا خوابت هست

 

روز چهارم مهد

مامان گذاشت تا خوب بخوابی و غذایت را هم داد. در مهد از مامان جدا نشدی. اونجا کمی غذا خوردی. از فرداش مریض شدی و دیگه به مهد نرفتی.

 

پروژه مهد دربست شکست خورد. خوشبختانه خودمون انصراف دادیم و کار اونجوری که من پیش بینی می کردم  به اخراجمون نکشید.

 

لگد به توپ

نوشته شده در پنجشنبه دوم اردیبهشت 1389 ساعت 10:5 شماره پست: 998

خانه مامان جون امیر محسن داشت رو تخت دایی شهرام با موبایلش بازی می کرد. گذاشتمت کنارش. توی موبایل تصویر یک توپ بود. گفتی چیه؟ گفتم توپه. با لگد زدی تو موبایل.

 

امان از این معنا

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:18 شماره پست: 999

امان از اين معنا. حالا خودت بزرگتر كه بشي، فرق نمي‌كنه كدوم يك از علوم را بخواني، بخصوص اگه فلسفه بخواني (كه بايد بخواني) مي‌فهمي كه چي دارم ميگم. معنا بدجوري دست نايافتنيه. بهش ميگند غياب معنا.

اين را گفتم كه بهت بگم تو هم يكجوري درگيرش شدي، يعني درگير معنا شدي.

پريشب خانه مامان جون، رومينا سرانجام بهت افتخار داد تا باهات بازي كنه. بازي اينجوري بود كه تو دنبال رومينا مي‌كردي و اون هم فرار مي‌كرد. بازي خوبي بود و بهتون خوش گذشت. مامان جون كه آمد تا روي مبل بنشينه، رومينا هم رفت كنار مامان‌جون و روي مبل نشست. تو هم رفتي پيش مامان‌جون و شروع كردي به حرف زدن واسه مامان‌جون. هر چند لحظه هم دستت را مي‌كردي سمت رومينا و به حرف‌زدنت ادامه مي‌دادي. مامان‌جون از همه جا بي‌خبر فكر كرد كه با هم دعواتون شده، اين بود كه ضمن قربون صدقه رفتن ازت پرسيد كه چرا مامان‌جون با رومينا دعوا كرديد؟ تو تا اومدي كه جواب مامان‌جون را بدهي، رومينا زد زير گريه و از اونجا كه فكر كرد تو چغليش را كردي، يهت گفت دروغگو. حالا من و ماماني از يكطرف بايد رومينا را آرام مي‌كرديم. از يكطرف بايد به مامان‌جون توضيح مي‌داديم كه منظور تو را اشتباه فهميده و "بودي بودي" مصدر فعل بازي كردنه و با "بودي بودا"كه مصدر فعل دعوا كردنه هم‌معني نيست و از يكطرف بايد براي رومينا غياب معنا را توضيح مي‌داديم و بهش مي‌قبولانديم كه تو نه چغلي كردي و نه به مامان‌جون دروغ گفتي.

حالا فهميدي كه معنا چقدر دشواره؟

 

دختره تفرشی

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:19 شماره پست: 1000

(يك توضيح: اصليت ماماني كاشانيه و اصليت بابايي تفرشي)

مراسم هفت دايي ناصر ماماني يك لباس زير سارافون تنت كرد كه توي خانه هر كي ديد گفت دهاتيه! آخر دايي مجيد گفت گفت عيب نداره بالاخره كاشيه!

مامان‌ جون سريع پريد و گفت نه تفرشيه!

 

تصویر مشترک بابایی و نواز

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:19 شماره پست: 1001

اولين تصويري كه بابايي از خودش در ذهنش داره، مال زمانيه كه توي خانه قديميشون داشته آرام آرام راه مي‌رفته و خودش را احتمالا پرت مي‌كرده بغل مامان‌جون.

چند وقت پيش كه تو اينجوري راه مي رفتي و خودت را بغل اين و اون مي‌انداختي، فكر كردم كه احتمالا بابايي بايد اونموقع‌ها تو همين سن و سال بوده باشه. يعني تو هم اين تصوير را به ياد خواهي داشت؟

 

کاربدهای مسواک مامانی

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:20 شماره پست: 1002

با مسواك ماماني چه كارها كه نميشه كرد؟

اول: برش داشتي و جاي شانه به موهات كشيدي

دوم: مثل فرچه كشيديش به كف زمين

سوم: نمي دونم واسه چي كشيديش لاي انگشت پات

حالا ماماني شب با اين مسواك تميز چي كار كنه؟

 

بازی در پارک قیطریه

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:21 شماره پست: 1003

خب ما تو را برديم به پارك قيطريه. دور پارك شلوغ بود و ماشين را در يك كوچه فرعي پارك كرديم. بابايي تو را بغل كرد و به سمت پارك حركت كرديم.. ازدور جای بازي بچه ها مشخص بود. تو تا حال به دليل سرما به يك همچين جايي نرفته بودي ولي به محض اينكه از دور آنجا را ديدي؛‌ مثل اين بود كه هزار بار به اونجا رفته اي. شروع كردي به خوشحالي كردن و جيغ زدن. اونجا هم تقريبا همه بازي ها را سوار شدي. البته به غير از يك ماشين چرخ و فلكي كه ترسيدي سوارش بشي و اسكيت كه مي خواستي سوارش بشي و ما اجازه نداديم! در ضمن از تاب هم پايين نمي‌آمدي.

 

نمایش دو نفره

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 17:22 شماره پست: 1004

يك نمايش عالي دو شب پيش بين من و تو اجرا شد. متن اين نمايش به صورت مشترك نوشته بابايي و ارنواز هست و نمايش به صورت عروسكي (عروسك انگشتي) ‌اجرا مي‌شود. عروسك‌ها فرقي نمي كنند كه مرد يا زن يا هر كس ديگري باشند. متن نماشنامه در زير مي آيد.

بابايي: سلام

ارنواز: س (با فتحه)

سپس دو تا عروسك‌ها همديگر را مي‌بوسند. این نمایش را چند باری با هم اجرا کردیم و کلی باهاش حال کردیم.

 

به یاد دلاوران سرزمینمان

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:30 شماره پست: 1005

چند روزه که باز هم در بهتی دیگر فرو رفته ایم. ۵ جوان دلاور این مرز و بوم در پای چوبه دار قساوت و خشونت پژمرده اند و ما تنها نظاره گر این همه بیرحمی بوده ایم...

بازهم آرزو داریم که این پب سیاه سرزمینمان به پایان برسد و تو هیچگاه شاهد چنین زشتی هایی نباشی و در عین حال امید دارم که این راست قامتان الگوهای من و تو باشند تا لحظه رفتنمان.

به یاد این دلاوران متنی از یکی از آنان را در اینجا می آورم

"

نه» به خشونت «نه» به اعدام

صلح ، خواب کودک است

صلح ، خواب مادر

گفتگوی عاشقان در سایه سار درختان

صلح همین است

صلح لحظه ای است که دیگر

توقف اتومبیلی در خیابان

هراس بر نمی انگیزد

و زمانیست که کوبیدن بر در

نشانه دیدار یک دوست «1»

آغاز ، رویا و افسانه ای شیرین است ، چون با زندگی شروع می شود.

«و انسان را آفرید به نظاره اش نشست و برای آفرینش این موجود به خود آفرین گفت»«2»

«در عزل کلمه بود ، کلمه با خدا بود ، کلمه خود خدا بود پس کلمه انسان شد» «3»

انسان موجودی الهی و مقدس شد چرا که از روح لایزالی در آن دمیده شده بود و حق حیات در زندگی یافت ; « هر کس حق دارد از زندگی و آزادی و امنیت شخص خویش برخوردار باشد» «4»

و این سو تر خدایگان زر و زور چوبه دار بر افراشتند تا خالص طناب و مرگ شوند و گام به گام تا به امروز زندگی و مرگ ، روشنی و تاریکی ، فریاد و سکوت و رهایی و اسارت  همزاد و هم گام  همه صفحات تاریخ را ورق زدند .

و باز در هزاره سوم مرگ و اعدام ادامه دارد ، اعدام یک سناریوست و این سناریو بازیگر نقش اول می خواهد ، بازیگرش «انسان » است ، اشرف مخلوقات ، شاهکار آفرینش از جنس من و شما و عده ای که خود را مالک جان او می دانند و سناریو را نوشته اند ، آگاهانه دور میزی می نشینند ، خیلی ساده به سیگارشان پوک میزنند ، چایشان را می نوشند و آگاهانه کاغذی را امضا میکنند تا حق حیات را از انسانی سلب کنند، به همین سادگی .

تصمیم گرفته می شود جوانکی نحیف ، سفید ، سیاه ، زرد ، شرقی …. را کشان کشان به سوی چوبه دار می برند ، گویی جای کسی را تنگ کرده باشد . آگاهانه طنابی بر گردنش می آویزند و دست و پا زدن او را آگاهانه می نگرند به همین زشتی و سادگی .

چه تهوع آور است لبخندی که بر لبانشان می نشیند .

چه ترسناک است سکوت بهتی را که پس از شنیدن خبر اعدام یا کشته شدن یک انسان میشنویم و باز هم سکوت میکنیم و چه زشت و نفرت انگیز است قرنی که در آن هنوز چوبه دار خواب از چشمان مادری نگران می رباید .از آغاز خشونت ، خشونت آفریده است و مرگ ، مرگ آفریده است . و گفتگو صلح و دوستی و برادری به ارمغان آوریده است .

از ابتدا در سرزمینی که باروت بوی غالب است ، بوی بنفشه مشام کسی را نوازش نداده ، آسمانی که در آن نسیر گلوله شنیده می شود عرصه پرواز کبوتر نخواهد شد . سنگی که سنگر می شود ، هیچ گاه پایه و ستون خانه ای نخواهد شد به همین سادگی .

گلوله خشونت می آفریند و خشونت مرگ و تک صدایی و زندان را بر جامعه تحمیل می کند

اعدام و خشونت آغازی برای زایش مجدد خشونتی دیگر است به همین سادگی .

کاش این هفته ، این چند ماه ، این چند سال همه اش یک خواب باشد .

کاش اعدام یک خواب یک کابوس گذرا باشد .

به همین سادگی ، کاش یک خواب باشد ، یک خواب ، به همین سادگی .

—————————

2-آیه ای از قران 3-آیه ای از انجیل 4-بند سوم اعلامیه جهانی حقوق بشر 1-شعری از یانیس ریتسوس

 

دستکش ها

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:31 شماره پست: 1006

چه حالي ميده اين دستكش های ظرفشویی ماماني وقتي كه دستت مي‌كني. دستات يك طرفي مي روند و انگشت‌هاي دستكش يك طرف ديگه. فقط حيف كه دستكش‌ها اكثرا خيسند و ماماني كمتر بهت ميدهد.

 

تانگو کمدی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:31 شماره پست: 1007

چند روز پيش تو و ماماني يك بازي جديد اختراع كرديد. دست همديگه را مي‌گرفتيد و بالا و پايين مي‌رفتيد و مي‌خنديد. يك جورايي مثل رقص تانگوي كمدي مي‌مونه و خيلي باحاله

 

شکوفه زدن پشگل

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:32 شماره پست: 1008

ديشب كه از خواب پا شدي، يكدفعه تمام انرژي‌ها توي بدنت جمع شدند. مامان جون از مامان خدابيامرزش كه بهش مي‌گفتند مامان مجيد نقل كرد كه هر وقت بچه‌ها اينجوري مي‌شدند مي‌گفته پشكلشون شكوفه زده.

 

عمه مریم

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:32 شماره پست: 1009

چند وقتيه كه يك كلمه جديد را هم ميگي. مريم. ولي بار دوم و سوم عمه مريم هر كاري كرد بهش بگي مريم؛ مي گفتي عمه (با تلفظ ام ميم= همگي با فتحه)

 

پا تو دمپایی بزرگترها کردن

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:33 شماره پست: 1010

اينقدر پاتو كردي تو دمپايي بزرگترها كه آخر سر زنعمو مليحه و مائده رفتند و يك دمپايي برات خريدند. اشكال اين دمپايي فقط اينه كه آن هم واسه ات بزرگه.

 

صدای باد

نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 14:33 شماره پست: 1011

عمه مريم مي‌بردت جلوي پنجره. باد ميآد و عمه بهت ميگه باد چي ميگه؟ تو هم ميگي پوووووووووووووووو

یک چیز بودار و رنگدار و مزه دار

نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:9 شماره پست: 1012

بيست و هشتم بهمن ماه وقتي بابايي رسيد به خانه ماماني با هيجان يك خبر مهم را بهش داد.

ماماني: بابايي، نواز يك كار مهم كرده!

بابايي: چه كاري؟

ماماني: يك كار خيلي مهم

بابايي: خب بگو ديگه

ماماني: بايد ببينيش

بابايي: حالا نميشه بگي؟

ماماني: نه بايد ببينيش ولي كمكت مي كنم. يك كاري كرده كه هم بو داره، هم رنگ داره و هم مزه

بابايي: نقاشي كرده؟

ماماني:نه بيا ببينش

بابايي: حتما....

ماماني و بابايي و نواز مي‌روند به اتاق نواز. نواز توي لگنش واسه اولين بار جيش كرده. مامان هم باورش نمي شد كه نواز جيش كرده باشه ولي نواز اين كار را كرده بود و مورد تشويق ماماني و بابايي قرار گرفت. در ضمن ماماني براي ثبت در تاريخ از جيش ارنواز فيلم هم گرفت.

 

در پای صحبت های شما

نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:10 شماره پست: 1013

خب وقتي كسي باشه كه حوصله داشته باشه تا پاي صحبت‌هاي تو بنشينه تو از صحبت كردن كم نمي‌اوري. البته كسي حرفات رو نمي فهمه ولي توچنان با هيجان و زيبا حرف مي زني كه آدم ها مجبور به شنيدن قصه هاي تو مي شوند. گاهي وسط صحبت‌هات مي خندي و يكهو خودت را به جلو پرت مي‌كني. گاهي يكدفعه از اتفاقي كه مي افته متعجب ميشي و لبهات رو جمع مي كني. گاهي صدات را پايين مي آوري تا يواشكي موضوع را بگي و...

از حالا نشون دادي كه استعداد بازيگري را داری.

 

دویدن در تیراژه

نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:10 شماره پست: 1014

چند شب پيش تولد پرهام دعوت شدي به سرزمين عجايب. تو سرزمين عجايب حسابي حال كردي. به خصوص با ماشين‌هاي سواري. از چرخ و فلك هم خوشت اومده بود،‌ چون سرت را از نرده ها درآوردي و بيرون را تماشا كردي. اما بيشترين لذت را موقعي بردي كه من و ماماني و تو زودتر از سرزمين عجايب بيرون آمديم و رفتيم جلوي فروشگاه ها. اونجا بود كه ديگه نتوانستيم كنترلت كنيم. چون مثل فرفره توي راهروها مي دويدي. بعد يكهو سرت را كج مي كردي به سمت مغازه ها و مي رفتي تو اونجا با مغازه دارها دالي مي كردي و به رديف لباس هاشون دست مي زدي و دوباره مي اومدي بيرون و همينجور مي دويدي و مي دويدي تا يك مغازه ديگه و اين داستان ادامه پيدا مي كرد. بابايي كه نفسش بريده بود و از ماماني واسه كنترلت كمك مي خواست. ولي دو تايي مون هم نمي توانستيم از پست بر بياييم. بعد هم گير دادي كه از پله برقي بالا و پايين بري كه البته با كمك بابايي اين كار را هم كردي.

 

دویون در هایپراستار

نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:11 شماره پست: 1015

داستان دويدن هاي تو در هايپر استار هم ادامه پيدا كرد. اولش بابايي دنبالت مي اومد و تو هم لاي قفسه ها مي چرخيدي. همين وسط ها  چشمت به يك توپ افتاد كه دو سه تا ضربه بهش زدي و دنبالش رفتي. بعد بابايي خسته شد و سپردت به ماماني. يكربع بعد همچنان داشتيمي دويدي كه در همين اثنا افتادي زمين و سرت خورد به زمين و زدي زير گريه. ماماني و بابايي بغلت كردند ولي ساكت نشدي. اين بود كه بابايي تو را برد روي پله برقي و تو ساكت شدي. بعد هم دوباره شروع كردي به دويدن كه در همين اثنا يكبار ديگه سرت خورد به شيشه يك مغازه و گريه كردي.

شب كه به خانه برگشتيم سرت خورد به لبه ميز تا مطمئن بشيم كه چشم خوردي و مجبور شديم يك اسفندي واسه ات دود كنيم.

روایتی که ما نشنیدیم

نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:12 شماره پست: 1016

روايت شده است از ماماني كه چند روز پیش گفتي كو؟ ما كه نشنيديم

 

روایتی که ما ندیدیم

نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:12 شماره پست: 1017

روايت شده است كه ديشب خانه عمه مريم رفتي بالاي تردميل و راه رفته‌اي. در ضمن مامان و عمه را هم مجبور به سوار شدن بر روي تردميل به صورت همزمان كرده‌اي. ما كه نديديم.

 

خرید پستونک

نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:12 شماره پست: 1018

خب آدم بعضي چيزها را يادش مي‌رود كه بنويسد مثلا خريدن آخرين پستونك در حدود يك ماه قبل. قضيه از اين قرار بود كه توي داروخانه به هيچكس فرصت انتخاب پستونك نمي دادي و دو دستي به هر كدام كه نشون مي دادند مي‌چسبيدي. بعد هم كه سرانجام ماماني يكي را انتخاب كرد، آن را گرفتي و با جعبه پلاستيكيش كردي تو دهنت. كار به جايي رسيد كه مسئول داروخانه دلش به حالت سوخت و رفت پستونك را با آب داغ برات شست تا بدون پستونك از داروخانه بيرون نيايي.

 

به دنیا آمدن در زمان های قدیم

نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 17:13 شماره پست: 1019

عمه مريم ميگه بايد زمان‌هاي قديم به دنيا مي‌آمدي، زمان‌هايي كه همه پيش همديگه زندگي مي‌كردند و تو مي‌توانستي دائم با آنها بازي كني.

 

توپ بازی با پستونک

نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 16:58 شماره پست: 1020

علاقه قابل توجهی که به فوتبال داری قابل تقدیر است. خانه مامان جون پستونکت را انداختی روی زمین و شروع کردی به شوت زدن و بازی کردن با آن.

 

عذرخواهی رومینا

نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 16:59 شماره پست: 1021

شبی که خانه مامان جون بودیم، آخر شب قرار شد که با خاله فریبا به پارک برویم. طبیعتا تو و رومینا بیش از همه خوشحال شدید. رومینا از شدت خوشحالی پیش مامانی آمد و از بابت توهین هایی که به تو کرده از مامانی عذرخواهی کرد. (البته آن شب به پارک نرفتیم و احتمالا رومینا بابت عذرخواهیش از تو هم باید پشیمان شده باشد)

 

یک عادت باحال

نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:0 شماره پست: 1022

بابایی لباس خودش را بالا می زنه

تو میای روی سینه بابایی سرت را می گذاری

دو تایی شروع به آواز خواندن می کنیم

بابایی یواش یواش پشت تو می زند

تو در حال آواز خواندن کمی جلو و عقب می کنی و گاهگاهی هم به دست من چند ضربه آرام می زنی

...

...

...

و سرانجام می خوابی.

یک روز همینجوری دوتاییمون خوابمون برد و ظاهرا یک ساعتی در همین وضعیت بودیم.

 

خواب های تو

نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:1 شماره پست: 1023

آن روز تو خواب هم گفتی ش (یعنی شهرام) من که تا حالا فکر می کردم فقط خواب پیشی ها را می بینی!!!

 

پارک و ددر

نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:1 شماره پست: 1024

دیگه دد رفتن خیلی به وجدت نمی آورد. به جاش باید گفت بریم پارک یا بریم تاب بازی. البته دیدن پیشی ها هم هنوز واسه ات جالبه

 

آره و نه

نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:2 شماره پست: 1025

یک چند وقتیه نه را قشنگ می گویی با یک حرکت شدید سر. آره را نمی گویی ولی با حرکت سرت نشونش می دهی

 

وسواس

نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:2 شماره پست: 1026

خدا نکنه یک دونه برنج روی زمین باشه یا روی دستت چشبیده باشه و یا... قبلترها اینقدر اا می کردی تا برش داریم ولی حالا راه می افتی و می روی تا آن را در سطل یا در دستشویی بیندازی.

 

ماه گفتن

نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:2 شماره پست: 1027

به کلماتی که می گویی ماه را هم باید اضافه کرد. توی ماشین مامانی برای اینکه سرگرمت کنه ماه را بهت نشون می دهد و دوتایی می گویید ماه.

 

جوجو

نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:4 شماره پست: 1028

توی پارکینگ خاله سلیمه یک آقایی یک جوجو آورد تا تو ببینی. اولش ترسیدی و جلو نرفتی ولی وقتی دیدی بابایی نازش کرد به هیجان آمدی و محکم زدی تو سر جوجه طوریکه داد جوجه بالا رفت. آقاهه فوری جوجه اش را برداشت و برد.

 

بوستان آب و آتش

نوشته شده در دوشنبه هفدهم خرداد 1389 ساعت 8:36 شماره پست: 1029

از جمله پیشنهادات سازنده ایمان معرفی بوستان آب و آتش يا همان بوستان حضرت ابراهيم به ما بود كه اگر چه خيلي هم هنرمندانه طراحي نشده بود ولي با اين وصف براي تو خيلي مفيد بود؛ يعني زيادي هم مفيد بود. قضيه از اين قراره كه تو در بچگي عاشق آب بازي و لگن آبت بودي. فقط موقع شستن سرت از ترس خفگي گريه مي كردي كه خيلي هم عجيب نبود. ولي يكباري مامان جون تو را با خودش حمام برد، نمي دانيم چه جوري شستت كه چند ماهي هست تو به محض وارد شدن به حمام گريه مي‌كني.

همه راه‌هاي ممكن براي آشتي تو با آب را آزمايش كرديم از جمله اينكه عروسك‌هايت را به حمام برديم تا آن‌ها را بشوري ولي فايده نكرد. تا اينكه چند شب پيش به همين بوستان رفتيم.

تو از فواره‌هاي بوستان خوشت نيامد ولي موقعي كه لب حوضچه كوچولوي بوستان نشستي و بازي بچه ها در آب را ديدي قضيه فرق كرد.

پريشب كه به حمام برديمت، توي وانت نشستي و كلي بازي كردي. اما جالب تر ديشب بود كه خانه خاله سليمه، موقعي كه خاله داشته حمام مي رفته، رفتي پشت در و مستقيم به حمام رفتي. خاله هم يك لگن كوچولو را برات شست تا توي آن آب بازي كني. مساله اصلي حالا ديگه اين شده كه چه جوري از آب بيرونت بياوريم.

 

انشاء ا...

نوشته شده در دوشنبه هفدهم خرداد 1389 ساعت 8:37 شماره پست: 1030

خبر خوش اینکه ظاهرا مشکل ارسال مطلب به بلاگفا از کامپیوتر شرکت حل شده و این یعنی اینکه می توانم دوباره مطالبت را به روز کنم. انشاء ا...

 

تردمیل

نوشته شده در دوشنبه هفدهم خرداد 1389 ساعت 8:39 شماره پست: 1031

تو از بعضی عادت ها دست بر نمی داریِ مثلا اینکه روی نوک انگشت هات راه می روی. حالا این را داشته باشید با این مطلب که روی تردمیل دانیال هم بخواهی راه بروی که البته روایت شده خوب هم راه می رفتی.

 

ناخن گيری

نوشته شده در سه شنبه هجدهم خرداد 1389 ساعت 9:38 شماره پست: 1032

بابايي دراز كشيده بود و داشت كتاب مي‌خواند. ماماني هم روي مبل داشت همين كار را مي‌كرد. تو هم روي زمين نشسته بودي و داشتي با پاهات ور مي‌رفتي. بابايي و ماماني توجهشون به تو جلب شد كه داري چه كار مي‌كني. تو داشتي ناخن پات را مي‌كندي. ماماني پا شد و دوربين را آورد. چند لحظه بعد تو موفق شدي اولين ناخنت را بگيري و آن را برداشتي و به ماماني دادي. ماماني هم آن را برد تا در موزه بگذارد. بعد به ماماني گير دادي تا ناخنگير بياورد و ناخن‌هاي دستت را بگيرد. ماماني ميگه كه اين براي سومين بار هست كه ماماني در بيداري ناخنت را مي‌گيرد. ماماني ميگه بارهاي قبلي را هم به بابايي گفته ولي بابايي يادش نمي ايد.

يك چيز جالب هم آنكه تو در موقع ناخن‌گرفتن هيچ ترتيبي را رعايت نمي‌كردي. يعني بعد از يك ناخن در دست راست مي‌گفتي كه ماماني يك ناخن از پاي چپت را بگيرد و بعد از آن يك ناخن از دست چپ و...

 

اپ ار

نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد 1389 ساعت 13:21 شماره پست: 1033

اپ ار (هر دو الف با فتحه) اين يعني الله اكبر. 

ديشب لب پنجره مي‌گفتي كه اين چيه؟

- الله اكبره،‌ يعني خدا بزرگه، از همه كس و همه چيز، از همه قدرت‌هاي دنيا، از... و ...، (هيچ وقت فكر نمي كردم در يك و نيم سالگي بهت درس مذهبي بدهم!) 

- چيه؟

- همين ها كه گفتم، الله اكبره، الله اكبر

- اپ ار

 

كلمات جديد

نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد 1389 ساعت 13:26 شماره پست: 1034

تو يكدفعه افتادي به كلمه گفتن. اگر چه نمي تواني جمله بسازي ولي سرعت تقليد كلماتت خوبه. اينه كه از همين حالا ازت عقب افتادم و نمي توانم همه كلماتي را كه مي گويي يادداشت كنم. ولي فعلا اونهايي كه يادم مياد اينها است:

پاك (يعني پارك)

پاك همراه با تكان دادن دست طوري كه هر دو دستت را از پايين به سمت بالا بياوري (يعني پارك حضرت ابراهيم) دستت هم يعني آب فواره‌ها كه از زمين مي‌جوشد.

چند تا عدد هم بلدي و از جمله:

سه،‌ چهار، شش، هفت (اينها را با خودت هم كه بازي مي‌كني تكرار مي‌كني)

جام جهاني شب اول

نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد 1389 ساعت 13:36 شماره پست: 1035

ديشب آمدي بغل دايي شهرام دراز كشيدي، سرت را گذاشتي روي بالش او، دستهايت را به هم حلقه زدي و با اونها بازي كردي و ... در نهايت نشستي به نگاه كردن نيمه دوم بازي فرانسه،‌ اروگوئه در جام جهاني.

ده دقيقه بعد تو هم فهميدي كه اين بازي چنگي به دل نمي زنه. اينه كه پاشدي و رفتی.

 

گوي بودايی ها

نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد 1389 ساعت 13:38 شماره پست: 1036

تويي كه در خانه راه ميروي و به قاب عكس بودا و دالايي لاما نگاه مي كني و دايم مي پرسي چيه و كيه؟

تو با اين همه اهميتي كه به اين عكس ها مي دهي، آنوقت گوي  بودايي ها را بر مي داري و زير پايت ميندازي و با آن توپ بازي مي‌كني؟؟؟

 

اخم

نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم خرداد 1389 ساعت 15:43 شماره پست: 1037

يكبار كه مامان جون داشته نماز مي خوانده، تو سر مهرش مي روي. ماماني با ابروهاش به تو اخم ميكنه و ظاهرا تو هم سريع در مي روي. البته به مهر مامان جون دست پيدا نمي كني ولي اخم كردن را ياد گرفتي و حالا تا ماماني يا هر كس ديگه يك خورده با تو جدي صحبت مي كنه،‌اخمات رو مي كني درهم. البته اخمهات كاربد دوگانه داره و سريع مقدمه خنده و آشتي را هم فراهم مي كنه.

 

نه! ش!

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:29 شماره پست: 1038

صبح چشمهات را باز كردي و داري ميگي ش (با فتحه) ماماني ميگه ش خانه شوم خوابيده ولي تو دست بردار نيستي و دائم ميگي ش. ماماني به بابايي زنگ ميزنه تا شايد آرام بشي.

بابايي ميگه: نواز با بابا حرف نمي زني؟

نواز: نه! ش!

 

كله معلق زدن

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:33 شماره پست: 1039

ديشب خانه خاله سليمه براي اولين بار بدون اينكه كسي بهت بگه شروع كردي به كله معلق زدن. وقتي با تشويق مواجه شدي، به كارت ادامه دادي. البته از زير كار درمي رفتي و به جاي معلق زدن، غلت مي زدي و تشويق مي شدي.

 

... گيجه گرفتن

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:34 شماره پست: 1040

محمد خاله سليمه ميگه مي دونيد نواز از چه چيزي بيش از همه لذت مي بره؟

از گه گيجه گرفتن. اينقدر مي چرخه و راه مي ره تا گيج بشه و زمين بخوره و بخنده!

 

اجراي نمايش با درب كرم

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:36 شماره پست: 1041

چند روز پيش خانه مامان جون كه عروسك‌هاي انگشتيت نبودند، در كرم پودر مامان جون را برداشتي، انگشتت را توش كردي و شروع كردي به اجراي نمايش مشهورت. يعني گفتي س(با فتحه)

 

شبانه

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:38 شماره پست: 1042

بازي تو در ساعت يك نيمه شب و موقعي كه بابايي ميخواد بخوابه اينه كه مياي روي تخت و مي پري روي بابايي. بابايي بايد برگرده و تلاش كنه تا بگيردت. بعد تو هم بدو بدو فرار كني و دوباره تا بابايي برمي‌گرده، بياي سراغش و... ساعت ديگه نزديك دو هست!

 

تيكه

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:44 شماره پست: 1043

رومينا ديگه بابت تو به من و ماماني تيكه هم ميندازه. پريروز بعد از اينكه پاهاش را چنگ انداختي و گريه اش را درآوردي،‌ رومينا گفت: كسي هم نيست جمعت كنه! (ايندفعه منظورش واقعا من و ماماني بوديم)

 

اولین جمله زندگی تو

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 14:52 شماره پست: 1044

دیروز اولین جمله زندگیت را گفتی. اگر چه باید گفت که آن را به یک شکلی تقلید کردی. عمه مریم بهت گفت آب بازی کردی؟ و تو هم تقلید کردی که "آب بازی کردی؟"

 

چشمک

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 14:59 شماره پست: 1045

دانیال یک چراغ چشمک زن تزیینی را برات روشن می کنه و میگه چراغها چی کار می کنند؟ تو دست هات را باز و بسته می کنی. دانیال میگه حالا با چشمهات نشون بده و تو هم چشمک می زنی. بعد میگه با پاهات نشون بده و تو پاهات را با ریتمش تکان می دهی. بعد میگه با موهات نشون بده و تو سرت را تکان می دهی... بعد یواش یواش به استعدادت پی می بره و فکر میکنه که بچه گیر آورده و میگه که باید با گوشهات هم نشون بدهی و...

 

چشم خاله سارا 1

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 15:6 شماره پست: 1046

 

 

چشم خاله سارا 2

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 15:26 شماره پست: 1047

 

 

چشم خاله سارا 3

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 15:28 شماره پست: 1048

 

 

چشم خاله سارا 4

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 15:29 شماره پست: 1049

 

 

چشم خاله سارا 5

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 15:30 شماره پست: 1050

 

 

چشم خاله سارا 6

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 15:32 شماره پست: 1051

 

 

چشم خاله سارا 7

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 15:33 شماره پست: 1052

 

 

چشم خاله سارا 8

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 15:34 شماره پست: 1053

 

 

چشم خاله سارا 9

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 15:36 شماره پست: 1054

 

 

چشم خاله سارا 10

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 15:37 شماره پست: 1055

 

 

چشم خاله سارا 11

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 15:39 شماره پست: 1056

چشم خاله سارا . حرفتان منطقی و درست بود و ما هم اطاعت امر کردیم. در ضمن مرسی از اینکه یاد دادید چه باید بکنم . فقط مشکل اینه که این عکس ها هم یک ذره قدیمیه . ولی حالا که یاد گرفتم حتما عکس های جدیدتر را هم می گذارم.

 

اولين مسواك

نوشته شده در یکشنبه سی ام خرداد 1389 ساعت 9:4 شماره پست: 1057

بچه يك ساله و نيمه ما اينقدر به مسواك بابايي گير داد تا مجبور شديم ديروز يك عدد مسواك براش بخريم. شب قبل از خواب هم مسواك را براي اولين بار دستش داديم ولي اينقدر با مسواك حال كرد كه حتي موقع خواب هم از دهنش بيرون نمي آورد. حتي بجاي پستونك محبوبش هم دلش مي خواست كه آن را بخورد.

 

نوشته شده در یکشنبه سی ام خرداد 1389 ساعت 9:10 شماره پست: 1058

بالاخره رفتيم پارك ارم.

تو باغ وحش خيلي حال نكردي ولي وقتي رفتيم لب درياچه ديگه كنترلت سخت بود. مجبور شديم يك قايق پدالي بگيريم و تو را هم ببريم تو درياچه. توي قايق يك بيست دقيقه اي با هر بدبختي اي بود كنترلت كرديم. البته حاضر به بيرون آمدن هم نبودي ولي از اونجايي كه نم باران شروع شده بود، چاره اي جز رفتن نبود.

 

دکتر بهره مند

نوشته شده در چهارشنبه دوم تیر 1389 ساعت 15:32 شماره پست: 1060

تو مثل اينكه يكدفعه اي دچار تحولات عجيب روحي ميشوي! مثلا اوايل عاشق حمام بودي. بعد يكدفعه از آب ترسيدي و حالا دوباره طوري شده كه نمي‌توانيم جلوي آب بازيت را بگيريم.

همين قضيه در خصوص دكترت هم صدق ميكنه. بعد از آن شبي كه مجبور شديم در بيمارستان بخوابانيمت،‌ به محض ورود به اتاق انتظار دكترها خودت را به ماماني يا بابايي مي چسباندي و به محض ديدن قيافه دكتر شروع مي كردي به گريه كردن. اما پريروز برديمت پيش يك دكتر جديد. خانم دكتر بهره مند. تو اتاق انتظار كه بازي مي كردي و اصرار داشتي بروي توي مطب و من و ماماني جلويت را مي گرفتيم. بعد از وارد شدن به مطب هم سريع متر خانم دكتر را گرفتي و شروع كردي به بازي كردي با متر. موقعي هم كه خانم دكتر گوشيش را آورد تا نفس كشيدنت را گوش كنه، اولش يك نق كوچيك زدي ولي بعدش شروع كردي به خنديدن و...

 

دکتربازی

نوشته شده در چهارشنبه دوم تیر 1389 ساعت 15:35 شماره پست: 1061

حسن (عروسكت) مریضه. مامانی رو سرش آب ریخته و دیگه صداش در نمیاد. پريشب يك گوشي پزشكي بهت داديم تا ببيني که چشه؟ بعد هم ماماني يك سرنگ بهت داد تا به حسن آمپول بزني. البته تو آمپول زدي ولي از آنجاييكه ماماني با سرنگ داروهايت را بهت مي دهد،‌ تو هم شروع كردي به دارو دادن به حسن. ما هم براي حسن دست زديم. بعد آمدي سروقت صوفي و نازنين و سارا تا به آنها هم دارو بدهي. بابايي همان جمله هايي را در اين موقع بكار برد كه موقع دارو دادن به تو ماماني و بابايي هم استفاده مي كنند. مثلا اينكه "ديگه آخرشه!" يا "فقط يك ذره ديگه" يا "بخور تا برات دست بزنيم" و...

فقط اين را اضافه كنم كه موقعي كه بابايي اين حرفها را به عروسكهات مي زد تو خنده ات گرفته بود.

 

کودک و تلویزیون

نوشته شده در چهارشنبه دوم تیر 1389 ساعت 15:40 شماره پست: 1062

مامانی میگه که از تلویزیون دیدنت هم بنویسم و حتما بنویسم که چه بچ هخوبی هستی که وقتی مامانی بهت میگه بیای عقب تو هم گوش می کنی.

بابایی این را می نویسد که تو وقتی مامانی میگوید، میای عقب و البته که بچه خوبی هستی ولی در عین حال وجدانم اجازه نمی دهد که ننویسم که در برخی موارد با کنترل می زنی و تلویزیون را خاموش می کنی و بعد از ما می خواهی که روشنش کنیم و البته می نویسم که اخیرا هم هر وقت ما به برنامه ای نگاه می کنیم اصرار می کنی که شبکه را عوض کنیم. و الیته می نویسم که خوشبختانه جز پریشب که برای دیدن کارتون در ساعت 12 گریه می کردی، کلا خیلی با تلویزیون حال نمی کنی.

 

تنبیه پدرانه

نوشته شده در چهارشنبه دوم تیر 1389 ساعت 15:44 شماره پست: 1063

دیگه تقریبا همه می گویند که از پدر  و مادر آرام تو انتظار نمی رفت که بچه ای مثل تو به دنیا بیاید. مثلا همین دیروز که فاطمه بچه سارا و شما در یک خانه بودید، با آنکه فاطمه از تو بزرگتره، ده باری موهاش را کشیدی، عروسک ها را ازش گرفتی و...

تازه هر وقت که مو می کشیدی، خودت دست مامان را می گرفتی تا ببردت به اتاق عقبی خاله سلیمه که مثلا تنبیه بشوی ولی بعد از چند دقیقه که بر می گشتی همین کار را تکرار می کردی.

واقعا که من و مامانی با تو باید چه کار کنیم.

 

اهورانواز دوم

نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 8:22 شماره پست: 1064

یک اتفاق عجیب و کمی دور از ذهن:

یکی از دوست های خاله نغمه که در شمال زندگی می کنند، بدون اینکه از وجود تو و داستان نامگذاری تو اطلاعی داشته باشند، تصمیم می گیرند تا اسم بچه شون را اهورانواز بگذارند. ادامه داستان هم که معلومه مجوز این نامگذاری صادر نمی شود. نکته جالب ابن هست که به جای این نام، آن ها هم اسم بچه شون را ارنواز می گذارند.

 

یک داستان کمی تا قسمتی سیاسی

نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 8:28 شماره پست: 1065

یک داستانی را در خصوص آن روزی که به مطب دکتر رفتیم، یادم رفت که بنویسم. خانم دکتر وقتی با اسمتو شنید، ظاهرا می خواست که بفهمه آیا ما اسمت را آگاهانه انتخاب کردیم یا نه؟ این بود که معنی اسمت را از ما پرسید و بعد پرسید که آیا می دانیم که ارنواز کی بوده. مامانی هم جواب داد که بله و گفت که دختر جمشید بوده و چند سالی هم دربند ضحاک بوده تا بعد آزاد میشه. من هم واسه اینکه عقب نمانم گفتم که الان هم سال های اسارت را می کشی. همه خندیدیم و خانم دکتر گفت همه مون اینجوری هستیم.

 

بازی در نیمه شب

نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 8:32 شماره پست: 1066

حالا مامانی صداش را کلفت می کنه، دستش را جلو میاره و دنبال تو می کنه که بخوردت، تو که نباید ادای مامانی را دربیاری و او را بترسونی تا بخوریش.

حالا خواستی دنبال مامانی هم بکنی و بخوریش و هر دو تان ریسه برید، نباید که هوس کنی مامانی را نصفه شبی بخوری! (البته این نکته در مورد مامانی هم صدق می کنه!)

 

نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 13:54 شماره پست: 1067

پنج شنبه، آزمایشگاه سازمان انتقال خون. نه تنها ازت خون گرفتند، از اون یکی دستت هم خون گرفتند و دل مامان و بابا را کباب کردند. وسط گریه ها و ضجه هات، خانومی که مسئول خون گرفتن بود برای اینکه آرامت کنه گفت گریه نکن تا بابا ببردت پارک، تاب بازی کنی، الا کلنگ سوار بشی و...

... و تو برای چند لحظه ای درد و گریه و زاری را فراموش کردی و به رویای پارک فکر کردی!

 

اولین شراب خواری

نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 14:9 شماره پست: 1068

پریشب برای نخستین بار در خانه عمو اصغر لب به شراب زدی. البته اینقدر جیغ و داد کردی تا مجبور شدیم آن را لب دهانت بگیریم تا از خوردنش پیشمان بشوی و البته اینگونه هم شد. دوباره جیغ و داد و گریه ات هوا رفت تا مامانی با کمی آب مشکلت را حل کرد.

برای ثبت در تاریخ : البته شراب خوبی بود. شراب (با برند) شیراز

 

واکسن هجده ماهگی

نوشته شده در دوشنبه هفتم تیر 1389 ساعت 14:15 شماره پست: 1069

امروز صبح آخرین واکسن قبل از شش سالگیت را زدی. یکی به دست و یکی به پا. در خصوص گریه هات که چیزی لازم نیست که بازگو بشود و درباره التماس هات هم دلم نمی آید حتی فکر کنم. به هر حال هجده ماهگیت هم مبارک. هر چند جشن تولد هجده ماهگی کمی درد دارد.

 

شب سخت

نوشته شده در سه شنبه هشتم تیر 1389 ساعت 10:6 شماره پست: 1070

تولد هجده ماهگیت سخت تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردیم. دیشب داشتی از تب می سوختی و مامان تا صبح پاشوره ات می کرد. پایت هم خیلی درد می کرد و راه نمی توانستی بروی. شب سختی بود.

 

گردنبند

نوشته شده در سه شنبه هشتم تیر 1389 ساعت 15:12 شماره پست: 1071

از بس گردنبند رومینا و مامانی را برداشتی، دیروز یک گردنبند خوشگل واسه ات خریدیم. موقع خریدن پدرمون را درآوردی، چون اا می کردی و به گردنت اشاره می کردی که یعنی بخرید و به گردنم بیندازید. در ضمن توی بسته دو تا گوشواره و یک دستبند هم بود که یک ساعت بعد دستبند پاره شد و مهره هاش هم روی زمین پراکنده شدند ولی گردنبند هنوز به قوت خود باقی است.

 

هیش!

نوشته شده در شنبه دوازدهم تیر 1389 ساعت 14:25 شماره پست: 1072

حالا کارت به جایی رسیده که نمی گذاری مامانی و بابایی با هم یک کلمه هم حرف بزنند؟! پریشب موقع خواب مامان وداشت چند کلمه ای با بابا حرف می زد که تو گفتی هیش! مامان توجهی نکرد و ادامه داد. تو دوباره گفتی هیش! و تا مامان خواست کلمه دیگری را بگوید تو به همین شکل ادامه دادی. هیش! هیش! هیش!

 

نوشته شده در شنبه دوازدهم تیر 1389 ساعت 14:36 شماره پست: 1073

بعد از ایمیل و فیس بوک نوبت به یوتیوب رسید که پذیرای تو باشه. (البته از راه اندازی فیس بوکت خیلی هم راضی نیستم) البته صفحه یوتیوبت هنوز فیلمی نداره ولی به هر حال به زودی فیلمدار خواهد شد. البته با سرعت یادگیری بابایی شاید کمی طول بکشه. به هر حال به محض اینکه فیلم هایت را آپلود کردم می نویسم. فعلا آدرست در یوتیوپ به شرح زیر است:

www.youtube.com/user/ahouranavaz

 

جیش

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم تیر 1389 ساعت 14:36 شماره پست: 1074

دیروز رو پارکت خانه جیش کردی. عیب نداره هنوز کوچولویی وتازه داری بزرگ میشی.

 

قصه پارک رفتن با مامانی

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم تیر 1389 ساعت 14:25 شماره پست: 1075

بابایی دیروز دیر برمی گرده خونه. اینه که مامانی تنهایی می بردت پارک. اول سوار تاب های خانوادگی (تاب چند نفره) می شوی. ولی بعد یک اسباب بازی دیگر را می بینی که شبیه اسبه و می خوای روی آن بنشینی. اما چه جوری باید منظورت را به مامانت بفهمونی؟ هیچی صدای اسب را در می آوری (شیهه می کشی) تا مامانی ببردت.

بعد نوبت به تاب می رسه که دلت می خواسته سوارش بشی. ایندفعه اما صدای تاب را در نمی آوری و فقط میگی تاب.

حالا مامانی چه جوری باید تو را برگدونه خانه؟ هیچی کفیه یک سگ خوشگل را ببینی و هاپ هاپ کنی تا مامانی دنبال سگه راهت بیندازد و تو پارک را فراموش کنی.

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم تیر 1389 ساعت 14:31 شماره پست: 1076

بابایی بعد از یک صحبت تلفنی گرم با تو، بهت میگه حالا مامانی کو؟

تو هم یکدفعه گوشی را می گذاری زمین و می روی دنبال مامانی و شروع می کنی به حرف زدن با مامانی.

حالا بابایی مانده و یک گوشی در دستش تا تو برگردی و...

 

داستان های کلاک

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم تیر 1389 ساعت 9:14 شماره پست: 1077

در منطقه کوهستانی شهرستان نور، در امتداد جاده چالوس و بعد از تونل کندوان منطقه ای به نام پل زنگوله قرار دارد. از این نقطه یک جاده فرعی به سمت شرق عبور می کند که سرانجام به جاده هراز منتهی می شود و در این مسیر از ده ها روستای خوش منظره و زیبا عبور می کند که از معروفترین این روستاها می توان به یوش و بلده اشاره نمود. یکی از روستاهای طول مسیر روستایی به نام میناک است که از بین روستا جاده ای شما را به سمت آزاد کوه هدایت می کند. این جاده که اخیرا بخش کوچکی از آن آسفالته شده است از دو روستا عبور می کند. روستای کلاک سفلی یا همان پایین کلاک خودمان و روستای کلاک علیا یا بالا کلاک.

اصل و نسب بابایی از طرف مادری به یکی از این روستاها یعنی پایین کلاک می رسد.

این روستاها که در منطقه کوهستانی می باشند، طبیعتا بسیار سردسیر بوده و تقریبا در طول زمستان خالی از سکنه می باشند. مردمان این روستاها ویژگی های جالبی دارند. نخست آنکه حمیت عجیبی درخصوص روستای خود دارند و آن را تا حد جان می پرستند. از نظر آنها کلاک زیباترین نقطه روی زمین است (برای اینکه خلاف این امر ثابت شود لازم نیست تا جای دوری بروید. فقط کافی است چند تا ده بالاتر رفته و به چشم خود ببینند که روستایشان زیباترین روستای دنیا نیست) از نظر مردمان کلاک دنیا محدود می شود به پایین کلاک و بالاکلاک و میناک (آن هم فقط تا لبه میناک که به سمت کلاک می آید. بقیه میناک ماوراء الجهان محسوب می شود) علی (پسر) دایی مرتضی نقل می کند که روزی مادر عمو حسین در باب مظلومیت عمو حسین می گفته که همه دنیا می دانند که حسین چقدر مظلوم است. از بالا کلاک تا میناک از هر کی بپرسید همین را میگه!!

نتیجه این خودهمه دنیا بینی آن شده که مردمان کلاک برای خود فرهنگی مخصوص ساخته اند که بدون هیچگونه تردیدی آن را بیان هم می کنند. مثلا زبانشان که جزو یکی از گویش های گیلکی یا مازنی محسوب می شود را به عنوان زبان کلاکی معرفی می کنند و رقصشان را که شکل فجیعی از رقص های منطقه می باشد به عنوان رقص کلاکی می شناسانند.از همه جالب تر مقیاس های اندازه شان هم مخصوص به خود هست. مثلا اگر جایی خیلی دور باشد می گویند دو کلاک یا سه کلاک راه هست و...

همه این مقدمه را گفتم که بیان کنم هفته گذشته تو به این روستا سفر کردی و به لطف تعطیلی های پیش آمده چند شبی آنجا بودی. پس داستان های کلاک را در ادامه خواهم آورد.

نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 8:49 شماره پست: 1078

هیچ گوسفندی در پایین کلاک یافت نشد. (همه به چرا رفته بودند)

هیچ گاوی در پایین کلاک یافت نشد (چون اصولا وجود ندارد)

هیچ الاغی در پایین کلاک یافت نشد (چون اصولا وجود ندارد)

هیچ سگی در پایین کلاک یافت نشد (آخرین سگ متعلق به عمو عباس بود که دو روز بعد از مرگ آن مرحوم از غصه مرد)

دریغ از یک پیشی که آن هم یافت نشد (چون اصولا وجود ندارد)

در کلاک تا توانستیم به تو پروانه و شاپرک و زنبور نشان دادیم که .وجود دارد.

به نظر می رسد تهران روستاتر از کلاک هست چون حداقل سگ و گربه که دارد.

 

داستان های کلاک 2

نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 9:5 شماره پست: 1079

سرانجام در بالا کلاک دانیال گوسفند و الاغ و گاو را به تو نشان داد. از آنجایی که مامانی صدای الاغ را با تو تمرین نکرده بود، وقت ازت پرسیدند که الاغه چی میگه؟ گفتی گار، گار...

 

داستان های کلاک 3

نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 14:16 شماره پست: 1080

در کلاک شکوفا شدی و ناگهان سیلی از کلمات حداقل برای یک نوبت از دهان تو روان گشت. اهم این کلمات و تلفظ آن ها به شرح زیر است:

آینه

یخچال

عمو

عمو مجتبی

شیر

 

داستان های کلاک 4

نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 14:17 شماره پست: 1081

در کلاک شکوفا شدی و ناگهان دندان پنجمت بعد از ماه ها انتظار بیرون زد. ششمی هم در راه هست و تا چند روز دیگر به راحتی دیده خواهد شد.

 

داستان های کلاک 5

نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 14:18 شماره پست: 1082

شب اول کلاک عمو مجتبی نتوانست از دستت فرار کند. از در که بیرون می رفت تو هم به دنبالش می رفتی و صدایش می کردی. یادم نرود که عمو هر وقت می خواهد صدایت کند می گوید گکل (دو حرف اول با ضمه)

 

معتاد شدن مهدی

نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 14:20 شماره پست: 1083

عمه مریم به عشق بودن با تو کوبید و به کلاک آمد. مهدی میگه اگر فردا معتاد شدم و افتادم یه گوشه تعجب نکنید چون مامانم نواز را بیشتر از من دوست داره!!

 

خودآرایی نواز

نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 14:23 شماره پست: 1084

مامانی که اصولا اهل آرایش کردن نیست. بابایی هم که خیلی خوشش نمیاد ولی تو مثل اینکه یکجور دیگه ای هستی. کاربرد لوازم آرایش را کامل می دانی، بدون گردنبند و یا تلت هم بیرون نمی روی. موقعی هم که آنها را سرت می کنی می گویی آینه تا خودت را درش ببینی. اگرچه باید گفت از گل سرت خیلی خوشت نمی آید.

 

ای دایی شهرام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد 1389 ساعت 8:30 شماره پست: 1085

ای دایی شهرام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آدم جلوی بچه سیگار می کشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نتیجه اش همین میشه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نتیجه اش این میشه که نواز بسته سیگار را بر می داره، وقتی می خواهند ازش بگیرند، دعوا می کنه، یه سیگار از توش در میاره و البته برعکس می گذاره گوشه لبش!!!!!!!!!!!!!

 

از دل بابایی درآوردن

نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد 1389 ساعت 15:5 شماره پست: 1086

بابایی مواظب بود که از تخت پایین نیفتی. این بود که یه داد محکم سر بابایی زدی. بابایی کمی اخم کرد و تو سعی کردی از دل بابایی در بیاری.

چه جوری؟

سرت را برگرداندی، مهربانانه به بابا نگاه کردی و پشت هم گفتی بابایی، بابایی، بابایی...

بابایی البته که دخترش را می بخشه. خیلی هم سریع می بخشه.

 

دختری مهربان

نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد 1389 ساعت 15:14 شماره پست: 1087

مامانی دراز کشیده بود که یکهو افتادی روی شکم مامانی. مامانی دادش رفت هوا. بعد تو برگشتی و شکم مامانی را بوسیدی تا دردش خوب بشه. تازه به غیر از این اگر بابایی یا مامانی به هردلیل دردشون بیاد؛ مثلا پاشون به جایی بخوره، سریع به سمتمون میای و اینقدر صدامون می کنی تا بهت بگیم چیزی نشده. اونوقت خیالت راحت میشه و میری.

 

اولین جمله تو و...

نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد 1389 ساعت 15:30 شماره پست: 1088

تو سرانجام یک جمله ساختی:

بیا (اینقدر هم تکرار می کنی که پدرمون را درآورده ای)

اما به غیر از این جملات دو کلمه ای را هم ساخته ای. اولین جمله دو کلمه ای تو این بود:

بابا بیا

این هم لیست جدیدترین کلمات تو علاوه بر موارد بالا::

شلوار

شب ب (با فتحه) یعنی شب بخیر

پر تکرارترین کلمات تو هم به ترتیب عبارتست از:

ماما (یا مامانی)

شیر

بیا

نه

بابا (یا بابایی)

 

کلک گریه ای

نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:18 شماره پست: 1089

مامانی داشت با مائده حرف می زد و طبیعتا تو نمی خواستی که به تو بی توجهی بشود. این بود که سرت را گذاشتی رو مبل و الکی شروع کردی به گریه کردن. مامانی بغلت کرد و بوسیدت ولی تو از گریه های الکی دست بردار نبودی.

 

عادات تو

نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:21 شماره پست: 1090

یک عادت:

هر در بازی باید بسته شود (در کابینت، در ماشین لباسشویی، در ماشین ظرفشویی و...)

عادت دوم:

هر چراغ خاموشی باید روشن شود

 

جیک جیک کردن پی پی

نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:29 شماره پست: 1091

بابایی باید یاد بگیره که آموزش اشتباهی بهت نده. در حقیقت قضیه از اونجا شروع شد که نمی گذاشتی مامانی پی پی هایت را بشوره. بابایی برای اینکه آرومت کنه با یه لحن ملایمی بهت گفت که بگذار مامانی بشوردت تا جوجوها بهت نچسبند. تو هم به پی پی ها نگاه کردی و هیچی نگفتی ولی فرداش که مامانی خواست ببردت دستشویی، تا پی پی هات را دیدی گفتی: "جیک جیک"

 

پایین کشیدن شلوار دایی مهدی

نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:44 شماره پست: 1092

خانه مامان جون دایی مهدی رفت که نماز بخواند. این بود که شلوارک دایی شهرام را پاش کرد. دایی مهدی وامی ایستد سر نماز که می بینه تو داری با زور شلوار را از پاش در می آوری. واسه حل موضوع خود دایی شهرام مجبور میشه که وساطت بکنه و...

 

کلمات جدید

نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:46 شماره پست: 1093

تو دیگه تقریبا همه کلمات را تکرار می کنی، یعنی اگر بخواهی می توانی کلمات را به یک شکلی تکرار بکنی و از جمله این کلمات عبارتست از:

سدلی (صندلی)

امموم (حمام)

سبد

 

سیران

نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 9:49 شماره پست: 1094

پریشب بردمت پارک و با یک دختر بزرگتر از خودت به اسم سیران دوست شدی. رو پاش می شستی و باهاش از سرسره می آمدی پایین.با هم سوار تاب شدید و او هم تو را با خودش این ور و آنور می برد. آخر سر هم به بهانه پیدا کردن سیران بود که توانستم از پارک بیارمت بیرون. تقریبا تا توی خانه هم داد می زدی سی آ ، سی آ

 

قرار و مدار با مامانی

نوشته شده در دوشنبه یازدهم مرداد 1389 ساعت 8:59 شماره پست: 1095

از جمله حساسیت های تو ظرف شستن مامانی است، بخصوص در مواقعی که جایی مهمان باشیم. بقیه به شوخی می گویند که مامانی به تو یاد داده که موقع ظرف شستن بیای و بهش بچسبی و او را از بقیه جدا کنی. چند شب پیش اما اتفاق جالب تری هم در خانه خاله سلیمه افتاد و آن اینکه تو ضمن جدا کردن مامانی از ظرفشویی، دست عمه مریم را هم گرفتی و به کنار ظرفشویی بردیش تا به جای مامانی، عمه در شستن ظرف ها کمک کنه!

 

کارهای بد نواز

نوشته شده در دوشنبه یازدهم مرداد 1389 ساعت 9:6 شماره پست: 1096

البته من چندین بار باهات صحبت کردم و بهت گفتم که لازم نیست موقع انجام دادن کارهایی که فکر می کنی بد یا خطرناک هست، جایی قایم بشوی. چون مامان و بابا متوجه کارهای تو هستند و فقط گاهی به روی خودشان نمی آورند. اما این پندها و نصایح پدرانه را به گوش جان نمی گیری و موقع انجام کارهای خطرناک پشت صندلی یا یک میز یا حتی پشت خود مامانی قایم می شوی و تازه تا مامانی تا میاد که سرش را بگرداند و تو را ببیند، با دست توی صورتش می زنی که تو را نگاه نکنه؟!!

 

اوخ شدن می می مامانی

نوشته شده در دوشنبه یازدهم مرداد 1389 ساعت 9:17 شماره پست: 1097

مامانی دیروز به گریه افتاد. از بس که گفتی شیر و آخرش به جای خوردن شیر فقط بازی کردی. مامان هم در یک اقدام ضربتی دو تا چسب به سینه هاش چسباند و گفت ببین اوخ شده! البته جالب اینکه تو هم به راحتی پذیرفتی و فقط کمی به ممه های خودت نگاه کردی و با ممه های اوخ شده مامانی مقایسه کردی.

البته مامانی هنوز قصد نداره تا کامل از شیر بگیردت و بنا بر همین شب موقع خوابیدن بهت حسابی شیر داد.

 

واقعیت و مجاز 1

نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 8:54 شماره پست: 1098

1-یک پستونک جدید برایت خریده ایم که عکس خورشید رویش هست. (پستونک قبلیت عکس پو را داشت)

-2یکی از کتاب های مورد علاقه تو کتابی هست که در آن یک هاپو با توپ، با یک نی نی، با یک جوجو، با یک پیشی و... بازی می کند (کلا بازی می کند) روش مورد علاقه تو در کتاب خواندن هم این هست که هر صفحه ای را که ورق می زنی، تک تک نقاشی ها را نشان می دهی و می پرسی که چیه؟

-3 دیروز به روال سابق من داشتم کتاب را برایت توضیح می دادم. گفتم که این توپه. تو پایت را بالا آوردی و تا یکی دو لگد به کتاب بیچاره نزدی دست بردار نبودی. بعد خورشید را نشان دادی. گفتم که خورشیده. سریع دهانت را نشان دادی (یعنی پستونکت را می خواهی و در اینجا البته می خواستی کتاب را در دهانت بگذاری)

 

واقعیت و مجاز 2

نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 12:40 شماره پست: 1099

این تبلیغ سامسونگ موضوع مورد علاقه همیشگی تو هست. بخصوص اون پیشی توی صفحه. حالا که کلمه بیا را شناخته ای، از این پیشی هم می خواهی که بیاید پیش تو.

 

موسیقی هنگامه یاشار

نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 12:58 شماره پست: 1100

حالا که از هنرها و رسانه ها صحبت کرده ایم، از موسیقی مورد علاقه ات هم صحبت خواهم کرد. یعنی موسیقی هنگامه یاشار که همیشه در ماشین باید برایت گذاشت. تازگی ها در مورد شعرها واکنش نشان می دهی. مثلا وقتی خوانده می شود:

با شیر آب بازی نکن

نیگا که مثل موش شدی

تو به مامانت میگی شیر، شیر، شیر

یا وقتی اتل متل توتوله را می خواند، تو با دست به پاهات می زنی. یا وقتی میگه کفشت را پا کن از مامانی می خواهی که کفش هایت را پایت کند و...

 

ادای پیشی را درآوردن

نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 13:57 شماره پست: 1101

پیشی سر سطل آشغال ایستاده بود که دیدم تو داری زبانت را برایش درمی آوری. به پیشی که نگاه کردم فهمیدم داری اداش را درمی آوری.

 

همچنان اوخ شدن

نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 13:58 شماره پست: 1102

این می می مامانی هم که هی روزها اوخ میشه و شب ها خوب میشه. تو که هنوز نفهمیدی چرا!!!

 

یاد سیران

نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 14:1 شماره پست: 1103

بعد از چند روز دوباره به پارک قبلی بردمت. یک نی نی کوچولو بود که با باباش اومده بود اونجا و تو اصرار داشتی که با نی نی باشی. یک خواهر دوقلو هم تو را بردند خاله بازی ولی خیلی کیف نکردی. سرانجام به تاب که رسیدی دوباره یاد سیران افتادی و گقتی سیه سیه

 

سرسره و سیران

نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 14:3 شماره پست: 1104

پارک را که گفتم یادم رفت که دفعه قبل بنویسم که دوست داری سرسره را برعکس بالا بروی و دفعه قبل هم سیران دستت را گرفت و توانستی چند باری این کار را بکنی.

 

جنگ پوشک ها

نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 14:9 شماره پست: 1105

به لطف اقدامات قاطع دولت در حمایت از صنایع داخلی، سرانجام قیمت پوشک کامل خارجی از پوشک کامل ایرانی ارزان تر شد. هر پوشک کامل ایرانی به قیمت دانه ای 2500 ريال و هر پوشک کامل خارجی به قیمت حدودا 2472 ريال ابتیاع شد.

 

کلمات جدید

نوشته شده در یکشنبه هفدهم مرداد 1389 ساعت 15:6 شماره پست: 1106

کلمات جدیدتر:

شبت یعنی شربت

شوار یعنی شلوار

ماهی یعنی ماهی

پااین یعنی پایین

پااین یعنی بالا

ک (با فتحه) یعنی کفش

گ (با فتحه) کلمه ای است نامفهوم که معنایش مشخص نشده است

 

عطسه در خواب

نوشته شده در یکشنبه هفدهم مرداد 1389 ساعت 15:25 شماره پست: 1107

تازگی ها ادای بابایی و مامانی را درمی آوری. اما جالب تر پیروز صبح بود که درخواب بودی و مامانی و بابایی سعی می کردند آرام صحبت کنند که از خواب بیدار نشوی. در این لحظه مامانی عطسه اش گرفت. بابا که هری دلش پایین ریخت. تو توی خوای بودی که صدا را شنیدی و در همان حالت خواب گفتی: اچی.

فکر کردیم بیدار شدی ولی خواب بودی و فقط در حالت خواب هم ادا درآورده بودی!

 

مامانی گفتن

نوشته شده در دوشنبه هجدهم مرداد 1389 ساعت 11:13 شماره پست: 1108

مامانی می خواهد یک روز تعداد مامان هایی که میگی را بشمره. من که فکر کنم دور و بر 1000 تایی باشه.

 

عواقب قلدری

نوشته شده در دوشنبه هجدهم مرداد 1389 ساعت 11:25 شماره پست: 1109

اگر چه عادت موکشیدن تقریبا از سرت افتاده ولی هنوز بعضی موها شدید وسوسه ات می کنه؛ مثل موی باران. باران اگر چه نه ماهی ازت بزرگتره ولی خیلی محجوبه که بهت چیزی نمیگه. تازه عمو پوریا هم میگه که تو محل خودشون باران واسه خودش قلدریه. البته خاله رکسانا معتقد بود که باید ولتون کرد تا باران یاد بگیره از خودش دفاع کنه و همین هم شد؛ یعنی باران بعد از چهار پنج ساعت تا موهاش را کشیدی شروع کرد به زدنت و در نتیجه صورتت زخمی شد. جالب این بود که تو هم شروع کردی به گریه کردن و انتظار داشتی که ازت دفاع هم بکنیم که البته نکردیم تا تو هم یاد بگیریکه قلدری عواقب هم دارد.

 

معلم ایتالیایی

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مرداد 1389 ساعت 14:41 شماره پست: 1110

همین مانده که بری بغل معلم زبان ایتالیایی مامانی و بابایی و باهاش بری ددر.

بیچاره آقای جعفری فقط یک کلمه تعاف کرد و تو داشتی باهاش می رفتی. این بود که دو پا داشت و دو پا دیگه هم قرض کرد و فرار کرد. تازه از پله ها هم که داشت پایین می رفت یکریز بهش می گفتی بیا بیا بیا...

 

خانواده آقای تجار

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مرداد 1389 ساعت 14:50 شماره پست: 1111

خانم و آقای تجار (همسایه مون) و دخترهاش هم از دست تو در امان نیستند. میری بغلشون و دیگه حتی بغل مامانی و بابایی هم نمی آیی. گاهی هم میری خانه شون و یادت میره که ما پدر و مادرت هستیم. از پشت در خونه شون هم که رد میشی دایم میگی عمو عمو

 

کلمات جدید

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مرداد 1389 ساعت 14:56 شماره پست: 1112

تعداد کلماتت زیاد شده و یواش یواش می توانی همه کلمات را تقلید کنی. اینه که دیگه تقریبا باید این بخش را تمام شده تلقی کنم. اما فعلا کلماتی را که به تازگی می گویی اینها هست:

تخ یعنی تخت که تازه در خودش دو معنی مستور دارد. معنی اول اینه که بریم بهم شیر بدهید (که فعلا فقط شب ها ممکن هست) معنی دوم اینه که بریم لالا کنیم.

 

سااینا یعنی سارینا

نانای یعنی موسیقی. گاهی موسیقی شش و هشت و گاهی هم موسیقی های خودت (به هر حال مثلا موسیقی سنتی نانای نیست)

 

مامان گفتن به خاله فریبا

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مرداد 1389 ساعت 14:58 شماره پست: 1113

بعد از مامانی و مامان جون خاله فریبا (مامانی سارینا) هم مامان تو شد. یعنی چون سارینا به مامانش می گفت مامان تو هم به مامان سارینا می گفتی مامان.

 

بازی با بچه های بزرگتر

نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 12:26 شماره پست: 1114

البته تو خیلی دوست داری با بچه ها و بخصوص بچه های بزرگتر از خودت بازی کنی ولی چون هنوز کوچولویی، در نتیجه بازی با آنها را بلد نیستی. مثلا پیریروز در پاساژ کودک گاندی، رفتی پیش یک بچه کمی بزرگتر و بهش چسبیدی. دختره هی سعی کرد خودش را عقب بکشه ولی تو باز دست بردار نبودی و دستت را گردنش می انداختی. دختره که کمی ترسیده بود چاره ای نداشت جز اینکه به سوال های تو در مورد اشیاء داخل ویترین یک مغازه جواب بدهد. ولی باز تو دست بردار نبودی و آخر سر یک جوری حتی می خواستی بغلش هم بکنی. تا اینکه دختره طاقتش تمام شد و باهات گلاویز شد. تو هم یقه اش را کشیدی و داشتی به سمت خودت می کشاندی ش که...

البته اینبار با دخالت بابایی قضیه ختم به خیر شد ولی هر دفعه که نمیشه.

 

کلا بچه ها

نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 12:33 شماره پست: 1115

حالا که در مورد بچه ها نوشتم باید بیشتر توضیح بدهم. تو در مورد بچه ها به اقسام زیر رفتار می کنی:

بچه های خیلی کوچیک را خیلی کار نداری. فقط هی می پرسی کیه و چیه؟ البته ما هم نمی گذاریم خیلی نزذیکشون بشوی

بچه های یک کم کوچکتر و یا یک کم بزرگتر (بخصوص اگر مو داشته باشند): فقط موهاشون را می کشی تا اشکشون دربیاد!

بچه های خیلی بزرگتر را دوست داری باهاشون بازی کنی. اگر مثل رومینا از تو خوششون نیاد که وای به حالشون و اگر مثل سارینا باشند که بخواهند با تو بازی کنند هم وای به حالشون چون ازشون جدا بشو نیستی

 

کلمات

نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 12:38 شماره پست: 1116

البته برای بابایی و مامان هم پیش میاد که گاهی وقتی چیزهای جدیدی را یاد می گیرند، چیزهای قبلی را فراموش می کنند اما آخه ددر چیزیه که تو فراموشش کنی؟ آن هم وقتی که روزی بیست بار تکرارش می کنی؟ این را گفتم ک بگم تازگی ها به ددر میگی گ گ (هر دو با فتحه)

البته در کنار این اضافه کنم که دو تا کلمه جدید را هم دیروز بیان کردی:

نین یعنی نان

پنیر یعنی خودش

 

اینی که خوردی چی بود؟

نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 12:41 شماره پست: 1117

رو تخت خوابیده بودی که بابایی کی تکه مرغ را گرفت جلوی دهنت. دهنت را باز کردی و آن را خوردی. در حال جویدنش که بودی، بابایی گفت غذا می خوری؟ گفتی نه. گفتم پس اینی که خوردی چی بود؟ دهنت را باز کردی، زبانت را درآوردی و هر چی خورده بودی را دادی بیرون که یعنی این بود.

 

شنیدن موسیقی محسن نامجو

نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 12:43 شماره پست: 1118

این درست که هنر تاویل پذیره و این هم درست که محسن نامجو انواع صداها را ممکنه از خودش دربیاره ولی باور کن اون چیزی که دیشب شنیدی هیچ ربطی به زوزه سگ نداشت که برای تکرارش زوزه می کشیدی!!!

 

خوابیدن چهار نفره

نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد 1389 ساعت 13:1 شماره پست: 1119

یادم رفت بنویسم که سری قبل در هایپراستار مجبور شدیم که برات یک بادکنک هلیمی بخریم. (از بس ماهی ماهی کردی) شب اول ماهی که همیشه نزدیک به سقف وامی ایستاد رو با خودت به تخت خواب آوردی. اونشب چهارتایی تو تخت خوابیدیم.

 

ماهی و عمو مجتبی

نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد 1389 ساعت 13:9 شماره پست: 1120

خانه خاله نغمه یک ماهی هست (والبته لاک پشت و ...) تو هم که داری در ادا در آوردن تخصص پیدا می کنی. حالا فقط کافیه بهت گفت که ماهی چه جوری غذا می خوره تا اداش را در بیاوری. تازه ادای غذا خودن عمو مجتبی را هم درمیاری. البته اونجوری که تو میگی (و البته به نظر اشتباه هم نمیاد) ظاهرا هر دو عین هم غذا می خورند.

 

تلفن به بابایی

نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد 1389 ساعت 13:10 شماره پست: 1121

بهترین لذت دنیا واسه بابایی اینه که دخترش به مامانیش تلفن را نشون بدهد و بگه بابایی. یعنی دلش واسه باباش تنگ شده و...

 

سوفی و سوتی

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم مرداد 1389 ساعت 13:46 شماره پست: 1122

مامانی داشته عوضت می کرده که چشمت میفته به سوفی. فوری پشت سر هم میگی سوتی سوتی سوتی

 

ایار

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم مرداد 1389 ساعت 14:9 شماره پست: 1123

یادم رفته که بنویسم به خیار میگی ایار و بعد از آب و شیر بیشترین خوردنی ای که اسمش را می بری همین ایاره. تازه یک کتاب هم داری که گاهی میاریش و میگی ایار ایار (یعنی صفحه مربوط به ایار را باز کنم و برات بخوانم). حالا که صحبت از میوه ها شد باید بگم هلو را می توانی اسم ببری.

 

سامسونگ

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم مرداد 1389 ساعت 14:15 شماره پست: 1124

یه تبلیغ تلویزیونی هست مال سامسونگ که اگر ننوشته ام حالا می نویسم که تو سرش پدر آدم را درمیاری. صداش را هر جا که باشی و بشنوی خودت را می رسانی جلوی تلویزیون و 5 تا سوال را پشت سر هم می پرسی؟ البته همه سوالهات یکی هست ولی در 5 جای مختلف می پرسی که چیه؟

پاسخ ها هم مشخصه چون همیشه همان 5 جا پرسیده میشه و بابایی هم برای اینکه راحتت کنه، قبل از صحنه جوابت را می دهد.

اولیش پیشیه

دومیش پروانه هست

سومیش آبه

چهارمیش فواره هست

پنجمیش هم باز شاپرکه

این که به جای خود ولی تازگی ها همین سوال ها را با چنان هیجانی می پرسی که انگار بار اولت هست که دیدیشون و بعد از پاسخ ما هم سریع دستت را به سمت تلویزیون دراز می کنی و میگی بیا بیا

 

کتاب خواندن

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 10:56 شماره پست: 1125

حالا مامانی دو تا کتاب واسه ات خریده در مورد آموزش نشستن روی لگن و کارهایی که دوست داری. میای رو تخت و بغل مامانی یا بابایی دراز می کشی و سرت را می گذاری رو بالش و بابایی و ماامنی دانه به دانه  صفحه ها را برات می خوانند. آخر یکی از کتاب ها نی نی توی کتاب و مامان نی نی دماغ هایشان را به هم می چسبانند که یعنی همدیگر را دوست دارند. همین کار را هم ما باید انجام بدهیم. یعنی می خواهی که دماغ هامون را به هم بچسبونیم و...

 

یک شب پرماجرا

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 11:14 شماره پست: 1126

دیشب خانه عمه مریم احتمالا پشه نیشت زده بود چون ساعت سه نصه شب شروع کردی به گریه کردن و خاراندن دستت. بابایی اول فکر کرد که نصفه شبی گشنه ات شده و شیر می خواهی ولی بیشتر که دقت کردیم متوجه شدیم که دستت را نشان می دهی. از این ساعت تا یک ساعت و نیم بعد اقدامات زیر را برای کاهش درد و درمان به کار بستیم:

1- دستت را بوس کردیم (چند ثانیه ای درد کاهش یافت)

2- مامانی بهت شیر داد

3- می می ات را دهانت گذاشتیم

4 چراغ را روشن گذاشته جای نیش پشه ها را دیده، پماد رویش مالیدیم

5 داروی ضد حساسیت بهت دادیم

6- چون اصرار به دیدن نانای داشتی، ماهواره را روشن کردیم تا نصف شبی نانای ببینی

7- وقتی همه راه ها بی نتیجه ماند لباس تنت کردیم و بردیمت ماشین سواری. به محض بیرون رفتن درد تسکین یافت و البته خواب هم از کله ات پرید.

8- وقتی برگشتیم خانه آرام بودی ولی خوابت نمی برد. این بود که کتاب نی نی را باز کردیم تا بخوانیش.

9- از آنجایی که با کتاب هم خوابت نبرد، چراغ را خاموش کردیم و گفتیم که نی نی توی کتاب لالا کرده (چراغ کتاب خاموش شده)

10- بعد یکدفعه از چیزی در سقف وحشت کردی و مجبور شدیم تا چراغ را روشن کرده که ببینی هیچ چیزی در سقف نیست

11- دوباره کتاب را خواستی

12- دوباره چراغ کتاب خاموش شد

13- سرانجام بابایی خوابش برد.

 

حسادت دخترانه

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 15:25 شماره پست: 1127

امان از روزی که دختر به بابا و مامانش حسادت کنه. خدا نکنه ببینی یا حس کنی من و مامانی می خواهیم ابراز علاقه ای به هم بکنیم. چشمهات برق میزنه و با آخرین سرعت خودت را می رسانی بین من و مامانی و از سر و کول مامانی بالا میری.

دیروز مامانی خیلی خسته بود. دستش را گرفتم و کمی ماساژ دادم. سریع لباست را بالا زدی و با اشاره گفتی که باید شکم من را هم ماساژ بدهی!

 

عادت بد

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 15:28 شماره پست: 1128

عادت کردی تا یکی دراز میکشه، بری و روش بیفتی و برای خودت ناله کنی. خدا نکنه اون بیچاره بخواد یک تکونی به خودش بدهد. سریع با چنگ و نیشگون حسابش را جا میاوری. این بلا را سر مائده آوردی ولی فرشته بیچاره هست که بیشترین آسیب را از این عادت بد تو خورده.

 

عروسک های انگشتی

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 15:34 شماره پست: 1129

اون عروسک های انگشتیت که باهاش نمایشنامه اجرا میکردی، حالا صاحب اسم شده اند. یکیشون که موهای زرد بلندی داره چون شبیه فرشته هست، اسمش شده فرشته. پیرزنه اسمش شده مامان جون. پیرمرد عینکی هم شده بابا جون (اگر چه باباجون عینکی نیست) یک عروسک دیگه هم شده شهرام (راستی پنجمیش گم شده؟!)

تا حالا هر وقت دلت واسه شهرام تنگ میشد یا تلفن را میاوردی که بهش زنگ بزنید و یا آلبوم را میاوردی که نگاهش کنی. بعد از این اسم گذاری اولش ش ش می کنی و بعد عروسک ها را میاری تا دستت بکینم و بعد نمایشت را اجرا می کنی. اگر هم عروسکه بیفته به اسم صداشون می کنی تا دوباره توی انگشتت بکنیم. (البته فقط ش و مامانی را می توانی به اسم صدا بکنی)

 

آخرین کلمات

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 15:35 شماره پست: 1130

این هم آخرین فراگرفته های تو در خانه عمه مریم:

حیاط

داینا (یعنی دانیال)

 

آه از این سیران، داد از این سیران.

نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم مرداد 1389 ساعت 11:13 شماره پست: 1131

آه از این سیران، داد از این سیران.

یکبار این سیران را دیدی و هنوز داغش بر دل داری.

هر از چند گاهی بی دلیل یادش می کنی و سیان سیانت به هوا می رود.

آه از این سیران، داد از این سیران.

 

کتاب داستان

نوشته شده در یکشنبه سی و یکم مرداد 1389 ساعت 15:16 شماره پست: 1132

بابایی و تو می روید روی تخت و کتابی را که تو دوست داری با هم می خوانیم. کتابی درباره آموزش نشستن روی لگن.

داستان از این قراره که مامان نی نی واسه اش یک لگن خریده و بهش میگه که تو دیگه نیازی به پوشک نداری ولی نی نی میگه که پوشک را دوست داره. نی نی لگن را بر می داره و جای کلاه ازش استفاده می کنه. اینجای داستان تو داستان را در دست می گیری و سرت را نشان می دهی که یعنی کلاه. بابایی هم تایید می کنه. بعد جای مامانش انگشتت را به نشانه مخالفت بلند می کنی و میگی نه نه نه نه.

در صفحه بعد نی نی لگن را برعکس میگذاره و روش مینشیند. تو می گویی که صدلی .بابا هم تایید می کنه و تو دوباره میگویی نه نه نه نه

در صفحه بعد نی نی میره بالای لگن و وامی ایسته. تو هم میگویی پایین (یعنی بالا) و بعد از طرف مامانی نی نی میگویی نه نه نه نه.

بعد نی نی عروسکش را می گذاره توی لگن و طبیعتا عروسک میفته داخل اون و تو باز هم میگویی نه نه نه نه

بعد مامانی نی نی یک استکان کوچولو واسه عروسک میاره و در نهایت عروسک و نی نی روی لگن می نشینند.

این بود یک کتاب آموزشی. البته تو هنوز نشستن روی لگن را یاد نگرفتی ولی حداقلش دو تا چیز جدید که یاد گرفته ای!

یکیش قصه گفتنه و یکی دیگه اش اینه که عروسک هات را بندازی توی لگن تا جیش کنند!

 

کتاب داستان 2

نوشته شده در یکشنبه سی و یکم مرداد 1389 ساعت 15:23 شماره پست: 1133

تو یک کتاب دیگه هم از این سری داری که در آن نی نی کارهای روزانه اش را انجام می دهد. نی نی صبح چشمهایش را باز کرده، عروسک هاش دور و برشند، مامان نی نی هم بالا سرشه و نوازشش می کنه. بعد نی نی با مامانی و باباییش نشسته پشت میز و داره موز می خوره. بعد نی نی با پوشکهاش بازی می کنه. بعد نی نی لباس پوشیده و تو میگی گ گ (یعنی ددر) بعد نی نی تو کالسکه اش نشسته و رفته با مامانش پیش اردک ها (تو هم اردک ها را ناز می کنی) بعد نشسته و با مامانش توت فرنگی می خوره (ما عوضش کردیم و اسمش را گذاشتیم هلو چون توت فرنگی احتمالا حساسیت زا هست) بعد نی نی انگشتهاش را لیس می زنه که ما برای حفظ وظایف تربیتی الکی صدای مامان را در میاریم که نه نه نه نه!

بعد مامان دست نی نی را می شوره و تو میگی صابون.

و در آخر مامانی نی نی را بغل کرده و دماغهاشون را به هم مالیده اند. این دقیقا همان کاری هست که در این لحظه ما هم باید انجامش بدهیم.

 

تاخیر

نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم شهریور 1389 ساعت 9:19 شماره پست: 1134

باز هم کلی تاخیر دارم. دختر بابایی حتما باباش را می بخشه

 

کتاب داستان 3

نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم شهریور 1389 ساعت 9:25 شماره پست: 1135

چند روزی بعد از اینکه کتاب های داستانت را خریدیم، یک شب به بابایی گیر دادی که تو تخت بخواباندت. بابایی گذاشتت توی تخت. بعد گیر دادی که عروسک هایت دورت باشه.بعد گیر دادی که بابایی بالای سرت بایسته و یک کاری را انجام بدهد که بابایی نمی فهمید چیه! بابایی کمی عصبانی شد و تو را ترک کرد...

صبح روز بعد بابایی دچار عذاب وجدان شد. چون تازه فهمید که تو می خواستی تا صفحه اول کتابت را بازسازی کنی. صحنه ای که نی نی در تختش خوابه و عروسک ها کنارشند و مامان نی نی شروع می کنه به بوسیدنش.

 

بازی با انگشت ها

نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم شهریور 1389 ساعت 9:27 شماره پست: 1136

مامانی شروع کرد به بازی کردن با تو. انگشت هاش را مثل جوجو کرد و از بالا می آورد به سمت تو. تو همحسابی می خندیدی. بعد تو انگشت هات را بالا بردی و در حالی که آنها را به سمت مامانی می آوردی شروع کردی به حرف زدن و قصه تعریف کردن. ایندفعه مامانی از خنده ریسه می رفت.

 

کلمات بامزه

نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم شهریور 1389 ساعت 9:29 شماره پست: 1137

دیگه تقریبا همه کلمات را می توانی تکرار کنی پس فقط بامزه هاش را برات یادداشت می کنم:

پپو: یعنی پتو

اباس: عباس (باباجون)

ناهید: (مامان جون)

اتوبوس سواری در تهران

نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم شهریور 1389 ساعت 11:20 شماره پست: 1138

نواز: این چیه؟

بابایی: اتوبوس

نواز: این چیه؟

بابایی: اتوبوس

نواز: این چیه؟

بابایی: اتوبوس

نواز: این چیه؟

بابایی: اتوبوس

اینفدر این ماشین گنده که اسمش اتوبوسه برای تو جالب بود که بابایی سرانجام تصمیم گرفت تا تو را سوار اتوبوس کنه. این بود که سوار اتوبوس های دهکده به آریاشهر شدیم و روی صندلی های جلو نشستیم .

اولش شروع کردی به پرس و جو

- این چیه؟

- شیشه

- این چیه؟

- چراغ

- این چیه؟

- ...

ولی موقعی که راننده (سبیل کلفت) وارد ماشین شد از ترس پریدی بغل بابایی و دیگه تا رسیدن به مقصد صدات در نیامد و فقط محو سوار و پاده شدن آدم ها بودی.

وقتی که پیاده شدیم یک کامیون از جلویمان رد شد و تو با دیدن کانیون پرسیدی این چیه؟

لطفا اگز کسی از خوانندگان این وبلاگ یک عدد کامیون دارد به ما اعلام و ما را برای سوار شدن و گشت شهری دعوت نماید. متشکریم.

 

باباجی

نوشته شده در شنبه بیست و هفتم شهریور 1389 ساعت 10:40 شماره پست: 1139

بعضی موقع ها، بعضی کلمات یکهویی از یادت میره. مثلا همین بابایی که تا حالا صد هزار باری گفته ایش. یکدفعه یادت رفت و از پریشب من شدم باباجی!!!

 

مترو سواری در تهران

نوشته شده در دوشنبه پنجم مهر 1389 ساعت 18:11 شماره پست: 1140

بعد از اتوبوس سواری در تهران نوبت به مترو سواری هم رسید  درست در آخرین روز تابستان. اما در ایستاه دوم از همه ماحرا خسته شدی و تصمیم به بیرون رفتن داشتی و البته با مخالفت ما روبرو شدی و صد البته بعد از بیرون رفتن هم دوباره قصد سوار شدن داشتی و الی آخر...

 

دوباره می نویسم

نوشته شده در شنبه هفدهم مهر 1389 ساعت 12:17 شماره پست: 1141

این همه مدت دوباره گذشت و ننوشتم. بخشی از آن به دلیل مشکلات کاری بود، بخشی به خاطر سفر و ...

دوباره می نویسم با سرعت

 

استقبال گرم از بابایی

نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر 1389 ساعت 13:10 شماره پست: 1142

بابایی برای یک سفر کاری چند روزی رفته بود به ایتالیا و فرانسه. ظاهرا گاهگاهی بهانه بابایی را می گرفتی. هر کی هم ازت می پرسید بابایی کجا رفته؟ می گفتی اتالیا

اما قصه جالب مال روزی بود که بابایی برگشت. تو خواب بودی و بابایی هم بغلت دراز کشید. موفعی که چشمت را باز کردی بابایی را دیدی. مامانی با هیجان گفت: نواز کی اومده؟ تو هم با بی تفاوتی گفتی: بابایی. بعد از چند لحظه هم گفتی شیر و شیرت را خوردی.

این بود یک استقبال بسیار گرم از بابایی

 

بازی هایی که بلدی

نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر 1389 ساعت 13:16 شماره پست: 1143

دیگه تقریبا همه کلمات را می توانی بیان کنی ولی در زمینه افعال به جز بیا فقط بسین را یاد گرفته ای. اما تا دلت بخواد بازی بلدی. پس لیست بازی هایی را که بلدی و من هم یادم هست برات می نویسم.

۱- اتل متل توتوله (می خوانی: ات مت توتوئه...)

۲- جم جمک برگ خزون (دستت را لای دست مامانی می گذاری و باهاش می خونی)

۳- تاپ تاپ عباسی (می خوانی: تا تا اباشی ...)

۴- عمو زنجیرباف (دست مامانی را می گیری و باهاش بالا و پایین می پری)

۵- کلاغ پر

۶- تو تو تو تو حوضک

۷- ... (بقیه اش را یادم نیست)

 

اولین دروغ زندگی تو

نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر 1389 ساعت 13:17 شماره پست: 1144

مامانی گفت: نواز این کتابت را کی خط خطی کرده؟

سریع و بدون معطلی گفتی : بابایی

مامانی که از دست این دروغت ریسه رفته بود این بار جلوی بابایی ازت همین سوال را پرسید. تو به بابایی نگاهی انداختی و گفتی ش (یعنی شهرام)

به هر حال برای ثبت در تاریخ موضوع خط خطی کردن مربوط به کتاب حمامت بود که قضیه حمام رفتن یک اردک را بیان می کنه.

 

خطرناکه نواز

نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر 1389 ساعت 13:28 شماره پست: 1145

این کارها خطرناکه نواز!

خودت را از بالای مبل به پایین پرت نکن!

موقع سوار شدن به سرسره از لای طناب های نخی که مال بزرگترهاست رد نشو!

برای رفتن توی آب حوض قشقرق به پا نکن!

اینقدر با سرعت اینور اونور ندو!

فقط دنبال بازی هایی باش که مال سن خودته!

....

 

هپي بال

نوشته شده در یکشنبه هجدهم مهر 1389 ساعت 13:33 شماره پست: 1146

اینقدر سر و صدا کردی که مجبور شدیم ببریمت به هپي بال. تازه حاضر هم نبودي كه توي صف بايستيم.

مسئول هپي بال كه اول با ورود بچه اي همقد تو موافق نبود در مقابل اصرارت تسليم شد و يك بليط فروخت. بعد از ايستادن در صف نوبت تو كه شد حاضر نبودي تنهايي بروي توي توپ. اين بود كه مسئولش باز هم لطف كرد و اجازه داد تا با بابايي سوار توپ بشي.

خب البته واسه بابايي هم تجربه جالبي بود (و كمي هم خجالت آور) اما تو كلي كيف كردي و حاضر هم نبودي برون بيايي. بخصوص موقعي كه ماماني واسه ات از بيرون دست تكان مي داد از خوشحالي ريسه مي رفتي و...

 

خود تنبیهی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مهر 1389 ساعت 23:13 شماره پست: 1147

مامانی موقعی که کارهای خیلی بدی می کنی با اخطار قبلی می بره و می گذاردت توی اتاق و یک دقیقه ای تو را همانجا می گذاره تا دیگه اون کار بد راتکرار نکنی. تو هم وقتی خودت حس می کنی که ادب شده ای از توی اتاق مامانی را صدا می زنی تا مامانی بیرونت بیاره. تا اینجای کار البته طبیعیه. اما بانمک موقعیه که خودت می خواهی خودت را تنبیه کنی یعنی تا مامانی اخطار می کنه که نواز می برمت توی اتاق ! خودت راه می افتی و می روی به اتاق و در را روی خودت می بندی و حدود یک دقیقه بعد شروع می کنی به صدا کردن مامانی که یعنی بیا و من را بیرون بیار. بعضی موقع ها هم که دیگه خیلی می خواهی خود تنبیهی کنی کار بدت را که انجام می دهی (مثلا موی مامانی را که می کشی) منتظر اخطار مامانی هم نمیشی و خودت راه می افتی و می روی داخل اتاق و همانجا می مانی و یا نهایتا خودت به مامانی میگی که ببردت و توی اتاق بگذاردت و...

 

بابای کچل

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مهر 1389 ساعت 23:16 شماره پست: 1148

پریسا توی یک مراسم جشنی شرکت کرده بود که همه داشتند می رقصیدند و شادی می کردند. پریسا هم از پشت سر مردم واستاده بود و با موبایلش فیلم گرفته بود. از اتفاق نصف مردهایی که اونجا واستاده بودند از پس کله کچل بودند. نواز هم تا هر کچلی را می دید می گفت: بابایی بابایی

 

ایار

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مهر 1389 ساعت 23:20 شماره پست: 1149

مامانی پرسید: نواز خیاره می خواهی؟

تو گفتی: آیه (یعنی آره)

مامانی خواست تو را ببره سر یخچال ولی تو به سمت اتاقت رفتی و کتاب میوه هایت را برداشتی و گفتی ایار ایار

 

تست هوش بابایی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مهر 1389 ساعت 23:31 شماره پست: 1150

شب خوابت نمی آمد. این بود که نمی گذاشتی تا مامانی و بابایی هم بخوابند. با زور دست جفتمون را گرفتی و ما را بردی به اتاق خودت (راضی هم نمی شدی که فقط یکیمون بیاید) جفتمون را که نشوندی کتاب های صدادارت را بیرون آوردی و شروع کردی به پرسیدن از بابایی (که معلوم بود بیشتر خوابش میاد و همونجا توی اتاق تو هم دراز کشیده بود)

نواز: این چیه؟

بابایی: طوطیه

نواز: این چیه؟

بابایی: میمونه

نواز: این چیه؟

بابایی: نهنگه

نواز: این چیه؟

بابایی: زیردریاییه

...

مامانی میگه به جای اینکه ما باریش بدیم اینه که داره ما را بازی میده!

 

تاپ تاپ خمیر

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم مهر 1389 ساعت 23:34 شماره پست: 1151

بهترین بازی ای که بلدی تاپ تاپ خمیره

مامانی را می خوابانی و بعد با تمام قدرت می پری و هوا و با دو تا دست و گاهی هم با بخشی از پا رو کمر مامانی بیچاره فرود میای و می خندی

این هست بازی تاپ تاپ خمیر شیشه پر پنیر

 

طلا

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مهر 1389 ساعت 0:24 شماره پست: 1152

اولین سفارش مهم خرید زندگی تو دیروز انجام شد. ابتدا زنجیر طلای مامانی را نشان دادی و بعد به اصرار خواستار ددر شدی. جمع این دو تا یعنی برای من هم زنجیر طلا بخرید.

 

افعال امری

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مهر 1389 ساعت 0:28 شماره پست: 1153

بشین! پاشو! بیا! نکن!...

مجموعه فعل های امری تو داره کامل میشه. البته هنوز خبری از افعال ماضی و مضارع و مستقبل و لازم و متعدی و امثالهم نیست. بابایی تازه متوجه شده که افعال امری ضمن شیرینی خیلی هم اعصاب خردکن هستند.

 

کتاب های نی نی کوچولو

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مهر 1389 ساعت 0:32 شماره پست: 1154

مجموعه کتاب های مورد علاقه تو که آنها را به اسم نی نی میشناسی و بابا و مامانی باید روزی سه چهار بار آنها را برایت بخوانند و خودت هم در زندگیت آنها را الگوی خود قرار داده ای و حتی ادای نقاشی هایش را هم در میاوری شامل این کتاب ها است:

۱- تولا کوچولو می تواند

۲- نی نی کوچولو

۳- تولا کوچولو صاحب لگن می شود

۴- تولا کوچولو کمک می کند

همگی از انتشارات دانش تصویرهستند و نویسنده و تصیرگر آنها هم کاترینا کروزوال و مترجمشان فروغ جمالی است.

 

ورق بازی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم مهر 1389 ساعت 16:4 شماره پست: 1155

هیچوقت فکر نمی کردم ورق بازی با یک بچه قد تو این همه کیف داشته باشه. قوانین بازی دو نفره ما بدین شرح هست:

۱- بابایی ورق ها را بر می زند

۲- بابایی ورق ها را به دو قسمت کرده نصفش را به تو می دهد و نصف دیگرش را خودش در دست می گیرد

۳- بعد بابایی به تو می گوید اول تو بریز و تو می گویی نه و از بابایی اصرار و از تو انکار

۴- بعد بابایی به تو می گوید خیلی ناقلا و زرنگ هستی و خلاصه بر اثر تقلب تو همیشه مجبور است که اول ورق هایش را بریزد.

۵- بعد بابایی یکهو همه ورق ها را روی زمین رها می کند

۶- تو هم همین کار را می کنی

۷- معلوم است که چون تو دوم ورق ها را ریخته ای پس بازی را برده ای

۸- بعد هر دوی ما برای بردن تو خوشحالی می کنیم و دست می زنیم البته بابا در همین حین به تو کلی هم غر می زند که سر بابات را کلاه گذاشته ای و بازی را با تقلب برده ای و...

 

نزده می رقصی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم مهر 1389 ساعت 16:10 شماره پست: 1156

زندایی مژگان میگه رومینا نزده می رقصه. تو با شنیدن کلمه رقص شروع می کنی به رقصیدن. حالا کیه که نزده می رقصه؟ تو یا رومینا؟

 

کارهای بد نی نی ها

نوشته شده در یکشنبه دوم آبان 1389 ساعت 15:25 شماره پست: 1157

این نی نی های توی کتاب ها عجب بچه هایی هستند! همه شون دارند پشت سر هم کارهای بد می کنند. مثلا جیغ می زنند مو می کشند و... (البته کارهای خیلی بدتر را نی نی ها انجام نمی دهند بلکه بابایی انجام می دهد!!!)

 

نوشته شده در یکشنبه دوم آبان 1389 ساعت 15:34 شماره پست: 1158

نی نی توی کتاب می خواد بلند بشه اما نمی تونه پاشه و میفته روی زمین. اونوقت مامانش میاد و بغلش میکنه و بهش میگه نی نی نباید گریه کنی و...

ـ به نظر شما این بخش کتاب نواز هیچ بدآموزی ای داره؟

ـ من هم مثل شما فکر می کردم که نداره اما نواز که مثل ما فکر نمی کنه. میره و روی تخت مامان و باباش و بعد از اینور اونور پریدن روی تخت یکهو خودش را ول می کنه و می افته پایین (فقط شانس بیاریم که از تخت به پایین پرت نشه) بعد هم که بهش میگیم این کارها خطرناکه نواز!!! برمیگرده و میگه نی نی (یعننی نی نی هم افتاده زمین)

ـ حالا دیدید این کتاب هم میتونه بدآموزی داشته باشه؟!!!

 

مامانی مامانی گریه

نوشته شده در یکشنبه دوم آبان 1389 ساعت 23:42 شماره پست: 1159

مامانی برای تنبیه شدن بهت گفت بری توی اتاق و در را ببندی. تو هم همین کار را کردی و مامانی در را بر رویت بست. ده ثانیه بعد صدات درآمد: مامانی مامانی گریه (یعنی اگه در را باز نکنی گریه می کنم)

مامانی از خنده ریسه رفت و در را برات باز کرد.

 

سلیمه

نوشته شده در یکشنبه دوم آبان 1389 ساعت 23:47 شماره پست: 1160

من که بابایی تو هستم و سی چهل سالی از تو که بچه منی بزرگترم به خاله ام میگم خاله. اونوقت تو که بچه من هستی و سی چهل سالی از من که بابایی تو ام کوچکتری به خاله من میگی سلیمه؟!!!

 

این حالا به کنار

اما ما که بهت گفته بودیم اگه روی مبل بالا و پایین کنی ممکنه بیفتی زمین. تو که خودت گوش نکردی و افتادی به خاله سلیمه من چه ربطی داره که هر جا میشینی  قصه افتادنت را تعریف می کنی و تهش هم اسم سلیمه را میاری که یعنی سلیمه مواظبت نبوده؟!!!

 

صبر زرد

نوشته شده در چهارشنبه پنجم آبان 1389 ساعت 23:11 شماره پست: 1161

در پی شکست سیاست کم کردن تدریجی مصرف شیر مامانی از طریق اوف شدن روزانه می می مامانی و خوب شدن شبانه آن از پنج شنبه گذشته سیاست دیگری بر شیر خوردن تو حاکم شد که به آن سیاست صبر زرد گفته می شود. بر اساس این سیاست مامانی از پنج شنبه گذشته ماده ای بدمزه به نام صبر زرد را بر سینه های خود مالید و البته تو دیگر شیر نخوردی و فقط گاهی به این رضا می دهی که سر بر سینه مامانی بگذاری و بدین ترتیب تو از شیر گرفته شدی.

خطاب به بقیه مادرها: بخرید این صبر زرد را که چیز خوبی است و ممکن است در طرح هدفمند کردن یارانه ها آن نیز گران شود. پس بخرید تا هنوز ارزان است.

 

سرسره بازی بابایی

نوشته شده در چهارشنبه پنجم آبان 1389 ساعت 23:17 شماره پست: 1162

بابایی بعد از نزدیک به سی سال دوباره سوار سرسره شد. حقیقتا این سرسره های پیچ در پیچ و زیبا در زمان بچگی ما وجود نداشت و بابایی هم فکر نمی کرد که هیچوقت سوار شرسره شود ولی از آنجا که تو سوار یک سرسره مارپیچی تونلی شدی و وسط راه نمی دانم چه جوری شد که گیر کردی بابایی هم دنبال تو آمد و البته خیلی هم کیف کرد.

بعد از سوار شدن در هپی بال و سرسره احتمالا دفعه بعد سوار الاکلنگ خواهم شد. تا اینجاش هم که خوب بوده.

در ضمن هپی بال همان توپ هایی است که بچه ها تویش رفته و سپس آن را باد می کنند و وسط یک استخر رهایش می کنند. (تکمله برای خاله مهرنوش- توانتی سوار شو بد نمی بینی)

 

پیش پیش

نوشته شده در شنبه هشتم آبان 1389 ساعت 17:7 شماره پست: 1163

مامانی: هاپو چی میگه؟

نواز: هاپ هاپ

مامانی: پیشی چی میگه؟

نواز: پیش پیش !!!!

 

مشق شب

نوشته شده در شنبه هشتم آبان 1389 ساعت 17:15 شماره پست: 1164

نواز خودکار را دستش گرفته و روی یک تکه کاغذ و به تقلید مامانی خطهای ریز ریز می کشه. در همین حال با خودش هم شروع می کنه به خواندن نوشته هاش.

نواز: پی پی.... بابا..... ددر.....

بابایی هم که این را می بینه شروع می کند به گفتن دیکته به نواز

بابایی: بابا

نواز: بابا

بابایی: آب

نواز: آب

بابایی: داد

نواز: داد

بابایی: مامان

نواز: مامان

بابایی: نان

نواز: نان

بابایی: داد

نواز: داد

بابایی: نواز

نواز: نماز

بابایی: نواز

نواز: نماز

بابایی: نواز

نواز: نماز

بابایی: خوشگل است

نواز: خوگل... ش ش (یعنی شهرام)

بابایی: ش

نواز: ش

بابایی: نواز را

نواز: نماز

بابایی: دوست دارد

...

...

...

این بود اولین دیکته نواز در تاریخ شش مهر ۷۹

 

غصه های کودکانه

نوشته شده در شنبه هشتم آبان 1389 ساعت 17:16 شماره پست: 1165

حالا که از شیر گرفته شده ای به یاد روزهای خوش گذشته سرت را می گذاری روی سینه مامانی و احتمالا غصه می خوری.

 

غصه های کودکانه

نوشته شده در شنبه هشتم آبان 1389 ساعت 17:16 شماره پست: 1166

حالا که از شیر گرفته شده ای به یاد روزهای خوش گذشته سرت را می گذاری روی سینه مامانی و احتمالا غصه می خوری.

 

من

نوشته شده در شنبه هشتم آبان 1389 ساعت 17:19 شماره پست: 1167

یه دو هفته ای هست که من را یاد گرفته ای. این در عالم روانشناسی احتمالا یعنی عبور از یک مرحله ولی من که روانشناسی بلد نیستم. پس فقط اینکه من را یاد گرفته ای و آن را به کار می بری.

 

تردمیل

نوشته شده در دوشنبه دهم آبان 1389 ساعت 23:42 شماره پست: 1168

من که تا امشب ندیده بودم ولی مامانی که قبلا دیده بود تعریف کرد که سوار تردمیل شدی و بخوبی با سرعت های نسبتا بالاتر هم راه رفتی. من هم امشب دیدم و تایید می کنم که تو بخوبی از پس تردمیل عمه مریم برآمدی و پایین بیا هم نبودی.

 

صندلی

نوشته شده در سه شنبه یازدهم آبان 1389 ساعت 23:23 شماره پست: 1169

نواز پایش گیر می کنه به صندلی. برمیگرده و میگه: سدلی نتن (یعنی صندلی نکن) 

نمایش افتادن نی نی کوچولو.کار مشترکی از نواز و مامانش

نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم آبان 1389 ساعت 17:23 شماره پست: 1170

نواز میفته زمین و شروع می کنه به گریه کردن. بعد مامانش میاد و نوازشش میکنه و میگه"عیب نداره دختر گوچولو چیزی نیست..."

اینها واقعیت داره اما نه در عالم واقعیت. در حقیقت این صحنه ای از یکی از کتاب های مورد علاقه نوازه که داستان نی نی کوچولویی است که می خواد روپای خودش بایسته و البته یک باری هم زمین می خورد و مامانش او را بلند می کند.

نمایشی هم که نواز و مامانش اجرا کردند صحنه ای از همین کتاب هست که میزانسنش به دست نواز طراحی و اجرا شد.

 

دکتر نواز

نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم آبان 1389 ساعت 17:28 شماره پست: 1171

نواز می خوابه زمین و دلش را دست میزنه یعنی دل درد داره بعد مامانش گوشی را می گذارد روی شکم نواز و معاینه اش می کنه. همین کار را هم  البته نواز انجام می دهد.

فرداش نواز یکی از اسباب بازی هاش را اشتباهی پرت می کنه که می خوره به کله بابایی. نواز هم گوشی را روی پیشانی بابا می گذارد و وقتی مطمئن میشه که صدایی نمیاد به کله بابایی آمپول میزنه. بعد بابایی میگه دلش درد می کنه. نواز معاینه می کنه ولی به جای آمپول یه بوس برای شکم بابایی می فرسته که الحق و الانصاف درد بابایی سریع خوب میشه. به این میگن یک دکتر درست و حسابی!

 

بازی سازی

نوشته شده در دوشنبه هفدهم آبان 1389 ساعت 23:45 شماره پست: 1172

مامان میگه تو همه چیز را تبدیل به بازی می کنی. مثلا وقتی بابایی خوابه و تو میای که بلندش بکنی مامان با صدای آرام بهت میگه که بابایی را بیدار نکن و تو همین طرز حرف زدن مامانی را تبدیل به یک بازی می کنی و در ادامه تو میای که بابایی را بیدار کنی و البته مامان هم مجبور میشه که تو را همانجوی صدا کنه و ...

 

کارهای بد و کارهای قبلا بد

نوشته شده در دوشنبه هفدهم آبان 1389 ساعت 23:49 شماره پست: 1173

خب بعضی وقت ها آدم باید کارهای بد تو را هم بنویسد و از جمله این کارهای بد یکی جیغ زدن تو هست که احتمالا به واسطه از شیر گرفته شدن حسابی رایجش کرده ای.

این را که نوشته ام باید بگویم که دیگر موی کسی را نمی کشی و این از جمله کارهای خوب تو هست.

 

بازی ها

نوشته شده در دوشنبه هفدهم آبان 1389 ساعت 23:52 شماره پست: 1174

مامانی توی ماشین با تو کلی بازی های جدید می کنه از جمله ماشین بازی یعنی اینکه اسم دونه دونه ماشین ها را مامانی میگه و تو تکرار می کنی (خب بازی هست دیگه)

یک بازی دیگه اینکه اگر مامانی یکبار بزنه به شیشه تو بگی آ و اگر دو بار بزنه تو بگی ب

البته تو این بازی را تا آخرش هم یاد نگرفتی ولی توانستی حروف را به هم بچسبانی و بگویی"آب آب آب..."

مشکل این شد که تو ماشین آب نبود تا بهت بدهیم.

 

نمک ارنواز

نوشته شده در پنجشنبه بیستم آبان 1389 ساعت 16:17 شماره پست: 1175

ارنواز داشته می دویده که یکهو می افته زمین. مامان جون واسه پرت کردن حواس نواز میگه"عیب نداره عیب نداره نمک هات ریخت زمین"

نواز دور وبر خودش را نگاه می کنه دستی به زمین میکشه و بلند میشه میره به اتاقش و جارو و خاک انداز اسباب بازیش را میاره و شروع می کنه به جارو زدن نمک های ریخته شده از روی زمین.

 

گیلاس

نوشته شده در جمعه بیست و یکم آبان 1389 ساعت 13:45 شماره پست: 1176

بابا خیلی هنر کنه بتونه آلبالو را جای گیلاس به تو قالب کنه ولی مامانی در یک حرکت قابل توجه موقعی که ویار گیلاس کرده بودی نارنگی را جای گیلاس به تو داد که بخوری.

 

ریزا

نوشته شده در جمعه بیست و یکم آبان 1389 ساعت 13:47 شماره پست: 1177

از دقایقی پیش و درست از موقعی که از خواب پا شدی به جای گفتن کلمه بابایی داری میگی ریزا (یعنی رضا)

اولین خرید تو

نوشته شده در جمعه بیست و یکم آبان 1389 ساعت 13:49 شماره پست: 1178

امروز صبح بابایی بهت پول داد که تو کیفت بگذاری و موقع خرید از مغازه شما پول مغازه دار را بدهی. این بود که اولین خرید تو با خریدن دو تا بستنی فالوده ای و یک بستنی لیوانی جمعا به مبلغ ۵۰۰ تومان شکل گرفت.

 

بوسه ای از راه دور

نوشته شده در شنبه بیست و دوم آبان 1389 ساعت 23:57 شماره پست: 1179

بابایی که میاد به خونه گاهی میای به استقبالش (گاهی هم نمیایی) چند روز پیش که بابایی اومد کلی ذوق کردی. بابا دستاش را باز کرد که بیای بغلش ولی مثل اینکه ذوق تو بابت چیز دیگه ای غیر از بابا بود. بابا برای اینکه کنف نشه از راه دور برات بوس فرستاد. تو هم که قرار بود هر جوری هست حال بابا را بگیری شروع کردی به پاک کردن بوس از راه دور بابایی.

 

خاله

نوشته شده در چهارشنبه سوم آذر 1389 ساعت 7:49 شماره پست: 1180

همان بهتر که به خاله سلیمه من میگی سلیمه و نمیگی خاله. چون به خاله فریبا که می خواهی بگی خاله به جاش بهش میگی خایه.

 

یک عدد پتوی گم شده حالا پیدا شده

نوشته شده در چهارشنبه سوم آذر 1389 ساعت 7:51 شماره پست: 1181

پتوی مقدس تو در خانه مامان جون گم شد. هر چی گشتیم پیدا نشد. کار به جایی رسید که مجبور شدیم همه کابینت ها کشوها و حتی توی یخچال را هم بگردیم ولی پیدا نشد که نشد.

۲۴ ساعت بعد پریسا زنگ زد و مژدگانی درخواست کرد چرا که پتوی تو سرانجام در زیر فرش یافت شد.

 

دختر مودب

نوشته شده در یکشنبه هفتم آذر 1389 ساعت 16:33 شماره پست: 1182

دختر من خیلی مودب هست. هر وقت که میخواهد پاسخ منفی ای به کسی بدهد و بگوید نه با کمال ادب و خضوع تشکر می کند و می گوید مرسی. مثلا این گفتگوی نواز و مامانش را بخوانید.

مامانی: نوازجان پی پی داری؟

نواز: نه مرسی

 

ضمایر نوازی

نوشته شده در یکشنبه هفتم آذر 1389 ساعت 16:36 شماره پست: 1183

نواز چند وقتی هست که خود را شناخته و می گوید من اما مثل اینکه احساس می کند که دیگران نمی توانند من را بفهمند بعد از هر من گفتنی می گوید نواز. من فکر می کنم ضمایر نواز شامل این ها است:

من نواز

تو

نی نی

بیا

تو

نی نی ها

 

اولین واکنش تو به دریا

نوشته شده در یکشنبه هفتم آذر 1389 ساعت 16:43 شماره پست: 1184

چهار شنبه سوم آذر برای اولین بار دریا را دیدی. در مجتمع کارگری در سنگاچین بندر انزلی. اولین واکنش نسبت به دریا این بود که از ترس پریدی بغل بابایی.

مامان گفت حالا چی کار کنیم؟ من هم گفتم که بالاخره بچه دی ماه هستی (و البته محافظه کار)

 

تا ده شمردن

نوشته شده در یکشنبه هفتم آذر 1389 ساعت 16:58 شماره پست: 1185

خب البته کمی با اغماض و کمی هم با کمک می توانی تا ده را بشمری. اگر چه بیشتر وقت ها ازش طفره می روی.

نواز نواز است

نوشته شده در سه شنبه نهم آذر 1389 ساعت 21:8 شماره پست: 1186

نواز نه خانومه، نه آقا، نه نی نی، نواز نواز است.

باباجون بهش میگه نواز نی نی خوبیه اما نواز میگه نه، نی نی نه، من نوازم

 

اولین جمله سه کلمه ای

نوشته شده در سه شنبه نهم آذر 1389 ساعت 21:9 شماره پست: 1187

دیروز خانه عمه مریم اولین جمله سه کلمه ای خودت را گفتی. صدایی از بیرون آمد و تو هم پرسیدی: این صدا چیه؟

 

تک تک

نوشته شده در سه شنبه نهم آذر 1389 ساعت 21:11 شماره پست: 1188

واسه ما که عمری دلبسته هرمنوتیک بودیم، تاویل تو از این شعر مصطفی رحماندوست در نوع خود جالبه!

"اولی گفت: بهار شده!

دومی گفت: عید آمده!

سومی گفت: سفره هفت سین بیارین!

چهارمی گفت: گل بکارین!

انگشت کله گنده،

گفت به همه عید شما مبارک!

ملچ  مولوچ  و ماچ کرد

رو بچه ها را تک تک"

من مطمئنم هیچ بنی بشری غیر از تو بر اساس آخرین کلمه این شعر یاد خوردن تک تک نمی افته!

 

دل نباتی

نوشته شده در چهارشنبه دهم آذر 1389 ساعت 13:41 شماره پست: 1189

بابایی وقتی که بچه بوده الکی یا راستکی که دلش درد میگرفت از مامان جون و عمه اکرم نبات می خواسته. اونها به شوخی میگفتند که دل نباتی بابایی درد میکنه. حالا این ارث را شما بردی و دل نباتی کوچولوت روزی یکی دوبار درد میگیره.

 

تولدت مبارک!

نوشته شده در پنجشنبه هجدهم آذر 1389 ساعت 15:49 شماره پست: 1190

مامانی میگه نواز تو تولد پارسالش یک هدیه خیلی خوب به مامانش داده که بابا توی وبلاگ نواز آن راننوشته. ظاهرا پارسال روز تولد مامانی نواز اولین تکه نان را در دهان مامانی گذاشته.

امسال هم نواز و بابایی با همدیگه تمرین کردند و وقتی مامانی چشمهاش را باز کرد با هم دیگه آهنگ تولدت مبارک را برای مامانی خواندند.

 

اولین عاشق

نوشته شده در جمعه نوزدهم آذر 1389 ساعت 12:54 شماره پست: 1191

دیشب اولین عاشق سینه چاکت را در مهمانی عمو عرفان و خاله سپید پیدا کردی!

ارمیا خواهرزاده خاله نازی که اول از همه چیز از خاله اش پرسید خانه شون کجاست و بعد پرسید که چشمات را کی برات خریده و بعدش هم گفت که عاشقت شده. البته تو تا شب خیلی تحویلش نگرفتی ولی شب مثل اینکه عشق بهت اثر کرد و تو هم هر جا ارمیا می رفت دنبالش می رفتی تا اینکه ارمیا به صدا درآمد و شکایت کرد که این دختره همه اش دنبال منه!

 

دختر و پدر

نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آذر 1389 ساعت 10:59 شماره پست: 1192

آخه بچه اگر آخر شب هوس شیرینی بکنه باید دست باباش را بگیره و از خانه بیرونش کنه و بگه " بویو بویو شی ای نی بخر"!؟

تازه روز قبلش هم به بابا گفتی" فدا بویو کار شی ای نی بخر" به نظر شما آدم پدرش را اینقدر ابزاری میبینه؟

 

نی نی بازی

نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آذر 1389 ساعت 11:3 شماره پست: 1193

تا زمانی که خودت ادای نی نی ها را در میاوری مشکل چندانی وجود نداره. فقط باید بهت گفت که:"نی نی گریه نکن! چرا گریه می کنی؟"مشکل زمانی آغاز میشه که از عمه مریم بیچاره می خواهی که اون نی نی بشه و تو بهش میگی " گریه" یعنی عمه شروع کنه به گریه کردن و تو نازش کنی. مشکل اینجاست که این بازی تا اونجایی ادامه پیدا می کنه که واقعا گریه عمه دربیادش!

 

محافظه کاری

نوشته شده در سه شنبه سی ام آذر 1389 ساعت 10:28 شماره پست: 1194

خب یک بچه متولد دی ماه در کنار همه خوبی هایی که داره برخی بدی ها را هم داره و از جمله اینکه محافظه کار و یا به قول قدما ترسو هست.

این روزها وقتی به نواز می گویند "نواز دریا چطور بود؟" جواب میدهد"ترسید" وقتی می پرسند "کی ترسید؟" جواب میدهد "نواز"

وقتی به نواز می گویند "هاپوی خاله شیوا چطور بود؟" جواب میدهد"ترسید" وقتی می پرسند "کی ترسید؟" جواب میدهد "نواز"

وقتی هم که با همدیگر به تماشای برج میلاد رفتیم همان پایین برج (تاکید می کنم پایین برج و نه بالای آن) پریدی بغل بابا و اصرار داشتی به بازگشت.

 

آقا نتن !

نوشته شده در یکشنبه پنجم دی 1389 ساعت 23:4 شماره پست: 1195

بابایی داشت رانندگی می کرد که یکدفعه یک ماشینی پیچید جلوش. بابا به اعتراض بوق میزنه و نواز فوری میگه: آقا نتن (نکن)!

 

قصه گفتن نواز

نوشته شده در یکشنبه پنجم دی 1389 ساعت 23:8 شماره پست: 1196

مامانی تعریف میکنه که دیروز واسه خودت راه میرفتی و قصه میگفتی. قصه آقا گرگه و بعد هم صدایت را کلفت می کردی و صدای آقا گرگه را در میاوردی و...

 

عوض کردن عروسک ها

نوشته شده در یکشنبه پنجم دی 1389 ساعت 23:16 شماره پست: 1197

کار بابایی شده عوض کردن حسن و مردیت و سوفی و نازنین یعنی مجموع عروسک های نواز و آموزش نکات کلیدی به نواز که شیطونی نکنه و بگذاره مامانی راحت عوضش کنه و باز هم تکرار همان حرکت های قدیمی از نواز و...

 

ماست میبه ای

نوشته شده در چهارشنبه هشتم دی 1389 ساعت 11:17 شماره پست: 1198

از جمله علایق ارنواز خوردن ماست میوه ای یا همان ماست میبه ای است. پریروز که ماست نواز به پایان می رسد نواز به سراغ سطل آشغال می رود ظرف خالی ماست را نگاه می کند و می گوید" ماست میبه ای تموم " بعد به بالکن رفته جلوی پنجره می ایستد و می گوید" بابا ماست میبه ای بخر"

 

اسامی مختلف من و مامان

نوشته شده در چهارشنبه هشتم دی 1389 ساعت 11:20 شماره پست: 1199

نواز بسته به نوع کاری که با آدم دارد اسم آدم را صد جور صدا می کند. مثلا اسامی مختلف من به این شرح است: بابایی. باباجون. بابا ریزا. باباجون ریزا و...

مامانی هم اسامی مختلفی دارد: مامان. مامانی. مامان جون. مادر. مادرجون و...

 

تولد ارنواز

نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 0:45 شماره پست: 1200

ارنواز دو ساله شد. خب این خبر مال هفتم دیماه هست و امروز دیگه دیماه داره تمام میشه. البته در این مدت بابا و مامانی داشتند و دارند خودشان را برای یک امتحان مهم آماده می کنند. خانه شون را فروخته اند و دارند اساس جمع می کنند. کامپیوترشان به طرز عجیبی خراب شده و بعد تقریبا درست شده. یک دختر شیطون دارند که نمی گذاره حتی یک لحظه پای کامپیوتر بنشینند و...

اما برای تولد نواز مامان و بابا ترتیب یک مهمانی را در تاریخ شانزده دیماه دادند و قرار شد که برای هفتم دیماه نواز را به عنوان یک هدیه کوچولو به سرزمین عجایب ببرند اما از آنجا که عمو مجید و خاله فریبا و سارینا به تهران آمده بودند ارنواز کادوی خودش را یک شب زودتر دریافت کرد.

شب تولد ارنواز اما خاله سلیمه ترتیب یک مهمونی کوچولو را با حضور عمه مریم می دهد که نواز تو اونجا کیک تولد خودش را فوت می کنه. بعد هم تو مهمانی اصلی تولد یکبار دیگر کیک را فوت می کنه و سرانجام از آنجا که از فوت کردن کیک خیلی خوشش آمده مامان و بابا براش یک کیک صبحانه می خرند و دو تا شمع هم رویش می گذارند و نواز برای سومین بار تولد می گیره و...

 

پیشی بابایی

نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 0:52 شماره پست: 1201

تازگیها یه پیشی این طرفها اومده که واسه نواز شکلات میاره. البته کم کم میاره و مامان هم هر بار باید بره و ازش تحویل بگیره. یه هاپو هم هست که امروز واسه اش پاستیل آورده. البته شما می دونید که این خوردنیها را بابایی هست که واقعا به خانه میاره و شما می توانید رابطه بابایی و این جک و جانورها را حدس بزنید!

 

غذا خوردن نواز

نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 0:56 شماره پست: 1202

مامان میگه غذا خوردن نواز هم مثل غذا خوردن من افراطیه و هر چند وقت یکبار به یک چیز گیر می دهد. مثلا الان فقط گیر داده به ماست میوه ای. قبلش فقط صبحانه می خورد (یعنی نان و عسل) یه مدت فقط میگفت خالی و معلوم نبود که چه چیزی را خالی می خواهد (بعضی موقع ها یعنی گوشت بعضی وقت ها یعنی پلو و بعضی وقتها هم یعنی نان) قبلتر فقط حلوا می خورد و...

 

خاله خرسه

نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 0:59 شماره پست: 1203

نواز یک پازل چوبی داره که شامل مامان خرسه و بابا خرسه و نی نی خرسه هستند و لباس ها و شلوارشون را میشه عوض کرد. این خرسها هیچکدام اسم خاصی ندارند جز مامان خرسه که نواز چندوقتیه اسم فریبا (یعنی خاله اش) را روش گذاشته. احتمالا یک جایی باید شنیده باشه خاله خرسه و بعد با خاله خودش شبیه سازی کرده باشه

 

من نوازم

نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 1:0 شماره پست: 1204

- تو جیگر منی؟

- نه من نوازم

تو عسل منی؟

- نه من نوازم

- تو نواز خانومی؟

- نه من نوازم

- ...

 

آنفولانزای قورباغه ای

نوشته شده در جمعه یکم بهمن 1389 ساعت 1:4 شماره پست: 1205

مامانی و نواز با عروسک قورباغه بازی می کنند که نواز میگه: مامان لباسش کو؟

مامان میگه: قورباغه ها لباس ندارند

نواز میگه: سرما می خورند!

 

کارتن خوابی

نوشته شده در چهارشنبه ششم بهمن 1389 ساعت 0:19 شماره پست: 1206

وقتی توی خانه پر از کارتم های پر و خالی واسه اسباب کشی باشه تو هم یک بازی جدید پیدا می کنی: کارتن بازی

اگر بازی فقط این باشه که عروسک هات را بگذاری توی کارتن البته خیلی مشکل نیست. مشکل آنجایی پیدا میشه که خودت هم یک تخت جدید پیدا می کنی و به قول خاله نیوشا کارتن خواب می شوی.

 

اذیت بازی

نوشته شده در چهارشنبه ششم بهمن 1389 ساعت 0:21 شماره پست: 1207

نواز یک بازی هم داره که خودش بهش میگه اذیت بازی. (البته این بازی را هم فقط با مامانش بازی می کنه)

 

عشوه گر زورگو

نوشته شده در چهارشنبه ششم بهمن 1389 ساعت 0:23 شماره پست: 1208

خاله نیوشا یک اسم دیگه هم برات پیدا کرده: عشوه گر زورگو!

 

شنگول و منگول

نوشته شده در چهارشنبه ششم بهمن 1389 ساعت 0:28 شماره پست: 1209

نواز و بابایی قراره قصه شنگول و منگول را با هم بازی کنند. نواز قراره بشه آقا گرگه و بابایی بقیه نقش های نمایشنامه را بازی کنه. بابایی (مامان بزی) به بچه هاش نصیحت های لازم را می کنه و از خانه خارج میشه. نواز میاد پشت در خانه بزی ها و در میزنه.

بابایی میگه: کیه که داره در میزنه؟

نواز میگه: منم نواز

بابایی: نه نواز. تو مثلا آقا گرگه ای. باشه؟

نواز: باشه.

نواز دوباره در میزنه.

بابایی میگه: کیه که داره در میزنه؟

نواز میگه: منم نواز

...

 

کدوی قلقله زن

نوشته شده در چهارشنبه ششم بهمن 1389 ساعت 0:31 شماره پست: 1210

مامانی ادای پیرزن ها را درمیاره که نواز هم فوری میگه من گرگم. در نتیجه حالا دیگه باید قصه کدوی قلقله زن را بازی کرد.

 

باباي كچل

نوشته شده در دوشنبه هجدهم بهمن 1389 ساعت 10:12 شماره پست: 1211

آخر كدام بچه دو ساله اي ميزنه تو سر باباش و ميگه كچل؟!

 

اذیت

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم بهمن 1389 ساعت 8:33 شماره پست: 1212

همه این دختر بابایی را اذیت میکنند: این خاله سلیمه یا این مامان جون یا باباجون و یا حتی جوراب. هر کی به نواز پیشنهاد خوبی بده که با میل نواز سازگار نباشه از نظر نواز داره اذیت می کنه. جوراب بیچاره البته پیشنهادی نمی دهد و فقط کمی تنگ تشریف داره و یا یه نخ اضافی توش هست که نواز را اذیت میکنه.

همین دیروز مثلا این مامانی نواز را اذیت کرد. دو بار هم اذیتش کرد. یکبار که نواز کتاب ها را از توی جعبه ریخته بود روی زمین و بار دیگه هم که نواز رفته بود و چسبیده بود به تلویزیون. بار اول مامانی نواز را برای تنبیه فرستاده بود توی اطاقش و بار دوم هم مامانی تلویزیون را خاموش کرده بود.

مامانی بار دوم مجبور شده بود به درخواست نواز به بابایی زنگ بزنه تا نواز به بابایی بگه که مامانی اذیتش میکنه. بابایی هم طبیعیه که حق را به مامانی داد و بعد از نواز خواست که کارهای بد نکنه و از مامانی هم خواست که چون نواز متوجه اشتباهش شده براش تلویزیون را روشن کنه و...

راستی اگر بابایی ها این حکمیت ها را بین مادران و فرزندان نمی کردند آیا زندگی امکان پذیر می بود؟ 

 

این مثلا چیه؟

نوشته شده در سه شنبه نوزدهم بهمن 1389 ساعت 8:42 شماره پست: 1213

نواز هنوز به مرحله چرا و چرا نرسیده (خوشبختانه) اما به مرحله چیه و چیه که البته خیلی وقته رسیده. تازه چند روز پیش عبارت جدیدی را هم کشف کرده بود که خب طبیعیه دایم به کار می گرفت. نواز یک ریز می پرسید: این مثلا چیه؟ اون مثلا جیه؟ ...

 

رصق

نوشته شده در شنبه بیست و سوم بهمن 1389 ساعت 9:19 شماره پست: 1214

دختر من مي رصقه! بهتر از باباش هم مي رصقه!

باباش هنوز نمي تواند دست و پايش را با هم در رقص كنترل كند ولي وقتي ارنواز مي رصقه نه تنها دست و پاش را با هم تكون مي دهد بلكه گاهي يك چرخي هم زده و سرانجام موهايش را به جلو پرتاب مي كند. (بابايي اين كار را هم نمي تواند بكند نه اينكه آن را بلد نباشد بلكه به اين خاطر كه اصلا مو ندارد)

دختر من ديشب هم رصقيد. بعد از من و مامانش خواست كه براش دست بزنيم. بعد مامانش را بلند كرد كه باهاش برصقه. بعد خودش نشست تا ماماني برصقه و خودش براش دست بزنه. بعد دوباره رفت وسط سن تا با مامانيش برصقه و البته اين بار بغل مامانش باشه و برصقه...

خلاصه موقعي كه اومد سمت بابايي تا بابا را هم بلند كند بابايي ترجيح داد تا به جاي استفاده از عبارت مرسوم "اما من كه رقص بلد نيستم" بگه مريضم و اينجوري رصق به پايان رسيد.

 

دوستي يكطرفه

نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم بهمن 1389 ساعت 8:6 شماره پست: 1215

- رومينا را دوست داري؟

- آيه (يعني آره)

- رومينا چي؟ تو رو دوست داره؟

- موهاش را كشيدم (معادل غير ديپلماتيكش ميشه نه)

عمو رضا

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم بهمن 1389 ساعت 8:17 شماره پست: 1216

عمو محمد(خطاب به ارنواز): اسم بابات چيه؟

ارنواز: عمو رضا!

عمو محمد ياد جوك بنده خدايي ميفته كه از بچه اش همين سوال را مي پرسه و بچه جواب ميده حسين آقا!!!

 

حسن بازي

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم بهمن 1389 ساعت 9:16 شماره پست: 1217

بابايي از در مياد تو و نواز مي پره بغلش

نواز: بازي كنيم

بابايي: چه بازي اي بكنيم؟

نواز: حسن بازي

بابايي: حسن بازي ديگه چيه؟

نواز براي لحظه اي به فكر ميره. بعد لبخندي ميزنه و خودش را مثل حالت ويبره تكون ميده

بابايي: آهان! پس حسن بازي يعني اين؟!

(اين است دستور بازي جذاب و زيباي حسن بازي. شما هم مي توانيد اين بازي دو نفره را به سادگي انجام داده و از آن لذت كافي و وافي ببريد)

 

شوهر ارنواز

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم بهمن 1389 ساعت 8:2 شماره پست: 1218

ارنواز به بابايي ميگه: شوهر من ميشي؟

بابا چشماش از حدقه در مياد و ميپرسه: چي؟!!!

ارنواز تكرار ميكنه و ميگه: شوهر من ميشي؟

بابايي تسليم ميشه و ميگه: آره

ارنواز ميگه: بريم تو

بابايي ميگه: باشه

بعد در مي زنند و مي روند داخل خانه و...

 

ضق ضق

نوشته شده در شنبه سی ام بهمن 1389 ساعت 8:8 شماره پست: 1219

نواز پریشب می گفت پاش ضق ضق می کنه!!!!!!!

یا شاید هم ذوق ذوق یا ضوق ضوق یا ...

 

نازک تر از گل

نوشته شده در شنبه سی ام بهمن 1389 ساعت 8:27 شماره پست: 1220

بابایی فقط گفت:"نواز آرومتر عمو خوابه" که نواز ساکت شد و رفت بغل مامانش. دو دقیقه ای که گذشت مامانی دید نواز بغض کرده این بود که گفت: "نواز چی شده؟" نواز با حالت بغض کرده ای گفت:"بابایی اذیت می کنه" مامان گفت" بابایی چی شده؟" بابایی نگاهی به قیافه نواز انداخت و یاد حرف دو دقیقه پیشش افتاد. این بودکه غصه را تعریف کرد. اما هنوز حرفش تموم نشده بود که نواز زد زیر گریه. بابایی دخترش را بغل کرد و براش توضیح داد که چرا بهش گفته آروم باشه ولی نواز خانوم دست از گریه برنداشت که نداشت تا این که خوابش برد.

حالا بابا مونده بود با یک عذاب وجدان و یک دختری که نازک تر از گل هم بهش نمیشه گفت.

 

يكي بود يكي نبود

نوشته شده در سه شنبه سوم اسفند 1389 ساعت 8:17 شماره پست: 1221

ماماني: يكي بود يكي نبود. غير خدا هيچكي نبود

ارنواز: نواز بود؟

ماماني: آره نواز بود.

 

پي پي خانه

نوشته شده در سه شنبه سوم اسفند 1389 ساعت 8:35 شماره پست: 1222

مامان داره نواز را مي شوره و بابا هم بالاي سرشون ايستاده. نواز ميگه:" پي پي ها كجا ميرن؟" بابايي ميگه: "ميرن خونه شون" نواز ميگه: "خونه شون كجاست؟" بابايي ميگه:"اون تو" ...

 

چي شد؟

نوشته شده در پنجشنبه پنجم اسفند 1389 ساعت 8:10 شماره پست: 1223

نواز داره تلويزيون نگاه مي كنه. از آن برنامه‌هايي كه قديم‌ترها با عنوان ديدني‌ها از تلويزيون ايران پخش مي شد.

نواز: چي شد؟

- پيشي داره بازي مي كنه

نواز: چي شد؟

- ني ني افتادش

نواز: چي شد؟

-پاي آقايه ليز خورد

نواز: چي شد؟

- هاپو داره با موشه بازي مي كنه

نواز: چي شد؟

-....

نواز: چي شد؟

-....

خدا به داد ما برسه. اين ارنواز هنوز به مرحله چرايي نرسيده و اين همه سوال مي كنه.

 

اولين فحش ارنواز

نوشته شده در پنجشنبه پنجم اسفند 1389 ساعت 8:24 شماره پست: 1224

ارنواز ديروز از اولين فحشش استفاده كرد كه به احتمال زياد پريروز در حين دعواهاي رايجشون از رومينا ياد گرفته بود. فحشش را هم به خود رومينا داد. البته پشت تلفن فرضي اي كه به رومينا زده بود و به اصطلاح او را داشت به بازي دعوت مي‌كرد به رومينا مي گفت كه "بيا بي شعور بيا"

 

امشب كجا مي خوابيم؟

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم اسفند 1389 ساعت 8:1 شماره پست: 1225

اسباب كشي به خانه جديد.

حالا تو يك اتاق بزرگتر داري و يك سالن بزرگتر براي اينكه بدو بدو كني. فقط چند تا مشكل وجود داره:

اول اينكه تو جريان اسباب كشي چند روزي به قول معروف اين دست و اون دست شدي و همين مساله باعث شده كه كمي بدعنق بشي و از آن هم مهمتر يبوست پيدا كني.

دوميش اينه كه هنوز خانه جديد را نپذيرفتي و ديشب مي گفتي بريم خونه مون.

سوميش هم اين كه عادت كرده اي شب ها خانه اين و آن بخوابيم و از نزديك هاي غروب دايم مي پرسي امشب كجا مي خوابيم؟ امشب كجا مي خوابيم؟!

با كي خوبي؟

نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم اسفند 1389 ساعت 8:3 شماره پست: 1226

خاله سليمه معصومانه ميگه كه تو خونه ما ارنواز بيشتر از همه با محمد و ميلاد خوبه. بعدش با فرشته و زهره و اگر هيچكي نباشه فقط اونموقع با من خوبه.

اين خاله بنده خئا تازه بيشتر از همه زحمت تو را مي كشد.

 

كوك

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم اسفند 1389 ساعت 8:34 شماره پست: 1227

- كي گفته كه يك بچه دو ساله نمي تواند يك اثر هنري را نقد كند؟

- خب ظاهرا هيچكي نگفته.

- كي گفته كه يك بچه دو ساله نمي تواند يك اثر هنري مدرن را نقد كند؟

- خب ظاهرا هيچكي نگفته.

- كي گفته كه يك بچه دو ساله نمي تواند يك اثر موسيقايي مدرن را نقد كند؟

- خب ظاهرا هيچكي نگفته.

كي گفته ....؟

- خب حالا كه ظاهرا هيچ معارضي را ندارم به اطلاع مي رسانم نواز توانست يك اثر موسيقايي اركسترال به شدت مدرن را نقد كند و بعد از ديدن سه خانم محجبه چنگ نواز كه بعضا چنگ را با آرشه مي نواختند و ديگر اعمال عجيبه را به انجام مي رساندند در جمله اي كوتاه اظهار نظري علمي كرده و بگويد كه كوك نيست.

 

عوامل بيماري ها

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم اسفند 1389 ساعت 8:42 شماره پست: 1229

جامعه پزشكي اگر كمي تحقيقات ميان رشته اي را جدي تر بگيرد قطعا مي تواند آينده درمان بشر را به سمت و سوي مناسب تري هدايت كند.

الغرض يكي از بچه هاي فاميل زندايي كبري از نگراني اينكه باباش قرار بود به مسافرت برود و يك هفته اي بابايش را نبيند دچار اسهال شد.

ار نواز با توجه به دوري مامانش (كه در ]چند پست قبلي به اطلاع رسانده شد) دچار يبوست شد.

نتيجه گيري علمي:

دوري پدرها اسهال مي آورد و دوري مادرها يبوست

 

کوله پشتی آدمخور

نوشته شده در چهارشنبه هجدهم اسفند 1389 ساعت 10:22 شماره پست: 1230

آخرهای شب. یک کوله پشتی بزرگ تو اتاق خواب بابایی و مامانی قرار داره.

ارنواز: اون چیه؟

بابایی: کوله

ارنواز: آدم می خوره؟

بابایی: نه عزیزم مگه آدمخوره

ارنواز: آدمخوره؟

بابایی: نه عزیزم هیچکی آدم را نمی خوره

ارنواز: می خوره

بابایی: نه عزیزم اون کوله هست توش لباسه برای رفتن به کوه مسافرت...

ارنواز: آدمخوره

....

بابایی: میخوای ببرمش اون اتاق راحت بخوابی؟

ارنواز: آیه

 

شيك

نوشته شده در شنبه بیست و یکم اسفند 1389 ساعت 8:6 شماره پست: 1231

با سلام و سلامتي سرانجام ارنواز خانوم در آستانه فرارسيدن عيد سعيد باستاني به طرز محيرالعقولي بر روي صندلي آرايشگر نشست و موهاي بلند و مجعد و افشان خود را بي هيچ فغان و گريه اي به دست با كفايت آرايشگر سپرد.
آرايشگر البته غريبه نبود و مهمتر از آن آرايشگاه نيز. آرايشگر ميلاد بود و آرايشگاه دستشويي خانه خاله سليمه. انگيزه ارنواز هم براي كوتاه كردن موهايش ديدن صحنه آرايش كردن عمو مجتبي بود.
الغرض بابايي اولش خوشش نيامد اما كمي ديرتر پسنديد. به قول ماماني ارنواز شيك شده.

 

همچنان نواز را نخوريد!

نوشته شده در شنبه بیست و یکم اسفند 1389 ساعت 8:43 شماره پست: 1232

صداي باران كه مياد ميپري بغل بابا يا مامان و ميگي منو نخوره.

اسم آقا گرگه كه مياد ميپري بغل بابا يا مامان و ميگي منو نخوره.

اسم خانوم بزي كه مياد ميپري بغل بابا يا مامان و ميگي منو نخوره.

صداي در  كه مياد ميپري بغل بابا يا مامان و ميگي منو نخوره.

صداي موتور كه مياد ميپري بغل بابا يا مامان و ميگي منو نخوره.

....

بچه جون چند بار بهت بگبم كه هيچ آدمخوري وجود نداره. البته اگه به اين كارات ادامه بدي شايد بابايي و ماماني بالاخره بخورندت

 

زنبور

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اسفند 1389 ساعت 13:43 شماره پست: 1233

- يعني شما فكر مي كنيد اگر پاي ارنواز خانوم دچار سوزش شود (يعني همانجاييكه پمپرز دارد)  به چه عواملي مي تواند بستگي داشته باشد؟

- واضح ترين دليلش مي تواند اين باشد كه ارنواز خانوم به مامانيش اجازه نداده تا پي پيش را عوض كند.

- اين منطقي است اما ارنواز به اين اعتقاد ندارد و مي گويد كه زنبور رفته تو شورتش. شما فكر مي كنيد اين هم منطقي باشد؟

 

كوآلا در چهارشنبه سوري

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اسفند 1389 ساعت 8:21 شماره پست: 1234

به رغم تمامي تبليغاتي كه از چند روز پيش براي جلب توجه نواز به مراسم سنتي چهارشنبه سوري به راه انداختيم و به رغم آنكه به جاي امني مثل خانه جديد باران و برديا رفتيم اما تو همچنان از آتش و فشفشه و امثالهم خوشت نيامد و به قول عمو علي مثل كوآلا به من چسبيدي و در كمتر از پنج دقيقه با باران به كنج خانه خزيدي.

اين بود يك چهارشنبه سوري ديگر.

 

شب بدون پدر

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اسفند 1389 ساعت 8:25 شماره پست: 1235

آخر شب چهارشنبه سوري براي اولين بار پيش بابا آمدي و گفتي شب اينجا بمونيم بابا هم كه از قبل با مامان همين برنامه را داشتند موافقت كرد كه تو با مامان پيش بچه ها بمونيد و بابايي بره خانه تا صبح بره سركار. البته تو صبح گفتي كه بابايي سركار نيست و رفته خونه و همين مساله آتو دست عمو علي داد تا بگه تو بهتر از ماماني ميدوني كه بابايي كجا ها ميره!

 

جاروبرقيگري

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اسفند 1389 ساعت 8:26 شماره پست: 1236

سرانجام با تاخير فراوان وجه جاروبرقيگري تو گل كرد و يك مهره منچ پريا را خوردي و البته ظاهرا حسابي هم گريه كردي.

 

كاشي خون نديده

نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اسفند 1389 ساعت 8:28 شماره پست: 1237

ديشب دستت يك كوچولو با متر بريد و البته نفهميدي تا ماماني بهت نشان داد و روش چسب زد و اينموقع بود كه مثل يك كاشاني واقعي گريه كردي تا سرانجام چسب را برداشتيم و ديدي كه خوب شده و شروع كردي به خنديدن.

 

سال نو

نوشته شده در شنبه ششم فروردین 1390 ساعت 9:6 شماره پست: 1238

سرانجام نوروز فرارسيد و تو هم سومين سفره هفت سينت را ديدي. نوروز اما ايندفعه در ايران نصف شب فرارسيد و صد البته ما فكر مي كرديم كه تو خواب خواهي بود و ما مجبور خواهيم شد تا تو را در خواب سر سفره قرار دهيم و هزار البته كه اين گمان اشتباه بود و تو بيدار ماندي و من و ماماني تا دم دماي سال تحويل پاي تلويزيون در خواب بوديم. متن زير نخستين جملات رد و بدل شده بين ما در آغازين ثانيه هاي سال 1390 خورشيدي بود(البته پس از تبريك ها و بوسه هاي رايج)

بابايي: ارنواز الان عيد اومده

ارنواز: عيد كو؟

بابايي: (با اشاره به تصوير تلويزيون بي بي سي و رقص سعيد شنبه زاده) ايناهاش اين عمو نوروزه . الان هم ننه سرما رفته عمو نوروز اومده.

ارنواز: ننه سرما كجا رفته؟

بابايي: رفته خونه شون لالا كنه تا زمستون ديگه

فكر مي كنيد جمله بعدي ارنواز چي بود؟.... حدس بزنيد؟....

ارنواز فقط گفت پي پي دارم!!!!

 

عيد شما مبارك

نوشته شده در شنبه ششم فروردین 1390 ساعت 9:9 شماره پست: 1239

ارنواز روز اول عيد با كمك باباييش به چند نفري زنگ زد و بهشون گفت عيد شما مبارك! به هر كي هم نگفته بابا از طرف ارنواز تو وبلاگش بهشون ميگه!

 

دولپي

نوشته شده در شنبه ششم فروردین 1390 ساعت 9:10 شماره پست: 1240

از مضرات عيد اينه كه ارنواز دولپي خوردن را ياد گرفته. يعني شيريني يا شكلات را از ترس اينكه ازش نگيريم درسته ميندازه بالا.

 

زبان كلاكي

نوشته شده در یکشنبه هفتم فروردین 1390 ساعت 9:19 شماره پست: 1241

البته كه زبان انگليسي و عربي و ايتاليايي (يعني زبان‌هايي كه گاهي وقت‌ها كارتون‌هاش را مي بيني) نمي فهمي و دائم مي پرسي كه چي مي گن ؟ ولي درعوض زبان شمالي (يا همان زبان كلاكي در بين خانواده ) را به خوبي مي فهمي بخصوص وقتي كه عمو حسين باهات صحبت كنه. مي مونه جواب دادنش كه آن را به فارسي مي گويي.

 

پيگيري

نوشته شده در یکشنبه هفتم فروردین 1390 ساعت 13:34 شماره پست: 1242

ماماني ميگه گاهي شبها در حال گفتن يك جمله خوابت مي بره و صبح با گفتن وقتي چشمهات را باز مي كني دقيقا همون جمله را ميگي.

 

تخت علي

نوشته شده در یکشنبه هفتم فروردین 1390 ساعت 13:37 شماره پست: 1243

بيچاره مادر زندايي كبري. پيرزن خيلي وقته كمر درد داره و ظاهرا درماني هم نداره. اين كه خواست خونه دخترش بره و روي تخت نوه اش (علي ) دراز بكشه. اما چشمش روز بد نبينه. تو مثل مامورهاي حراست رفتي بالا سرش و اونقدر روسري و موهاش را كشيدي تا بنده خدا از روي تخت علي بلند شد.

 

اولين سروده زندگي تو

نوشته شده در دوشنبه هشتم فروردین 1390 ساعت 8:54 شماره پست: 1244

ديروز اولين بيت زندگيت را در ماشين سرودي و بارها و بارها تكرارش كردي. بيت تو البته چند تا مشكل كوچولو داشت. يك خورده وزنش مي لنگيد. يك اشتباه نحوي داشت و البته فكر كنم از جايي هم الهام گرفته شده بود يا حداقل مصرعي از آن را تضمين كرده بودي (فكر كنم درست گفته باشم) ولي در مجموع خيلي اميدوار كننده بود.

بيت:

 دويدم دويدم                         از اتاقم رسيدم

 

كوچك و بزرگ شدن

نوشته شده در دوشنبه هشتم فروردین 1390 ساعت 9:0 شماره پست: 1245

درست از روز اول عيد گاهي اوقات پستونكت را در مياري و به مامان و بابا ميدهي و ميگي كه " من ديگه بزرگ شدم. پستونك نمي خورم" ولي واي به موقعي كه خوابت بياد اونموقع در مقابل اعتراض ما ميگي" من دوباره كوچولو شدم"

عيدي خوردن

نوشته شده در سه شنبه نهم فروردین 1390 ساعت 10:48 شماره پست: 1246

اين هم مصدر جديدي كه توسط ارنواز ابداع شده: عيدي خوردن!

 

بازي در ماشين

نوشته شده در سه شنبه شانزدهم فروردین 1390 ساعت 8:55 شماره پست: 1247

از آنجايي كه خيلي به بازي علاقه‌مندي و از هر فرصتي براي بازي كردن غافل نمي شوي. با همكاري ماماني براي مواقعي هم كه توي ماشين نشستي چند تا بازي اختراع كرديد كه در اينجا به شرح آن مي پردازم:

بازي اول: ماشين بازي

شرح بازي : يك بازي دو نفره است كه با مشاركت تو و مامانت برگزار مي شود.

روش بازي: در ابتد مامان يك ماشين را نشان تو داده و مي پرسد: اين چيه؟

نواز: بگو!

ماماني: تو بگو!

نواز: تو بگو!

ماماني: پرايده

ماماني: اين چيه؟

نواز: بگو!

ماماني: تو بگو!

نواز: تو بگو!

ماماني: پژوه

ماماني: اين چيه؟

نواز: بگو!

ماماني: تو بگو!

نواز: تو بگو!

ماماني: اتوبوسه

ماماني: اين چيه؟

نواز: بگو!

ماماني: تو بگو!

نواز: تو بگو!

ماماني: ....

 

بازي دوم: اينجوري بازي

شرح بازي : يك بازي دو نفره است كه با مشاركت تو و مامانت برگزار مي شود.

روش بازي: تو بغل مامانت نشسته و با افتادن روي دست انداز به بالا و پايين مي رويد و مي خنديد (خوشبختانه با توجه به حجم چاله چوله هاي تهران اين باز در هر موقعيتي در ماشين امكان پذير است)

 

بازي سوم: اينجوري بازي (همنام بازي قبلي است ولي قوانينش فرق دارد)

شرح بازي : يك بازي دو نفره است كه با مشاركت تو و مامانت برگزار مي شود.

روش بازي: تو بغل مامانت نشسته وبا پيچيدن ماشين با همديگر به سمت چپ و راست پيچيديه و مي خنديد.

 

دختر خوب جادوگر

نوشته شده در پنجشنبه هجدهم فروردین 1390 ساعت 8:20 شماره پست: 1248

مي دانيد در پاركينگ ما چه جوري باز ميشه؟ ارنواز ميگه اجي مجي لا ترجي! در باز بشو! و در يهويي باز ميشه. حالا مي دانيد در پاركينگ ما چه جوري بسته ميشه؟ ارنواز ميگه اجي مجي لا ترجي! در بسته بشو! و در يهويي بسته ميشه.

آفرين به دختر خوب جادوگرم

 

فوتبال بازي كردن تو و نظرات كارشناسي

نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم فروردین 1390 ساعت 8:49 شماره پست: 1249

اميرحسين ميگه تا حالا نديده يه دختر به نسبت سن و سالش اينقدر خوب فوتبال بازي كنه

 

ماماني غلط ميكنه

نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم فروردین 1390 ساعت 10:24 شماره پست: 1250

مامان جون مي خواد بهت شكلات نده ولي تو اصرار داري كه بيشتر از دو سه تا بخوري. مامان جون زير فشار مجبور ميشه كه يكدونه ديگه هم به تو بدهد ولي تاكيد ميكنه كه" اگه ماماني بفهمه ناراحت ميشه" تو هم نه برمي داري و نه ميذاري و ميگي"ماماني غلط ميكنه" مامان جون كه لحظه اي شوكه شده بود به آرومي ميگه"چي؟" و تو كه ميشد فرض كرد كه معني اين كلمه را نمي داني سريع حرفت را اصلاح ميكني و ميگي" خودم غلط مي كنم"

البته اينجوري نشون ميدي كه معني حرفت را هم خيلي خوب مي فهمي.

 

نصفه شكلات

نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم فروردین 1390 ساعت 10:30 شماره پست: 1251

ماماني كه يك شكلات را بهت داده تا بخوري در مقابل درخواست شكلات دوم؛ نصف اون را ميگذاره در دهان خودش و نصفش را به تو مي دهد و البته همين سرآغاز يك قشقرق بزرگ از جانب نواز مي شود كه چرا شكلات من را خوردي. ماماني تسليم مي شود و يك شكلات كامل ديگر را به تو مي دهد. تو البته براي چند لظه آروم ميشي ولي باز دوباره شروع مي كني به گريه كردن چرا كه هنوز چشمت دنبال نصفه شكلاته هست و مي خواي كه اون را از ماماني پس بگيري.

 

پسته

نوشته شده در شنبه بیست و هفتم فروردین 1390 ساعت 9:40 شماره پست: 1252

ارنواز خانوم مي فرمايند ناف من شبيه پسته است.

 

اسم من مامانه

نوشته شده در شنبه بیست و هفتم فروردین 1390 ساعت 9:47 شماره پست: 1253

آقاي مغازه دار به ارنواز گفت: چطوري خانوم؟

ارنواز كه ني نيش بغلش بود چند قدم اونطرف تر برگشت و گفت: اسم من مامانه.

 

مهدكودك ارنواز

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390 ساعت 8:36 شماره پست: 1254

نواز به مهدكودك رفت.

البته قبلا هم چند روزي و فقط چند روزي اين تجربه را داشت ولي اينبار مثل اينكه فرق مي كنه.

ارنواز روز چهارشنبه 1390/1/24 به مهدكودك خانه خورشيد در مهرشهر كرج رفت و البته خيلي هم بهش خوش گذشت چون حاضر به برگشتن نبوده و سرانجام ماماني با كلي دوز و كلك او را به خانه برگردانده.

براي ثبت در تاريخ هم البته اسم اولين مربيش  خاله شيما بوده كه اطلاعات دقيقتر ايشان را انشاء الله پيدا و به اطلاع مي‌رسانم.

 

بچه ها خوابند

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390 ساعت 8:56 شماره پست: 1255

ارنواز الان دو روزه كه آزمايشي رفته مهدكودك و از آنجاييكه دير از خواب بلند ميشه و به نهار بچه ها ميرسه و از آنجاييكه بقيه بچه ها بعد از نهار مي خوابند و نواز البته خوابش نمياد تقريبا هر وقت مي پرسيم تو مدرسه خاله ها بهت چي ميگند؟ جواب ميده كه ميگند يواش بازي كن بچه ها خوابند!

 

عرشيا و جوراب ارنواز

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390 ساعت 9:50 شماره پست: 1256

از آنجايي كه عرشيا ظاهرا تنها بچه اي هست كه نمي خوابد يا ظاهرا تنها بچه اي هست كه ارنواز اسمش را به ياد مياورد هر وقت از او درباره همكلاسي هايش مي پرسيم مي گويد عرشيا به جورابم دست زد.

يكي نيست بگه بچه جون به جوراب دختر ما چي كار داري؟

 

عرشيا و خوشگلي

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390 ساعت 9:54 شماره پست: 1257

البته بايد گفت كه اين عرشيا خان از اول هم چنين تصويري را در ذهن ارنواز خانوم نداشته چرا كه روز اولي كه ارنواز و ماماني داشتند از مهد كودك برمي گشتند ماماني وقتي درباره عرشيا از ارنواز سوال مي كنه ارنواز جواب ميده كه عرشيا خيلي خوشگله!!!

 

سوسن جون

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390 ساعت 10:7 شماره پست: 1258

ذوق شاعري ارنواز خانوم گل كرده. اين هم دومين سروده ارنواز كه يك دوبيتي هست و البته يك مصرعش را ماماني سروده است.

داستان از اين قرار است كه ارنواز توي ماشين دايم تكرار مي كرد:

سوسن جون      سوسن جون

ماماني واسه اينكه قافيه اي بدهد گفت: چايي رو بريز تو فنجون

نواز خوشش اومد و دايم مي خوند:

سوسن جون سوسن جون     چايي رو بريز تو فنجون

بعد ارنواز يكدفعه شعر را ادامه داد و گفت:

فسنجون فسنجون        چايي رو بريز تو ميدون

و اين شد شعر ارنواز كه كلي با مامانش سر خواندنش ذوق كردند.

سوسن جون سوسن جون     چايي رو بريز تو فنجون

فسنجون فسنجون        چايي رو بريز تو ميدون

 

در عسل

نوشته شده در شنبه سوم اردیبهشت 1390 ساعت 9:28 شماره پست: 1259

ماماني از ارنواز ميپرسه: تو عسل مامانتي؟

ارنواز جواب ميده: آيه (آره)

بعد دست ميزنه به كله اش و ادامه ميده: اين هم درمه

 

شب نه بخير

نوشته شده در شنبه سوم اردیبهشت 1390 ساعت 9:30 شماره پست: 1260

بابايي: شب بخير!

نواز (كه نمي خواهد بخوابد): شب نه بخير!

 

اطلاعيه بسيار مهم

نوشته شده در دوشنبه پنجم اردیبهشت 1390 ساعت 9:33 شماره پست: 1261

بدينوسيله به اطلاع مي رساند بدون آنكه ماماني انرژي زيادي مصرف كند و يا حتي به ياد بياورد كه دقيقا در چه زماني اين تحول صورت پذيرفت؛ دختر ما يعني ارنواز خانوم يكهويي حسابي بزرگ شد و بر خلاف گذشته كه موقع خواب و يا برخي مواقع ديگر يادش ميفتاد كه دوباره ني ني شده دست از سر پستونك برداشت و ديگر مي مي مصرف نمي كند.

همراه با مي مي ديگر موقع خواب پتويش را هم دستش نمي گيرد و ما مانده ايم كه رابطه پتو و مي مي چيست؟

 

شما فاميل كي هستيد؟

نوشته شده در پنجشنبه هشتم اردیبهشت 1390 ساعت 11:6 شماره پست: 1262

سال دايي ناصر از خانوم اعظم پرسيدي:"ببخشيد شما فاميل كي هستيد؟"

 

سومين روز مهد

نوشته شده در یکشنبه یازدهم اردیبهشت 1390 ساعت 8:49 شماره پست: 1263

ديروز براي سومين بار به مهد جديدت رفتي و البته از آنجايي كه دو هفته اي بود كه در رفتن به مهدت تعلل شده بود در نتيجه پشتت باد خورده بود و با كمي نق و نوق به مدرسه رفتي و با كمي نق و نوق هم برگشتي.

اتفاقات روز گذشته البته از زبان خودت اين بود كه يكي از خاله ها سرش درد مي كرد. ماماني هم ميگه كه ديروز تولد هم بوده.

قبل از رفتن هم به مامان تاكيد كرده بودي كه عرشيا به جورابت دست نزنه و...

 

تو و خرگوش

نوشته شده در یکشنبه یازدهم اردیبهشت 1390 ساعت 8:51 شماره پست: 1264

ديروز خرگوش هانيه را رو پات نشاندي و بهش كاهو و هويج دادي و اگر تصميم نمي گرفتي كه دستت را توي چشم خرگوش بكني اولين ارتباط نزديكت با حيوانات را كاملا موفق به پايان مي رساندي.

 

گربه گرگ نديده

نوشته شده در یکشنبه یازدهم اردیبهشت 1390 ساعت 8:53 شماره پست: 1265

موقع بيرون آمدن از خانه هانيه گربه هانيه جلوي در خوابيده بود. به گربه گفتي "برو!" ولي گربه هر چي گفتي از جاش تكون نخورد. اين بود كه صدات را كلفت كردي و اداي آقا گرگه را درآوردي و گفتي"برو" ولي گربه گرگ نديده باز هم كاري نكرد كه نكرد.

سرانجام با وساطت زندايي گربه از جاي خود تكان خورد و عقب تر رفت. تو كه با اين اتفاق جرات تازه اي كسب كرده بودي برگشتي و به گربه گفتي: "ميكشمت ها" البته كلمه را اشتباه گفتي (يعني به جاي صرف فعل كشتن؛ فعل كشيدن را صرف كردي)

 

برنامه ريزي ازدواج

نوشته شده در یکشنبه یازدهم اردیبهشت 1390 ساعت 8:58 شماره پست: 1266

پس از شنود حرف‌هاي خاله زنكي در خصوص تلاش طولاني مدت مادر كيت ميدلتون براي ازدواج دخترش با پرنس ويليامز؛ من و مامان به اين فكر افتاديم كه دست بالا زده و با اعزام تو به يكي از حوزه هاي علميه زمينه هاي ازدواج تو را با پسر آقا مجتبي فراهم كنيم.

مامان البته مطرح كرد كه در اينجا حوزه هاي علميه خواهران و برادران از هم جدا هست ولي من كه نگران نيستم چون در خانواده هاي اشرافي اينجا هم ازدواج از طريق پسند افتادن در چشم مادر آقا داماد صورت مي پذيره و كافي هست كه دختر آقاي حداد شما را بپسنده تا شما هم به صنف اشراف ايران زمين رفته و لقب افتخاري حاجيه خانوم ارنواز را تصاحب كنيد.

 

مشكلات ما با تو

نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم اردیبهشت 1390 ساعت 9:22 شماره پست: 1267

اگر من و ماماني بخواهيم چند تا ايراد كوچولو ازت بگيريم؛ يكيش اينه كه تا ساعت 2 و 3 نصفه شب نمي خوابي. البته بابايي بدون توجه به نخوابيدن تو مي خوابه ولي نصفه‌هاي شب از صداي الفغان ماماني بيدار ميشه و تلاش مي كنه كه به داد مامانت برسه.

خلاصه كلام در حاليكه چشمهات كاملا خواب آلود خواب آلود هست ولي باز هم گريه مي كني تا نخوابي.

 

عجايب عجايب

نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم اردیبهشت 1390 ساعت 9:33 شماره پست: 1268

پريروز از صبح كه پاشدي اينقدر عجايب عجايب كردي كه ماماني مجبور شد برت داره از كرج بياوردت تهران تا بعدازظهري ببريمت سرزمين عجايب.

 

آبله مرغون

نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 7:28 شماره پست: 1269

با ظهور چند عدد جوش قرمز در گردن؛ بدن و صورت ارنواز مشخص شد كه ارنواز خانوم دچار آبله مرغون شده اند. حالا از كي دريافت كرده اند؟

-احتمالا از مي مي نا (رومينا)

البته خاله فريبا معتقده كه مي مي نا از ارنواز گرفته (الله اعلم)

من بر خلاف ماماني و خاله فكر مي كنم كه هر دوشون از پريسا گرفته اند كه درست يك هفته قبل واكسن آبله مرغان زده بود (باز هم الله اعلم)

 

آمپول آبله مرغون

نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 7:34 شماره پست: 1270

ديروز بعد از تشكيك به آبله مرغون ارنواز را به دكتر برديم. آدرس يك دكتر خوب را از همسايه مون گرفتيم و الحق كه دكتر خوبي هم بود (دكتر چالشي)

در مطب ارنواز دايم راه مي رفت و با به اصطلاح موبايلش صحبت مي كرد و شرح بيماريش را براي احتمالا عمه اش مي گفت. بعد از معاينه هم گير داد كه آمپولش بزنيم و در نتيجه گيرهاش من مجبور شدم از آقاي دكتر بخواهم كه براي نواز آمپول بنويسه كه البته آقاي دكتر قبول نكرد و گفت نيازي نيست!

 

اشتباهات لپي

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 9:57 شماره پست: 1271

ارنواز حالا ديگه كلي كلمه بلده؛ تقريبا به اندازه باباش. ولي خب دو سه تا حرف را هم خوب نمي تونه بگه؛ مثلا به جاي ح و ه ميگه خ (خانيه به جاي هانيه) و به جاي ر ميگه ي (آيه به جاي آره)

در ضمن بعضي كلمات را هم اشتباه ميگه مثلا كپيس به جاي كثيف.

 

هوس هاي ارنواز خانوم

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 10:3 شماره پست: 1272

ديروز ارنواز خانوم ابراز تمايل نمودند كه شورت و سوتين به تن كنند و از آنجاييكه يك دختر دو ساله البته قسمت دوم را ندارد؛ ماماني دوتيكه مايوي ارنواز خانوم را تنشان كردند و ارنواز خانوم به كنار خانه خودشان (چادر بازي) رفته و چند عكس هم در ژست هاي مختلف گرفتند.

آدمفروش

نوشته شده در سه شنبه بیستم اردیبهشت 1390 ساعت 8:20 شماره پست: 1273

1- مامان اصرار داره كه ارنواز خانوم قند نخوره چون واسه دندونهاشون بده!

2- ارنواز خانوم خيلي قند دوست داره به كوچيكش هم راضي نميشه و گنده اش را مي خواد.

3- ارنواز با بابايي ساخت و پاخت ميكنه و گاهي يواشكي از بابايي قندهاي گنده ميگيره

4- ماماني كه پريشب داشت به ارنواز شكلات ميداد؛ ارنواز گفت كه دندونش درد ميكنه. ماماني گفت كه مي خواستي قند نخوري! فكر مي كنيد ارنواز چه پاسخي داد؟ گفت: بابايي بهم قند داده!!!!

5- آدمفروش!!!

 

چراغ خاموش

نوشته شده در سه شنبه بیستم اردیبهشت 1390 ساعت 8:39 شماره پست: 1274

نواز تا ديروقت بيدار مي مونه. اين را قبلا هم گفتم. براي اينكه بتونه به بيدار موندنش ادامه بده اصرار داره كه چراغ روشن باشه. خاموش كردن چراغ البته يك جور تهديد هم واسه نواز هست تا كسي را بيدار نكنه.

پريشب اما برخلاف هميشه نواز به ماماني ميگه چراغ را خاموش كنه. ماماني هم خوشحال چراغ را خاموش ميكنه. دو دقيقه بعد نواز پشيمان ميشه و ماماني چراغ را روشن ميكنه. صحنه اي كه ماماني ميبينه البته جالبه! نواز براي اين خواسته بود چراغ خاموش بشه تا يواشكي بتونه جوش هاي صورتش را بكنه.

 

خشك كردن لباس ها

نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1390 ساعت 8:20 شماره پست: 1275

ماماني لباس هاي ارنواز را گذاشته بود روي شوفاژ تا خشك بشه اما وقتي برگشته بود تا برش داره اونها را نديده بود. حدس زد كه ممكنه كار خود نواز باشه اين بود كه رفت سر كشوي لباس هاش تا ببينه اونها را كجا چپونده ؛ ولي تو كشو هم خبري از لباس ها نبود. اين بود كه از خود نواز پرسيد و متوجه شد كه نواز دونه دونه لباس ها را برداشته و به اتاق خودش برده و روي شوفاژ اتاق خودش پهن كرده تا خشك بشه.

 

تملك

نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1390 ساعت 8:24 شماره پست: 1276

اتاق ما (يعني من و ماماني) كمد ديواري نداره. اينه كه بخشي از لباس ها و وسايل را توي يكي از كمدهاي اتاق ارنواز كه اتفاقا خيلي هم بزرگه قرار داديم. اينه كه ارنواز روزي چند بار به مامانش غر ميزنه كه لباس هاتون را از اتاق من برداريد.

 

سانسورچي ها و كابوس تو

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1390 ساعت 11:27 شماره پست: 1277

اينكه تو شب ها چه خواب هايي را مي بيني رو هيچكي نمي دونه اما موقع هايي كه كابوس مي بيني و از خواب مي پري و گريه مي كني و... احتمالا ميشه موضوع خواب هات را حدس زد. از جمله ديشب.

ديشب نيمه هاي شب خونه مامان جون گريه كنان از خواب پريدي و كتابت را خواستي. ماماني پاشد و يه كتاب واسه ات آورد. گفتي نه اون يكي و...

آخرش هم ماماني راهت برد و دوباره خوابيدي.

من فكر مي كنم شايد تو هم خواب نمايشگاه كتاب را ديده باشي و فكر كرده باشي كتاب هاي تو را هم دارند سانسورچي ها جمع مي كنند كه گريه را سر دادي!!!

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)